حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. 9 رمضان 1445 Monday, 18 March , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 91 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 2 تعداد دیدگاهها : 0×
  • کتاب کبری در منطق
    05 سپتامبر 2021 - 0:56
    شناسه : 2546
    بازدید 452
    3
    کتاب کبری در منطق

    کتاب کبری در منطق مشخصات کتاب   موضوع : منطق توضیح : کتاب «الکبری فی المنطق» یا «کبری در منطق»، نوشته ابوالحسن فخرالدین علی بن محمد حسینی جرجانی شیرازی، مشهور به میر سید شریف، به زبان فارسی در علم منطق می باشد.این کتاب متن منقح و مختصری به زبان فارسی در علم منطق است که […]

    ارسال توسط :
    پ
    پ

    کتاب کبری در منطق

    مشخصات کتاب

     

    موضوع : منطق

    توضیح : کتاب «الکبری فی المنطق» یا «کبری در منطق»، نوشته ابوالحسن فخرالدین علی بن محمد حسینی جرجانی شیرازی، مشهور به میر سید شریف، به زبان فارسی در علم منطق می باشد.این کتاب متن منقح و مختصری به زبان فارسی در علم منطق است که با نثر قدیمی نگاشته شده است.

    گفتنی است که این اثر به جهت ایجاز و اهمیت آن، مورد توجه طلاب علوم دینی قرار گرفته و سال ها به عنوان متن درسی در حوزه های علمیه و مدارس سنتی تدریس می شده است و بر آن شروح و تعلیقاتی متعددی نوشته شده است.

    این کتاب در ضمن مجموعه «جامع المقدمات» می باشد.

    تعریف معقول و محسوس

    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    بدان که آدمی را قوّه ای است درّاکه که منقّش گردد در وی صور اشیاء چنانچه در آیینه ، لکن در آیینه حاصل نمی شود مگر صور محسوسات و در قوّه مدرِکه انسانی حاصل شود صور محسوسات ومعقولات.

    ومحسوس آن است که به یکی از حواسّ پنجگانه که آن باصره وسامعه وشامّه وذائقه ولامسه است ، مدرَک شود.

    ومعقول آن است که به یکی از اینها مدرک نشود.

    فصل : تصور و تصدیق

    هر صورت که در قوّه مدرکه انسانی که آنرا ذهن گویند حاصل شود یا تصوّر باشد یا تصدیق ، زیراکه آن صورت حاصله اگر صورت نسبت چیزی است به چیزی به ایجاب ، چنانچه گویی «زید کاتب است» یا به سلب ، چنانچه گویی «زید کاتب نیست» آن صورت حاصله را تصدیق خوانند. واگر آن صورت حاصله غیر صورت نسبت مذکوره است آن را تصوّر خوانند. پس علم که عبارت از ادراک است ، منحصر شد در تصوّر وتصدیق.

    فصل :

    بعد از این معلوم می شود که نسبت چیزی به چیزی خواه به ایجاب وخواه به سلب بر سه وجه باشد :

    یکی حملی چنانکه معلوم شد در مثال مذکور.

    دوّم اتّصالی چنانکه گویی «اگر آفتاب برآمده باشد ، روز موجود باشد» یا گویی «نیست چنین که اگر آفتاب برآمده باشد ، شب موجود باشد».

    سیّم انفصالی چنانکه گویی «این عدد یا زوج است یا فرد» یا گویی «نیست چنین که این شخص یا انسان باشد یا حیوان».

    پس ادراک نسبت حملی واتّصالی وانفصالی ، به ایجاب وسلب تصدیق باشد واو را حکم نیز خوانند وادراک ماورای اینها تصور باشد.

    فصل :

    چون تصدیق، ادراک نسبت چیزی به چیزی است به ایجاب یا به سلب ناچار باشد او را از سه تصوّر :

    اوّل تصوّر منسوب الیه که آن را محکوم علیه خوانند.

    دوّم تصوّر منسوب به که آن را محکوم به خوانند.

    سیّم تصوّر نسبت بین بین که آن را نسبت حکمیّه خوانند ، مثلا در تصدیق به آنکه «زید قائم است ، ناچار باشد او را از سه تصوّر : یکی تصوّر زید که محکوم علیه است ، دوّم تصوّر قائم که محکوم به است ، سیّم تصوّر نسبت میان زید وقائم که نسبت حکمیّه است تا بعد از آن ادراک ، آن نسبت بر وجه ایجاب یا سلب حاصل شود. پس هر تصدیق موقوف باشد بر تصوّر محکوم علیه ، وتصوّر محکوم به ، وتصوّر نسبت حکمیّه ، لیکن هیچکدام از این تصوّرات ثلاثه در نزد اهل تحقیق جزء

    ص: 2

    تصدیق نیست بلکه شرط تصدیق است.

    فصل : تصور و تصدیق ضروری و نظری

    بدان که تصوّر بر دو قسم است : یکی آن که در حصول وی احتیاج نباشد به نظر وفکر چون تصوّر حرارت وبرودت وسیاهی وسفیدی ومانند آن واین قسم را تصوّر ضروری وبدیهی خوانند.

    دوّم آن که در حصول وی احتیاج باشد به نظر وفکر چون تصوّر روح وملک وجنّ وامثال آن واین قسم را تصوّر نظری وکسبی خوانند.

    وبر همین قیاس تصدیق نیز بر دو قسم است ، یکی ضروری که در حصول وی احتیاج به فکر ونظر نباشد چون تصدیق به آن که آفتاب روشن است وآتش گرم است ونظایر آن.

    دوّم تصدیق نظری که محتاج باشد به نظر وفکر چون تصدیق به آن که صانع موجود است وعالم حادث است وغیر آن.

    فصل :

    بدان که تصوّر نظری را از تصوّر ضروری وهمچنین تصدیق نظری را از تصدیق ضروری حاصل می توان کرد به طریق فکر و نظر و آن عبارت است از ترتیب تصوّرات یا تصدیقات حاصله بر وجهی که مؤدّی شود به حصول تصوّری یا تصدیقی که حاصل نبوده باشد چنانکه تصوّر حیوان را با تصوّر ناطق جمع کنی وگویی حیوان ناطق ، از اینجا تصوّر انسان که حاصل نبوده باشد حاصل می شود. وچنانکه تصدیق به آن که عالم متغیّر است با تصدیق به آن که هرچه متغیّر است حادث است جمع کنی وگویی «العالم متغیّر وکلّ متغیّر حادث» از این جا

    ص: 3

    تصدیق به آن که عالم حادث است حاصل می شود.

    فصل :

    بدان که امتیاز آدمی از سایر حیوانات به آن است که وی مجهولات را از معلومات به نظر وفکر حاصل می تواند کرد به خلاف سایر حیوانات پس بر همه کس لازم است که طریق فکر ونظر وصحّت وفساد آن را بشناسد که تا چون خواهد مجهولات تصوّری یا تصدیقی را از معلومات تصوّری یا تصدیقی بر وجه صواب حاصل کند تواند کرد ، مگر آن کسانی که مؤیّد باشند من عند الله بنفوس قدسیّه که ایشان را در دانستن چیزها احتیاج به نظر وفکر نباشد.

    فصل : تصورات

    فصل : معرّف و حجّت

    بدان که در عرف علمای این فنّ آن تصوّرات مرتّبه که موصل می شوند به تصوّر دیگر آن را معرّف و قول شارح خوانند ، وآن تصدیقات مرتّبه که موصل شوند به تصدیق دیگر آن را حجّت ودلیل خوانند. پس مقصود در این فنّ دانستن معرّف وحجّت بود ، وشکّی نیست که معرّف وحجّت فی الحقیقة معانی اند نه الفاظ ، مثلا معرّف انسان ، معنی حیوان ناطق است نه لفظ آن ، وحجت ودلیل حدوث عالم ، معانی قضایای مذکوره است نه الفاظ آنها ، پس صاحب این فنّ را بالذات احتیاج به الفاظ نیست لیکن چون تفهیم وتفهّم معانی موقوف به الفاظ وعبارات است از این جهت واجب شد بر وی که نظر کند به حال الفاظ به اعتبار دلالت آنها بر معانی.

    * * *

    ص: 4

    فصل : دلالت و انواع آن

    بدان که دلالت ، بودن شیء است به حیثیّتی که از علم به وی لازم آید علم به شیء دیگر پس آن شیء اوّل را دالّ گویند وثانی را مدلول. ووضع ، تخصیص شیء است به شیء دیگر بر وجهی که از علم به شیء اوّل حاصل شود علم به شیء ثانی. پس علم به وضع ، سببی است از اسباب دلالت. واقسام دلالت به حکم استقراء سه است :

    اوّل دلالت وضعیّه که وضع را در وی مدخل است واین در الفاظ باشد ؛ چون دلالت لفظ زید بر ذات وی ، ودر غیر الفاظ نیز باشد ، چون دلالت خطوط وعقود واشارات ونصب بر معانی که از آنها مفهوم گردد.

    دوّم دلالت عقلیّه که به مقتضای عقل است ، واین نیز در الفاظ می باشد چون دلالت لفظ دیز مسموع از وراء جدار بر وجود لافظ. ودر غیر الفاظ باشد چون دلالت مصنوع بر وجود صانع.

    سیّم دلالت طبعیّه که به مقتضای طبع باشد واین نیز در الفاظ یافته شود ؛ چون دلالت اح اح بر درد سینه. ودر غیر الفاظ باشد ، چون دلالت حمره بر خجل ، وصفرت بر وجل ، وحرکت نبض بر صحّت وفساد بدن.

    فصل :

    بدان که آنچه از دلالات معتبر است ، دلالت لفظیّه وضعیّه است ، زیرا که افاده واستفاده معانی در معتاد به این طریق است ، واین دلالت منحصر است در مطابقت وتضمّن والتزام.

    مطابقت دلالت لفظ است بر تمام معنی موضوع له خود از این جهت که تمام معنی ، موضوع له اوست ، چون دلالت لفظ انسان بر

    ص: 5

    معنای حیوان ناطق.

    وتضمّن ، دلالت لفظ است بر جزء معنای موضوع له خود از این جهت که جزء معنی ، موضوع له اوست ، چون دلالت لفظ انسان بر معنای حیوان تنها یا ناطق تنها.

    والتزام دلالت لفظ است بر معنای خارج لازم موضوع له خود از این جهت که آن خارج لازم معنی ، موضوع له اوست ، چون دلالت لفظ انسان بر معنای قابل علم ، وصنعت کتابت.

    فصل :

    مخفی نماند که لفظ بر تمام معنای موضوع له خود به مجرّد وضع دلالت کند وبر جزء معنای موضوع له خود نیز دلالت کند بواسطه آن که فهم کلّ بی فهم جزء ممکن نیست لکن دلالت لفظ بر خارج لازم معنای موضوع له خود محتاج است به لزوم آن خارج موضوع له را در ذهن به این معنی که آن خارج به حیثیّتی باشد که هرگاه موضوع له در ذهن حاصل شود آن خارج نیز حاصل شود واگر چنین نباشد آن لفظ را بر وی دلالت کلّی دائمی نباشد.

    وپیش اصحاب این فنّ ، دلالت کلّی دائمی معتبر است وامّا پیش علمای اصول وبیان ، دلالت فی الجمله کافی است. پس لزوم عقلی نزد ایشان شرط نباشد بلکه لزوم فی الجمله بس است.

    فصل :

    هرگاه موضوع له لفظ بسیط باشد و او را لازم ذهنی نباشد آن جا دلالت مطابقت باشد بی تضمّن والتزام لکن دلالت تضمّن والتزام

    ص: 6

    بی مطابقت صورت نپذیرد زیراکه ایشان تابع وضعند وهرجا که وضع هست دلالت مطابقت نیز هست واگر موضوع له لفظ بسیط بود واو را لازم ذهنی بود آن جا دلالت مطابقت والتزام بود بی تضمّن واگر موضوع له لفظ مرکّب باشد واو را لازم ذهنی نباشد آن جا دلالت مطابقت وتضمّن باشد بی التزام.

    فصل : حقیقت و مجاز

    لفظ را چون در تمام موضوع له خود استعمال کنند آن را حقیقت خوانند وچون در جزء موضوع له یا در خارج موضوع له استعمال کنند آن را مجاز خوانند ودر آن جا احتیاج به قرینه باشد.

    فصل : لفظ مفرد و مشترک

    لفظ را چون یک موضوع له باشد آن را مفرد گویند واگر زیاده باشد مشترک خوانند. ودر هرمعنی احتیاج به قرینه باشد چون لفظ عین واگر دو لفظ از برای یک معنی ، موضوع باشد آنرا مترادفان گویند ، چون انسان وبشر واگر هریکی را موضوع له علی حده باشد آن را متباینان خوانند ، چون انسان وفرس.

    فصل : لفظ مفرد و مرکّب

    لفظ دالّ بر معنی مطابقت بر دو قسم است : مفرد ومرکّب ، مرکّب آن باشد که جزء لفظ وی دلالت نماید بر جزء معنی مقصود وی وآن دلالت نیز مقصود باشد چون «رامی الحجارة» ومفرد آن است که چنین نباشد واین چهار قسم است :

    ص: 7

    اوّل آنکه لفظ جزء ندارد ، چون همزه استفهام.

    دوّم آنکه جزء دارد ولکن آن جزء دلالت ندارد اصلا ، چون زید.

    سیّم آنکه جزء دارد وآن جزء دلالت دارد لکن بر جزء معنی مقصود دلالت ندارد ، چون عبد الله علما.

    چهارم آنکه جزء دارد وآن جزء دلالت دارد بر معنی مقصود لکن دلالتش مراد نباشد ، چون حیوان ناطق ، که علم شخص انسانی باشد.

    فصل :

    لفظ مفرد بر سه قسم است : اسم وکلمه وادات ، زیراکه اگر معنای لفظ مفرد ناتمام است (یعنی صلاحیّت ندارد که محکوم علیه یا محکوم به شود) آن را در این فنّ ادات خوانند ودر نحو ، حرف گویند. واگر معنای وی تمام است پس خالی از این نیست که صلاحیّت دارد که محکوم علیه شود یا نه اگر ندارد در این فنّ آن را کلمه گویند ودر نحو ، فعل خوانند. واگر صلاحیّت دارد آن را اسم گویند.

    فصل :

    لفظ مرکّب بر دو قسم است : تامّ وغیر تامّ. تامّ آن است که بر وی سکوت صحیح باشد یعنی چون متکلّم آن جا سکوت نماید مخاطب را انتظاری نباشد آنچنان انتظاری که با محکوم علیه باشد بی محکوم به وبا محکوم به باشد بی محکوم علیه. ومرکّب تامّ اگر فی نفسه محتمل صدق وکذب باشد آنرا خبر وقضیّه خوانند (واین عمده است در باب تصدیقات) واگر محتمل صدق وکذب نباشد آن را انشاء خوانند. خواه دلالت کند بالذات بر طلب چون امر ونهی واستفهام وخواه

    ص: 8

    دلالت نکند بالذات ، چون تمنّی وترجّی وتعجّب ونداء ومانند آن واین قسم از معنای انشاء ، در محاورات معتبر است.

    وغیر تامّ آن است که بر وی سکوت صحیح نباشد واین قسم منقسم می شود به ترکیب تقییدی که جزء ثانی در وی قید جزء اوّل باشد ، خواه به اضافه چون «غلام زید» وخواه به وصف چون «حیوان ناطق» (واین عمده است در باب تصوّرات) وترکیب غیر تقییدی آن است که در وی جزء دوّم قید اوّل نباشد ، چون فی الدار وخمسة عشر.

    فصل :

    ادراک معانی الفاظ مفرده وادراک معانی مرکّبات غیر تامّه وادراک معانی مرکّبات تامّه انشائیّه مجموع تصوّر باشد. وادراک معانی خبر وقضیّه تصدیق باشد.

    این است مباحث الفاظ چنانکه مناسب این مقام است. وچون تصدیق موقوف بود بر دانستن تصوّرات از این جهت بیان احوال تصوّرات را مقدّم داشتیم بر تصدیقات.

    فصل : جزئی و کلّی

    هرچه در ذهن متصوّر شود ، اگر نفس تصوّر وی مانع باشد از وقوع شرکت بین کثیرین ، آن را جزئی حقیقی خوانند چون زید. واگر نفس تصوّر وی مانع نباشد از وقوع شرکت بین کثیرین ، آن را کلّی خوانند چون مفهوم انسان. وهریک از این کثیرین را فرد آن کلّی خوانند وجزئی اضافی وی نیز خوانند. وجزئی اضافی شاید که جزئی حقیقی باشد چون «زید» قیاس به انسان ، وشاید که کلّی باشد فی نفسه و

    ص: 9

    لکن جزئی اضافی کلّی دیگر باشد ، چون «انسان» قیاس به حیوان.

    فصل :

    چون کلّی را قیاس کنیم با حقیقت افراد ، یا تمام حقیقت افراد خود است یا جزء حقیقت افراد خود یا خارج حقیقت افراد خود ، اگر تمام حقیقت افراد خود باشد آن را نوع حقیقی خوانند ؛ چون انسان که تمام حقیقت زید وعمرو وبکر است که ایشان را از یکدیگر امتیازی نیست إلّا به عوارض مشخّصه معیّنه که در ماهیّت وحقیقت ایشان مدخل ندارد وچون نوع حقیقی ، تمام ماهیّت افراد است پس افراد وی متّفق الحقیقه باشند که هرگاه از فرد وی یا از افراد وی بما هو سؤال کنند آن نوع در جواب مقول می شود پس نوع کلّی باشد که مقول شود به امور متّفقة الحقیقة در جواب ما هو ، مثلا هرگاه گویند ما زید وعمرو وبکر جواب ، انسان باشد.

    وآن کلّی که جزء حقیقت افراد خود باشد آنرا ذاتی گویند ، واین منحصر است در جنس و فصل ، زیرا که آن جزء حقیقت افراد ، اگر تمام مشترک باشد میان آن حقیقت و حقیقت دیگر ، آن را جنس خوانند ومراد به تمام مشترک آن است که میان آن دو حقیقت ، هیچ جزء مشترک ، خارج از آن نباشد ، چون حیوان که تمام مشترک است میان حقیقت انسان وحقیقت فرس زیراکه انسان وفرس با یکدیگر مشترکند در ذاتیّات بسیار ، چون جوهر وقابل ابعاد ثلاثه ونامی وحسّاس ومتحرّک بالاراده ، وحیوان عبارت از این مجموع است ، وچون جنس ، تمام مشترک باشد میان امور مختلفة الحقایق پس هرگاه از این مختلفة الحقایق بما هو سؤال کنند ، جنس در جواب مقول شود

    ص: 10

    مثلا هرگاه از انسان وفرس بما هو سؤال کنند جواب ، حیوان باشد ، زیراکه سؤال در این جا از تمام حقیقت مشترکه است وآن حیوان است واگر از انسان تنها بما هو سؤال کنند سؤال از تمام حقیقت مختصّه او باشد وحیوان در جواب نشاید بلکه جواب ، حیوان ناطق باشد واز این جا معلوم شد که : جنس کلّی ای است که مقول می شود بر امور مختلفة الحقایق در جواب ما هو وشاید که یک حقیقت را اجناس متعدّده باشد بعضی فوق بعضی چون حیوان که جنس انسان است وفوق او جسم نامی است وفوق جسم نامی جسم مطلق است وفوق جسم مطلق جوهر است ودر این هنگام آن جنس که جواب از جمیع مشارکات در آن جنس واقع شود آن را جنس قریب خوانند چون حیوان که هرچه با انسان در حیوانیّت مشارکت دارد چون آنها را با انسان در سؤال جمع کنی جواب حیوان باشد وآن جنس که جواب از جمیع مشارکات واقع نشود آنرا جنس بعید خوانند چون جسم نامی که مشترک است میان انسان ونباتات وحیوانات لکن در جواب سؤال از انسان با نباتات جسم نامی مقول می شود ودر جواب سؤال از انسان با حیوانات جسم نامی مقول نمی شود وهر جنس که جواب از جمیع مشارکات در وی دو باشد بعید یک مرتبه باشد چون جسم نامی واگر جواب سه باشد بعید به دو مرتبه باشد چون جسم مطلق وعلی هذا القیاس.

    وابعد اجناس را جنس عالی خوانند چون جوهر در مثال مذکور واقرب اجناس را جنس سافل خوانند چون حیوان در این مثال مذکور وآنچه میان جنس عالی وسافل باشد آن را جنس متوسّط خوانند چون جسم نامی وجسم مطلق در این مثال مذکور.

    این است بیان آن جزء که تمام مشترک است واگر جزء حقیقت

    ص: 11

    افراد ، تمام مشترک نباشد آن را فصل خوانند ، زیراکه آن حقیقت را تمیز می کند از غیر ، تمیز جوهری ، خواه آن جزء ، مشترک نباشد اصلا ، چون ناطق که مخصوص است به حقیقت افراد انسان. پس این حقیقت را از همه ماهیّات تمیز کند واین را فصل قریب خوانند وخواه مشترک باشد. امّا تمام مشترک نباشد که وی نیز ممیّز حقیقت شود از بعضی ماهیّات ، چون حسّاس که مشترک است میان انسان وفرس ، واین را فصل بعید خوانند ، وبالجملة فصل : ممیّزی است جوهری پس او کلّی ای باشد که در جواب ایّ شیء هو فی جوهره مقول شود.

    فصل :

    بدان که نوع را معنی دیگر هست که آنرا نوع اضافی خوانند وآن ماهیّتی است که جنس مقول می شود بر وی وبر ماهیّت دیگر در جواب ما هو ، چون انسان که مقول می شود بر وی وبر فرس ، حیوان ، در جواب ما هو ونوع اضافی شاید که نوع حقیقی باشد چنانکه گفتیم وشاید که نباشد چون حیوان که نوع اضافی جسم نامی است وجسم نامی که نوع اضافی جسم مطلق است وجسم مطلق که نوع اضافی جوهر است.

    وامّا آن کلّی که از حقیقت افراد خود خارج است ، اگر مخصوص به یک حقیقت باشد آن را خاصّه خوانند واو حقیقت را تمیز کند از غیر ، تمیز عرضی پس او کلّی ای باشد که مقول شود در جواب ایّ شیء هو فی عرضه ، چون ضاحک ، نسبت به انسان واگر مشترک باشد میان دو حقیقت یا بیشتر آن را عرض عامّ گویند چنانکه «ماشی» که مشترک است میان انسان وحیوان. پس کلیّات ، منحصر شد در پنج قسم : نوع وجنس وفصل وعرض خاصّه وعرض عامّه.

    ص: 12

    فصل : حدّ و رسم

    معرّف بر چهار قسم است :

    اوّل حدّ تامّ ، وآن مرکّب باشد از جنس قریب وفصل قریب ، چون حیوان ناطق در تعریف انسان.

    دوّم : حدّ ناقص وآن مرکّب باشد از جنس بعید وفصل قریب ، چون جسم نامی ناطق یا جسم ناطق یا جوهر ناطق در تعریف انسان.

    سیّم : رسم تامّ وآن مرکّب باشد از جنس قریب وخاصّه ، چون حیوان ضاحک در تعریف انسان.

    چهارم : رسم ناقص وآن مرکّب باشد از جنس بعید وخاصّه ، چون جسم نامی ضاحک یا جسم ضاحک یا جوهر ضاحک در تعریف انسان ، وشاید که رسم ناقص مرکّب باشد از عرض عامّ وخاصّه ، چون «ماشی ضاحک» در تعریف انسان. ونزد اهل اصول وعربیّه ، معرّف را با جمیع اقسام ، حدّ خوانند.

    فصل :

    استعمال الفاظ مجازیّه و مشترکه در تعریفات جایز نیست إلّا وقتی که قرینه واضحه باشد چون «عین جاریه».

    فصل :

    بدان که دانستن حقایق اشیاء موجوده در خارج چون انسان و فرس ومانند آن و تمیز کردن میان اجناس وفصول آنها ومیان اعراض عامّه وخاصّه آنها در غایت اشکال است وامّا دانستن حقایق مفهومات اصطلاحیّه وتمیز کردن میان اجناس واعراض عامّه ومیان فصول و

    ص: 13

    خواصّ آنها آسان است ، چون مفهوم کلمه واسم وفعل وحرف ومعرب ومبنی ومانند آن.

    فصل : تصدیقات

    اشاره

    چون فارغ شدیم از مباحث تصوّرات پس شروع کردیم در مباحث تصدیقات.

    همچنانکه در تحصیل تصوّرات نظریّه محتاج بودیم به دو چیز : یکی بیان موصل به تصوّر که آن معرّف وقول شارح است به اقسام اربعه خود و دیگری ، بیان کلیّات خمس که قول شارح از آن مرکّب است ؛ همچنین در تحصیل تصدیقات نظریّه نیز محتاجیم به دو چیز : یکی بیان موصل به تصدیق که آن حجّت است به اقسام خود ودیگری بیان قضایا که حجّت از آن مرکّب می شود بنابراین ناچار است که مباحث قضایا مقدم باشد بر مباحث حجّت.

    پس می گوییم قضیّه ، قولی است که صحیح باشد تصدیق وتکذیب قائل وی. وقضیه به حسب معنی مرکّب است از چهار چیز محکوم علیه ومحکوم به ونسبت حکمیّه وحکم به ایجاب یا به سلب وفرق میان نسبت حکمیّه وحکم در صورت شکّ ظاهر شود که آن جا نسبت حکمیّه هست وحکم نیست زیراکه شک در وی است وحکم در او نیست.

    فصل : قضایای حملیّه و شرطیّه

    قضیّه بر سه قسم است : حملیّه وشرطیّه متّصله وشرطیّه منفصله ، زیراکه محکوم علیه ومحکوم به در قضیّه یا مفرد بود یا در حکم مفرد ، آن قضیّه را حملیّه خوانند ؛ خواه موجبه باشد چون «زید قائم است» وخواه سلبیّه چون «زید قائم نیست» واگر نه مفرد ونه در حکم مفرد

    ص: 14

    باشد ، آن را قضیّه شرطیّه خوانند.

    پس اگر حکم به اتّصال است ، آن را قضیه شرطیّه متّصله خوانند خواه موجبه باشد چنانکه گویی : «اگر آفتاب برآمده باشد روز موجود باشد». وخواه سالبه چنانکه گویی : «نیست چنین که اگر آفتاب طالع باشد شب موجود باشد». واگر حکم به انفصال است آن قضیّه را شرطیّه منفصله خوانند خواه موجبه چنانکه گویی این عدد یا زوج است یا فرد وخواه سالبه چنانکه گویی : «نیست چنین که این عدد یا زوج باشد یا مرکّب از واحد».

    فصل :

    اطلاق حملیّه ومتّصله ومنفصله بر موجبات ظاهر است وبر سوالب بواسطه مناسبت با موجبات است در اطراف.

    فصل :

    محکوم علیه را در قضیّه حملیّه موضوع خوانند ومحکوم به را محمول وآن نسبت که میان موضوع ومحمول است نسبت حکمیّه خوانند وآن لفظ که دلالت کند بر حکم وبر نسبت حکمیّه معا آن را رابطه خوانند چون لفظ (هو) در «زید هو قائم» ولفظ (است) در «زید قائم است» وحرکت (کسره) در «زید چنین ودر زید دبیر».

    وبالجمله هرچه دلالت کند بر ربط میان محمول وموضوع ، آن را رابطه گویند ودر قضیّه شرطیّه محکوم علیه را مقدّم ومحکوم به را تالی خوانند.

    فصل :

    موضوع در قضیه حملیّه اگر جزئی حقیقی باشد آن قضیّه را شخصیّه

    ص: 15

    خوانند ، چون «زید نویسنده است وزید نویسنده نیست» واگر کلّی باشد پس اگر بیان کمّیّت افراد نکرده باشد آن قضیّه را مهمله خوانند ، چون «انسان نویسنده است وانسان نویسنده نیست» واگر بیان کمّیّت افراد کرده باشد «آن قضیّه را محصوره خوانند ، واین بر چهار قسم بود : موجبه کلیّه وسالبه کلیّه وموجبه جزئیه وسالبه جزئیه.

    فصل :

    قضایای شخصیّه در علوم معتبر نیست ، وقضیّه مهمله در قوّه جزئیه است ، پس قضایای معتبره در علوم ، محصورات اربعه است.

    فصل :

    حرف سلب ، چون در قضیه حملیّه ، جزء محمول شود ، آن را قضیّه معدولة المحمول خوانند ، و اگر جزء موضوع شود آن را معدولة الموضوع گویند ، و اگر جزء هر دو شود ، معدولة الطرفین خوانند ، واگر جزء نشود ، آن را محصّله خوانند.

    فصل : قضایای ضروریّه و ممکنه

    نسبت محمول با موضوع خواه به ایجاب وخواه به سلب شاید که ضروری باشد یعنی «مستحیل الانفکاک» باشد آن را قضیّه ضروریّه خوانند ، چون «کلّ انسان حیوان بالضرورة ولا شیء من الانسان بحجر بالضرورة» وشاید که بسلب ضرورت باشد از هر دو طرف آن را ممکنه خاصّه گویند ، چون «کلّ انسان کاتب بالامکان الخاصّ ولا شیء من الانسان بکاتب بالامکان الخاصّ». موجبه وسالبه را معنی یکی است

    ص: 16

    در ممکنه خاصّه یعنی ثبوت کتابت وسلب کتابت هیچکدام انسان را ضروری نیست ، ویا به سلب ضرورت باشد از یک طرف که آن طرف مخالف حکم است آن را ممکنه عامّه گویند ، چون «کلّ انسان کاتب بالامکان العامّ» یعنی سلب کتابت از انسان ضروری نیست ، ولا شیء من الانسان بکاتب بالامکان العام ، یعنی ثبوت کتابت انسان را ضروری نیست ، وشاید که نسبت محمول به موضوع به دوام باشد یعنی همیشگی ، بی اعتبار ضرورت ، آن را دائمه مطلقه خوانند ، مثل «کلّ فلک متحرّک دائما ولا شیء من الفلک بساکن دائما» وشاید که مشروط بشرط باشد ، مثل «کل کاتب متحرّک الأصابع بالضرورة مادام کاتبا» وآن را مشروطه عامّه خوانند ، وشاید که نسبت بالفعل باشد یعنی فی الجمله وآن را مطلقه عامّه خوانند چون «کلّ انسان کاتب بالفعل».

    فصل : عکس قضایا

    عکس قضیّه حملیه آن باشد که موضوع را محمول سازی ومحمول را موضوع بر وجهی که ایجاب وسلب وصدق وکذب اصلی ، محفوظ باشد ، پس موجبه کلیّه به موجبه جزئیه منعکس می شود ، مثلا هرگاه «کلّ انسان حیوان» صادق باشد «بعض الحیوان انسان» نیز صادق باشد ، وهمچنین موجبه جزئیه به موجبه جزئیه منعکس شود ، مثلا چون «بعض الحیوان انسان» صادق آید «بعض الانسان حیوان» هم صادق آید زیراکه موضوع ومحمول با هم متلاقی شده اند در ذات موضوع ، وشاید که محمول اعمّ باشد پس در قضیّه موجبه ، عکس کلّی صادق نباشد ، وسالبه کلیّه کنفسها منعکس شود چون ضروریّه باشد ، مثلا هرگاه «لا شیء من الانسان بحجر» صادق باشد «لا شیء

    ص: 17

    من الحجر بانسان» صادق شود وسالبه جزئیه عکس ندارد زیراکه «لیس بعض الحیوان بانسان» صادق است ودر عکس وی «لیس بعض الانسان بحیوان» صادق نیست.

    فصل : نقیض قضایا

    نقیض قضیّه ، قضیّه دیگر باشد که با وی در ایجاب وسلب مخالف باشد به حیثیّتی که صدق هریک لذاته مستلزم کذب دیگری باشد وکذب هریک لذاته مستلزم صدق دیگری باشد ؛ پس نقیض موجبه کلیّه سالبه جزئیه باشد ونقیض سالبه کلیّه موجبه جزئیه باشد.

    فصل : قضیّه لزومیّه و اتّفاقیّه

    قضیّه متّصله ، لزومیّه باشد اگر اتّصال یا سلب اتّصال ضروری باشد – چنانکه گذشت – واتّفاقیّه باشد اگر اتّصال وسلب اتّصال ضروری نباشد ، وقضیّه منفصله یا حقیقیّه باشد اگر انفصال در وجود وعدم باشد چنانکه گویی این عدد یا زوج باشد یا فرد ، یعنی هر دو مجتمع نشود وهر دو مرتفع نشود ویا مانعة الجمع باشد اگر انفصال در وجود باشد چنانکه گویی : «این چیز یا شجر است یا حجر» یعنی هر دو مجتمع نشوند ولکن ارتفاع را شاید ، یعنی آن چیز می تواند که نه شجر باشد ونه حجر. ویا مانعة الخلوّ باشد اگر انفصال در عدم باشد چنانکه گویی «زید در دریا است یا غرق نمی شود» یعنی هر دو مرتفع نشوند ولکن اجتماع را شاید.

    * * *

    ص: 18

    فصل :

    تناقض (1) وعکس در شرطیّات بر قیاس حملیّات معلوم می شود.

    فصل : اقسام حجّت

    حجّت بر سه قسم است :

    یکی قیاس که آن استدلال است از حال کلّی بر حال جزئی چنانکه گویی : «کلّ انسان حیوان ، وکلّ حیوان جسم ، فکلّ انسان جسم.

    پس استدلال کردی از حال حیوان که کلّی است بر حال جزئی که انسان است.

    دوّم استقراء که آن استدلال است از حال جزئیّات بر حال کلّی چنانکه گویی : هریک از انسان وطیور وبهائم فکّ اسفل را می جنبانند در حال مضغ ، پس جمیع حیوانات چنین باشند ، پس استدلال کردی از حال جزئیّات که انسان وطیور وبهائم است بر حال حیوان که کلّی ایشان است.

    سیّم تمثیل وآن استدلال است از حال جزئی بر حال جزئی دیگر چنانکه گویی نبیذ حرام است بنابراین که خمر حرام است وهر دو جزئی مسکرند.

    فصل :

    استقراء وتمثیل مفید ظنّ باشند و قیاس مفید یقین. پس عمده در آن

    ص: 19


    1- در تناقض هشت وحدت شرط دان***وحدت شرط واضافه جزء وکلّ وحدت موضوع ومحمول ومکان***قوّه فعل است در آخر زمان

    باب تحصیل تصدیقات ، قیاس است ، وآن عبارت است از :

    قول مؤلّف از قضایا که لازم آید از وی لذاته قول دیگر ، چنانکه گویی «عالم متغیّر است ، وهر متغیّری حادث است ، پس عالم حادث است».

    قیاس اقرانی و استثنائی

    وقیاس بر دو قسم است :

    اوّل اقترانی که در وی نتیجه یا نقیض نتیجه بالفعل مذکور نباشد چنانکه مذکور شد.

    دوّم استثنائی که در وی نتیجه یا نقیض نتیجه بالفعل مذکور باشد چنانکه گویی اگر این شخص آدمی باشد حیوان باشد لکن آدمی است پس حیوان است لکن حیوان نیست پس آدمی نیست.

    فصل :

    قیاس اقترانی یا حملی باشد ، یعنی مرکّب از حملیّات صرف باشد ، ویا غیر حملی باشد ، وقسم اوّل ظاهرتر است.

    پس بر وی اقتصار کنیم وآن چهار نوع است ، زیراکه نسبت میان موضوع ومحمول چون مجهول باشد ، احتیاج باشد به متوسّطی که او را با هر دو طرف نسبت بود ، تا بواسطه وی نسبت میان موضوع ومحمول معلوم شود ، وآن را حدّ وسط خوانند چنانکه موضوع مطلوب را اصغر خوانند ومحمول وی را اکبر خوانند ، وحدّ وسط اگر محمول شود اصغر را وموضوع شود اکبر را آن را شکل اوّل خوانند ، واگر عکس این باشد آن را شکل رابع خوانند ، واگر محمول شود هر دو را شکل ثانی خوانند ، واگر موضوع شود هر دو را ، شکل ثالث خوانند (1).

    ص: 20


    1- أوسط اگر حمل یافت در بر صغری وباز***حمل به هر دو دوّم وضع بهر دو سیّم وضع به کبری گرفت شکل نخستین شمار***رابع اشکال را عکس نخستین شمار

    شکل اوّل را شرط آن است که صغرای وی یعنی قضیّه مشتمله بر اصغر موجبه باشد تا اصغر در اوسط مندرج شود وکبرای وی (یعنی قضیّه مشتمله بر اکبر) کلیّه باشد تا حکم از اوسط به اصغر متعدّی شود به یقین پس صغرای شکل اوّل موجبه جزئیه باشد وکبرای وی کلیّه وضروب منتجه وی منحصر در چهار است :

    اوّل موجبتین کلیّتین نتیجه موجبه کلیّه باشد.

    دوّم موجبه جزئیه صغری با موجبه کلیّه کبری ، نتیجه موجبه جزئیّه باشد.

    سیّم موجبه کلیّه صغری با سالبه کلیّه کبری نتیجه سالبه کلیّه باشد.

    چهارم موجبه جزئیه صغری با سالبه کلیّه کبری نتیجه سالبه جزئیّه باشد پس شکل اوّل ، منتج محصورات اربع است.

    وشرط شکل ثانی آن است که مقدّمتین وی مختلف باشند به ایجاب وسلب ، یعنی یکی موجبه ودیگری سالبه وکبرای وی کلیّه باشد وضروب منتج این شکل ، نیز چهار است :

    اوّل موجبه کلیّه صغری با سالبه کلیّه کبری ، نتیجه سالبه کلیّه باشد ، چنانکه گویی : همه «ج» «ب» است وهیچ از «ا» «ب» نیست پس هیچ از «ج» «ا» نیست.

    دوّم عکس آن ، چنانکه گویی : هیچ از «ج» «ب» نیست وهمه «ا» «ب» است پس هیچ از «ج» «ا» نیست.

    سیّم موجبه جزئیه صغری با سالبه کلیّه کبری نتیجه سالبه جزئیه باشد ، چنانکه گویی : بعض «ج» «ب» است وهیچ از «ا» «ب» نیست پس بعض «ج» «ا» نیست.

    ص: 21

    چهارم سالبه جزئیّه صغری با موجبه کلیّه کبری نتیجه سالبه جزئیّه می باشد چنانکه گویی : بعض «ج» «ب» نیست وهمه «ا» «ب» است ، پس بعض «ج» «ا» نیست پس نتیجه شکل ثانی نیست الّا سالبه امّا جزئیّه وامّا کلیّه.

    وشرط شکل ثالث آن است که صغرای وی موجبه باشد ویکی از مقدّمتین وی کلیّه وضروب منتج وی شش است ، سه منتج ایجاب جزئی است وسه منتج سلب جزئی است.

    امّا آن سه که منتج ایجاب جزئی است :

    اوّل موجبتین کلّیتین چنانکه گویی همه «ب» «ج» وهمه «ب» «ا» است.

    دوّم صغری موجبه جزئیه وکبری موجبه کلیّه چنانکه گویی بعض «ب» «ج» است وهمه «ب» «ا» است.

    سیّم صغری موجبه کلیّه وکبری موجبه جزئیه چنانکه گویی همه «ب» «ج» است وبعض «ب» «ا» است نتیجه این هر سه ضرب ، این است که بعض «ج» «ا» است.

    وآن سه که منتج سلب جزئی است :

    اوّل موجبه کلیّه صغری وسالبه کلیّه کبری چنانکه گویی همه «ب» «ج» است وهیچ از «ب» «ا» نیست.

    دوّم موجبه جزئیّه صغری وسالبه کلیّه کبری چنانکه گویی بعض «ب» «ج» است وهیچ از «ب» «ا» نیست.

    سیّم موجبه کلیّه صغری وسالبه جزئیّه کبری چنانکه گویی همه «ب» «ج» است وبعض «ب» «ا» نیست نتیجه این هر سه ضرب این است که بعض «ج» «ا» نیست ، وشکل رابع چون بعید است از

    ص: 22

    طبع پس او را بیان نکردیم.

    وامّا قیاس استثنائی بر دو قسم است : یکی اتّصالی دوّم انفصالی.

    اتّصالی آن است که مرکّب باشد از متّصله لزومیّه با وضع مقدّم وآن را نتیجه وضع تالی باشد چنانکه گویی اگر این جسم انسان باشد حیوان باشد لکن او انسان است پس حیوان است ویا مرکّب باشد از متّصله لزومیّه با رفع تالی وآن را نتیجه رفع مقدّم باشد چنانکه در مثال مذکور لکن او حیوان نیست پس او انسان نیست.

    وامّا انفصالی آن است که مرکب باشد از منفصله حقیقیّه با وضع احد جزئین ، پس او را نتیجه رفع آن دیگر باشد یا با رفع احد جزئین ، پس او را نتیجه وضع جزء دیگر باشد پس او را چهار نتیجه باشد چنانکه گویی این عدد یا زوج است یا فرد ، لکن فرد است پس زوج نیست ، لکن زوج است پس فرد نیست ، لکن فرد نیست پس زوج است ، لکن زوج نیست پس فرد است.

    ویا مرکّب باشد از منفصله مانعة الجمع با وضع احد جزئین او را نتیجه رفع جزء دیگر باشد ، پس او را نتیجه دو است چنانکه گویی این جسم یا شجر است یا حجر ، لکن شجر است پس حجر نیست ، لکن حجر است پس شجر نیست.

    ویا مرکّب باشد از منفصله مانعة الخلو با رفع احد جزئین واو را نتیجه وضع جزء دیگر باشد پس نتیجه او نیز دو است چنانکه گویی : زید یا در دریا است یا غرق نمی شود ولکن در دریا نیست پس غرق نمی شود لکن غرق شده پس در دریا است. ومثال دیگر نیز چنانکه گویی : این جسم یا لا شجر است یا لا حجر ، لکن شجر است پس لا حجر باشد لکن حجر است پس لا شجر باشد.

     

    نوشته های مشابه

    ثبت دیدگاه

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.