حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

افزونه جلالی را نصب کنید. 10 رمضان 1445 Tuesday, 19 March , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 91 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 2 تعداد دیدگاهها : 0×
  • تدریس کتاب آشنایی با قرآن(نور) استاد امینی
    31 جولای 2022 - 13:33
    شناسه : 2437
    بازدید 974
    11
    تدریس کتاب آشنایی با قرآن(نور) استاد امینی

    کتاب آشنایی با قرآن جلد 4  تفسیر سوره مبارکه نــــور  توسط استاد  حمید رضا امینی جلـــــسه اوّل  جلـــــسه دوّم جلـــــسه سوّم جلـــــسه چهارم جلـــــسه پنجم جلـــــسه ششم جلـــــسه هفتم جلـــــسه هشتم جلـــــسه نُهــم جلـــــسه دهم جلـــــسه یازدهم جلـــــسه دوازدهم جلـــــسه سیزدهم جلـــــسه چهاردهم جلـــــسه پانزدهم  جلـــــسه شانزدهم مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 387 [تفسير سوره نور] تفسير […]

    ارسال توسط : نویسنده : حمید رضا امینی منبع : حوزه علمیه اصفهان
    پ
    پ

    کتاب آشنایی با قرآن جلد 4 

    تفسیر سوره مبارکه نــــور 

    توسط استاد  حمید رضا امینی

    جلـــــسه اوّل 

    جلـــــسه دوّم

    جلـــــسه سوّم

    جلـــــسه چهارم

    جلـــــسه پنجم

    جلـــــسه ششم

    جلـــــسه هفتم

    جلـــــسه هشتم

    جلـــــسه نُهــم

    جلـــــسه دهم

    جلـــــسه یازدهم

    جلـــــسه دوازدهم

    جلـــــسه سیزدهم

    جلـــــسه چهاردهم

    جلـــــسه پانزدهم 

    جلـــــسه شانزدهم

    مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 387 [تفسير سوره نور] تفسير سوره نور (1) بسم اللَّه الرحمن الرحيم‏ سورَةٌ انْزَلْناها وَ فَرَضْناها وَ انْزَلْنا فيها اياتٍ بَيِّناتٍ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ. الزّانِيَةُ وَ الزّانى فَاجْلِدوا كُلَّ واحدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لاتَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ إنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنينَ. الزّانى لا يَنْكِحُ الّا زانِيَةً اوْ مُشْرِكَةً وَ الزّانِيَةُ لا يَنْكِحُها الّا زانٍ اوْ مُشْرِكٌ وَ حُرِّمَ ذلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ «1». به مناسبت اين كه اين ايام، ايام وفات حضرت صدّيقه طاهره سلام اللَّه عليها- بانويى كه «سيّدةُ نساءِ العالمين» و مظهر اعلاى عفاف در عالم اسلام است- مى‏باشد، بنا شد كه سوره مباركه نور را تفسير كنيم و علت انتخاب اين سوره اين است كه بيشتر آيات اين سوره [در اطراف مسائل مربوط به عفاف است.] «2» مى‏فرمايد در اين سوره يك سلسله آيات روشن آورده‏ايم، باشد كه شما متذكر مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 388 شويد و بيدار و هشيار گرديد. اين كه در ابتدا مى‏فرمايد «سوره‏اى است كه نازل كرده‏ايم» تنها سوره‏اى كه با اين جمله شروع مى‏شود اين سوره است. ما بسيارى از سوره‏ها داريم كه از ابتدا كه شروع مى‏شود به عنوان اين است كه «كتابى فرود آورديم»، يعنى به همه قرآن اشاره مى‏كند، ولى اينجا تنها به همين سوره اشاره مى‏كند. معلوم مى‏شود كه يك عنايت خاصى به مفاد اين سوره است. معناى «سوره» معناى «سوره» را مى‏دانيد. هر قطعه‏اى از آيات قرآن كه با يك «بسم اللَّه» شروع مى‏شود و بعد پايان مى‏پذيرد به طورى كه بعد از آن، «بسم‏اللَّه» ديگرى هست، اين قطعه را «سوره» مى‏گويند. قرآن از كتابهايى است كه فصل، باب و بخش ندارد ولى قطعه قطعه شدنش به صورت سوره سوره بودن است و هر سوره با يك «بسم‏اللَّه» آغاز مى‏شود و «بسم‏اللَّهِ» آغاز قطعه بعد نشان دهنده پايان سوره قبلى است. مى‏گويند كلمه «سوره» از همان ماده‏اى است كه كلمه «سور» وضع شده است. در زبان عرب آن حصارى را كه دور شهرها مى‏كشيدند- و در فارسى به آن «باره» «1» مى‏گويند- كه يك شهر را در داخل خودش قرار مى‏داد و يك حائط و ديوارى بود كه بر تمام شهر يا قصبه و يا ده احاطه داشت، سور مى‏گفتند؛ مخصوصاً در مورد شهرها مى‏گفتند «سور البلد» و آن ديوار مرتفعى بود كه دور يك شهر مى‏كشيدند. كأ نّه هر سوره‏اى در داخل يك حصار قرار گرفته است، از اين جهت به آن «سوره» مى‏گويند. قرآن را خود پيغمبر سوره سوره كرده است نه اين كه بعد مسلمين آن را سوره سوره كرده باشند. از ابتدا كه قرآن نازل شد، به صورت سوره سوره نازل شد. اهميت مسائل مربوط به عفاف‏ آيه اول مخصوصاً با تعبير «سورَةٌ انْزَلْناها» و بعد هم با كلمه «فَرَضْناها» اين مطلب را مى‏فهماند كه مسائل مربوط به عفاف مسائلى بسيار جدى است؛ يعنى درست در جهت عكس آنچه بشر امروز فكر مى‏كند كه در جهت سهل كردن و ساده كردن و مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 389 ناچيز شمردن روابط جنسى حركت مى‏كند و به غلط اسمش را آزادى مى‏گذارد و به اصطلاح در جهت «آزادى جنسى» گام برمى‏دارد، قرآن برعكس، آنچه تحت عنوان حريمهاى عفاف مطرح مى‏كند و آنچه تحت عنوان مجازاتهاى بى‏عفتى بيان مى‏كند و آنچه تحت عنوان مجازات لكه‏دار كردن زنهايى كه عفيفه‏اند و به دروغ متهم مى‏شوند بيان مى‏كند و آنچه در باب ترغيب به ازدواج بيان مى‏كند و بالأخره هرچه در باب مسائل مربوط به عفاف گفته است، مى‏خواهد بگويد اينها مسائل بسيار بسيار جدى و «فرض» است و نمى‏شود اينها را كوچك شمرد، و يكى از بدبختيهاى دنياى امروز تحقير كردن اصول عفاف و تقواى در امور جنسى است، كه درباره اينها بحث مى‏كنيم. «سورَةٌ انْزَلْناها» سوره‏اى است كه فرود آورده‏ايم و رعايت مقررات اين سوره را فرض و حتم كرده‏ايم، يعنى مهم مى‏شماريم، كوچك نمى‏شماريم. «وَ انْزَلْنا فيها اياتٍ بَيِّناتٍ» و ما در اين سوره يك سلسله آيات بيّنه (آيات بزرگ روشن) فرستاده‏ايم. ممكن است مقصود تمام آيات سوره باشد يا- آن طور كه علامه طباطبايى در تفسير الميزان مى‏فرمايند- مقصود آن آياتى است كه در وسط سوره آمده و درواقع آن آيات ستون فقرات اين سوره است. ساير آيات سوره راجع به آداب و اخلاق جنسى است و آن آيات مربوط به اصول عقايد است، كه وجه تناسبش را بعد بيان مى‏كنيم. به هر حال قرآن مى‏گويد ما اين سوره را فرود آورده‏ايم و مقررات و محتواى اين سوره را كه در زمينه آداب و اخلاق جنسى است حتم شمرده‏ايم و يك سلسله آيات بيّنه در آن فرود آورده‏ايم براى بيدارى و آگاهى بشر، «لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ» باشد كه شما يادآورى شويد، آگاهى پيدا كنيد، از غفلت خارج گرديد. فرق است ميان «تفكر» و «تذكر». تفكر آنجايى است كه يك مسئله‏اى را كه انسان بكلى نسبت به آن جاهل و نادان است و نمى‏داند، به انسان مى‏آموزند. قرآن در بسيارى از موارد، دم از تفكر مى‏زند. تذكر در مسائلى است كه فطرت انسان خود به خود صحت آن مسائل را درك مى‏كند ولى بايد يادآورى كرد و توجه داد. قرآن مخصوصاً آداب و اخلاق جنسى را به عنوان «تذكر» بيان مى‏كند، شايد يك علتش احترام گزاردن به بشر است. مى‏فرمايد ما شما را به اين مسائل متوجه مى‏كنيم، يعنى مسائلى است كه اگر خودتان هم بينديشيد مى‏فهميد، ولى ما شما را متذكر و متوجه مى‏كنيم. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 390 مجازات زنا آيه بعد مربوط به مجازات فحشا (فحشاى به معنى زنا) است. مى‏فرمايد: الزّانِيَةُ وَ الزّانى فَاجْلِدوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ إنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنينَ. در اين آيه سه مطلب بيان شده است: اول اين كه زنا كار، اعمّ از مرد و زن، بايد مجازات شود و مجازاتش را هم قرآن تعيين كرده است: صد تازيانه. صد تازيانه بايد به مرد زنا كار زده شود و همين طور صد تازيانه به زن زناكار. مطلب دوم: به مؤمنين آگاهى مى‏دهد كه در مورد اين مجازات مبادا تحت تأثير عواطفتان قرار بگيريد، مبادا دلتان به رحم بيايد و بگوييد [با خوردن‏] صد تازيانه دردش مى‏آيد پس يك مقدار از آن را اجرا نكنيم، كه اينجا جاى رحم نيست. مى‏گويد مبادا در اينجا عواطفتان به هيجان بيايد و سبب شود كه عملًا تسامحى در اجراى اين حد قائل شويد و به اصطلاح امروز يك وقت فكر نكنيد اين عمل «غير انسانى» است؛ نه، «انسانى» است. مطلب سوم: اين مجازات را در خفا انجام ندهيد، چون اين مجازات براى اين است كه ديگران عبرت بگيرند. حتماً يك جمعى از مؤمنين بايد در موقع اجراى اين مجازات حاضر و ناظر باشند و ببينند. مقصود اين است كه وقتى اين حكم اجرا مى‏شود بايد به گونه‏اى اجرا شود كه همه مردم آگاه شوند كه فلان مرد يا زن زنا كار اين حد درباره‏اش اجرا شد، نه اين كه مخفيانه اجرا شود، بايد علنى اجرا شود. فلسفه مجازات زنا راجع به قسمت اول كه دستور مجازات زناست چند مطلب را بايد عرض كنم. يكى اين كه فلسفه مجازات زنا چيست؟ اگر شما كتابهايى را كه در اين زمينه‏ها بحث كرده‏اند بخوانيد مى‏بينيد غالباً اين طور اظهار نظر مى‏كنند كه علت مجازات زنا به اصطلاح آنها «مرد سالارى» است. در دوره‏هايى كه مرد حاكم بر خانواده بوده (به‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 391 معناى اين كه مرد مالك خانواده بوده و زن حقى نداشته و وسيله‏اى در دست مرد بوده براى بهره‏بردارى او، و مرد خودش را مالك زن مى‏دانسته است) وقتى كه زن زنا مى‏كرده است، از نظر مرد اين طور بوده كه زن يك چيزى را كه تعلق به او داشته در اختيار ديگرى قرار داده، و از اين جهت مجازات زنا برقرار شده است. معلوم است كه از نظر قانون اسلام اين يك حرف بى‏اساسى است. در اسلام مجازات زنا منحصراً براى زن نيست، هم مرد بايد مجازات شود و هم زن: الزّانِيَةُ وَ الزّانى فَاجْلِدوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ. تصريح مى‏كند: هم مرد زناكار و هم زن زنا كار هر دو بايد مجازات شوند. اگر اين طور مى‏بود كه مرد هيچ محدوديت و ممنوعيتى نداشت و تنها زن بود كه از زنا ممنوع بود- كه شايد چنين مقرراتى در بعضى جاهاى دنيا بوده كه فقط زن حق زنا كردن نداشته ولى مرد حق زنا كردن داشته است- در اين صورت مى‏شد اين حرف را گفت كه فلسفه مجازات زنا «مرد سالارى» است. اما در اسلام، هم مرد ممنوع است از زنا كردن و هم زن، و معنايش اين است كه مرد كاميابى جنسى خودش را تنها و تنها در محدوده ازدواج مى‏تواند انجام دهد، و ازدواج يعنى قبول كردن يك سلسله تعهدات و مسئوليتها، و زن هم كاميابى جنسى خودش را تنها در محدوده ازدواج مى‏تواند انجام دهد، يعنى مقرون به قبول يك سلسله تعهدها و مسئوليتها. پس مرد حق ندارد بدون اين كه مسئله ازدواج در ميان باشد آزادانه به اصطلاح امروز غريزه جنسى‏اش را اشباع كند، همچنان كه زن چنين حقى را ندارد. بنابراين مسئله حرمت زنا به زن اختصاص ندارد، در مورد هر دو تعميم دارد. حال مسئله ديگرى مطرح است و آن اين است كه در عرف امروز اروپا زن و مرد فقط در وقتى كه به تعبير اسلام «محصن» و يا «محصنه» باشند از زنا كردن ممنوع‏اند؛ يعنى مرد زن‏دار و زن شوهردار حق ندارند زنا كنند، اما براى مردى كه زن ندارد يا زنى كه شوهر ندارد هيچ منعى نيست كه زنا كند و طبعاً مرد بى‏زن حق ندارد با زن شوهردار زنا كند و زن بى‏شوهر هم حق ندارد با مرد زن‏دار زنا كند، ولى مرد بى‏زن و زن بى‏شوهر هيچ گونه ممنوعيتى ندارند. حال چرا اين طور مى‏گويند؟ آنها اين طور فكر مى‏كنند كه فلسفه حرمت زناى مرد زن‏دار اين است كه با اين كار به زنش خيانت كرده و حق او را از بين برده، و فلسفه حرمت زناى زن شوهردار هم اين است كه حق شوهرش را از بين برده؛ پس مردى كه زن ندارد تعهدى در برابر مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 392 كسى ندارد و زنى هم كه شوهر ندارد تعهدى در برابر كسى ندارد، پس براى آنها اشكالى نيست. ولى از نظر اسلام در اينجا دو مسئله مطرح است: يك مسئله اين كه براى هيچ مرد و زنى در خارج از تشكيل عائله حق كاميابى جنسى نيست، چه مرد زن داشته باشد يا نداشته باشد و چه زن شوهر داشته باشد يا نداشته باشد. اسلام براى عائله آن اهميت فوق‏العاده‏اى را قائل است كه در خارج از كانون خانوادگى ارضاى كاميابى جنسى را ممنوع مى‏داند و تنها محيط خانوادگى را جاى ارضاى كاميابى جنسى مى‏داند؛ در محيط خارج از كانون خانوادگى به هيچ شكل اجازه نمى‏دهد كه مرد و زنى از يكديگر استمتاع كنند. مسئله دوم مسئله مجازات مرد زن‏دار و زن شوهردار است. لهذا اسلام دو مجازات قائل است. يك مجازات كلى قائل است كه همان صد تازيانه است؛ و اگر مرد زن‏دار يا زن شوهردار زنا كرد، در اينجا مجازات شدت پيدا مى‏كند و آن «رجم» است: سنگسارى. ازدواج در سيستم فرنگى و سيستم اسلامى‏ يكى از چيزهايى كه پايه خانواده و محيط خانوادگى را محكم مى‏كند همين مسئله [يعنى ممنوعيت كاميابى جنسى در خارج از كانون خانواده‏] است و علت اين كه پايه كانون خانوادگى در دنياى اروپا سست و متزلزل است [رعايت نكردن اين اصل‏] است، و امروز هم در جامعه ما به هر نسبت كه از فرنگيها پيروى كنيم كانون خانوادگى را متزلزل كرده‏ايم. وقتى كه جامعه ما به دستور اسلام واقعاً عمل مى‏كرد؛ يعنى پسرها واقعاً قبل از ازدواج، با زنى و دخترى در تماس نبودند و به اصطلاح فرنگيهاى امروز يك گرل فرند) girl friend (نداشتند (رفيق دختر نداشتند) و دخترها هم همين طور، ازدواج براى يك پسر يا دختر يك آرزو بود. يك پسر به سن پانزده شانزده سالگى كه مى‏رسيد، احساس طبيعى نياز به همسر در او پيدا مى‏شد، يك دختر هم همين طور، و اين طبيعى است كه آرزوى يك پسر اين بود كه زن بگيرد چون به وسيله ازدواج از محدوديت و ممنوعيتِ استفاده از زن خارج مى‏شد و به مرز آزادى استفاده از زن مى‏رسيد. آن وقت «شب زفاف كم از صبح پادشاهى» نبود چون روى خاصيت روانى، اولين موجودى كه اين پسر را به اين‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 393 حظّ و بهره رسانده يعنى از محدوديت به آزادى رسانده همسرش بوده، و براى دختر هم اين پسر اولين كسى بوده كه او را از محدوديت به آزادى رسانده است. اين بود كه پسر و دخترهايى كه اصلًا همديگر را نديده بودند و ازدواج كرده بودند، آنچنان با يكديگر الفت مى‏گرفتند كه وضع عجيبى بود «1». اما سيستم فرنگى به پسر اجازه مى‏دهد كه تا زمانى كه زن نگرفته روابط جنسى‏اش آزاد باشد و به دختر هم اجازه مى‏دهد تا شوهر نكرده روابط جنسى‏اش آزاد باشد. نتيجه اين است كه براى يك پسر ازدواج محدوديت است و براى يك دختر هم ازدواج محدوديت است. قبل از ازدواج، آزادى داشته با هر كسى [رابطه داشته باشد]، حال كه مى‏خواهد ازدواج كند به يك نفر محدود مى‏شود. اين است كه يك پسر وقتى مى‏خواهد زنى را بگيرد، مى‏گويد: «من از امروز يك زندانبان براى خودم درست كردم.» يك دختر هم شوهرش برايش زندانبان مى‏شود؛ يعنى از آزادى به محدوديت مى‏آيند. ازدواج در سيستم فرنگى يعنى آزاد را محدود كردن، از آزادى به محدوديت آمدن، و ازدواج در سيستم اسلامى يعنى از محدوديت به آزادى آمدن. ازدواجى كه خاصيت روانى‏اش از محدوديت به آزادى آمدن است، به دنبال خود استحكام مى‏آورد و آن كه پايه‏اش از آزادى به محدوديت آمدن است اولًا خودش استحكام ندارد (يعنى زود منجر به طلاق مى‏شود) و ثانياً آن پسرى كه به تعبير خود فرنگيها دهها و گاهى صدها دختر را «تجربه» كرده و آن دخترى كه دهها و صدها پسر را تجربه كرده است، مگر حالا با يكى پابند مى‏شود؟ مگر مى‏شود پابندش كرد؟ علت اين كه اسلام زنا را تحريم كرده فقط اين نيست كه اين، حق آن مرد است و آن، حق اين زن، پس مردى كه ازدواج نكرده تعهدى در مقابل زنى ندارد و زنى هم كه ازدواج نكرده تعهدى در مقابل مردى ندارد، پس هيچ مانعى براى اين كار نيست؛ يك مردى كه تا آخر عمرش نمى‏خواهد ازدواج كند او مطلق‏العنان باشد و يك زنى هم كه تا آخر عمرش نمى‏خواهد ازدواج كند او هم مطلق‏العنان باشد. اسلام مى‏گويد ابداً چنين چيزى نيست، يا بايد محروميت را به صورت مطلق قبول كنى يا ازدواج‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 394 را بپذيرى و به تعهدها و مسئوليتهاى ازدواج پايبند شوى. اين است كه اسلام مى‏گويد زنا مجازات شديد دارد و زنايى كه فقط جنبه زنا دارد و ديگر در آن پايمال كردن حق يك زن و پايمال كردن حق يك شوهر نيست، صد تازيانه دارد. اسلام درباره مردى كه در عين اين كه زن دارد و طبعاً تحت فشار غريزه جنسى نيست و زنى كه شوهر دارد و طبعاً تحت فشار غريزه نيست و روى هوسبازى زنا مى‏كنند، به رجم و سنگسار كردن [فرمان مى‏دهد.] ببينيد تا چه حد اسلام براى اين مسائل اهميت قائل است! دنياى فرنگ ابتدا در اين حد مى‏گفت كه زنا در غير مورد مرد زن‏دار و زن شوهردار جرم نيست؛ راسل مى‏گويد مگر اين كه جراحتى وارد كند، اگر جراحتى وارد نكند عيب و اشكالى ندارد. كم كم به اينجا رسيدند كه برتراند راسل صريحاً مى‏گويد: براى زن شوهردار و مرد زن‏دار هم هيچ مانعى نيست؛ چه اشكالى دارد كه يك زن شوهردار هم رفيق داشته باشد و عشقش در جايى باشد؛ هم همسر داشته باشد و هم معشوق؟ عشقش را با او انجام دهد و بچه را در خانه اين بياورد، ولى تعهد بسپارد وقتى با معشوقش عشقبازى مى‏كند از وسائل جلوگيرى از بچه‏دار شدن استفاده كند. مگر خود راسل اين حرف را باور كند! و الّا هيچ آدم عاقلى باور نمى‏كند كه زنى مردى را دوست داشته باشد، عشقش با يك مرد باشد ولى همسر يك شوهر باشد و فقط متعهد شده باشد كه براى شوهر خود بچه بياورد. هر زنى دلش مى‏خواهد كه بچه‏اى كه مى‏زايد و بچه‏اى كه جلو چشمش است يادگار آن آدمى باشد كه او را دوست دارد، نه يادگار آدمى كه از او تنفر دارد. آن وقت چه تضمينى هست كه از مردى كه او را دوست دارد آبستن نشود و بچه را به ريش شوهرش نبندد؟! قرآن مثل اين كه عنايت به اين جهت دارد، مى‏گويد: «انْزَلْناها وَ فَرَضْناها» ما اينها را حتم كرده‏ايم، اينها از قوانين تغييرناپذير است، مقتضيات زمان اينها را تغيير نمى‏دهد و نمى‏تواند تغيير دهد، اينها جزء اصول زندگى بشر و تغييرناپذير است. در جمله بعد هم كه مى‏فرمايد: «وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ» باز شدت عمل نشان مى‏دهد، مى‏گويد: اينجا جاى رأفت و گذشت نيست؛ همين قدر كه ثابت شد، ديگر حق گذشت نداريد. در جمله بعد مخصوصاً امر مى‏كند كه مبادا اجراى حكم حد زن زناكار و مرد مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 395 زناكار را در پشت ديوارها و دور از چشم مردم انجام دهيد؛ حتماً بايد در حضور مردم باشد و خبرش همه جا پخش شود تا بدانند اسلام در مسئله عفاف حساسيت فوق‏العاده دارد، چون اصل اجراى دستورهاى جزايى براى تأديب و تربيت اجتماع است. يك زنى زنا كند و محرمانه او را ولو اعدام هم كنند، اثرى در اجتماع نمى‏بخشد. در صدر اسلام هم هر وقت چنين چيزى اتفاق مى‏افتاد- كه البته كم اتفاق افتاده، چون اين قوانين را اجرا مى‏كردند- اعلام عمومى مى‏كردند كه ايهاالناس! جمع بشويد براى اينكه بناست حد زنا اجرا شود. افراط و تفريط در اروپا به حكم «الْجاهِلُ امّا مُفْرِطٌ اوْ مُفَرِّطٌ» «1» دنياى اروپا تا قبل از اين دو سه قرن اخير- كه قانون حاكم بر آن، قانون كليسا بود- در يك حد افراطى در محدود كردن روابط جنسى كوشش مى‏كرد و به اسلام در يك سلسله مسائل ايراد مى‏گرفت. اساساً در قانون كليسا ارتباط جنسى مطلقاً ولو با زن شرعى، يك كار پليد بود. از نظر آنها زن ذاتاً موجودى پليد بود و عمل مقاربت ولو با زن شرعى عمل كثيفى بود و لهذا افراد مقدس و پاك و منزّه، افرادى كه شايستگى داشتند به مقامات عالى روحانى برسند، كسانى بودند كه در همه عمر زنى را لمس نكرده و با زنى نزديكى نكرده بودند. پاپ از ميان افرادى انتخاب مى‏شد- و هنوز هم چنين است- كه تمام عمر را مجرّد به سر برده بودند، و اصلًا نفس «تجرّد» مقدس بود. منتها مى‏گفتند افرادى كه استعداد دارند اين عمل مقدس تجرّد را انجام دهند و در تمام عمر با هيچ زنى تماس نداشته باشند، كم هستند- و همينها هستند كه بعداً كشيش و كاردينال مى‏شوند و بعضى به حد پاپ شدن مى‏رسند- اما اكثر مردم نمى‏توانند مجرّد باشند و اگر ما به اكثر مردم بگوييم مجرّد زندگى كنند، اينها مرتكب عمل زنا مى‏شوند- كه پليدتر است- و بيشتر عمل جنسى انجام مى‏دهند. بنابراين از باب «دفع افسد به فاسد» ازدواج را اجازه مى‏دادند. اسلام بر عكس، تجرّد و عزوبت را پليد مى‏داند و گفته است «زمين، آدم عزب‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 396 را لعنت مى‏كند كه بر آن بول كند» «1» و ازدواج را مقدس مى‏شمارد. مجازات تهمت زنا وَ الَّذينَ يَرْمونَ الُمحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتوا بِارْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدوهُمْ ثَمانينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَةً ابَداً وَ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ. كلمه «مُحْصَن» يا «مُحْصِن» در قرآن به دو معنا ذكر مى‏شود. گاهى در خصوص زن شوهردار گفته مى‏شود، يعنى آن كه در حصار ازدواج قرار گرفته، و گاهى اين كلمه به معنى زن عفيف است ولو زن مجرّدى باشد. اينجا معناى دوم مقصود است: كسانى كه رمى مى‏كنند «2» و با تير تهمت، زنان پاكدامن را هدف قرار مى‏دهند و حرفى مى‏زنند كه نسبت ناپاكدامنى به آنهاست و چهار شاهد هم نمى‏آورند [پس به آنها هشتاد ضربه شلاق بزنيد و ديگر شهادت آنها را قبول نكنيد و اينها فاسق‏اند.] اسلام البته هيچ مدعايى را بدون دليل نمى‏پذيرد. ولى بعضى از مدعاهاست كه با حرف يك نفر هم قبول مى‏كند حتى اگر آن يك نفر زن باشد، مثل مسائل زنانه‏اى كه يك زن از طرف خودش بگويد. وقتى كسى مى‏خواهد زنش را طلاق دهد، چون طلاق در حال عادت جايز نيست، از زن مى‏پرسند تو پاكى يا در حال عادتى؟ اگر گفت پاكم، كافى است و اگر گفت در حال عادتم، حرفش درست است. ديگر نمى‏گويند دو نفر شاهد اقامه كن، حرف خودش معتبر است. در بعضى موارد حتماً بايد دو شاهد مرد باشد، مثل دعاوى مالى. ولى در دعاوى ناموسى، آنجا كه پاى حرمت ناموس و لكه‏دار شدن عفاف در ميان است، اسلام مى‏گويد حتى دو شاهد عادل هم كافى نيست. اگر دو شاهد عادلِ عادل «3» كه مردم پشت سر آنها نماز مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 397 مى‏خوانند و حتى از آنها تقليد مى‏كنند بيايند شهادت دهند كه به چشم خودمان ديديم كه فلان زن زنا كرد، اسلام مى‏گويد كافى نيست، شما دو نفريد. اگر سه نفر شاهد عادل هم باشد مى‏گويد كافى نيست. اگر چهار نفر شاهد عادل بيايند شهادت بدهند، آنوقت اسلام حاضر است كه آن زن را متهم بشناسد و دليل را كافى بداند. ممكن است بگوييد اگر چنين چيزى باشد چندان اتفاق نمى‏افتد، چهار شاهد عادل از كجا پيدا شوند تا شهادت دهند زنى زنا كرده است؟ مى‏گوييم مگر اسلام در مسئله زنا بنايش بر تجسس و تحقيق و تفتيش است؟ اسلام كه مى‏گويد چهار شاهد، هدفش اين نيست كه بخواهد تجسس و تحقيق شود تا بگوييد با اين شرايط سنگين، در صد هزار مورد يكى هم اتفاق نمى‏افتد كه بيايند شهادت بدهند. [در جواب مى‏گوييم‏] اصلًا اسلام مى‏خواهد زنا كمتر ثابت شود. شاهد نيامد، نيامد. اگر هزار زنا صورت بگيرد و مخفى بماند، از نظر اسلام آسان‏تر است از اين كه يك زن عفيفى كه زنا نكرده مورد اتهام قرار گيرد، و اين اهميت بيشترى دارد. اسلام نمى‏خواهد زنا انجام شود، ولى اين كه نمى‏خواهد زنا شود، از راه شاهد و مجازات نيست، بلكه راههاى ديگرى تعبيه كرده است. اگر به راههاى تربيت فردى و مقررات اجتماعى [اسلام‏] عمل شود زنا واقع نمى‏شود، نه اين كه زنا كه واقع شد مجازات مى‏كنند و از راه مجازات جلو زنا را مى‏گيرند. بله، مجازات هم قائل شده است؛ آنهايى كه اين تربيت در ايشان اثر نمى‏بخشد، بدانند كه راه تازيانه خوردن و در مواردى راه كشته شدن آنها و گاهى كشته شدن از طريق سنگسار باز است. پس گفتيم چهار شاهد لازم است. حال، شهادت دادن براى شاهد چقدر خطر دارد؟ اگر يك نفر ديد كه زنى زنا مى‏كند و سه نفر ديگر آنجا نيستند كه با او شهادت دهند، بايد دهانش را ببندد؛ و يا دو نفر اگر ديدند، بايد دهانهاشان را ببندند؛ سه نفر اگر ديدند، بايد دهانهايشان را ببندند؛ چون اين طور نيست كه اگر آمدند شهادت دادند، به آنها بگويند شهادتى كه داديد كافى نيست و چون كافى نيست برويد خانه‏تان! بلكه مى‏گويند شهادت داديد و نتوانستيد اثبات كنيد، پس «قاذف» (تهمت‏زن) هستيد، نفرى هشتاد تازيانه بايد بخوريد. اين است كه قرآن مى‏گويد: آنها كه زنان عفيف را متهم مى‏كنند و چهار شاهد نمى‏آورند، ولو راستگو باشند اما چون با اين گفتن زنى را متهم كرده‏اند (و نبايد مى‏گفتند) آنها را هشتاد تازيانه بزنيد. ولى آيا همين يك مجازاتِ بدنى است؟ نه، يك مجازات اجتماعى هم هست: وَ لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَةً ابَداً براى هميشه شهادت اينها مردود است، ديگر شهادت اينها در هيچ موردى نبايد قبول شود. اينجا يك مجازات اجتماعى است؛ يعنى از آن روز، مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 398 ديگر از اعتبار اجتماعى مى‏افتند، چرا؟ چون يك زن عفيفه‏اى را به زنا متهم كرده‏اند و نتوانسته‏اند اثبات كنند. مجازات سوم: اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ اينها فاسق هستند. در اينجا ميان مفسرين اختلاف است كه آيا اين «اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ» يك مجازات على‏حدّه است غير از «لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَةً ابَداً» يا همان است، يعنى ايندو مجموعاً يكى است؟ بعضى گفته‏اند ايندو مجموعاً يكى است، به اين صورت كه «اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ» به منزله علت است براى «وَ لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَةً ابَداً»؛ يعنى اينها با اين تهمت زدن فاسق شدند، چون فاسق شدند شهادتشان قبول نيست و هر چيز ديگر كه شرطش عدالت است از آنها قبول نيست، مثلًا ديگر صيغه طلاق نزد آنها نمى‏شود جارى كرد، پشت سر آنها نمى‏توان نماز جماعت خواند، اگر مجتهد باشند از آنها نمى‏توان تقليد كرد، چون شرط همه اينها عدالت است؛ بنابراين مجموعش يك مجازات است. ولى بعضى گفته‏اند دو مجازات است: يك مجازات اين كه شهادتشان قبول نمى‏شود و ديگر اين كه فاسق‏اند و چون فاسق‏اند ساير آثار فسق بر آنها بار مى‏شود، و اينها قابل تفكيك است. اگر اين شاهدى كه نتوانسته مدعايش را اثبات كند توبه كند، فسقش از بين مى‏رود (يعنى ما او را عادل مى‏دانيم، پشت سرش نماز مى‏خوانيم، اگر مجتهد باشد و از نظر علمى «جائزالتقليد» باشد از او مى‏توان تقليد كرد، باز اگر مجتهد باشد مى‏تواند قاضى شود چون قاضى هم بايد عادل باشد) اما شهادتش ديگر قبول نمى‏شود، چون آن مجازات مجازاتى جداست. اين است كه به عقيده بعضى اينجا سه مجازات است؛ يعنى علت اين كه شهادت چنين شخصى قبول نمى‏شود فسق او نيست، فسق يك مجازات جداگانه است. فاسق شمرده شدن از نظر اسلام يك مجازات است، مقبول‏الشهاده نبودن مجازات ديگرى است. از اينجا معنى آيه بعد روشن مى‏شود. در آيه بعد مى‏فرمايد: الَّا الَّذينَ تابوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ اصْلَحوا فَانَّ اللَّهَ غَفورٌ رَحيمٌ مگر آنان كه بعد از اين، توبه كنند و خرابى‏اى را كه به وجود آورده بودند اصلاح كنند، پس خداوند آمرزنده و مهربان است. سه احتمال‏ در استثناى «الَّا الَّذينَ تابوا» سه احتمال در ابتدا مى‏توان داد: يكى اين كه اگر شاهدى بعد از اين كه متهم كرد و نتوانست ثابت كند توبه كرد، مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 399 بگوييم چون توبه كرده تازيانه به او نزنند، شهادتش هم قبول باشد و فاسق هم نيست. ولى اين احتمال را كسى نداده است. همين قدر كه كسى زنى را متهم كرد و نتوانست ثابت كند، تازيانه را حتماً بايد بخورد. احتمال دوم اين است كه اگر كسى توبه كرد، هم شهادت او قبول باشد و هم فاسق شمرده نشود، يعنى تمام محروميتهاى اجتماعى او برگردد و از او اعاده حيثيت بشود. احتمال سوم اين است كه مجازات دومش براى هميشه باقى است، يعنى شهادتش هيچ‏وقت قبول نمى‏شود و «الَّا الَّذينَ تابوا» استثناى عبارت آخر است، يعنى آن مقدار از او اعاده حيثيت مى‏شود كه مى‏توان نماز جماعت پشت سر او خواند و از او تقليد كرد، قاضى هم مى‏تواند باشد، اما شهادتش هرگز قبول نمى‏شود؛ و بعيد نيست كه اين سومى درست باشد، يعنى «الَّا الَّذينَ تابوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ اصْلَحوا» استثناى از «اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ» باشد. آيه بعد: وَ الَّذينَ يَرْمونَ ازْواجَهُمْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ شُهَداءُ الّا انْفُسُهُمْ فَشَهادَةُ احَدِهِمْ ارْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ انَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ. وَ الْخامِسَةُ انَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ انْ كانَ مِنَ الْكاذِبينَ «1». اينجا يك سؤال مطرح مى‏شود و آن اين كه شما گفتيد كه اگر مردى زنى را متهم به زنا كرد بايد چهار شاهد بياورد. حال اگر چهار شاهد نداشت تكليفش چيست؟ بايد بداند كه چون شاهد ندارد، اگر شهادت دهد خودش را تازيانه مى‏زنند، پس وظيفه‏اش سكوت كردن است. حال اگر آن مردى كه ديده آن زن زنا مى‏كند شوهر آن زن باشد تكليفش چيست؟ آيا او هم اگر چهار شاهد وجود داشت بيايد پيش حاكم شرعى اظهار كند كه زن من زنا كرده است؟ اگر بخواهد چهار شاهد پيدا كند، آنها كارشان تمام شده است. اگر شاهدْ غير شوهر بود، مى‏گفتند حال كه چهار شاهد نيست سكوت كن، حرف نزن، به تو چه ربطى دارد؟ اگر بگويى، خودت را تازيانه مى‏زنند. شوهر وقتى پيش حاكم شهادت مى‏دهد، بايد چهار بار سوگند به خدا بخورد و خدا را گواه بگيرد كه آنچه مى‏گويد راست است و دروغ نمى‏گويد؛ يعنى يك بار شهادت دادن كافى نيست، بايد چهار بار باشد؛ چهار بار هم بايد توأم با سوگند باشد. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 400 آيا اين مقدار كافى است؟ باز هم كافى نيست. در مرتبه پنجم بايد به خودش لعنت كند و بگويد: «لعنت خدا بر من اگر دروغ بگويم.» آيا همين جا كار تمام مى‏شود و به زن مى‏گويند ثابت شد كه تو زنا كرده‏اى؟ نه. به زن تكليف مى‏كنند و مى‏گويند شوهرت «لعان» كرد (يعنى چهار بار قسم خورد و يك بار هم خودش را لعنت كرد اگر دروغگو باشد) تو چه مى‏گويى؟ اگر زن اقرار كرد [مجازات مى‏شود] و اگر هم سكوت كرد و از خود دفاع نكرد، باز مثل اقرار است. ولى يك راه ديگر جلو زن مى‏گذارند، مى‏گويند تو هم بيا مثل او قسم بخور، چهار بار خدا را گواه بگير و قسم بخور كه شوهرت دروغ مى‏گويد و در دفعه پنجم بگو «غضب خدا بر من اگر شوهرم راست مى‏گويد.» اگر حاضر نشد اين كار را انجام دهد، مى‏گويند پس معلوم شد تو زنا كرده‏اى و حد بر تو جارى مى‏شود. اما اگر حاضر شد و گفت من هم از خودم دفاع مى‏كنم، تكليف چه مى‏شود؟ مرد چهار بار شهادت داده و خودش را هم لعنت كرده اگر دروغ گفته باشد، و زن هم چهار بار سوگند خورده كه شوهرش دروغ مى‏گويد و براى پنجمين بار گفته است كه «غضب خدا بر من اگر شوهرم راست گفته باشد.» اينجا اسلام چه حكم مى‏كند؟ آيا مرد را در حكم قاذف و تهمت‏زن مى‏شناسد و به او تازيانه مى‏زند؟ نه. آيا زن را زناكار مى‏شناسد و او را مجازات مى‏كند كه در اينجا مجازاتش رجم و سنگسار است؟ نه. پس چكار مى‏كند؟ اسلام مى‏گويد حال كه كار به اينجا كشيده است، ميان شما جدايى مطلق بايد باشد و طلاق هم لازم نيست، همين عمل در حكم طلاق است، شما ديگر از يكديگر جدا هستيد، تو اين طرف جو و تو آن طرف جو، ديگر از اين ساعت زن و شوهر نيستيد. اين [عمل‏] در فقه اسلامى «لِعان» يا «ملاعنه» ناميده مى‏شود. حال آيه را برايتان مى‏خوانم و ترجمه مى‏كنم. مى‏فرمايد: وَ الَّذينَ يَرْمونَ ازْواجَهُمْ اما مردانى كه يك زن بيگانه‏اى را متهم نمى‏كنند، بلكه زن خودشان را متهم مى‏كنند وَ لَمْ‏يَكُنْ لَهُمْ شُهَداءُ الّا انْفُسُهُمْ و شاهدى غير از خودشان ندارند «1» (اگر چهار شاهد داشته باشند كه كافى است) فَشَهادَةُ احَدِهِمْ ارْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ انَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ پس شهادت يكى از آن مردها چهار شهادت به خداست (يعنى چهار بار خدا را گواه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 401 بگيرد) كه راست مى‏گويد، وَ الْخامِسَةُ انَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ انْ كانَ مِنَ الْكاذِبينَ و مرتبه پنجم به صورت لعنت باشد كه لعنت خدا بر او اگر دروغ بگويد. حال تكليف زن حاضر چه مى‏شود؟ وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذابَ انْ تَشْهَدَ ارْبَعَ شَهاداتٍ بِاللَّهِ انَّهُ لَمِنَ الْكاذِبينَ. وَ الْخامِسَةَ انَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْها انْ كانَ مِنَ الصّادِقينَ و از زن عذاب (مجازات) را دفع مى‏كند اگر او هم حاضر بشود چهار بار سوگند بخورد كه مرد دروغ مى‏گويد و در مرتبه پنجم بگويد غضب خدا بر او اگر مرد راست گفته باشد. و اگر اين عمل صورت گرفت، اين زن و مرد از يكديگر جدا مى‏شوند. شأن نزول آيه‏ يك نوبت در زمان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و در حضور ايشان اين عمل صورت گرفت، كه مى‏گويند شأن نزول اين آيه همان است. مردى به نام هلال بن اميّه هراسان آمد خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و گفت: يا رسولَ اللَّه! من به چشم خود زنم را ديدم كه با فلان مرد زنا مى‏كرد. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله رويشان را برگرداندند. براى بار دوم و بار سوم نيز اين سخن را بر زبان آورد و گفت: يا رسول اللَّه! خدا خودش مى‏داند كه من راست مى‏گويم و دروغ نمى‏گويم. همين آيات نازل شد و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بعد از نزول اين آيات، هلال بن اميّه و زنش را احضار فرمود. زنش از اشراف مدينه و فاميل‏دار و قبيله‏دار بود. هلال هم با فاميل و قبيله خودش آمد. براى اولين بار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مراسم «لعان» را اجرا كرد. به مرد فرمود: بيا چهار بار قسم بخور و خدا را گواه بگير كه راست مى‏گويى، دفعه پنجم هم لعنت خدا بر تو اگر دروغگو باشى. آمد و با كمال رشادت اينها را گفت. وقتى هلال بن اميّه چهار بار خدا را قسم خورد و خواست خودش را لعنت كند، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: بدان كه عذاب آخرت از عذاب دنيا خيلى شديدتر است، مبادا زن خودت را به دروغ متهم كرده باشى، از خدا بترس! گفت: نه يا رسول اللَّه! خدا خودش مى‏داند كه من دروغ نمى‏گويم. به زن هم فرمود [چهار بار قسم بخور كه شوهرت دروغ مى‏گويد، دفعه پنجم هم غضب خدا بر تو اگر مرد راست گفته باشد.] زن، اول سكوت كرد و زبانش تقريباً بند آمد. نزديك بود اعتراف كند. نگاهى به چهره خويشاوندان خود كرد و گفت: نه، من هرگز روى اينها را سياه نمى‏كنم و اسباب خجلت اينها را فراهم نمى‏كنم. اين كار را كرد. به‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 402 زن هم بعد از چهار شهادت، وقتى خواست بگويد: «غضب خدا بر من اگر او راست گفته باشد» فرمود: از غضب خدا بترس، آنچه در آخرت است از آنچه در دنياست خيلى شديدتر است، مبادا اگر حرف شوهرت حقيقت دارد او را تكذيب كنى! اين بود كه زبان زن بند آمد. يك مدتى هم توقف كرد و نزديك بود اعتراف كند، اما يكدفعه گفت: نه، من خويشاوندان خودم را رو سياه نمى‏كنم. وقتى آن جمله را گفت، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: ديگر از اين ساعت شما زن و شوهر يكديگر نيستيد. بعد مى‏فرمايد: وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أنَّ اللَّهَ تَوّابٌ حَكيمٌ اگر نبود فضل و رحمت الهى و اين كه خداوند تبارك و تعالى توّاب (توبه‏پذير) و حكيم است، مطلب طور ديگرى بود، يعنى خداوند احكام شديدى بر شما نازل مى‏كرد؛ يعنى ظاهراً ممكن است شما فكر كنيد كه آنچه ما در اين زمينه براى شما بيان كرده‏ايم دستورهاى شديدى است، ولى بدانيد اينها فضل و رحمت الهى و مظهر توبه‏پذيرى الهى است، مصلحت شما چنين ايجاب مى‏كند. بعد از اين، آيات ديگرى داريم به نام آيات «افك». افك يعنى تهمت، كه مربوط به يك جريان تاريخى است: يكى از همسران پيغمبر اكرم را در يك جريانى، منافقين مورد اتهام قرار دادند. آن زن به عقيده اهل تسنن عايشه بوده و به عقيده بعضى از اهل تشيع ماريه قبطيه بوده و به عقيده بعضى ديگر عايشه بوده است. شايد فكر كنيد كه كار بايد بر عكس باشد: بايد شيعه‏ها بگويند آن زن متهم عايشه بوده و سنيها بگويند آن زن متهم ماريه بوده است. چرا سنيها اصرار دارند كه آن زن متهم عايشه بوده و شيعه‏هاى متعصب اصرار دارند كه آن زن متهم ماريه بوده است؟ براى اين كه اين تهمت بعد به شكلى درآمد- چه از نظر وضع عمومى مردم و چه از نظر آيات قرآن در شأن آن زن متهم- كه براى آن زن متهم يك افتخار به شمار آمد؛ يعنى شك نماند كه اين اتهام درباره آن زن متهم دروغ بوده و او تطهير شد و صد در صد معلوم شد كه قضيه دروغ است. اين است كه اهل تسنن اصرار دارند بگويند آن زن متهم كه پاكى او از نظر اين عمل زشت، صد در صد ثابت شد عايشه بود و بعضى از شيعه‏ها مى‏خواهند اين افتخار را براى ماريه قبطيه ثابت كنند. حال جريان چه بوده است؟ آيات افك را با داستان آن- كه مفصل است- ان شاء اللَّه در جلسه بعد برايتان عرض مى‏كنم. و صلّى اللَّه على محمد مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 403 و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما، دلهاى ما را به نور قرآن منور بگردان، خير دنيا و آخرت به همه كرامت كن، اموات ما را غريق رحمت خودت بفرما. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 404 تفسير سوره نور (2) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم‏ انَّ الَّذينَ جاؤا بِالْافْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لا تَحْسَبوهُ شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْاثْمِ وَ الَّذى تَوَلّى‏ كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظيمٌ. لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِانْفُسِهِمْ خَيْراً وَ قالوا هذا افْكٌ مُبينٌ «1». آياتِ به اصطلاح «افك» است. «افك» دروغ بزرگى است كه بعضى از منافقين براى بردن آبروى رسول خدا اين دروغ و تهمت را براى همسر رسول خدا جعل و اختراع كردند. داستانش را قبلًا به تفصيل نقل كرديم «2». اكنون آيات را مى‏خوانيم و نكاتى كه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 405 از اين آيات استفاده مى‏شود- كه نكات تربيتى و اجتماعى بسيار حساسى است و حتى لازم و مورد ابتلاى خود ما در زمان خودمان است- بيان مى‏كنيم. آيه مى‏فرمايد: انَّ الَّذينَ جاؤا بِالْافْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ آنان كه «افك» را ساختند و خلق كردند، بدانيد يك دسته متشكّل و يك عده افراد بهم وابسته از خود شما هستند. قرآن به اين وسيله مؤمنين و مسلمين را بيدار مى‏كند كه توجه داشته باشيد در داخل خود شما، از متظاهران به اسلام، افراد و دستجاتى هستند كه دنبال مقصدها و هدفهاى خطرناك مى‏باشند و دسته‏بندى وجود دارد؛ يعنى قرآن مى‏خواهد بگويد قصه ساختن اين «افك» از طرف كسانى كه آن را ساختند، روى غفلت و بى‏توجهى و ولنگارى نبود، روى منظور و هدف بود، هدف هم بى‏آبرو ساختن و از اعتبار انداختن پيغمبر بود كه به هدفشان نرسيدند. قرآن مى‏گويد: بدانيد آنها يك دسته بهم وابسته از ميان خود شما بودند؛ و بعد مى‏گويد: ولى اين شرى بود كه نتيجه‏اش خير بود و در واقع اين شر نبود: لا تَحْسَبوهُ شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ گمان نكنيد كه اين يك حادثه سوء و شكستى براى شما مسلمانان بود؛ خير، اين داستان با همه تلخى آن، به سود جامعه اسلامى بود. چرا داستان «افك» خير بود؟ حال چرا قرآن اين داستان را خير مى‏داند نه شر و حال آن كه داستان بسيار تلخى بود؛ داستانى براى مفتضح كردن پيغمبر اكرم ساخته بودند و روزهاى متوالى (حدود چهل روز) گذشت تا اين كه وحى نازل شد و تدريجاً اوضاع روشن گرديد. خدا مى‏داند [در اين مدت‏] بر پيغمبر اكرم و نزديكان آن حضرت چه گذشت! اين را به دو دليل قرآن مى‏گويد خير است: يك دليل اين كه اين گروهِ منافق شناخته شدند. در هر جامعه‏اى يكى از بزرگترين خطرها اين است كه صفوفْ مشخص نباشد، افراد مؤمن و افراد منافق همه در يك صف باشند. تا وقتى كه اوضاع آرام است خطرى ندارد؛ يك تكان كه به اجتماع بخورد، اجتماع از ناحيه منافقينِ خودش بزرگترين صدمه‏ها را مى‏بيند. لهذا مطلقِ حوادثى كه براى جامعه رخ مى‏دهد كه در نتيجه آزمايش پيش مى‏آيد و باطنها آشكار مى‏شود، مؤمنها در صف مؤمنين قرار مى‏گيرند و منافقها پرده نفاقشان دريده مى‏شود و در صفى كه شايسته آن هستند قرار مى‏گيرند، يك خير بزرگ براى جامعه است. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 406 آن منافقينى كه اين داستان را جعل كرده بودند، آنچه برايشان- به تعبير قرآن- ماند «اثم» بود (اثم يعنى داغ گناه). داغ گناه روى اينها ماند و تا زنده بودند، ديگر اعتبار پيدا نكردند [و همه مى‏گفتند:] شما همان منافقهايى هستيد كه آن داستان را جعل كرديد. اين يك فايده. فايده دوم: گفتيم كه سازندگان داستان، اين داستان را آگاهانه جعل كردند نه ناآگاهانه، ولى عامّه مسلمين ناآگاهانه ابزار اين «عُصبه» قرار گرفتند. اكثريت مسلمين با اين كه مسلمان بودند، با ايمان و مخلص بودند و غرض و مرضى نداشتند، بلندگوى اين «عصبه» قرار گرفتند ولى از روى عدم آگاهى و عدم توجه، كه خود قرآن مطلب را خوب تشريح مى‏كند. اين يك خطر بزرگ است براى يك اجتماع كه افرادش ناآگاه باشند. دشمن اگر زيرك باشد خودِ اينها را ابزار عليه خودشان قرار مى‏دهد: يك داستان جعل مى‏كند، بعد اين داستان را به زبان خود اينها مى‏اندازد تا خودشان قصه و حرف و سخنى را كه دشمنشان عليه خودشان جعل كرده بازگو كنند. اين علتش ناآگاهى است و نبايد مردمى اينقدر ناآگاه باشند كه حرفى را كه دشمن ساخته، ندانسته بازگو كنند؛ اين يكى مى‏گويد چنين حرفى را شنيده‏ام، ديگرى مى‏گويد من هم شنيده‏ام، و همين طور. اينها نمى‏دانند حرفى كه دشمن جعل مى‏كند وظيفه شما اين است كه همان جا زيرپايتان دفنش كنيد. اصلًا دشمن مى‏خواهد اين حرف بين مردم پخش بشود. شما بايد دفنش كنيد و به يك نفر هم نگوييد، تا به اين وسيله با توطئه «1» سكوتْ نقشه دشمن را نقش بر آب كنيد «2». مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 407 فايده دوم اين داستان اين بود كه اشتباهى كه مسلمين كردند [موجب بيدارى آنها شد.] مسلمين حرفى را كه يك عُصبه (يك جمعيت و يك دسته بهم وابسته) جعل كردند، ساده‏لوحانه و ناآگاهانه از آنها شنيدند و بعد كه به هم رسيدند، گفتند: چنين حرفى را شنيده‏ايم؛ آن يكى گفت: نمى‏دانم، خدا عالم است، من هم شنيده‏ام؛ ديگرى گفت: عجب! من كه نمى‏دانم راست است يا دروغ، خدا عالم است اما شنيده‏ام؛ باز اين براى او نقل كرد، او براى ديگرى نقل كرد و … نتيجه اين شد كه جامعه مسلمان، ساده‏لوحانه و ناآگاهانه بلندگوى يك جمعيت هفت هشت نفرى شد. اين داستان «افك» كه پيدا شد يك بيدار باش عجيبى بود. همه، چشمها را به هم ماليدند و گفتند نه تنها آنها را شناختيم، خودمان را هم شناختيم، ما چرا چنين اشتباه بزرگى را مرتكب شديم، چرا ابزار دست و بلندگوى اينها شديم؟! سخن دوست قديمى‏ يك دوست خيلى قديمى داريم، خانه‏اش هم خيلى دور دست است. نمى‏خواهم حتى اسم محله‏اش را هم ببرم. پارسال در شبى از شبهاى جمعه كه من در همين جا تفسير مى‏گفتم، به اينجا آمده بود و بعد از نماز براى تفسير نشست. بعد كه تفسير تمام شد و من مى‏خواستم به منزل بروم گفت: ما يك ماشينِ لَكنته داريم، شما را مى‏رسانيم. با همديگر سوار شديم. در بين راه گفت: مى‏دانى من براى چه كارى به‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 408 اينجا آمدم؟ مى‏گفتند در مسجد الجواد «اشْهَدُ انَّ عَليّاً وَلِىُّ اللَّه» نمى‏گويند، گفتم بروم خودم ببينم واقعاً نمى‏گويند؟ من گفتم: خدا پدرت را بيامرزد كه باز لااقل اين قدر حس داشتى كه بيايى ببينى آيا مى‏گويند يا نمى‏گويند. حال يك كسى مى‏آيد مثلًا راجع به مسجد الجواد مى‏گويد در مسجد الجواد «اشْهَدُ انَّ عَليّاً وَلِىُّ اللَّه» نمى‏گويند؛ آن يكى مى‏گويد من هم شنيده‏ام «اشْهَدُ انَّ عَليّاً وَلِىُّ اللَّه» نمى‏گويند؛ اين به او مى‏گويد و او به يكى ديگر مى‏گويد، يك وقت مى‏بينى همه مردم مى‏گويند: ما شنيده‏ايم در مسجد الجواد «اشْهَدُ انَّ عَليّاً وَلِىُّ اللَّه» نمى‏گويند! اسلام چه مى‏گويد؟ مى‏گويد هر وقت چنين چيزى شنيدى ابداً به زبان نياور. اگر دغدغه دارى، خودت برو تحقيق كن. تو كه حوصله تحقيق كردن ندارى ديگر چرا بازگو مى‏كنى؟! حق تحقيق دارى، برو تحقيق كن اما حق بازگو كردن ندارى. [مى‏گويند در دهى مسلمان و يهودى با هم زندگى مى‏كردند. از آن ده تا مزارى دو فرسخ راه بود.] يهوديها مى‏گفتند اين مزار مال ماست، آن را ما ساختيم. مسلمانها مى‏گفتند خير، مال ماست. يهوديها مى‏گفتند اين مال ماست به دليل اين كه مناره ندارد، مسلمانها مى‏گفتند مال ماست به دليل اين كه مناره دارد. با همديگر دعوا و زد و خورد مى‏كردند، دست و سرها شكست و آدمها كشته شد. هميشه به سر و كله همديگر مى‏زدند اما حالِ اين كه دو فرسخ بروند ببينند آيا مناره دارد تا مال مسلمانها باشد يا مناره ندارد تا مال يهوديها باشد، نداشتند. فايده دوم [داستان افك‏] همين بود كه به مسلمين يك آگاهى و يك هوشيارى داد و اين را در خود قرآن آورد كه بماند؛ آيه قرآن نازل شد كه براى هميشه مردم بخوانند و تلاوت كنند و براى هميشه درس بگيرند كه مسلمان! ناآگاهانه ابزار قرار نگير، ناآگاهانه بلندگوى دشمن نباش. خدا مى‏داند اين يهوديها (در درجه اول) و بهاييها كه ابزار دست يهوديها هستند، چقدر از اين جور داستانها جعل كردند! گاهى يك چيزى را يك يهودى يا يك مسيحى عليه مسلمين جعل كرده، آنقدر شايع شده كه كم كم داخل كتابها آمده و از اين كتاب به آن كتاب رفته، بعد آنقدر مسلّم [فرض‏] شده كه خود مسلمين باورشان آمده است، مثل داستان كتابسوزى اسكندريه. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 409 داستان مجعول كتابسوزى اسكندريه‏ بعد از آمدن اسكندر به مشرق زمين و فتح كردن مصر و ايران و هندوستان، شهرى در آنجا ساختند كه نام آن «اسكندريه» شد. گروهى مردم عالِم (چون در آن وقت تمدن يونان يك تمدن نيرومندى بود) به آنجا رفتند و كتابخانه‏اى تشكيل دادند و آن كتابخانه در واقع يك مدرسه و حوزه بود و كتابهاى بسيار زيادى در آنجا جمع شد. امروز نه تنها تاريخ مسلمين بلكه تاريخ محققان مسيحى اين مطلب را روشن كرده است كه قبل از آن كه مسلمين اسكندريه را فتح كنند، در دو سه نوبت اين كتابخانه غارت و آتش زده شد. بعد از آن كه امپراطور روم شرقى به مسيحيت گرايش پيدا كرد، چون فلسفه را ضد مسيحيت مى‏دانست، حوزه اسكندريه را متلاشى كرد و اين آخرين ضربتى بود كه به آنجا زد. شنيده‏ايد كه هفت نفر از فيلسوفان آن حوزه به ايران آمدند و به دربار انوشيروان پناهنده شدند. اساساً كتابخانه‏اى باقى نماند. امروز مورخين مسيحى مثل ويل دورانت ثابت كرده‏اند كه قبل از اين كه مسلمين اسكندريه را فتح كنند، كتابخانه اسكندريه در سه چهار نوبت آسيب ديد كه وقتى مسلمين رفتند اصلًا كتابخانه‏اى وجود نداشت. از طرف ديگر جزئيات وقايع فتوحات مسلمين را چه در ايران، چه در مصر و چه در جاهاى ديگر، مورخين مسلمان و مسيحى نوشته‏اند. مخصوصاً جزئيات وقايع فتح اسكندريه را مورخين مسيحى هم نوشته‏اند. بعدها مورخينى در قرن دوم و سوم كتابهاى بسيار عظيم مثل تاريخ يعقوبى، تاريخ طبرى و فتوح البُلدان (بَلاذرى) نوشته‏اند كه متعلق به همان قرون اول اسلامى است و سلسله اسنادشان هم منظم و مرتب است يعنى فقط دهان به دهان نبوده است. حتى يك نفر مورخ ننوشته است كه كتابخانه‏اى در آن وقت در اسكندريه وجود داشته و مسلمين آتش زدند. ويل دورانت مى‏نويسد: يك كشيش در آن وقت ساكن اسكندريه بوده؛ تمام جزئيات وقايع فتح اسكندريه را كشيش معاصر آن زمان نوشته است؛ كتابش در دست است، هيچ اسمى از كتابسوزى نبرده. يكمرتبه در اواخر قرن ششم هجرى (يعنى بعد از ششصد سال) و در قرن هفتم يكى دو نفر مسيحى كه مورخ هم نيستند، بدون اين كه مدركى نشان بدهند، براى اين كه اين تهمت را از مسيحيت رفع كنند گفتند: وقتى كه عمرو عاص به اسكندريه آمد، يك كتابخانه بسيار عظيمى را در آنجا ديد، به خليفه نامه نوشت كه تكليف ما با اين كتابخانه چيست؟ خليفه نوشت كه يا آنچه در اين‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 410 كتابهاست موافق با قرآن است، پس قرآنْ ما را بس، و يا مخالف با قرآن است، چيزى كه مخالف با قرآن باشد به درد ما نمى‏خورد، همه را آتش بزن. همه را يكجا آتش زد. بعدها در قرن هشتم و نهم كم كم خود مسلمين هم همين داستان را از اين كتابهاى مجعول نقل كردند، بدون اين كه فكر كنند اگر چنين قضيه‏اى مى‏بود لااقل مورخين قرن اول و دوم و سوم و چهارم مى‏گفتند. چندين قرينه ديگر بر دروغ بودن اين داستان هست كه ديگر از بحث خودم دور مى‏مانم. يك وقت من سه سخنرانى در موضوع «كتابسوزى اسكندريه» كردم و دروغ بودن آن را ثابت كردم «1». شبلى نعمان هم رساله‏اى در اين موضوع نوشته است، و از نظر محققينِ علما و مورخين شك ندارد كه اين مطلب دروغ است. اما دشمن آگاهانه، ابزارهاى دست دشمن هم آگاهانه، ولى دوستانْ ناآگاهانه اينها را نقل مى‏كنند. كار به جايى رسيده كه در كتاب فلسفه و منطق سال ششم دبيرستانها «2» وقتى مى‏خواهند براى قضيه منفصله در منطق مثال بزنند مى‏گويند نظير آن چيزى كه خليفه مسلمانها راجع به كتابخانه اسكندريه گفت: «اگر موافق قرآن است، قرآن ما را بس و اگر مخالف است، چيزى كه مخالف قرآن است به درد ما نمى‏خورد، پس آتش بزنيد.» مخصوصاً در كتابهاى دبيرستانى آورده‏اند كه در مغز بچه‏ها فرو برود كه مسلمين كارشان كتاب آتش زدن بوده است. شبلى نعمان مى‏گويد: انگليسيها كه آمدند هندوستان را احتلال كردند و بعد مدارسى تأسيس كردند كه روى برنامه خودشان اداره مى‏كردند، در كتابهاى منطق وقتى مى‏خواستند براى قضيه منفصله حقيقيه «3» مثال بزنند مخصوصاً همين مطلب را به عنوان مثال ذكر مى‏كردند، براى اين كه در مغز بچه‏هاى مسلمين و بچه‏هاى هندوها فرو كنند كه شما ملتى هستيد كه از قديم كتابها را آتش مى‏زديد. بعد ما مى‏بينيم در كتابهاى دبيرستانى ايران هم همين را آورده‏اند؛ و ما بدون اين كه بگوييم اين، مدرك و دليل دارد يا نه، زبان به زبان «4»، دهان به دهان بازگو مى‏كنيم به طورى‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 411 كه هر جا دروغ بودن آن را مى‏گوييم يك عده مى‏گويند: عجب! اين قضيه دروغ است؟ ما خيال نمى‏كرديم دروغ باشد، خيال مى‏كرديم صد در صد راست است. پس اين كه قرآن مى‏گويد اين داستان خير است (لا تَحْسَبوهُ شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ) يكى از اين جهت است كه براى شما درس است: مسلمين! قرآنتان را بخوانيد و تفسير كنيد و از اينجا پند بگيريد؛ ديگر ناآگاهانه بلندگوى شايعاتى كه دشمنان شما براى شما جعل و وضع مى‏كنند قرار نگيريد. لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْاثْمِ. بعد مى‏گويد آن بدبختها كه اين داستان را جعل كرده بودند، هركدامشان به اندازه خودشان داغ گناه را كسب كردند، عواقب گناه را متحمل شدند. قرآن مى‏گويد: ولى يك نفر از اينها بود كه قسمت معْظم اين گناه را او به عهده گرفت «1»: وَ الَّذى تَوَلّى‏ كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظيمٌ آن كه قسمت معْظم اين گناه را به گردن گرفت، خدا عذابى بزرگ براى او آماده كرده است. غير از اين داغ بدنامى دنيا كه تا دنيا دنياست به نام «رئيس المنافقين» شناخته مى‏شود، در آن جهان خداوند عذاب عظيمى به او خواهد چشانيد. حال درباره اين مسئله كه چرا مسلمانان نبايد ناآگاهانه بلندگوى شايعات منافقين (يا در زمان ما شايعاتى كه يهوديها يا بهاييها و امثال اين فرقه‏ها جعل مى‏كنند) باشند، تعبير قرآن اين است: لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِانْفُسِهِمْ خَيْراً. دو نكته: 1. مؤمنان نفس واحدند نكاتى كه قرآن در آياتش ذكر مى‏كند عجيب است. قرآن مى‏توانست به اين تعبير بگويد: اى مسلمانها! چرا آن وقت كه [آن دورغ بزرگ را] شنيديد، به برادران و خواهران مؤمنتان گمان بد برديد و گمان خوب نبرديد؟ اگر چنين مى‏گفت يك مطلب ساده‏اى گفته بود. ولى قرآن همين مطلب را با بيانى ديگر مى‏گويد و آن اينكه: چرا به خودتان گمان بد برديد؟ يعنى توجه داشته باشيد، شما يك پيكريد، شما مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 412 «نفس واحد» هستيد. به قول مولوى: «مؤمنان هستند نفس واحده». همه مسلمانها و مؤمنين بايد اين طور حساب كنند كه اعضاى يك پيكرند. اگر تهمتى به يك مؤمن زده مى‏شود، هر مؤمنى آن را به خودش تلقى كند، بگويد به او تهمت زدى پس به من تهمت زدى. اين يك نكته، كه به جاى اين كه بگويد چرا به برادران مؤمن گمان خير نبرديد، مى‏گويد: چرا به خودتان گمان خير نبرديد؟ يعنى مسلمان، «من» و «او» نبايد داشته باشد، مسلمان بايد بداند عِرض برادر مسلمان عِرض اوست، آبروى برادر مسلمان آبروى خودش است. 2. ايمان، ملاك وحدت‏ نكته دوم اين كه همچنين نمى‏گويد چرا «شما» به خودتان گمان خوب نبرديد؟ مى‏گويد: چرا «مؤمنين و مؤمنات» به خودشان گمان خوب نبردند؟ اولًا زن و مرد را با هم ذكر مى‏كند، يعنى زن و مرد ندارد، و ثانياً كلمه «ايمان» را دخالت مى‏دهد؛ مى‏خواهد بگويد ايمان ملاك وحدت و اتحاد است، مؤمنان از آن جهت كه مؤمن‏اند نفس واحد هستند، يعنى ملاك وحدت و اتحاد را هم بيان مى‏كند. در واقع مى‏خواهد بگويد: اى مردان مؤمن و اى زنان مؤمن، آيا اگر به شما چنين تهمتى زده بودند حاضر بوديد تهمتى را كه به خودتان زده‏اند بازگو كنيد؛ هر جا بنشينيد بگوييد به من چنين تهمتى زده‏اند و درباره من چنين حرفى مى‏زنند؟ هيچ وقت درباره خودتان چنين سخنى مى‏گفتيد؟ چطور اگر درباره شما حرفى بزنند خودتان مى‏فهميد كه بايد سكوت كنيد و حرف بدى را كه مردم براى شما جعل كرده‏اند ديگر خودتان اشاعه نمى‏دهيد و مى‏فهميد كه بايد آن را دفن كنيد، پس چرا وقتى كه درباره برادران و خواهران مؤمن خودتان حرفى را مى‏شنويد، همان كارى را كه درباره خودتان مى‏كنيد درباره آنها نمى‏كنيد؟ لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِانْفُسِهِمْ خَيْراً وَ قالوا هذا افْكٌ مُبينٌ. آن وقتى كه شنيديد، چرا مؤمنين گمان خوب درباره خودشان نبردند؟ چرا وقتى كه شنيدند همان جا نگفتند اين يك دروغ بزرگى است كه جعل شده؟ پيغمبر اكرم يك ماه يا بيشتر سكوت كرد. مسلمانان غافل به جاى اين كه روز اول بگويند «هذا افْكٌ مُبينٌ» اين يك دروغ واضحى است كه جعل شده است، مرتب بازگو كردند و گفتند «شنيديم» و آن را نُقل مجلس خودشان كردند. قرآن مى‏گويد: شما روز اول بايد مى‏گفتيد «هذا افْكٌ مُبينٌ». پس بعد از اين‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 413 آگاه باشيد، اين افكها كه در ميان شما جعل مى‏شود فوراً بگوييد «هذا افْكٌ مُبينٌ». لَوْلا جاؤا عَلَيْهِ بِارْبَعةِ شُهَداءَ فَاذْ لَمْ يَأْتوا بِالشُّهَداءِ فَاولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبونَ. شما در كارتان قانون و حساب داريد، اسلام براى شما وظيفه معين كرده؛ شرعاً وظيفه داريد كه هر تهمتى نسبت به يك مسلمان شنيديد مادام كه بيّنه شرعى اقامه نشده است بگوييد دروغ است، در نزد خدا دروغ است. مقصود از جمله «در نزد خدا دروغ است» اين است كه در قانون الهى دروغ است. تكليف ما در مواجهه با افكها تكليف بسيار روشنى است. بعد از اين ما بايد بدانيم اگر فردى درباره فردى يا مؤسسه‏اى حرفى زد ما چه وظيفه‏اى داريم. آيا وظيفه داريم سكوت كنيم؟ نه. آيا وظيفه داريم حتى بگوييم «ما كه نمى‏دانيم، خدا عالم است»، «من چه مى‏دانم، شايد باشد شايد نباشد»؟ نه. آيا وظيفه داريم در مجالس نقل كنيم، بگوييم «چنين چيزى مى‏گويند»؟ به طريق اولى‏ نه. پس وظيفه‏مان چيست؟ مادام كه بيّنه شرعى اقامه نشده و شرعاً بر ما ثابت نشده است، بايد بگوييم دروغ است. فقط وقتى كه شرعاً ثابت شد و يقين پيدا كرديم «1»- مثلًا در مورد زنا چهار شاهد عادل و در مورد غير زنا دو شاهد عادل شهادت دادند كه به چشم خودمان ديديم يا به گوش خودمان شنيديم «2»- [آنگاه وظيفه مبارزه داريم.] مادام كه بيّنه شرعى نيست، نه حق داريم بازگو كنيم، نه حق داريم بگوييم «نمى‏دانيم، چه مى‏دانيم، شايد هست، شايد نيست» و نه حق داريم سكوت كنيم، بلكه وظيفه داريم بگوييم دروغ است. هر وقت شرعاً ثابت شد، آنوقت وظيفه ما مبارزه كردن است. البته در هر موردى وظيفه‏اى داريم. در بعضى از مسائل، ما بايد مبارزه كنيم، در بعضى از مسائل حاكم شرعى بايد وظيفه‏اش را انجام بدهد، مثل مورد زنا. قرآن مى‏گويد: اى مسلمين، هم با اين زبان به زبان كردن، دهان به دهان كردن، گناه بزرگى مرتكب شديد، ولى خدا از اين گناهتان مى‏گذرد و گذشت، متوجه باشيد كه بعد از اين ديگر اين كار را نكنيد. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 414 وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ اگر نبود براى شما مسلمانها فضل و رحمت الهى در دنيا و در آخرت، لَمَسَّكُمْ فيما افَضْتُمْ فيهِ عَذابٌ عَظيمٌ هر آينه مى‏رسيد به شما عذاب عظيم، هم در دنيا و هم در آخرت، به خاطر چيزهايى كه در آن وارد شديد، يعنى درباره آن چيزها بدون دليل حرف زديد. فقط لطف خدا جلو عذاب دنيا و آخرت را گرفت. پس متوجه باشيد، ديگر چنين كارى نكنيد. كدام گناه و افاضه؟ در چه چيزى ما فرو رفته بوديم و مرتب غور مى‏كرديم و حرفش را مى‏زديم؟ اذْ تَلَقَّوْنَهُ بِالْسِنَتِكُمْ آنگاه كه به زبان خودتان تلقى مى‏كرديد، يعنى زبان به زبان در ميان شما مى‏گشت، وَ تَقولونَ بِافْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ يك چيزى كه اصلًا در دل شما جا نداشت، چون نمى‏دانستيد، ولى در دهانهاى شما مى‏گشت، وَ تَحْسَبونَهُ هَيِّناً خيال مى‏كرديد يك امر كوچكى است اما وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظيمٌ و حال آنكه اين در نزد خدا خيلى بزرگ است؛ صحبت آبروى مسلمين است و اينجا كه مخصوصاً آبروى پيغمبر است. وَ لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ قُلْتُمْ ما يَكونُ لَنا انْ نَتَكَلَّمَ بِهذا چرا آن وقتى كه شنيديد، نگفتيد كه ما اصلًا حق نداريم در اين باره حرف بزنيم و اين را بازگو كنيم؟ بايد مى‏گفتيد: ما يَكونُ لَنا انْ نَتَكَلَّمَ بِهذا براى ما چنين حقى نيست كه در اين باره سخنى بگوييم، سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظيمٌ بلكه بايد مى‏گفتيد: سبحان اللَّه، اين يك تهمت و دروغ بسيار بزرگ است «1». يَعِظُكُمُ اللَّهُ انْ تَعُودوا لِمِثْلِهِ ابَداً خدا شما مسلمانها را موعظه مى‏كند كه مبادا ديگر به مانند اين قضيه برگرديد و تكرار كنيد. تا دامنه قيامت متوجه باشيد كه ديگر ابزار دست يك جمعيت نشويد، دروغهاى دشمنان را عليه خودتان اشاعه ندهيد. وَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْاياتِ وَ اللَّهُ عَليمٌ حَكيمٌ خدا اين طور آيات خودش را براى مصلحت و به نفع شما بيان مى‏كند. خدا داناست و همه چيز را مى‏داند، از خفايا آگاه است و حكيم است و بر اساس حكمتش اين آيات را براى شما نازل فرموده است. مبارزه با بدعت‏ حديثى در كتب حديث هست كه مضمون آن اين است كه هر وقت اهل بدعت را مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 415 ديديد [با آنها مبارزه كنيد.] «بدعت» يعنى كسى در دين خدا چيزى را وارد كند كه از دين نيست؛ از پيش خود چيزى را جعل و وضع كند كه مربوط به دين نيست. همه وظيفه دارند كه با بدعت مبارزه كنند. مثلًا صلوات فرستادن، همه وقت خوب است. شما در هر شرايطى صلوات بفرستيد، يك عمل مستحبى را انجام داده‏ايد. فرض كنيد يك گوينده حرف مى‏زند، در وسط حرف خودش براى اين كه رفع خستگى كرده باشد، به جمعيت مى‏گويد: صلواتى بفرستيد. اين امر خوبى است. اما اگر شما فكر كنيد كه در اسلام يك چنين سنتى هست كه در وسط حرف گوينده صلوات بفرستيد و به عنوان يك امر اسلامى اين كار را بكنيد، اين «بدعت» است. بدانيد چنين دستورى در اسلام نرسيده كه در وسط موعظه يك نفر صلوات بفرستيد. يك عادتى در ميان ما ايرانيها هست كه اگر از آن پرهيز كنيم خوب است و آن اين است كه وقتى چراغ را روشن مى‏كنند صلوات مى‏فرستيم. ممكن است بگوييد صلوات هر وقت خوب است. من هم قبول دارم، هر وقت خوب است، اما در ايران اين كار يك پرونده بدى دارد. در ايران سابقه آتش پرستى و احترام به آتش وجود دارد؛ نكند يك وقت آن باطنِ روحيه‏هاى احترام به چراغ و تعظيم آتش دخالت كند. شما مى‏بينيد اسلام مى‏گويد اگر مى‏خواهى نماز بخوانى، با اينكه وقتى نماز مى‏خوانى توجهت به خداست اما اگر فردى روبروى توست، مكروه است چون بويى از آدم پرستى دارد؛ اگر عكسى روبروى شماست، مكروه است چون بويى از شكل‏پرستى دارد؛ اگر چراغ هم روبروى شماست، نماز خواندن مكروه است چون بويى از آتش‏پرستى در آن هست. حال وقتى كه چراغ را روشن مى‏كنند صلوات نفرستيد، چون بويى از آتش پرستى مى‏دهد. غرضم اين است كه اينها را «بدعت» مى‏گويند. خيلى چيزهاست كه بدعت است و در ميان مردم- مخصوصاً خانمها- از اين بدعتها هست، مثل آش ابودَرداء، آش بى‏بى سه‏شنبه، سفره حضرت ابوالفضل. ما چنين چيزهايى در اسلام نداريم. در اسلام، ما يك چيزى به نام سفره حضرت ابوالفضل نداريم. بله، يك مطلب هست: يك كار خيرى بكنيد، مثلًا فقرا را اطعام كنيد، ثواب دارد، بعد ثوابش را نثار حضرت رسول كنيد، نثار حضرت امير كنيد، نثار حضرت زهرا كنيد، نثار امام حسن، امام حسين، هريك از ائمّه، يا نثار حضرت‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 416 ابوالفضل بكنيد. همين طور اگر نثار يكى از اموات خودتان بكنيد مانعى ندارد. اگر شما سفره‏اى در منزلتان تشكيل بدهيد به شرط آنكه آداب و تشريفات زنانه‏اش را- كه من نمى‏دانم چيست و اگر كسى خيال كند آن دَنگ و فنگ‏ها جزء آداب اسلامى است باز بدعت مى‏شود- حذف كنيد، اگر اطعام مسلمانْ بالخصوص اطعام فقرا باشد و ثوابش نثار حضرت ابوالفضل شود مانعى ندارد. اما اگر كارهايى با آداب و تشريفات و تشكيلاتى انجام شود و خيال كنيد اينها از اسلام است، اين بدعت و حرام است. افرادى پيدا مى‏شوند كه در دين بدعت ايجاد مى‏كنند. يك كسى مى‏آيد مى‏گويد من نايب خاص امام زمان هستم، مثل على‏محمد باب. اين را «اهل بدعت» مى‏گويند. در حديث است اگر اهل بدعت پيدا شدند، با اهل بدعت مبارزه كنيد و عالِم بايد مبارزه كند و حق ندارد ساكت باشد، و در يك حديث تعبير چنين است: وَ باهِتوهُمْ يعنى مبهوتشان كنيد، بيچاره‏شان كنيد؛ يعنى با آنها مباحثه كنيد و دليلهايشان را بشكنيد. فَبُهِتَ الَّذى كَفَرَ «1» چنان كه ابراهيم آن كافر زمان خودش را مبهوت كرد، شما هم مبهوتش كنيد. سوء استفاده از يك حديث‏ بعضى آدمهاى كم سواد اين «باهِتوهُمْ» را اين طور معنى كردند: به آنها تهمت بزنيد و دروغ ببنديد. بعد مى‏گويند: اهل بدعت دشمن خدا هستند و من دروغ عليه او جعل مى‏كنم. با هر كسى هم كه دشمنى شخصى داشته باشد مى‏گويد: اين ملعون اهل بدعت است. صغرى و كبرى تشكيل مى‏دهد، بعد هم شروع مى‏كند به دروغ جعل كردن عليه او. شما ببينيد اگر جامعه‏اى به اين بيمارى مبتلا باشد كه دشمنهاى شخصى خودش را اهل بدعت بداند و حديث «باهِتوهُمْ» را هم چنين معنى كند كه دروغ جعل كن، با دشمنهاى خودش چه مى‏كند! آن وقت است كه شما مى‏بينيد دروغ اندر دروغ جعل مى‏شود. يك وقتى يك مرد عالم بزرگى (عالم هم گاهى اشتباه مى‏كند) به من رسيد و مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 417 گفت: شنيده‏ام فلان كس (يك آدمى كه يك مسلمان كامل عيار است) گفته است «1» چقدر خوب شد- العياذ باللَّه- كه محسن حضرت زهرا سقط شد، براى اين كه اگر او هم مى‏ماند دوازده مصيبت براى اسلام درست مى‏كرد! گفتم: تو آخر چرا اين حرف را مى‏زنى! او يك مسلمان است، من او را از نزديك مى‏شناسم، او وقتى فضائل ائمّه گفته مى‏شود اشكش مى‏ريزد. ببينيد تا كجاها عليه يكديگر جعل مى‏كنند! آنوقت قرآن به چنين جامعه‏اى كه كارش جعل و بهتان و تهمت زدن است، وعده عذاب داده است. آيه بعد اين است: انَّ الَّذينَ يُحِبّونَ انْ تَشيعَ الْفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ «2». دنباله همين مطلب است و تأكيد بيشترى درباره اين كه: مؤمنين، مسلمانان! بلندگوى اشاعه حرفهاى بد و زشت عليه خودتان نباشيد. همان طورى كه قرآن تأكيد بر روى اين مطلب را لازم مى‏داند، در جلسه بعد بخشى از عرايضم در اطراف اين آيه خواهد بود و تأكيد بيشترى روى همين مطلب مى‏كنم، بعد به آيات ديگر مى‏پردازم. و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا دلهاى ما را به نور ايمان منوّر بگردان. خدايا پرده‏هاى غفلت را از جلو چشم و گوش ما ببر. خدايا ما مسلمين را همان طورى كه خودت خواسته‏اى نفس واحد قرار بده. سوء ظن‏ها، بدبينى‏ها، بدگمانى‏ها، بدزبانى‏ها را از ميان ما ببر. نيتهاى ما را خالص بگردان. اموات ما غريق رحمت خودت بفرما. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 418 تفسير سوره نور (3) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم‏ انَّ الَّذينَ يُحِبّونَ انْ تَشيعَ الْفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ. وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ رَؤُفٌ رَحيمٌ. يا ايُّهَا الَّذينَ امَنوا لاتَتَّبِعوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَانَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى‏ مِنْكُمْ مِنْ احَدٍ ابَداً وَ لكِنَّ اللَّهَ يُزَكّى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ «1». در جلسه قبل گفتيم كه قرآن كريم تكيه فراوانى روى اين مطلب دارد كه جوّ جامعه اسلامى جوّ تهمت و بهتان و افترا و بدگويى نباشد. مردم مسلمان هر وقت چيزى در مورد برادران و خواهران مسلمان خود شنيدند، مادام كه به سرحد يقين قطعى- نه ظنّ و گمان- نرسيده‏اند كه جاى شك و شبهه نباشد و يا بيّنه شرعى اقامه نشده است، وظيفه‏شان اين است كه آنچه مى‏شنوند به اصطلاح معروف «از اين گوش‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 419 بشنوند و از گوش ديگر بيرون كنند» و به تعبير ديگر همان جا كه مى‏شنوند دفن كنند و حتى به صورت اين كه «من شنيدم» هم نقل نكنند؛ نه تنها به صورت يك امر قطعى نقل نكنند، حتى اين طور هم نگويند كه «من چنين چيزى شنيده‏ام.» همين گفتنِ «شنيدم» هم «پخش» است و اسلام از پخش اين نوع خبرهاى كثيف و ناپاك و آلوده ناراضى است. مخصوصاً يك جمله در ذيل دارد كه مى‏فرمايد: وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ. مى‏خواهد بفرمايد كه شما نمى‏دانيد اين جنايت چقدر جنايت بزرگى است و طبعاً نمى‏دانيد كه عقوبت اين جنايت چقدر بزرگ است. اسلام مى‏خواهد كه محيط و جوّ جامعه اسلامى بر اساس اعتماد متقابل و حسن ظنّ و ظنّ خير و بر اساس خوب‏گويى باشد نه بر اساس بى‏اعتمادى و بدگمانى و بدگويى، و لهذا اسلام غيبت را آنچنان حرام بزرگى دانسته است كه تعبير قرآن اين است: وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً ايُحِبُّ احَدُكُمْ انْ يَأْكُلَ لَحْمَ اخيهِ مَيْتاً» كه خلاصه‏اش اين است: آن كه از كس ديگر غيبت مى‏كند، در واقع دارد گوشت او را مى‏خورد در حالى كه او مرده است. روى همين اساس است كه قرآن با بيانات گوناگون، اين مطلب را تأكيد و تكرار مى‏كند. از آن جمله اين آيه است: انَّ الَّذينَ يُحِبّونَ انْ تَشيعَ الْفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ. ترجمه آيه را ذكر مى‏كنم و بعد عرض مى‏كنم كه به دو طريق مى‏توان اين آيه را تفسير كرد و تفسير هم كرده‏اند و هر دو شكل نزديك به يكديگر است. آيه مى‏فرمايد: براى كسانى كه دوست دارند فحشا در ميان اهل ايمان شايع شود عذاب دردناكى آماده شده است. اين آيه از آن آيه‏هايى است كه دو معنى دارد و هر دو معنا درست است. معنى اول آيه‏ يكى از گناهان بسيار بزرگ كه قرآن وعده «عذاب اليم» براى آنها داده است اين است كه كسى يا كسانى بخواهند خودِ فحشا را در ميان مردم رايج كنند. هستند مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 420 كسانى كه عملًا مروّج فحشا هستند، حال يا به حساب پول‏پرستى و يا از روى اغراض ديگرى، كه غالباً در عصر ما اين اغراض، اغراض استعمارى است؛ مى‏خواهند فحشا در ميان مردم زياد شود، چرا؟ براى اينكه هيچ چيزى براى سست كردن عزيمت مردانگى مردم به اندازه شيوع فحشا اثر ندارد. اگر شما بخواهيد فكر جوانان يك مملكت را از مسائل جدى كه منافع استعمار را به خطر مى‏اندازد منصرف كنيد تا هيچ وقت فيلشان ياد هندوستان نكند راهش اين است كه هرچه دلتان مى‏خواهد مشروب فروشى اضافه كنيد، كاباره زياد كنيد، زنانِ هرجايى زياد كنيد، وسائل تماس بيشتر دخترها و پسرهاى جوان را اضافه كنيد تا اينها دائماً دنبال سرگرميهاى عيش و نوش باشند و دنبال مسائل جدى نروند. به همان اندازه كه هروئين و ترياك نيروى جسمى و روحى طبقه جوان را تباه مى‏كند، اراده را از مردم مى‏گيرد يا آن را سست مى‏كند و مردانگى و احساس كرامت و شرافت را از بين مى‏برد، به همان اندازه فحشا اين كار را مى‏كند. برنامه آمريكاييها براى فاسد كردن دنيا آمريكاييها كه يك برنامه عمومى براى فاسد كردن همه دنيا دارند برنامه‏شان همين است: فحشا را زياد كنيد، ديگر خيالتان از ناحيه مردم راحت باشد. مى‏گويند مدير يكى از مجلات به نام «اين هفته» «1» گفته است: «كارى خواهم كرد كه تا ده سال ديگر يك دختر ده سال به بالاى باكره در تهران پيدا نشود.» اينها روى برنامه و حساب است. اسلام كه در مسئله عفاف اين‏همه تأكيد مى‏كند براى چيست؟ يك شب درباره فلسفه عفاف صحبت كردم. يك فلسفه عفاف اين جهت است كه نيروهاى انسانى در وجودها ذخيره شود. شايد كسى باور نكند كه نيروى اراده انسانى از مجارى پايين تنه هم خارج مى‏شود؛ ولى اينچنين است. تدبير اسلام براى حفظ روح مروّت‏ اسلام طرفدار جلوگيرى از ارتباط جنسى نيست؛ در حدود خانواده، آن را تصحيح‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 421 مى‏كند «1» و طرفدار نظر كاتوليكها و كليسا نيست، اما از دايره ازدواج مشروع كه خارج شد، ديگر به هيچ وجه اجازه نمى‏دهد و اين يك تدبير و توطئه‏اى «2» است از ناحيه اسلام براى حفظ روح مروّت، مردانگى، انسانيت و شرافت در زن و مرد مسلمان. در آياتى كه بعد راجع به «حجاب» مى‏آيد، درباره اين موضوع بيشتر صحبت خواهيم كرد. نقطه مقابل، كسانى هستند كه براى كشتن همان روح، فحشا را زياد مى‏كنند. اين است كه قرآن مى‏فرمايد: انَّ الَّذينَ يُحِبّونَ انْ تَشيعَ الْفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ آنان كه دوست دارند و علاقه دارند فحشا را در ميان اهل ايمان زياد كنند، خدا برايشان عذاب دردناكى آماده كرده است. خوب، عذاب دردناك را خدا در آن دنيا به آنها مى‏دهد، چرا در آيه قرآن ذكر مى‏كند؟ براى اين كه بفهماند چقدر اين مسئله از نظر اسلام حساسيت دارد! اين يك تفسير آيه است كه قرآن درباره اشاعه فحشا در ميان اهل ايمان حساسيت خود را بيان مى‏كند. معنى دوم آيه‏ [براى روشن شدن معناى دوم آيه لازم است‏] يك نكته ادبى عرض كنم و آن درباره كلمه «فى» است. «فى» به جاى كلمه «در» فارسى است. ما مى‏گوييم «در خانه» و عرب مى‏گويد «فِى الدّار». كلمه «فى» در زبان عربى گاهى به معنى همان كلمه «در» مى‏آيد و گاهى به معنى كلمه «درباره». اينجا اين آيه را اين طور هم مى‏توان معنى كرد و معنى هم شده است و هر دو معنى درست است «3» و هر دو معنى با آيات افك تناسب دارد. معناى دوم آيه اين است: «آنان كه دوست دارند كه فحشا درباره اهل ايمان شايع شود.» مقصود اين نيست كه خودِ فحشا در ميان اهل ايمان شايع شود، بلكه نسبت فحشا درباره اهل ايمان شايع شود؛ يعنى كسانى كه دوست دارند عِرض‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 422 اهل ايمان را لكه‏دار كنند. يك عده مردم، به اصطلاح روان‏شناسى امروز «عقده‏دار» هستند، هر جا فردى را مى‏بينند كه در ميان مردم يك وجهه و حيثيتى دارد، براى اينكه به اين اشخاص حسادت مى‏برند، همت و عرضه هم ندارند كه خودشان را جلو بيندازند، فوراً به اين فكر مى‏افتند كه يك شايعه‏اى درباره او درست كنند. مى‏گويند ما كه نمى‏توانيم به او برسيم پس او را پايين بياوريم، چگونه؟ با يك عملى در منتهاى نامردى و آن اينكه يك شايعه‏اى عليه او بسازيم و يك تهمتى به او بزنيم. آنقدر اين گناه بزرگ است كه خدا مى‏داند! بدترين مردم‏ پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله يك وقت در حضور اصحاب فرمود: الااخْبِرُكُمْ بِشَرِّ النّاس؟ آيا به شما خبر ندهم كه بدترين مردم كيست؟ گفتند: بَلى‏ يا رَسولَ اللَّهِ! فرمود: بدترين مردم آن كسى است كه خير خودش را از ديگران منع مى‏كند و هرچه دارد تنها براى خودش مى‏خواهد. آنهايى كه حاضر بودند گفتند: با اين مقدمه ما فكر كرديم ديگر بدتر از اين افراد كسى نيست. بعد فرمود: آيا مى‏خواهيد به شما بگويم از اين بدتر كيست؟ صنف ديگرى را ذكر فرمود. اصحاب گفتند: خيال كرديم بدتر از اين گروه دوم ديگر كسى نيست. بعد فرمود: آيا مى‏خواهيد از آن بدتر را به شما بگويم كيست؟ گفتند: از اين بدتر هم مگر هست؟! آنگاه صنف سوم را فرمود: بدتر از اين افراد، مردمان بد زبانِ فحّاشِ تهمت‏زن و آبرو برند. اينجا ديگر حضرت توقف كرد، يعنى بدتر از اينها ديگر وجود ندارد. پس معناى دوم آيه اين است: آنان كه دوست دارند نسبتهاى زشت- كه خود نسبت زشت هم زشتى است- درباره اهل ايمان شايع شود، بدان كه براى آنها عذاب دردناكى است. بعد مى‏فرمايد: فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ در دنيا و آخرت عذابشان دردناك است؛ يعنى خدا اينها را نه تنها در آخرت عذاب مى‏كند، بلكه در دنيا هم عذاب مى‏كند. مكافات گناه‏ مسئله مكافات قابل توجه است. چنين چيزى به ما نگفته‏اند كه هر گناهى عقوبتى در اين دنيا دارد. خيلى از گناهان است كه اساساً در اين دنيا عقوبتى ندارد. هر گناهى در آن دنيا عقوبت دارد، اما خدا از بعضى گناهان در همين دنيا هم نخواهد گذشت. يكى از آن گناهانى كه در همين دنيا عكس‏العمل دارد- كه مى‏توانيد آن را مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 423 تجربه و آزمايش كنيد- گناه تهمت‏زنى و آبرو برى است. آن كه تهمت به ناحق مى‏زند، در يك روزى گرفتارش خواهد شد، حال يا كسى مثل خودش به او تهمت ناحق خواهد زد و يا به شكلى رسوا و مفتضح خواهد شد. وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ خدا مى‏داند و شما نمى‏دانيد. مى‏خواهد بگويد مطلبْ خيلى بزرگ است. خدا مى‏داند كه اين كار چقدر بزرگ است و شما نمى‏دانيد! وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ رَؤفٌ رَحيمٌ اگر نبود فضل و رحمت الهى و اگر نبود كه خدا رئوف و مهربان است، به حكم اين غفلتى كه كرديد، عذاب بزرگى به شما مى‏رسيد، ولى فضل الهى مانع شد؛ يعنى اين غفلتى كه كرديد و بلندگوى منافقين شديد، شما را مستحق يك عذاب بزرگ در دنيا كرده بود كه اصلًا جامعه شما از هم بپاشد ولى فضل و رحمت الهى مانع شد. از شيطان پيروى نكنيد باز تأكيد ديگرى مى‏كند: يا ايُّهَا الَّذينَ امَنوا لا تَتَّبِعوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَانَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ اى اهل ايمان! گام جاى گام شيطان نگذاريد، دنبال شيطان نرويد. اگر بگوييد ما كه شيطان را نمى‏شناسيم و او را نمى‏بينيم، از كجا بفهميم گام جاى گام شيطان مى‏گذاريم؟ مى‏گويد اين ديگر ديدن نمى‏خواهد، شيطان را از وسوسه‏هايش بشناسيد. آنجا كه شما مى‏بينيد يك وسوسه‏اى در قلب شما پيدا شد كه شما را به يك عمل زشت و منكر و ناپسند دعوت مى‏كند بدانيد كه آنجا پاى شيطان در ميان است، شيطان جلو افتاده و به شما مى‏گويد: بيا. آن وسوسه، «بيا» ى شيطان است. نمى‏خواهد شيطان را به چشم ببينى، به دل ببين. وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ آن كه جاى گامهاى شيطان گام مى‏گذارد بايد بداند فَانَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ شيطان دعوت به كارهاى زشت و ناپسند مى‏كند. هشدار به مسلمين‏ وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ. بار ديگر مى‏گويد: اى مسلمين! در زمان پيغمبر در يك پرتگاهى قرار گرفتيد كه اگر فضل و رحمت خدا نبود- آنهم به خاطر پيغمبر- جامعه شما چنان سقوط كرده بود كه نجات پيدا نمى‏كرديد. همه اينها براى اين است‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 424 كه اگر در زمانهاى بعد نظير اين قضيه رخ داد و مسئله شايعه سازى عليه مسلمين زياد شد، بدانيد كه سقوط خواهيد كرد و بدبخت خواهيد شد (همان طورى كه ما امروز هستيم). وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى‏ مِنْكُمْ مِنْ احَدٍ ابَداً اگر فضل الهى نبود، يكى از شما پاك از آب درنمى‏آمد، وَ لكِنَّ اللَّهَ يُزَكّى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ اين خداست كه هركس را كه بخواهد و مستحق بشناسد، از گناه تزكيه مى‏كند؛ خدا شنوا و عالم است. اهميت قرآن به مسئله وحدت مسلمين‏ آيه ديگر باز مربوط به همين قضيه است، اما مربوط به مطلبى كه در دنبال اين قضيه است: وَ لا يَأْتَلِ اولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ انْ يُؤْتوا اولِى الْقُرْبى‏ وَ الْمَساكينَ وَ الْمُهاجِرينَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ لْيَعْفوا وَ لْيَصْفَحوا الا تُحِبّونَ انْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفورٌ رَحيمٌ «1». آيه به يك جريان تصريح مى‏كند و آن اين است كه بعضى از مسلمين كه به تعبير قرآن «اولوا الفضل» يعنى صاحب فضل بودند (مقصود از «فضل» در اينجا ثروت و مال است، يعنى متمكّن بودند) [از انفاق به آن افراد تهمت‏زن خوددارى كردند.] كلمه «فضل» در اصطلاح امروز ما فقط به فضل علمى گفته مى‏شود. امروز اگر بگوييم فلان‏كس فاضل است يعنى مرد عالمى است، «او از فضلاست» يعنى از علماست، صاحب معلومات و فضل است. ولى در قرآن به مال و ثروتى كه از راه مشروع به دست آمده باشد كلمه «فضل» اطلاق شده است «2». از جمله در سوره جمعه مى‏فرمايد: وقتى از نماز فارغ شديد «وَ ابْتَغوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ» «3» دنبال فضل الهى برويد، مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 425 يعنى دنبال كسب و كار و تجارت و درآوردن پول از راه مشروع برويد. قرآن مى‏فرمايد: ثروتمندانى كه از راه مشروع صاحب مال و ثروت شدند و صاحب سعه (تمكّن) هستند [قسم نخورند كه كمكشان را قطع مى‏كنند.] بعضى از مسلمين كه متمكّن و ثروتمند بودند، به بعضى ديگر كه يا از مهاجرين يا از مساكين و يا از خويشاوندان خودشان بودند كمك مالى مى‏كردند. بعد در يك جريانى- ظاهراً در همين جريان افك بوده- از اينها بدى ديدند و لذا ناراحت شدند و گفتند: عجب! ما به خاطر رضاى خدا به اينها كمك مى‏كنيم و اينها از كمك ما سوء استفاده مى‏كنند و مرتكب گناه مى‏شوند؛ ما به اينها كمك مى‏كنيم و اينها شايعه مى‏سازند، دروغ جعل مى‏كنند. تصميم گرفتند آنچه را به طور مداوم، ماهانه يا سالانه، به اين فقرا و مساكين- كه در قضيه افك شركت كرده بودند- مى‏دادند، قطع كنند. قسم خوردند و سوگند ياد كردند كه ما ديگر به اينها كمك نخواهيم كرد. ولى قرآن كه به مسئله وحدت مسلمين بيش از هر چيزى اهميت مى‏دهد، با اين كه در اينجا قضيه افك و تهمت بزرگ پيش آمد و عموم مسلمين هم اشتباه كردند، فقط در مقام اصلاح اشتباهِ گذشته است، به عامه مسلمين مى‏گويد شما خيلى اشتباه كرديد كه بلندگوى يك جمعيت بهم وابسته شديد، و بعد كه بعضى تصميم مى‏گيرند كمك مالى‏شان را قطع كنند، چون اين قطع كمك مالى سبب مى‏شود آن دسته كه جدا شدند براى هميشه جدا شده باشند، مى‏فرمايد: در عين حال گذشت داشته باشيد و از اينها بگذريد و عفوشان كنيد: وَ لا يَأْتَلِ اولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ … قسم نخورند متمكّنان و ثروتمندان شما كه كمكشان را به آن دسته از خويشاوندانشان يا مهاجرين و يا مساكين و فقرا كه تاكنون به آنها كمك مالى مى‏كردند قطع مى‏كنند، باز هم كمك بدهند. وَ لْيَعْفوا وَ لْيَصْفَحوا الا تُحِبّونَ انْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ عفو كنند، بگذرند، گذشت داشته باشند، آيا دوست نداريد خدا از خودتان بگذرد؟ اين آيه كه نازل شد، آن گروهى كه تصميم داشتند كمكهاى خود را قطع كنند گفتند ديگر كمكمان را قطع نمى‏كنيم. اسلام و منطق محبت‏ اينجا نكته‏اى است. اشخاصى كه با منطق اسلام آشنا و به آن وارد نيستند، غافلند كه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 426 اسلام منطق محبت را در جاى خود در حد اعلى‏ به كار برده است. مسيحيها منتشر كرده‏اند كه دين مسيح دين محبت است، دين نيكى كردن و گذشت است، چرا؟ مى‏گويند چون حضرت مسيح گفته است اگر كسى به يك طرف صورتت سيلى زد آن طرف ديگر را جلو بياور، بگو به اين طرف هم بزن، اما دين اسلام دين خشونت است، دين سخت‏گيرى است، دين شمشير است، دينى است كه به هيچ وجه گذشت و محبت در آن وجود ندارد. مسيحيها روى اين قضيه خيلى تبليغ كرده‏اند و مرتب تبليغ مى‏كنند. اين اشتباهى است بسيار بزرگ. اسلام، هم دين شمشير است و هم دين محبت، هم دين خشونت است و هم دين نرمى، خشونت را در جاى خود تجويز مى‏كند و نرمى را در جاى خود، و عظمت و اهميت اسلام به همين است. اگر اسلام اينچنين نمى‏بود، يعنى اگر نمى‏گفت «زور را با زور جواب بدهيد، منطق را با منطق جواب بدهيد، در مورد محبت، محبت كنيد و حتى در جايى در مورد بدى هم محبت كنيد» آن وقت قبولش نداشتيم. اسلام هرگز نمى‏گويد اگر يك قلدر به يك طرف صورتت سيلى زد، آن طرف ديگر را بياور. مى‏گويد: فَمَنِ اعْتَدى‏ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى‏ عَلَيْكُمْ «1» آن كه به شما تجاوز مى‏كند، به همان اندازه حق داريد تجاوز او را جواب دهيد. اگر چنين نگفته بود، در آن نقص بود. دين مسيح به همين دليل يك دين غيرعملى از آب درآمد كه اتباع آن خونخوارتر از همه مردم دنيا از آب درآمدند. همانهايى كه روزى عليه اسلام تبليغ مى‏كردند و انجيل را به دست مى‏گرفتند كه اين كتاب كتاب محبت است، امروز مى‏بينيم هر روز دهها تُن «محبت» روى ويتنام مى‏ريزند «2»! اينها همان محبتى است كه انجيل به آنها گفته است! اين محبتها به صورت بمبها و حتى بمبهاى ناپالم درآمده است كه همين قدر كه فرود آمد نه تنها سربازها بلكه بچه‏ها و پيرها و زنها آتش مى‏گيرند و لباسها و گوشتها از بدنشان مى‏ريزد. اسلام در درجه اول محبت را به كار مى‏برد؛ آنجا كه محبت مفيد نبود، ديگر ساكت نمى‏نشيند. گفت: «چون پند دهند نشنوى، بند نهند.» على عليه السلام درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايد: طَبيبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ، قَدْ احْكَمَ مَراهِمَهُ‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 427 وَ احْمى‏ مَواسِمَهُ «1» طبيبِ سيّار است، طبيبى كه در يك دستش مرهم است و در دست ديگرش ابزار جرّاحى؛ آنجا كه با مرهم مى‏شود معالجه كرد، مرهم مى‏گذارد و آنجا كه مرهم مفيد نيست، كارد و چاقو به كار مى‏برد، ابزارِ داغ كردن به كار مى‏برد؛ از هردو استفاده مى‏كند، هم از درشتى و هم از نرمى. سعدى خوب مى‏گويد: درشتى و نرمى به هم در به است چو رگزن كه جرّاح و مرهم نِه است‏ و اين عين مضمونى است كه على عليه السلام فرموده است. [قرآن مى‏فرمايد:] وَ مَنْ احْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعا الَى اللَّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ انَّنى مِنَ الْمُسْلِمينَ. صحبت از دعوت به خداست (كه حالا نمى‏خواهم اين آيه را تفسير كنم). پشت سر آن مى‏فرمايد: وَ لا تَسْتَوِى الحَسَنَةُ وَ لَاالسَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ فَاذَا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَميمٌ «2» اى پيغمبر- كه وظيفه تو دعوت مردم به راه خداست- بدان كه نيكى و بدى يك وزن ندارند، حتى بديها هم‏وزن نيستند و نيكيها نيز هم‏وزن نيستند، تو بديها را با بهترين نيكيها دفع كن: ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ ديگران بدى مى‏كنند، تو نيكى كن. بعد خصلت روانى را ذكر مى‏كند، مى‏گويد آنگاه كه دشمن بدى مى‏كند و تو در مقابل بدى او نيكى مى‏كنى، مى‏بينى خاصيت نيكى كردن در مورد بدى خاصيت كيمياست، يعنى قلب ماهيت مى‏كند: فَاذَا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَميمٌ يك وقت مى‏بينى همان كه دشمن سرسخت تو بود، قلب ماهيت شد و به يك دوست مهربان تبديل شد. پس چه كسى مى‏گويد اسلام به محبت دستور نمى‏دهد؟! چه كسى مى‏گويد اسلام دين محبت نيست؟! اسلام دين محبت است، ولى آنجا كه محبت كارگر نيست ديگر سكوت نمى‏كند، آنجاست كه خشونت به كار مى‏برد، شمشير به كار مى‏برد. شما در تاريخ زندگى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله، در تاريخ زندگى اميرالمؤمنين عليه السلام و ائمه اطهار عليهم السلام (امام حسن، امام حسين، امام زين‏العابدين، امام محمد باقر و ساير ائمه عليهم السلام) داستانهاى زيادى درباره «ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ فَاذَا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَميمٌ» مى‏بينيد. اگر در مقابل بدى نيكى كنيد فوراً خاصيتش را مى‏بينيد. بدى را نيكى كردن خاصيتش اين است كه دشمن را تبديل به دوست‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 428 مى‏كند. تعبيراتى درباره «پاسخ بدى را به نيكى دادن» در دعاى «مكارم الاخلاق» تعبيرات عجيبى هست: خدايا به من توفيق بده آن كسى كه به من فحش مى‏دهد من به او حرف خوب بگويم، آن كسى كه قطع رحم مى‏كند من در مقابلْ صله رحم كنم، آن كسى كه پشت سر من بدگويى مى‏كند من پشت سرش خوب بگويم. جمله‏هاى زيادى است. خواجه عبداللَّه انصارى هم تعبير شيرينى دارد، مى‏گويد: بدى را بدى كردن سگسارى است (كار سگها هم چنين است. يك سگ، سگ ديگر را گاز مى‏گيرد، او هم گاز مى‏گيرد. اگر كسى به انسان بدى كرد و او هم بدى را با بدى جواب داد، هنرى كه كرده كار سگها را انجام داده است. اگر انسان سگى را بزند فوراً برمى‏گردد و پاى او را مى‏گيرد). خوبى را خوبى كردن، خرخارى است (يعنى اگر كسى به انسان خوبى كند و انسان در مقابل خوبى او خوبى كند خيلى هنر نكرده است. يك الاغ مى‏آيد شانه الاغ ديگر را با دندانش مى‏خاراند و به او خدمت مى‏كند، او هم فوراً شانه اين را مى‏خاراند. اين مقدار را كه در مقابل خوبى بايد خوبى كرد و خوبى را بايد با خوبى جواب داد الاغ هم مى‏فهمد)، اما بدى را نيكى كردن (در مقابل بدى خوبى كردن) كار خواجه عبداللَّه انصارى است. قرآن مى‏فرمايد: وَ لا يَأْتَلِ اولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ انْ يُؤْتوا اولِى الْقُرْبى‏ وَ الْمَساكينَ وَ الْمُهاجِرينَ فى سَبيلِ اللَّهِ متمكّنين قسم نخورند كه ديگر از [تهمت‏زنندگان‏] قطع كمك كنند، غيرت دينى‏شان اينجا به جوش نيايد؛ آنها بدى كردند ولى شما در مقابل بدى باز هم خوبى كنيد؛ قسم نخورند كه از كمك مالى به خويشاوندانشان يا مسكينها يا مهاجرينى كه در راه خدا ابتدا مهاجرت كردند [صرف‏نظر مى‏كنند] به خاطر اين كار بدى كه كردند و در اين تهمت شركت كردند؛ وَ لْيَعْفوا وَ لْيَصْفَحوا عفو كنند، گذشت داشته باشند، الا تُحِبّونَ انْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ آيا دوست نداريد كه خدا شما را بيامرزد؟ (چه تعبير عجيبى است!) اى بشرها، از گناه يكديگر بگذريد، زيرا خودتان گنهكاريد و اميد داريد خدا از گناهان شما بگذرد، آنچه را كه انتظار داريد خدا درباره شما رفتار كند درباره بندگان خدا رفتار كنيد؛ سخت‏گير نباشيد، تا ممكن است گنهكاران را از راه خوبى كردن معالجه كنيد؛ آنجا كه ممكن نشد، از راه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 429 مجازات و سخت‏گيرى [وارد شويد؛] خداوند آمرزنده و مهربان است، شما هم مهربان و با گذشت باشيد. يكى از ملكات ائمه اطهار از جمله ملكات مستحسنه ائمه اطهار عليهم السلام اين بود كه زياد برده مى‏خريدند و مدتى اين برده‏ها را در خانه خودشان نگه مى‏داشتند؛ چون فلسفه بردگى در اسلام اين است كه بردگان دوره‏اى را (از دوره كفر تا دوره آزادى) بگذرانند و يك دالانى را طى كنند كه تحت تربيت افراد مسلمان باشند، و اسلام از اين ناحيه بسيار بهره‏هاى انسانى خوبى گرفته است. يكى از كارهاى ائمه اطهار عليهم السلام همين بود، چون يكى از مصارف زكات اين است كه برده بخرند و آزاد كنند اما نه اين كه برده‏اى را كه هيچ تربيت اسلامى پيدا نكرده از اين طرف بخرند و از آن طرف آزاد كنند، بلكه اگر برده‏اى قبلًا تربيت اسلامى پيدا كرده كه چه بهتر، و اگر اين طور نيست مدتى در يك خانواده واقعاً مسلمان نگهدارى‏اش كنند تا آداب و اخلاق اسلامى را عملًا بياموزد و بعد آزادش كنند. ائمه اطهار اين كار را زياد مى‏كردند، يعنى برده مى‏خريدند و آزاد مى‏كردند، ولى مدتى هم آنها را نگه مى‏داشتند و بردگان در مدتى كه در خانه آنها بودند با حقيقت و ماهيت اسلام آشنا مى‏شدند و مسلمانهاى بسيار اصيل از آب درمى‏آمدند. بردگان زيادى در خانه امام زين‏العابدين عليه السلام بودند. در طول سال كه بردگان خطا و لغزش مى‏كردند و كار بدى مى‏كردند امام عليه السلام اينها را در دفترى يادداشت مى‏كرد تا اين كه روز آخر (يا شب آخر) ماه رمضان امام عليه السلام همه بردگانش (زن و مرد) را جمع مى‏كرد و خود در وسط مى‏ايستاد؛ دفتر را مى‏آورد، رو مى‏كرد به آنها و مى‏فرمود: فلانى! يادت هست در فلان وقت چنين جرم و خطايى را مرتكب شدى؟ مى‏گفت: بله. به ديگرى مى‏فرمود: يادت هست چنين كار بدى كردى؟ مى‏گفت: بله. همين كه همه بردگان قبول مى‏كردند، بعد مى‏فرمود: «خدايا اينها كه زيردست من بودند، نسبت به من بدى كردند و من كه بنده تو هستم از همه اينها گذشتم. خدايا من بنده تو هستم و در درگاه تو مقصرم. خدايا از اين بنده مقصر خودت بگذر» و همه آنها را در راه خدا آزاد مى‏كرد. اصل اول در اسلام «گذشت» است. بله، اسلام در مسائل اجتماعى نمى‏گذرد، مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 430 چون آن گذشت مربوط به شخص بود و اين گذشت مربوط به اجتماع است. مثلًا كسى دزدى كرده است. مجازات دزد، دست بريدن است. صاحب مال نمى‏تواند بگويد من گذشتم. تو بگذرى، اجتماع نمى‏گذرد؛ اين حق تو نيست، حق اجتماع است. على عليه‏السلام و دعواى دو نفر در حديث است كه روزى اميرالمؤمنين على عليه السلام- طبق همان قاعده‏اى كه هميشه داشتند و در همان ايام خلافت خودش تنها راه مى‏رفت و حتى در جاهاى خلوت مى‏رفت و شخصاً اوضاع و احوال را تفتيش مى‏كرد- در يكى از كوچه باغ‏هاى كوفه راه مى‏رفت، يك وقت فريادى شنيد: الْغَوْث! الْغَوْث! به فريادم برسيد! به فريادم برسيد! معلوم بود جنگ و دعوايى است، فردى دارد مى‏خورد و فردى هم دارد مى‏زند. به سرعت به طرف آن صدا دويد و فرياد مى‏كرد: يا الْغَوْث، يا الْغَوْث! دو نفر با هم زد و خورد مى‏كردند، يكى ديگرى را مى‏زد. تا امام رسيد دعواى اينها تمام شد (شايد هم امام عليه السلام آنها را صلح داد). معلوم شد آن دو نفر با هم رفيق هستند. وقتى امام خواست كتك‏زننده را جلب كند و ببرد، كتك‏خورده گفت: من از او گذشتم. امام فرمود: بسيار خوب، تو گذشتى، اين حق خصوصى خودت است، از حق خودت گذشتى؛ اما يك حقى هم سلطان دارد (سلطان يعنى حكومت) و يك مجازاتى هم حكومت بايد بكند، اين را ديگر تو نمى‏توانى بگذرى زيرا به تو مربوط نيست. از حق عمومى نمى‏توان گذشت و در موارد حق عمومى، اسلام هم نمى‏گذرد اما در حدود خصوصى [مى‏توان از حق خود گذشت.] اين كه كسى كه به يك فرد مجرم و گنهكار كمك مى‏كرده بخواهد كمك خود را قطع كند، يك مسئله خصوصى است [و حق دارد اين كار را بكند، ولى به او مى‏گويند] تو به اندازه خودت عفو كن و ترتيب اثر نده. اين است كه قرآن باز دستور به عفو و گذشت مى‏دهد و مى‏خواهد تا حد امكان از راه محبت و نيكى جبران كند. حال به آيه بعد مى‏پردازيم. كيفر تهمت زنندگان به زنان عفيف‏ من خيال نمى‏كنم در قرآن به اندازه‏اى كه روى موضوع تهمت- مخصوصاً تهمت‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 431 زدن به زنان- تأكيد شده، درباره موضوع ديگرى تأكيد شده باشد: انَّ الَّذينَ يَرْمونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنوا فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظيمٌ آنان كه به زنان عفيف غافل مؤمن تهمت مى‏زنند (زن غافل يعنى بى‏خبر از همه جا كه در خانه خود نشسته)، در دنيا و آخرت مشمول لعنت الهى هستند و براى اينها عذاب بزرگى است يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ الْسِنَتُهُمْ وَ ايْديهِمْ وَ ارْجُلُهُمْ بِما كانوا يَعْمَلونَ آن روزى كه زبانها و دستها و پاهاى آنان عليه ايشان به اعمالى كه مرتكب شده‏اند شهادت خواهند داد. عالَم آخرت عالَم زنده است‏ اين يك منطقى است در قرآن كه اينجا جاى آن نيست كه درباره آن مفصّل صحبت كنم. قرآن در كمال صراحت مى‏گويد عالم آخرت عالم زنده است. همه چيز عالم آخرت زنده است و در آن دنيا هر چيزى و هر عضوى بر هر عملى كه مرتكب شده است گواهى مى‏دهد: دست گواهى مى‏دهد من چه كردم، پا گواهى مى‏دهد من چه كردم، چشم و گوش هريك گواهى مى‏دهند من چه كردم، پوست بدن (حديث است كه كنايه از عورت است) گواهى مى‏دهد من چه كردم؛ حتى به زبان مُهر مى‏زنند: اى زبان! تو ساكت باش، بگذار خود اعضا و جوارح حرف بزنند؛ زبان هم [فقط] به گناهانى كه خودش مرتكب شده است گواهى مى‏دهد. قرآن مى‏فرمايد: در روزى كه زبانهاى اين افراد (چون گناه اينها گناه زبان بوده) و دستها و پاهايشان عليه ايشان به همان اعمالى كه مرتكب شده‏اند گواهى بدهند. يَوْمَئِذٍ يُوَفّيهِمُ اللَّهُ دينَهُمُ الْحَقَّ در چنين روزى است كه خدا آن جزاى حقى را كه بايد به اينها برسد، به طور كامل به آنها مى‏دهد. زن از نظر عفت، ناموس مرد است‏ مقصود اين است: اگر زنى- العياذ باللَّه- دامن آلوده از آب دربيايد، شرافت مرد لكه‏دار مى‏شود ولى خودتان مى‏دانيد كه اگر مردى آلوده شود به شرافت زن آنقدرها صدمه نمى‏زند، بلكه [اصلًا] صدمه نمى‏زند. اين خود يك رمز روانى خاصى دارد. من در يك سلسله مقالاتى كه چند سال پيش در يكى از مجلات زنانه راجع به‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 432 حقوق زن- عليه مطالب خود آن مجله- نوشتم «1»، راز اين مطلب را بيان كردم، و بسيارى از دستورهاى اسلام بر اساس همين مطلب است. اگر زنى آلوده شد، مردْ ديگر نمى‏تواند ادعاى شرافت كند، ولى چقدر زنان پاكى هستند كه شوهرهايشان آلوده هستند؛ هيچ وقت مردم آن زن را آلوده حساب نمى‏كنند، مى‏گويند شوهرش آلوده است به او چه كار؟ شوهرش كثيف است به او چه كار؟ اين يك مطلب. مطلب دوم اين است كه زن در جهات عفتى، ناموس مرد است ولى در جهات شخصى و فردى‏اش به مرد ارتباط ندارد؛ يعنى اگر زنى- العياذ باللَّه- در مسائل عفت آلودگى داشته باشد دامن مرد آلوده مى‏شود، ولى اگر در زنى از نظر ايمان نقصى باشد، اين، نقص مرد نيست. مثلًا اگر زنى مؤمن نباشد و در باطن كافر يا منافق باشد، اين به مرد ارتباطى ندارد و لهذا قرآن به زن نوح و زن لوط مثَل ذكر مى‏كند كه نوح و لوط دو پيغمبر بودند در حالى كه زنهاى اينها مؤمنه نبودند و وابسته به مخالفين ايشان از نظر فكر و عقيده بودند. اينجا كه قرآن مى‏گويد: «خبيثات مال خبيثين است» «2» زنهاى ناپاك مال مردان ناپاك است و زنان پاك مال مردان پاك است، اين ناظر به پاكى ناموسى است؛ يعنى مردِ ناپاك است كه غيرت را از دست مى‏دهد و زن ناپاك را مى‏پذيرد و ناراحت نيست كه زنش ناپاك باشد، ولى مرد پاك امكان ندارد كه زن ناپاك را بپذيرد. اين است كه طبعاً يك نوع انتخاب صورت مى‏گيرد. اين بيانِ حكم شرعى نيست، بلكه قرآن يك قانون طبيعى را بيان مى‏كند: طبعاً اين طور است كه پاكها سراغ پاكها مى‏روند و ناپاكها سراغ ناپاكها. شما ببينيد جوانان پاك دنبال دخترهايى مى‏روند كه پاك باشند و دخترهاى پاك هم شوهر پاك را مى‏پسندند، اما يك جوان آلوده و كثيف هيچ اهميت نمى‏دهد كه با دخترى ازدواج كند كه دهها جوان ديگر- به اصطلاح خودشان- او را «تجربه» كرده‏اند. روح كثيف يك مرد كثيف، يك زن كثيف را مى‏پسندد و روح كثيف يك زن كثيف، يك مرد كثيف را مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 433 مى‏پسندد، ولى روح پاك يك مرد پاك، زن پاك را براى خود انتخاب مى‏كند و روح پاك يك زن پاك، مرد پاك را انتخاب مى‏كند. [قرآن خطاب به مردم زمان پيامبر اكرم مى‏فرمايد] شما درباره پيغمبر و ناموس پيغمبر داريد چه حرفى مى‏زنيد؟! محال و ممتنع است كه چنين ناپاكيهايى در خاندان يك پيغمبر راه پيدا كند. كفر ممكن است در خاندان يك پيغمبر راه پيدا كند يا پسر يك پيغمبر كافر بشود، ولى فسق محال است. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا دلهاى ما را به نور قرآن منوّر بفرما، نيتهاى ما را خالص كن، ما را با حقايق قرآن آشنا بگردان. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 434 تفسير سوره نور (4) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم‏ يا ايُّهَا الَّذينَ امَنوا لا تَدْخُلوا بُيوتاً غَيْرَ بُيوتِكُمْ حَتّى‏ تَسْتَأْنِسوا وَ تُسَلِّموا عَلى‏ اهْلِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ. فَانْ لَمْ تَجِدوا فيها احَداً فَلاتَدْخُلوها حَتّى‏ يُؤْذَنَ لَكُمْ وَ انْ قيلَ لَكُمُ ارْجِعوا فَارْجِعوا هُوَ ازْكى‏ لَكُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلونَ عَليمٌ. لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ انْ تَدْخُلوا بُيوتاً غَيْرَ مَسْكونَةٍ فيها مَتاعٌ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُبدونَ وَ ما تَكْتُمونَ «1». در يكى از جلسات گذشته عرض كردم كه قرآن كريم براى مسئله عفاف، يعنى پاكى و نزاهت روابط جنسى در ميان افراد، اهميت فراوانى قائل است و اين مبنى بر يك سلسله حكمتها و فلسفه‏هاست كه به آن اشاره كردم. راه تأمين عفاف از نظر اسلام‏ راهى كه اسلام براى تأمين اين منظور پيشنهاد كرده است شامل دو چيز است: اول‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 435 يك سلسله تدابير براى آرام نگه داشتن غريزه، و دوم يك سلسله تدابير ديگر به عنوان مجازات. آيات اوّلى كه تفسير كرديم مجازات فحشا را بيان كرد: الزّانِيَةُ وَ الزّانِى فَاجْلِدوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ. ولى همان طورى كه مى‏دانيم براى از بين بردن يك گناه، مجازات كافى نيست. مجازات هر اندازه شديد هم باشد، براى جلوگيرى از وقوع جرم و جنايت كافى نيست، حالْ جرم و جنايت چه از نوع بى‏عفتيها باشد، چه از نوع دزديها و قتلها و چه از نوع بى‏احتياطيها مثل بى‏احتياطى در رانندگى. اين اشتباه است كه ما بخواهيم براى جلوگيرى از يك جرم يا جنايت فقط روى مجازات فشار بياوريم. بايد ديد علل وقوع آن جرم و جنايت چيست؟ بايد خود آن علل را از بين برد، آنگاه در مورد افراد غيرعادى- كه به طور عادى علل و موجبات وقوع جرم وجود ندارد و فقط روى نوعى حالت طغيان، جرمى را مرتكب مى‏شوند- مجازات صورت گيرد. دو مثال‏ مثالى براى اين مطلب مى‏زنم: از مقررات لازم، همين مسئله سرعت و سبقت در رانندگى است. دائماً توصيه مى‏شود كه رانندگان در داخل شهر از فلان سرعت (مثلًا 40 كيلومتر در ساعت) بيشتر نرانند. اگر كسى تخلف كرد و ما جريمه سنگينى برايش قائل شديم، هر مقدار هم جريمه سنگين باشد چنانچه علل وقوع اين جرم بررسى نشود مجازات كافى نيست، مخصوصاً در امر رانندگى كه اصلًا خودش هم يك مجازاتى دارد يعنى «مجازاتُها مَعَها» است، براى اين كه آن كسى كه سرعت و سبقت مى‏گيرد و ديوانه‏وار در شهر يا بيابان حركت مى‏كند خودش بيش از همه در معرض خطر است؛ هم آن ماشين و ثروتش در معرض خطر است و هم جانش. ولى در عين حال نه خطر جانى [و مالى‏] خودِ عمل مانع او مى‏شود و نه مجازاتها، چرا؟ براى اين كه يك سلسله علل ديگر وجود دارد كه از آن طرف او را هُل مى‏دهد. مجازات مى‏خواهد مانند يك افسار مانعش شود، اما آن عللِ ديگر او را تحت فشار قرار مى‏دهد. مثلًا شما يك راننده تاكسى يا كرايه را موعظه كنيد كه خيلى تند نرو، و يا برايش مجازات قائل شويد، اما اگر او در شرايطى قرار گرفته باشد كه يك ماشين اجاره كرده و از صبح كه بيرون مى‏آيد چنانچه 120 تومان درآمد نداشته باشد زن و مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 436 بچه‏اش نبايد نان بخورند، چون بايد 60 تومان را به صاحب ماشين تحويل دهد و الّا فردا ماشين را در اختيارش نمى‏گذارد و 30 تومان هم خرج بنزين و استهلاك و غيره كند، پس 90 تومان بايد براى اين مخارج حساب كند و لااقل 30 تومان ديگر بايد دربياورد كه براى زن و بچه‏اش خرجى داشته باشد؛ اگر او را هزار جور موعظه كنيد و بگوييد جان خودت در خطر است، فلان مقدار تو را جريمه مى‏كنند و زندانت مى‏برند، در مقابل آن فشار كه حتماً بايد 30 تومان به خانه ببرد و اگر نبرد روى ديدن زن و بچه‏اش را ندارد چكار مى‏تواند بكند؟ باز او از صبح زود پايش را روى گاز مى‏گذارد و به سرعت در خيابانها حركت مى‏كند. به هرحال بايد آن 120 تومان دربيايد، يك جبر بر وجودش حكومت مى‏كند. اين است كه مجازات سرش نمى‏شود و موعظه هم در اينجا ديگر مؤثر نيست. پس اگر ما بخواهيم جلو او را بگيريم سنگين كردن مجازات كارى را درست نمى‏كند، از راه علل و موجباتش بايد وارد شويم. وقتى از راه علل و موجبات وارد شديم، مثلًا كارى كرديم كه او با روزى 7- 8 ساعت به آرامى كار كردن، خرج زن و بچه‏اش را دربياورد او هم ديوانه نيست كه جان خود و سرمايه‏اى را كه در اختيارش است به خطر بيندازد و يا خود را گرفتار زندان كند. اين مسئله در دزديها هست، در شرابخواريها هست، در زناها و آدمكشيها هست، در همه [جرمها و جنايتها] هست. پس موجبات را بايد از بين برد. مثلًا از اين طرف بگوييم شراب نخوريد و دائماً در صفحه حوادث روزنامه‏ها [نتايج سوء آن را] بنويسند «1» (و هر كسى كه نگاه مى‏كند مى‏فهمد كه اين مطلب بسيار منطقى است)، اما از طرف ديگر تمام موجبات تشويق به شرابخوارى وجود داشته باشد؛ در تمام غزلها، تصنيفها و شعرها دعوت به ميخوارگى و شرابخوارگى باشد و در تمام مجالس، اين امر جزء تعيّن باشد و تشويق به شرابخوارى شود و مغازه مشروب‏فروشى از هر مغازه ديگرى زيادتر باشد «2»، قدم به قدم كه هر جوانى مى‏رود يك تابلوى دعوت وجود داشته باشد كه از آن «و مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 437 غيره» ها در اينجا وجود دارد، تشريف بياوريد! اينها كار خودش را مى‏كند. مسئله عفاف و زنا هم از اين قبيل است. اسلام براى زنا مجازات شديد قائل است ولى در عين حال ديديد كه اسلام روى مجازات، زياد تكيه نكرده است و لهذا طريق ثابت شدن را خيلى دشوار و مشكل قرار داده و نخواسته كه افراد بروند تجسس كنند و ببينند چه كسى زنا مى‏كند و چه كسى زنا نمى‏كند. اين كار را اسلام زشت مى‏داند. البته اگر زنا ثابت شد مجازات شديد برايش قائل شده است، اما نمى‏خواهد جلوى زنا را از راه مجازات بگيرد و نمى‏خواهد مردم را تشويق به تجسس و تحقيق كند، و اساساً اسلام با تجسس و تحقيق از گناه، مطلقاً مخالف است، با جاسوسى كردن براى كشف گناهان مردم مخالف است: وَ لا تَجَسَّسوا «1». پس اسلام از چه راه با پيدايش گناه مبارزه مى‏كند؟ راههاى متعددى دارد. موعظه، امر به معروف، نهى از منكر، و خود تربيت كه اصلًا مردم را اين طور بايد تربيت كرد، در جاى خود [مؤثر] است. يكى ديگر اين است كه اصول زندگى را بر اساسى قرار مى‏دهد كه موجبات غِوايت و گمراهى و موجبات تشويق و تهييج به گناه پيدا نشود. مسئله عفاف از همين قبيل است. در جلسات گذشته گفتيم اسلام از طرفى كوشش مى‏كند غريزه از طريق ازدواج مشروع اشباع شود، با عزوبت و تجرد در حد اكثر مخالفت مى‏كند (در چند آيه بعد خواهيم خواند: وَ انْكِحُوا الْايامى‏ مِنْكُمْ وَ الصّالِحينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ امائِكُمْ «2» ) و تشويق به ازدواج مى‏كند كه حتماً و حتماً پسر و دختر بايد ازدواج كنند (اين مسئله «بايد» باشد تا در آن آيه تشريح كنم) و به عبارت ديگر از يك طرف براى اين كه موجبات بى‏عفتى فراهم نشود ازدواج را تشريع كرده و با عزوبت و تجرد در هر شكلى مخالف است «3»، ولى از طرف ديگر آيا مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 438 تنها ازدواج كافى است؟ همين قدر كه يك مرد زن داشته باشد و يك زن شوهر داشته باشد، ديگر مثل بعضى حيوانات مى‏شود [كه فقط به جفت خود توجه دارند؟] فرق انسان با حيوانات در غريزه جنسى‏ حيوانات چون به حكم غريزه عمل مى‏كنند، آنچنان آزاد آفريده نشده‏اند. بعضى از حيوانات مثل كبوتر جفت هستند. بعضى حيوانات ديگر مثل گوسفند و اسب و آهو اين طور نيستند و در آنها حساب جفت در كار نيست، ولى هم جنس نر و هم جنس ماده يا خصوص جنس ماده جز براى باردار شدن اساساً آمادگى ندارند يا جنس ماده جنس نر را نمى‏پذيرد (مخصوصاً در وحشى‏ها، چون در اهلى‏ها خودِ اهلى بودن غريزه را قدرى تغيير مى‏دهد). حيوانهايى كه جفت زندگى مى‏كنند، مثل كبوتر كه دو كبوتر نر و ماده با هم جفت هستند، اصلًا خاصيت غريزى‏شان اين است كه فقط با يكديگرند، نه آن كبوتر نر چشم به كبوترهاى ماده ديگر دارد و نه آن كبوتر ماده چشم به كبوترهاى نر ديگر دارد. ولى انسان در هر شهوتى از شهوات خود، روى خاصيت آزادى‏اى كه دارد (يعنى همه كارهايش را با تكليف بايد انجام دهد نه با غريزه و حكم و اجبار طبيعت) [محدود به حدى نيست.] اين است كه اگر ازدواج هم بكند شرط لازم هست ولى شرط كافى نيست؛ يعنى مرد چشمش كه به زن ديگر بيفتد باز رغبتش تهييج مى‏شود، خصوصاً در شرايطى كه آن زنْ خودش را در يك وضع مهيّجى قرار بدهد، و همين طور زن نسبت به مرد ديگر. اين است كه اسلام در معاشرتهاى زن و مرد حدود و قيودى قائل است و اين حدود و قيود را فقط و فقط براى اين [وضع‏] كرده است كه ارتباط زن و مرد به شكلى نباشد كه تهييج‏آور باشد، يعنى شهوات يكديگر را تحريك كنند. از آياتى كه بعد مى‏خوانيم مطلب كاملًا روشن مى‏شود. اذن‏ ما يك سلسله آيات مربوط به زنان پيغمبر در سوره احزاب داريم كه آنها را در مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 439 اصطلاح فقه و حديث آيات حجاب مى‏نامند. در اين آيات دستور خاصى راجع به زنان پيغمبر بيان شده است. اما آيات [مورد بحث‏] در اصطلاح فقه و حديث به نام آيات حجاب معروف نيست ولى در آنها دستور پوشش زن در مقابل مرد و همچنين دستور ستر عورت، هم براى زن و هم براى مرد، بيان شده است. ولى قبل از اين آيات سه آيه ديگر داريم كه مربوط به «اذْن» است كه اگر مردى مى‏خواهد وارد خانه كسى شود، بدون اعلام و اذن قبلى حق ورود ندارد. اين سه آيه اختصاص به موضوع زن ندارد ولى قسمت عمده‏اش به موضوع زن ارتباط دارد. آيه اين است: يا ايُّهَا الَّذينَ امَنوا لا تَدْخُلوا بُيوتاً غَيْرَ بُيوتِكُمْ حَتّى‏ تَسْتَأْنِسوا وَ تُسَلِّموا عَلى‏ اهْلِها اى اهل ايمان! هرگز به خانه‏اى غير از خانه شخصى خودتان (خانه خودتان مستثنى‏ است) و حتى به خانه پدر و مادر و خواهرتان- و به خانه برادرتان به طريق اولى‏- سرزده وارد نشويد مگر آن كه قبلًا استيناس كنيد و بر اهل آن خانه سلام كنيد. ( «استيناس كنيد» يعنى انس و الفت و آرامش اهل آن خانه را جلب كنيد.) اين يك نكته بسيار روشنى است كه زندگى داخلى و خانوادگى هركس مخصوص خودش است و هركسى از هر كس ديگر براى داخل زندگى خود رودربايستى دارد و لهذا اگر كسى سرزده داخل زندگى انسان شود، انسان يك حالت فزع و دستپاچگى پيدا مى‏كند. قرآن مى‏گويد اين كار را نكنيد، سرزده به خانه كسى وارد نشويد، قبلًا استيناس كنيد، يعنى كارى كنيد كه فزع آنها از بين برود، يعنى خبر و اطلاع بدهيد. در قديم معمول نبوده است كه درِ خانه‏ها را ببندند (و الآن در بعضى دهات همين طور است). در شهرها معمول است كه درِ خانه‏ها از پشت بسته است و اگر كسى سرزده هم بخواهد وارد شود در باز نيست؛ بايد زنگ و يا كوبه در را بزند تا در را باز كنند. عرب جاهليت هرگز رسم نداشت كه وقتى مى‏خواهد داخل خانه كسى شود اطلاع بدهد و اجازه بگيرد و اين اجازه گرفتن را دون شأن و كسر شأن خود مى‏دانست. اسلام اين دستور را آورد كه هيچ وقت به خانه كسى سرزده وارد نشويد (حالا ما كه وارد نمى‏شويم چون اصلًا در بسته است، اگر در باز هم باشد وارد نشويد) وَ تُسَلِّموا عَلى‏ اهْلِها و سلام هم بكنيد، بدون سلام وارد خانه كسى نشويد. وظيفه هر واردى است كه بر مورود سلام كند و هركس كه به خانه كسى وارد مى‏شود بايد بر اهل خانه سلام كند. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 440 پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اين سنت را برقرار كرد، فرمود هرطور هست وقتى داخل خانه كسى مى‏شويد قبلًا خبر بدهيد كه آنها خودشان را جمع و جور كنند و تا اجازه نداده و نگفته‏اند «بفرماييد» داخل خانه نشويد. منتها فرمود يك كارى كنيد كه هم فال باشد و هم تماشا. ممكن است وقتى شما مى‏خواهيد وارد خانه‏اى بشويد اعلام كنيد من مى‏خواهم داخل خانه شوم و به اصطلاح تَنَحنُح كنيد. ولى چرا اين كار را بكنيد؟ ذكر خدا بگوييد، مثلًا بگوييد «اللَّه اكبر» و يا «سبحان اللَّه». امروز در ميان ما معمول است كه مى‏گوييم «يا اللَّه» و رسم خوبى هم هست، اگرچه كم‏كم در فرنگى‏مآبها «يا اللَّه» گفتن منسوخ شده، ولى بايد بدانيد كه اين سنتى است اسلامى. هم سلام كردن [در ميان آنها] منسوخ شده است و هم «يا اللَّه» گفتن، و اين چيز عجيبى است. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله رسمشان هميشه اين بود كه هيچ خانه‏اى را بدون كسب اجازه داخل نمى‏شدند و اين استيناس را بيشتر از همان راه سلام انجام مى‏دادند. حتى به خانه دخترش حضرت زهرا (سلام اللَّه عليها) بدون اجازه وارد نمى‏شد؛ پشت در خانه مى‏ايستاد و با صداى بلند فرياد مى‏كرد: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اهْلَ الْبَيْتِ. اگر جواب مى‏دادند و مى‏گفتند «بفرماييد» داخل مى‏شد و اگر جواب نمى‏دادند بار دوم صدا مى‏كرد، شايد نشنيده باشند: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اهْلَ الْبَيْتِ. اگر جواب نمى‏دادند، احتياطاً- كه نكند نشنيده باشند- بار سوم سلام مى‏كرد، و اگر بار سوم هم جوابى نمى‏آمد برمى‏گشت، مى‏گفت: يا نيستند يا وضعشان به گونه‏اى است كه مقتضى نيست كسى را بپذيرند و ديگر بدش هم نمى‏آمد. ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ اين براى شما بهتر است و مصلحت شما اين است، باشد بعدها متوجه فايده اين كار بشويد؛ يعنى عمل كنيد، بعد به فايده اين كار پى مى‏بريد. داستان ثَمُرة بن جُندَب‏ در اين زمينه داستانهايى هست كه شنيده‏ايد. داستان سَمُرة بن جُندَب- كه آدم بدذاتى بود و بعدها هم در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام و در دوره معاويه خيلى بدذاتى كرد- معروف است. او در زمان پيغمبرخدا صلى الله عليه و آله يك درخت خرما در باغ يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله داشت. به حكم اين كه درخت او در آن زمين بود حق‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 441 مرور داشت و حق داشت از درختش خبر بگيرد. ولى چون اين درخت در خانه مردم بود، طبق قاعده بايد هروقت مى‏خواست داخل آن خانه بشود استيناس كند، كسب اجازه كند، «يا اللَّه» بگويد. ولى او يك آدم گردن‏كلفت قلدرى بود و اين كار را نمى‏كرد و سرزده داخل خانه مردم مى‏شد (هركس در داخل خانه خودش در يك وضعى است كه نمى‏خواهد ديگران او را در آن وضع ببينند) و اسباب ناراحتى ايجاد مى‏كرد. صاحب آن باغ چند بار به او تذكر داد ولى او گوش نكرد. آمد خدمت رسول اكرم و شكايت كرد: يا رسولَ اللَّه! فلان كس را شما نصيحت كنيد، سرزده داخل خانه من مى‏شود. حضرت او را خواستند و مطلب را به او فرمودند. گفت: خير، من درختم آنجاست و حق دارم بروم. حضرت متوجه شدند كه اين آدم، آدم ناراحتى است. فرمودند: پس يك كار ديگر بكن، بيا اين درختت را به من بفروش، من درختى بهتر از اين در جاى ديگر به تو مى‏دهم. گفت: نمى‏خواهم، درخت خودم را مى‏خواهم. فرمودند: دو درخت به تو مى‏دهم. ولى باز نپذيرفت. سه درخت، چهار درخت و تا ده درخت [را حضرت به او پيشنهاد كردند،] باز قبول نكرد. فرمودند: من براى تو ضمانت درخت خرما در بهشت مى‏كنم. گفت: درخت بهشت را هم نمى‏خواهم؛ درخت، همين درخت و اجازه هم نمى‏گيرم. نشان داد كه يك آدم قلدرى است. (همان طور كه قبلًا عرض كردم اسلام اول با نرمش وارد مى‏شود ولى وقتى كه فايده نبخشيد خشونت اعمال مى‏كند.) حضرت فوراً به صاحب باغ دستور دادند: به باغ مى‏روى و درخت او را از ريشه مى‏كنى و جلويش پرت مى‏كنى! انَّهُ رَجُلٌ مُضارٌّ او مردى است مزاحم، لا ضَرَرَ وَ لا ضِرارَ عَلى‏ مُؤْمِنٍ «1» در دين اسلام ضرر و ضرار وجود ندارد «2». بعد قرآن مى‏فرمايد: فَانْ لَمْ تَجِدوا فيها احَداً فَلا تَدْخُلوها حَتّى‏ يُؤْذَنَ لَكُمْ. حال اگر شما به خانه كسى رفتيد و هيچ كس نبود تكليف چيست؟ آيا مى‏توانيد بگوييد حال كه كسى نيست تا به ما اجازه دهد پس قهراً زنى هم در آنجا نيست كه اگر وارد شديم بگوييم نامحرم وجود دارد و ما سرزده وارد شديم، پس حق داريم وارد بشويم؟ نه، اين كه به خانه كسى بدون اجازه نبايد رفت، تنها به خاطر وجود نامحرم نيست، مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 442 اصلًا در زندگى خصوصى مردم بدون اجازه نبايد وارد شد، چون هركسى در زندگى خصوصى ممكن است چيزهايى داشته باشد كه نخواهد ديگران بدانند. مى‏فرمايد: اگر كسى نبود، باز هم داخل نشويد مگر اين كه به شما اجازه داده شود؛ يعنى مگر اين كه قبلًا به شما اجازه داده باشند، مثل اين كه صاحبخانه كليد را به شما داده باشد يا به شما گفته باشد داخل اين خانه برو. يك دستور مترقّى‏ حال اگر رفتيم و اجازه خواستيم و كسى هم داخل خانه بود ولى به جاى اين كه به ما بگويد «بفرماييد» گفت: «خواهش مى‏كنم برگرديد، فعلًا نمى‏توانيم شما را بپذيريم» در اين حالت چه كنيم؟ قرآن در كمال صراحت مى‏گويد: اگر صاحبخانه به شما گفت «نمى‏پذيرم» برگرديد و به شما برنخورد. اين دستورى است كه حتى از زندگى امروز ما مردم، مترقى‏تر است و ما متوجه آن نيستيم. قرآن در اينجا به ما مى‏گويد نه رودربايستى بيجا از افراد داشته باشيد و نه نازك‏نارنجى باشيد و بيخود به شما بربخورد. اگر مى‏خواهيد به خانه كسى وارد شويد، چنانچه قبلًا از شما دعوت كرده‏اند و وقت گرفته‏ايد داخل مى‏شويد و اگر بدون اطلاع قبلى درِ خانه كسى را مى‏زنيد، معنايش اين است كه من مى‏خواهم داخل خانه تو شوم. اولًا صاحبخانه- چون قبلًا وعده نگرفته- اگر واقعاً در شرايطى قرار گرفته كه نمى‏تواند بپذيرد، بدون رودربايستى بگويد من در منزل هستم- نه اين كه نيستم- ولى متأسفانه الآن كار دارم و نمى‏توانم شما را بپذيرم (خيلى اتفاق مى‏افتد كه انسان كار لازمى دارد و آن كسى هم كه آمده كار چندان لازمى ندارد)، تو كه از من وقت نگرفتى، حالا برو و يك وقت ديگر بيا، و اين را صريح بگويد. اگر صاحبخانه صريح گفت، او هم بايد آنقدر شهامت و شجاعت و مردانگى داشته باشد كه بدش نيايد. سه حالت موجود در جامعه ما در خصوص مهمان سرزده‏ اما امروز شما مى‏بينيد كه كار برعكس است؛ نه صاحبخانه آن شهامت و صراحت و صداقت را دارد كه بگويد من كار دارم و نمى‏توانم تو را بپذيرم، و نه آن كسى كه وارد مى‏شود آنقدر انسانيت دارد كه اگر صاحبخانه گفت تو را نمى‏پذيرم، به او برنخورد، مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 443 و لهذا الآن در جامعه ما رسم بر اين است كه يكى از اين سه حالت رخ مى‏دهد: حالت اول اين است كه صاحبخانه به دروغ به بچه‏ها مى‏گويد: بگوييد در خانه نيست، يعنى گناه كبيره مرتكب مى‏شود. اين كه مى‏گويد «در خانه نيست» دروغ است و دروغ گناه كبيره است. حال بعضى به خيال خودشان مى‏خواهند «توريه» كنند و حال آنكه توريه در جايى است كه دروغ لازم است يعنى از نگفتنش مفسده برمى‏خيزد، مثل اين كه كسى آمده و يك كاردى هم به دست دارد و مى‏خواهد كسى را بكشد و مى‏پرسد فلان كس اينجاست يا نه؟ بايد گفت اينجا نيست. در اينجا مى‏گويند براى اين كه عادت به دروغ گفتن نكنى در دلت غير از آن چيز را خطور بده، بگو «نيست» و در دلت خطور بده كه در «اينجا» نيست. نه اينكه انسان هر دروغى كه دلش مى‏خواهد، بگويد و توريه كند! به بچه‏ها مى‏گويد: «بگوييد نيست، ولى بچه‏ها! وقتى مى‏گوييد نيست يعنى در اين درگاهى اتاق نيست.» اينجا كه مى‏توانى راست بگويى چرا توريه مى‏كنى؟ بگو هستم ولى نمى‏توانم بپذيرم. روزى ملّا نصرالدين، مهمانى را همراه خود تا درِ خانه آورد و خود به داخل خانه رفت. زنش با او دعوا كرد كه چرا مهمان آوردى و ما چيزى نداريم كه به او بدهيم و كار بدى كردى (مثل اغلب زنها كه هميشه در اين امور تحكّم مى‏كنند). ملّا گفت: چه بكنم؟ زن گفت: من كه اصلًا پذيرايى نمى‏كنم. ملّا درماند كه چه كند. به بچه‏ها گفت: برويد بگوييد ملّا در خانه نيست. مهمان گفت: ما با هم آمديم. ملّا كه يادش رفته بود اين طور گفته، خودش صدايش را بلند كرد و گفت: شايد خانه دو در داشته و از آن درِ ديگر بيرون رفته است! اغلب در اين جور موارد، كارها ملّا نصرالدينى است، يعنى وقتى مى‏آيند مى‏گويند «آقا نيست» خود مهمان مى‏فهمد كه او دروغ مى‏گويد، چون وقتى يك كسى دم در مى‏آيد و مى‏گويد بروم ببينم آقا خانه هست يا نه، معلوم است تو كه از داخل خانه مى‏آيى مى‏دانى هست يا نه؛ اين «بروم ببينم آقا خانه هست يا نه» يعنى بروم ببينم آقا مى‏گويد كه راستش را بگويم يا دروغش را بگويم. خود آن شخص مى‏فهمد قضيه اين جور است، و تعجب است كه با اينكه مهمان مى‏داند ميزبان هم مى‏داند، باز هم اين دروغ تكرار مى‏شود! مى‏آيد و مى‏گويد آقا نيست. پس يك شكل قضيه اين است كه يك دروغ گفته مى‏شود. شكل ديگر قضيه اين است كه صاحبخانه مى‏گويد: «بفرماييد»، خيلى هم نفاق‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 444 به خرج مى‏دهد: خيلى خوش آمديد! صفا آورديد! اما در دلش دائماً فحش مى‏دهد كه اين چه بلايى بود كه اين ساعت رسيد، ما هزار كار داريم، عجب مردم بى‏تربيت بى‏ادبى هستند، چه خروسهاى بى‏محلى و چه مزاحمهايى! بعد هم كه مهمان بيرون رفت، جلو زن و بچه‏اش صد تا فحش مى‏دهد. ديگر آن بچه چه از آب درمى‏آيد! بچه‏اى كه مى‏بيند پدرش اينقدر شهامت ندارد كه به مهمان بگويد: «آقا من نمى‏توانم تو را بپذيرم» و جلو مهمان خيلى كوچك و بزرگ مى‏شود و خوشامد مى‏گويد و پشت سرش فحش مى‏دهد. شكل سوم قضيه اين است كه صاحبخانه كارش را خوب انجام مى‏دهد و دم در مى‏آيد و مى‏گويد: «آقا من متأسفم از اين كه نمى‏توانم شما را بپذيرم، الآن كار واجبى دارم» يا يك نفر را مى‏فرستد كه به او بگويد: «ايشان الآن كار لازمى دارند و نمى‏توانند شما را بپذيرند.» اين كار صاحبخانه خوب است، ولى ضعف اخلاق، مربوط به وارد و مهمان است، زيرا به او برمى‏خورد؛ هرجا كه مى‏نشيند مى‏گويد: درِ خانه فلان كس رفتم و مرا نپذيرفت؛ نمى‏گويد من با اجازه قبلى نرفته بودم، نمى‏گويد او كه نپذيرفت عذر داشت يا عذر نداشت. تو بايد بنا را بگذارى بر اين كه او عذر داشته، و بايد خوشت بيايد كه ميزبان تو يك شخص باشهامت و صريحى بوده كه به تو دروغ نگفت و راست گفت. اين هم شكل سوم. آنچه در جامعه ما عمل مى‏شود يا آن دو شكلِ مربوط به ميزبان است و يا اين يك شكلِ مربوط به مهمان است. حالت مورد پسند اسلام‏ ولى آن شكل چهارم كه اسلام آن شكل را مى‏پسندد، در جامعه ما وجود ندارد و آن اين است كه اگر ميزبان وقت ندارد و نمى‏تواند [مهمان سرزده را بپذيرد] در كمال صراحت بگويد: «آقا معذورم، نمى‏توانم شما را بپذيرم» و مهمان هم بدون اين كه به او بربخورد برگردد و برود. قرآن اين شكل چهارم را دستور مى‏دهد، مى‏فرمايد: وَ انْ قيلَ لَكُمُ ارْجِعوا فَارْجِعوا و اگر به شما گفتند نمى‏توانيم شما را بپذيريم، برگرديد، هُوَ ازْكى‏ لَكُمْ اين برايتان پاكتر است (اين شكل چهارم از آن سه شكل برايتان بهتر است) وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلونَ عَليمٌ خدا به كارهاى شما آگاه و داناست. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 445 اماكن عمومى اجازه ورود نمى‏خواهد قرآن فرمود: اگر به خانه‏اى غير خانه خودتان رفتيد بدون اجازه وارد نشويد (خانه يعنى محل سكونت). آيا هر محل سكونتى و جايى كه انسانهايى در آن هستند [همين حكم را دارد؟] اگر من مى‏خواهم وارد يك مغازه شوم (مثلًا پارچه‏فروشى) اول بايد پشت در بايستم و اجازه بگيرم و بعد وارد شوم؟ يا اگر كسى مى‏خواهد داخل يك پاساژ بشود بايد اجازه بگيرد و وارد شود؟ براى ورود به يك حمام، كاروانسرا يا آسياب [بايد اجازه گرفت‏] يا اين [اجازه گرفتن‏] اختصاص دارد به خانه‏هاى مسكونى يعنى محل زندگى خصوصى؟ قرآن مى‏فرمايد اين [حكم‏] مربوط به محل زندگى خصوصى است ولو محل كار خصوصى، ولى اماكن عمومى اين حكم را ندارد؛ در اماكن عمومى كه در براى عموم باز است، ديگر احتياجى به اجازه گرفتن نيست. يك مرد ساده‏لوحى [در نزديكانمان‏] داشتيم كه آدم خيلى مقدسى هم بود. او شنيده بود كه نبايد بدون اجازه به خانه‏ها وارد شد. شنيدم يك وقت در مشهد مى‏خواست وارد يكى از كاروانسراهاى بزرگ شود تا از همشهريهايش خبر بگيرد، پشت در كاروانسرا ايستاد و كسى را فرستاد كه اجازه هست من داخل بشوم يا نه؟ در كاروانسرايى كه درى به آن بزرگى دارد و مرتب گارى و اتومبيل مى‏آيند و مى‏روند، ديگر جاى اجازه گرفتن نيست. اينها اماكن عمومى است. اين است كه قرآن مى‏فرمايد: لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ انْ تَدْخُلوا بُيوتاً غَيْرَ مَسْكونَةٍ بر شما باكى نيست كه بدون اجازه داخل خانه‏هايى (يعنى جاهايى) كه انسانهايى در آنجا هستند و كار و كاسبى و زندگى مى‏كنند ولى محل سكونت شخصى نيست بشويد، فيها مَتاعٌ لَكُمْ كه در آنجا بهره‏اى بر شماست، يعنى كارى داريد. البته اگر كارى نداريد، بيخود مزاحم نشويد. باز: وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُبْدونَ وَ ما تَكْتُمونَ خدا مى‏داند كه شما چه چيزهايى را ظاهر مى‏كنيد و چه چيزهايى را مخفى. وجوب ستر عورت‏ از اينجا وارد به اصطلاح آيات نگاه و آيات پوشش مى‏شود: قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضّوا مِنْ‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 446 ابْصارِهِمْ وَ يَحْفَظوا فُروجَهُمْ ذلِكَ ازْكى‏ لَهُمْ انَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعونَ «1» بگو به مؤمنين كه چشمها را فروخوابانند و دامنهاى خودشان را حفظ كنند، اين براى آنها پاكتر و پاكيزه‏تر است (يعنى اين دستورهاى عفاف به منظور پاكيزگى داده شده است) و خدا داناست به آنچه كه آنها انجام مى‏دهند. در اين آيه مسائل زيادى است كه بايد بحث بشود. مفسرين راجع به «يَغُضّوا مِنْ ابْصارِهِمْ وَ يَحْفَظوا فُروجَهُمْ» خيلى بحث كرده‏اند. بعضى اعتقادشان اين است كه اين دو جمله مربوط به عورت است، چون يكى از واجباتى كه ما در اسلام داريم اين است كه چه بر مرد و چه بر زن واجب است كه عورت خود را از غير همسر خود بپوشاند. ستر عورت بر مرد و بر زن هردو واجب است. غير از زن و شوهر كه نسبت به عورات يكديگر محرم هستند، ديگر هيچ كس نسبت به عورت ديگرى محرم نيست. پدر و مادر نسبت به پسر و دختر خودشان و برادرها نسبت به يكديگر و خواهرها نسبت به يكديگر محرم نيستند. پوشاندن عورت واجب است و نظر كردن به عورت غيرْ حرام است. اين از مسلّمات دين مقدس اسلام است. قرآن در اينجا مسئله «ذلِكَ ازْكى‏ لَهُمْ» را بيان مى‏كند، مى‏گويد اين دستورْ باز براى پاك بودن روح شماست. فلسفه اين مطلب اين است كه اسلام نمى‏خواهد در مردم بيش از همان اندازه‏اى كه طبيعت از ارضاى غريزه جنسى اقتضا مى‏كند موجبات اشتغال خاطر، اشتغال ذهن و تهييج شهوت را فراهم كند. هرچه را كه انسان نمى‏بيند درباره‏اش هم نمى‏انديشد. مردم به دليل اين كه هميشه عوراتشان از يكديگر پوشيده است- البته در سنت اسلامى نه در سنت فرنگى- هيچ وقت اتفاق نمى‏افتد كه كسى درباره عورت ديگرى فكر كند. اصلًا اين امرى است مغفولٌ عنه، يعنى هرگز مورد توجه نيست. فكر انسان، مغز انسان، قلب انسان، انديشه انسان، مقدس‏تر و منزه‏تر از اين است كه درباره اين گونه مسائل بينديشد و ضرورتى ندارد كه در اين باره بينديشد. براى اين كه قلبهاى شما، فكرهاى شما و مغزهاى شما پاك باشد كه درباره اين گونه مسائل نينديشيد كه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 447 عورت فلان‏كس اين جور است و عورت ديگرى اين جور است و هرگز چنين چيزى نباشد. [اسلام دستور به ستر عورت داده است‏] و چقدر هم از اين جهت نتيجه گرفته است. نتيجه، همين است كه ذهن و فكر اتباع خودش را هميشه پاك و عالى و برتر از اين نگه داشته كه در اين باره اساساً بينديشند، و آنها اصلًا در اين باره فكر نمى‏كنند. سنّت ناپسند در اروپا از جمله سنن بسيار بسيار ناپسندى كه تدريجاً در دنياى اروپا رايج شده و مى‏شود و مخصوصاً در شمال اروپا خيلى رايج است و در جاهاى ديگر هم دارد رواج پيدا مى‏كند و افرادى نظير برتراند راسل اين سنت را تشويق مى‏كردند، مسئله كشف عورت و مبارزه با ستر عورت است. راسل در كتابى كه در تربيت نوشته و اسم كتابش هم «در تربيت» است، اصرار دارد كه بايد اساساً مسئله ستر عورت از ميان برود؛ و قرآن اصرار دارد كه بايد اين قضيه محفوظ بماند و مخصوصاً اين كلمه‏اى كه بعد مى‏فرمايد: ذلِكَ ازْكى‏ لَهُمْ انَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعونَ، مى‏خواهد بگويد ما بهتر مى‏دانيم كه اين مطلب را بيان مى‏كنيم. پس بعضى معتقدند كه اين «يَحْفَظوا فُروجَهُمْ» يعنى دامن و عورت خودشان را از نگاه حفظ كنند، بپوشانند. «يَغُضّوا مِنْ ابْصارِهِمْ» چشم خودشان را بخوابانند و ببندند، از چه چيز؟ گفته‏اند از نگاه كردن به عورتها. ولى ما معتقديم كه اين آيه اعمّ است، يعنى «يَحْفَظوا فُروجَهُمْ» شامل پوشاندن عورت هم هست ولى اختصاص به عورت ندارد. اين كه در روايتها هم آمده است: «هرجا حفظ فرج است مربوط به زناست الّا اينجا كه مربوط به نظر است»، بعيد نيست كه مقصود اين باشد كه در اينجا شامل هردو هست. و درباره «يَغُضّوا مِنْ ابْصارِهِمْ» تقريباً جزم داريم كه اختصاص به نظر به عورت ندارد، بلكه شايد بيشتر [عنايت‏] دارد به نظر به غير عورت. «غضّ» يعنى كم كردن و «غضّ بصر» يعنى كم كردن نگاه و خيره نشدن، يعنى نگاه را به خاطر نگاه نينداختن [و انجام ندادن «1».] در آيه بعد مى‏فرمايد: وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ ابْصارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُروجَهُنَّ متقابلًا به زنان مسلمان هم بگو كه عين همين مطلب را رعايت كنند؛ (اگر مقصود مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 448 عورت باشد) به عورت يكديگر نگاه نكنند و دامن خودشان را از زنا (و يا به قول ديگران از نگاه كردن ديگران) حفظ كنند. هرچه در آيه قبل راجع به غضّ بصر و حفظ فرج گفتيم در اينجا هم هست. درباره زنها دستورهاى ديگرى هم راجع به پوشش آمده است، مى‏فرمايد: وَ لايُبْدينَ زينَتَهُنَّ الّا ما ظَهَرَ مِنْها وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى‏ جُيوبِهِنَّ وَ لا يُبْدينَ زينَتَهُنَّ الّا لِبُعولَتِهِنَّ … «1» كه خيلى مفصل است و در جلسه بعد اين قسمت را براى شما بيان مى‏كنم. و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما، دلهاى ما را به نور ايمان منوّر بگردان، خير دنيا و آخرت به همه ما كرامت كن، اموات همه ما را غريق رحمت خودت بفرما. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 449 تفسير سوره نور (5) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم‏ وَ قُلْ لِلْمُؤمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ ابْصارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُروجَهُنَّ وَ لايُبْدينَ زينَتَهُنَّ الّا ما ظَهَرَ مِنْها وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى‏ جُيوبِهِنَّ وَ لا يُبْدينَ زينَتَهُنَّ الّا لِبُعولَتِهِنَّ اوْ ابائِهِنَّ اوْ اباءِ بُعولَتِهِنَّ اوْ ابْنائِهِنَّ اوْ ابْناءِ بُعولَتِهِنَّ اوْ اخْوانِهِنَّ اوْ بَنى اخْوانِهِنَّ اوْ بَنى اخَواتِهِنَّ اوْ نِسائِهِنَّ اوْ ما مَلَكَتْ ايْمانُهُنَّ اوِ التّابِعينَ غَيْرِ اولِى الْارْبَةِ مِنَ الرِّجالِ اوِ الطِّفْلِ الَّذينَ لَمْ يَظْهَروا عَلى‏ عَوْراتِ النِّساءِ وَ لا يَضْرِبْنَ بِارْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ ما يُخْفينَ مِنْ زينَتِهِنَّ وَ توبوا الَى اللَّهِ جَميعاً ايُّهَا الْمُؤْمِنونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحونَ «1». اين آيه و آيه قبل هردو درباره وظيفه زن و مرد در برخورد با يكديگر، به علاوه مسئله ستر عورت است. در آيه اول كه مربوط به مرد است و در جلسه قبل تلاوت شد، دو فرمان به مردها داده شده بود: يكى نهى از چشم‏چرانى كردن و ديگر امر به ستر عورت و يا به تعبير بالاتر امر به خوددارى از زنا؛ يعنى حفظ كردن دامن، هم از مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 450 نگاه- كه معنايش ستر عورت است- و هم از فحشا. پس مردان موظفند، هم چشمهاى خودشان را از چشم‏چرانى نگهدارى كنند و هم دامن خودشان را از فحشا نگهدارى كنند. آيه‏اى كه درباره مردهاست كوتاهتر [از آيه مربوط به زنها] است و همين مقدار بيشتر نيست جز آن كه بعد توصيه مى‏كند: اين كه ما مى‏گوييم چشمها را از نگاه كردن‏ها نگهدارى كنيد و دامنها را از فحشا، خيال نكنيد يك كارى است كه ما بدِ شما را مى‏خواهيم؛ نه، پاكى شما را مى‏خواهيم و خداى شما بهتر مى‏داند و بهتر به كار شما آگاه است. در آيه دوم كه مربوط به زنهاست، عين همين دو دستور آمده است با همان تعبير، با اين تفاوت كه ضماير، مؤنث است. مى‏فرمايد: به زنها هم بگوييد كه چشمها را از چشم‏چرانى و از نگاه به آنچه نبايد نگاه كرد حفظ كنند و دامنهاى خودشان را، هم از نگاه كردن ديگران و هم از فحشاحفظ كنند، يعنى همان دستور و همان عبارتى كه در مورد مردان آمد. يكسانى مسئله چشم‏چرانى و ستر عورت در مورد زن و مرد اينجا دو مطلب بايد عرض كنم. اين دو مطلب در مورد خانمها، با اين كه هيچ فرقى با آنچه در مورد مردهاست نمى‏كند، تا اندازه‏اى كوچك شمرده مى‏شود: يكى اين كه زنها شايد اين جور خيال كنند كه فقط مردها مجاز نيستند كه به زنها نگاه كنند (حال مطلقاً نمى‏توانند يا از روى ريبه و تلذذ نمى‏توانند، بعد بحث مى‏كنيم) و ديگر زن چنين ممنوعيتى نسبت به مرد ندارد و حال آن كه هيچ فرق نمى‏كند، اگر جايز نيست براى هردو جايز نيست و اگر جايز است براى هردو جايز است؛ يعنى در همان حد كه مرد ممنوع است، زن هم ممنوع است. ولى معمولًا خيال مى‏كنند كه نه، فقط مرد است كه نبايد چشمش به زن بيفتد يا از روى تلذّذ نبايد نگاه كند ولى زن اگر چشمش به مرد افتاد يا هرجور ورانداز كرد (تلذّذ و ريبه) اشكالى ندارد زيرا او زن است كه به مرد نگاه مى‏كند! اين طور نيست، قرآن هيچ فرقى در مسئله «نگاه» ميان زن و مرد قائل نيست. البته بعضى از خانمها به اين مسئله توجه دارند ولى شايد خيلى از آنان توجه ندارند. مطلب دوم- كه اين را البته بيشتر توجه دارند و شايد قليلى توجه نداشته باشند- اين است كه خيال مى‏كنند زن به زن مطلقاً محرم است يعنى حتى به عورت‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 451 زن هم محرم است؛ فقط مرد است كه نسبت به عورت مرد ديگر نامحرم است ولى زن نسبت به تمام بدن هر زن حتى عورت او محرم است. البته اين را همان طور كه عرض كردم غالباً مى‏دانند كه چنين نيست ولى يك اقليتى خيال مى‏كنند كه زن به زن [مطلقاً] محرم است. نه؛ در مورد عورت، زن هم به زن محرم نيست، حتى مادر هم به دختر خودش محرم نيست، دختر هم به مادر محرم نيست، خواهر هم به خواهر محرم نيست. وظيفه پوشش براى زن‏ راجع به اين دو مطلب، قرآن دستورى كه به مرد مى‏دهد مشابه آن را به زن هم مى‏دهد و دستورى كه به زن مى‏دهد مشابهش را به مرد هم مى‏دهد، ولى براى زنان يك وظيفه ديگرى قائل شده است كه اين وظيفه، ديگر براى مرد نيست و آن اين كه زن را مكلّف كرده است كه بايد خودش را بپوشاند ولى مرد را مكلّف نكرده است، يعنى اين تكليف متوجه زن است نه متوجه مرد. تعبير قرآن اين است: «زنان زينت خودشان را نبايد آشكار كنند.» البته زينت ولو جدا هم باشد- مثل يك النگو كه در كنارى افتاده- مقصود نيست، بلكه زينت در حالى كه در بدن است مقصود است چون [آشكار كردن آن‏] مساوى است با ديدن خود زن. زنان نبايد زينت خودشان را ظاهر كنند، اعمّ از اينكه از نوع زينتى باشد كه بشود از بدن جدا كرد مثل النگو و يا انگشتر، يا زينتى كه چسبيده به بدن است مثل چيزهايى كه به بدن مى‏مالند مانند «گل‏گونه» به اصطلاح قديم. زن زينت خود را نبايد ظاهر كند مگر [در دو مورد.] دو استثناء در اينجا وجود دارد: يك استثناء در مورد خود زينت است، يعنى مگر بعضى از زينتها و به تعبير قرآن زينت ظاهر «1»، و استثناى دوم در مورد افراد است: و مگر براى بعضى از طبقات كه در برابر آن طبقات- كه غير شوهر او هستند؛ در مورد شوهر كه محرز است- زن مى‏تواند حتى زينت غيرظاهر را آشكار كند، و آنها پدران، پسران، برادرزادگان، خواهرزادگان، فرزندان شوهر [و چند طبقه ديگر هستند] كه استثناها را بعد عرض مى‏كنيم. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 452 سرّ اختصاص اين وظيفه به زن‏ قبل از اين كه من اين آيه را تفسير كنم، دو مطلب را بايد توضيح دهم تا مطلب درست روشن بشود. يك مطلب اين است كه چرا زن مكلّف شده است كه خود را بپوشاند و مرد مكلّف نشده است؟ چرا پوشش به عنوان وظيفه زن ذكر شده است نه به عنوان وظيفه مرد؟ سرّ اين امر واضح و روشن است و آن اين كه زن و مرد نسبت به يكديگر احساسات مشابه ندارند و از نظر وضع خلقت هم وضع غيرمشابهى دارند؛ يعنى اين زن است كه مورد تهاجم چشم و اعضا و جوارح و دست و همه بدن مرد است نه مرد مورد تهاجم زن. به طور كلى جنس نر و ماده در عالم اين طورند، اختصاص به زن و مردِ انسان ندارد. جنس نر در خلقت، «گيرنده» خلق شده است و جنس ماده به عنوان موجودى كه مورد تهاجم جنس نر قرار مى‏گيرد. در هر حيوانى هم كه شما نگاه كنيد، آن كه به سراغ جنس ديگر مى‏رود هميشه جنس نر است؛ در كبوتر و مرغ خانگى و اسب و الاغ و گاو و گنجشك و شير و گرگ و گوسفند [و غيره‏] اين طور است. در هر حيوانى آن كه وظيفه‏اش تهاجم است و غريزه تهاجم به او داده شده جنس نر است. جنس ماده در عين اين كه طالب جنس نر است ولى به اين صورت نيست كه او به سراغ جنس نر برود، و به همين دليل است كه در انسان هم جنس نر است كه بايد برود و خِطبه كند و دختر را خواستگارى كند و اين پسر است كه به خواستگارى دختر مى‏رود. خواستگارى كردن پسر از دختر يك امر بسيار عادى و يك امر بسيار طبيعى و فطرى است. خواستگارى پسر از دختر، امرى طبيعى و فطرى‏ اين اواخر كسانى كه ندانسته، يا بگويم تحميق شده، دم از تساوى حقوق زن و مرد مى‏زنند- و تساوى را با تشابه اشتباه مى‏كنند و خيال مى‏كنند تفاوت جنس مرد و زن فقط و فقط در آلات تناسلى آنهاست و هيچ تفاوت ديگرى در كار نيست- مى‏نويسند: اين عجب عادت بدى شده! چرا پسرها بايد به خواستگارى دخترها بروند؟ نه، بعد از اين رسم اين جور باشد كه دخترها هم به خواستگارى پسرها بروند! اولًا اين امر مبارزه با قانون خلقت است. اگر قانون خلقت را- هرجا كه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 453 دو جنسى است- در همه جاندارها عوض كرديد، اينجا هم مى‏توانيد عوض كنيد. ثانياً اين خودش يك امرى است كه به اين وسيله ارزش جنس ماده بالا رفته است؛ يعنى جنس نر جورى خلق شده است كه طالب است و بايد رضايت جنس ماده را به دست بياورد و به همين دليل جنس نر هميشه خود را در خدمت جنس ماده قرار مى‏دهد. در بسيارى از حيوانات و از آن جمله انسان نفقه جنس ماده بر عهده جنس نر است (در حيوانات لااقل در مدت باردارى يا در مدتى كه جنس ماده روى تخم مى‏خوابد اين طور است). احساسات جنس نر جورى آفريده شده است كه همين قدر كه جنس ماده به همسرى او رضايت دهد جنس نر حاضر است خود را در خدمت او قرار دهد، و اينها بر اساس حكمتهاى بسيار بزرگى در عالم است. فلسفه مَهر «مَهر» هم از همين قبيل است. اين كه گفته‏اند مرد يك چيزى را به عنوان «صُداق» قرار بدهد، بر اساس همين اصل و ناموس «1» است؛ يعنى زن بايد در مقامى خودش را معرفى كند كه بگويد اين تو هستى كه به من نياز دارى و نه من به تو، و جنس مرد بايد در شكلى ظاهر شود كه اوست كه بايد چيزى به زن نثار كند تا زن در مقابل او «آرى» بگويد. مرد بايد به او هديه ببخشد. قرآن هم صداق را به عنوان «نِحله» يعنى يك تعارف بيان مى‏كند. اشتباه مى‏كنند كسانى كه مى‏گويند «مهر» يعنى ثمن، يعنى بها، يعنى پول براى خريد. نه، قرآن مى‏گويد اين نِحله و هديه است [همان طور كه‏] وقتى شما مى‏خواهيد كسى را راضى كنيد به شكلى كه نياز شما را رفع كند، شما به او هديه مى‏دهيد نه او به شما. تعبير ديگر قرآن «صداق» است. صداق يعنى [مرد] چيزى مى‏دهد به علامت اين كه علاقه من علاقه راستين است، صادقانه است، دروغين نيست، براى شهوترانى نيست، براى همسرى است، براى فريب دادن نيست، از روى حقيقت است. اساساً وضع زن با مرد در اصل خلقت متفاوت است و به همين دليل، اين زن است كه خودآرايى مى‏كند براى جلب مرد. مرد هرگز با خودآرايى نمى‏تواند نظر زن‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 454 را به خود جلب كند. زن و زيور، زن و آرايش دو موجود توأم با يكديگرند. زن موجودى است ظريف و لطيف. در هر جنسى- حتى در غير انسان هم- جنس ماده هميشه ظريف‏تر و مظهر جمال و زيبايى و آرايش است، و وقتى مى‏خواهند فتنه ايجاد نشود، به آن كه مظهر جمال است بايد بگويند خودت را نشان نده نه به آن كه مظهر خشونت و قوّت است، آن كه جلب نظرى ندارد؛ به آن كه جلب نظر مى‏كند مى‏گويند اسباب غوايت و گمراهى فراهم نكن. دختر نمايى برخى پسران، پديده مخصوص عصر ما در دنياى امروز [به كار ديگرى روى آورده‏اند] و البته اين يك چيزى است كه من به طور قطع و يقين مى‏گويم امرى نيست كه دوام داشته باشد و آخر سرشان به سنگ خواهد خورد و به ناموس خلقت برمى‏گردند. اين كه زنها كوشش مى‏كنند براى مردنمايى و برعكس، پسرها و مردها كوشش مى‏كنند در جهت زن نمايى و دختر نمايى، يكى از آن هوسهاى كودكانه زودگذر بشر است و بيشتر در ناحيه پسرها ديده مى‏شود. اين ديگر يك پديده مخصوص زمان ماست و از نظر من يك پديده زودگذر است. خوششان مى‏آيد كه مثل دخترها لباس بپوشند و ژستهاى آنها را بگيرند، مثل آنها آرايش كنند به طورى كه گاهى انسان وقتى برخورد مى‏كند نمى‏فهمد اين پسر است يا دختر، و به قول بعضى «مطالعات عميق‏ترى لازم است تا آدم بفهمد اين پسر است يا دختر»! اين يك امرى است برخلاف خلقت و اصول فطرت. بشر از اين جور هوسهاى احمقانه و كودكانه زياد دارد ولى دوام پيدا نخواهد كرد. پس يك مطلب اين است كه حال كه امر دائر بوده است كه مرد و زن در معاشرت با يكديگر آنچه را كه «آزادى مطلق» ناميده مى‏شود نداشته باشند، يعنى به هر شكل با يكديگر تماس نداشته باشند، چرا زن مكلّف به پوشيدن شده نه مرد؟ رازش همين بود كه عرض كردم. آرامش روانى، اولين فايده پوشش زن‏ مسئله ديگر اين است كه اصل مطلب براى چيست؟ چه لزوم و ضرورتى دارد؟ چرا بايد مسئله محرم و نامحرم مطرح باشد؟ چرا بايد زن خودش را از غير محارم خود مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 455 بپوشاند؟ رمز و سرّ اين مطلب چيست و چه فايده‏اى دارد؟ اولين خاصيتش خاصيت روانى است، يعنى آرامش روانى. در هر جامعه‏اى كه روابط زن و مرد بر اساس عفاف بود- عفاف در همين حدود اسلامى كه عرض مى‏كنم- يعنى زنان در خارج دايره و كادر ازدواج، خودآرا و خودنما نبودند و وسيله تهييج مردان را فراهم نكردند و مردان هم در خارج از دايره ازدواج دنبال لذت‏جويى و كامجويى به وسيله چشم، دست، لامسه و غير لامسه نبودند قلبها و روحها آرام و سالم است، و در هر جامعه‏اى كه برعكسِ [اين حالت‏] است اولين ناراحتى اجتماعى، ناراحتيهاى روانى است. گروهى از فرنگيها گفتند خير، وقتى زن و مرد از يكديگر دور باشند ناراحتيها و عقده‏هاى روانى به وجود مى‏آيد. ولى تجربه همين يك قرن گذشته و كمتر از يك قرن گذشته كاملًا ثابت كرد كه مسئله برعكس است: به هر اندازه كه آزادى در مسائل جنسى بيشتر است التهاب در افرادْ زيادتر و بيشتر است، چون غريزه جنسى انسان (مانند چند غريزه ديگر مثل غريزه جاه‏طلبى، غريزه علم‏طلبى و غريزه عبادت) صرفاً ظرفيت جسمانى ندارد، ظرفيت روحى هم دارد. غرايزى كه صرفاً ظرفيت جسمانى دارند مثل خوردن، داراى يك ظرفيت محدودى هستند. انسان يك مقدار محدود مى‏تواند غذا بخورد، از آن بيشتر نمى‏تواند؛ اگر بگويند باز هم مى‏خواهى، برايش مجازات است. ولى مالكيت چطور؟ مالكيت هم مثل خوردن است؟ آيا ظرفيت مالكيت براى انسان يك ظرفيت محدود است؛ يعنى اگر انسان مثلًا مالك صد هزار تومان شد و شكمش از نان پر شد، ديگر روحش هم از مالكيت‏خواهى پر مى‏شود؟ نه، وقتى صد هزار تومان را دارا شد مى‏خواهد دويست هزار تومان داشته باشد، وقتى دويست هزار تومان دارا شد تشنه‏تر است براى پانصد هزارتومان، ميليونر كه شد تشنه‏تر مى‏شود براى ميلياردر شدن؛ و آن كه از همه مردم دنيا ثروتمندتر است، از همه مردم دنيا براى ثروت تشنه‏تر است. جاه‏طلبى چطور؟ آن هم همين طور است. يك آدمى كه هيچ چيز ندارد، براى اين كه رئيس يك انجمن بشود دلش [لك‏] مى‏زند ولى آيا رئيس انجمن كه شد ديگر ظرفيتش پر مى‏شود و مى‏گويد همين كافى است؟ نه، بعد دلش مى‏خواهد توسعه بيشترى پيدا كند، مثلًا شهردار يك منطقه يا يك شهر كوچك بشود. بعد، از آن بالاتر [را مى‏خواهد.] اگر به يك نفر تمام دنيا را بدهند و بگويند تو سلطان جميع‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 456 عالم هستى، باز دغدغه بيشترى دارد كه آيا مى‏شود يك كُره ديگرى را هم تصاحب كنيم و بر آن كره هم حكومت كنيم؟ غريزه جنسى انسان هم همين طور است … «1» مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 457 تفسير سوره نور (6) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم‏ اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ مَثَلُ نورِهِ كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَانَّها كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ يوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضى‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نورٌ عَلى‏ نورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْامْثالَ لِلنّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْ‏ءٍ عَليمٌ «1» سوره مباركه نور را به دليل همين آيه «سوره نور» مى‏گويند؛ چون آيه نور در اين سوره آمده است اسم آن «سوره نور» شده است. اين آيه كريمه از نظر تفسير، يكى از آيات مشكله قرآن مجيد است و مخصوصاً قرآن كريم در آخر همين آيه جمله‏اى ذكر مى‏كند كه نشان مى‏دهد اين آيه بسيار بسيار قابل تدبّر و تأمل است و هركسى به اندازه ظرفيت خود چيزى از اين آيه كريمه مى‏فهمد، چون در آخر آيه بعد از ذكر مثَل مى‏فرمايد: وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْامْثالَ لِلنّاسِ خدا مثلها را براى مردم ذكر مى‏كند. در بعضى آيات ديگر مى‏فرمايد: «خدا مثلها را براى مردم ذكر مى‏كند ولى به عمق اين‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 458 مثلها نمى‏رسند مگر عالمان.» اين نشان مى‏دهد كه مثلهاى قرآن عمقهايى دارد كه هركس نمى‏تواند ادعا كند كه من به عمق آنها رسيده‏ام. حال ما به كمك آنچه مفسرين بزرگ گفته‏اند و در روايات آمده است، يك سلسله مطالبى درباره اين آيه عرض مى‏كنيم. اطلاق «نور» به خدا تعبير آيه اين است: اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ خدا نور آسمانها و زمين است. با توجه به اين كه آسمانها و زمين كه در قرآن ذكر مى‏شود نه به عنوان قسمتى از مخلوقات عالم است بلكه به عنوان همه اين مخلوقات و بلكه همه مخلوقات عِلوى و سِفلى و غيب و شهادت است، معناى آيه اين مى‏شود كه خدا نور تمام جهان است. پس در ابتداى اين آيه به خداوند متعال كلمه «نور» اطلاق شده است. آنچه بشر ابتدائاً از كلمه «نور» مى‏فهمد همين نورهاى محسوس است كه هنوز هم صد درصد حقيقت آن از نظر فيزيكدانان كشف نشده است. قدر مسلّم اين است كه در جهانِ ماده يك چيزى به نام «نور» وجود دارد، اگرچه از نظر علمى شناخت آن دشوار باشد. بعضى از اجسام نيّرند و نور مى‏پراكنند مثل خورشيد، بسيارى از ستارگان، چراغها و لامپهايى كه خودمان داريم كه اگر اين نورها نمى‏بود جهان سراسر تاريك بود و به اصطلاح «چشم، چشم را نمى‏ديد» ولى اين نور كه هست فضا روشن است. اين را مى‏گويند نور حسى و مادى. آنچه مسلّم است اين است كه مقصود از اين كه «خدا نور آسمانها و زمين است» اين نور نيست، اين نور يكى از مخلوقات خداوند است. در اول سوره مباركه انعام مى‏خوانيم: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْارْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النّورَ ثُمَّ الَّذينَ كَفَروا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلونَ «1» سپاس خداى آفريننده آسمانها و زمين و قراردهنده نور و ظلمت را … خدا خالق اين نور است [نه خود اين نور.] اين يك مطلبى است كه ديگر از نظر قرآن جاى بحث نيست، چون نه تنها خود اين نور مخلوق خداست بلكه قرآن دائماً درباره منبع اين نور يعنى خورشيد و ستارگان بحث مى‏كند كه اينها خودشان‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 459 مخلوقات ذات اقدس الهى هستند. اگر كسى درباره خدا چنين تصورى كند- كه به تصور «پيرزنى» معروف است كه خيال مى‏كنند خداوند يك قلمبه نور است در بالاى عرش، و نور را هم چيزى نظير نور برق و خورشيد و غيره تصور مى‏كنند- و واقعاً چنين اعتقادى داشته باشد، در توحيد و در ايمانش خلل است. اين نور چيزى است كه ما به چشم مى‏بينيم [در حالى كه‏] قرآن درباره خدا مى‏گويد: لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ «1» خدا به چشم ديده نمى‏شود. اگر كسى خدا را- العياذ باللَّه- موجودى از جنس اين نور بداند، مسلّم در توحيدش خلل است چون مجسّم است و خدا را جسم و قابل ابصار و ديدن فرض كرده است، و توحيد چنين فردى ضعيف و ناقص است و اساساً اگر [مسلمان‏] باشد در اسلامش خلل است «2». ولى كلمه «نور» مصداقش منحصر به نور حسى نيست. لفظ «نور» وضع شده است براى هر چيزى كه روشن و روشن‏كننده باشد، يعنى پيدا و پيداكننده باشد. ما به نور حسى از آن جهت «نور» مى‏گوييم كه خودش براى چشم ما، هم پيداست و هم پيداكننده. هر چيزى كه پيدا و پيداكننده باشد مى‏توانيم به آن «نور» بگوييم- و مى‏گوييم- ولو اين كه جسم و حسى نباشد. مثلًا درباره علم مى‏گوييم «علم نور است» و در حديث است: الْعِلْمُ نورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فى قَلْبِ مَنْ يَشاءُ «3» ؛ حرف درستى هم هست، واقعاً علم نور است، چون علم روشن و روشن‏كننده است، علمْ خودش در ذات خودش روشنايى است و جهان را بر انسان روشن مى‏كند. اما مسلّم است كه علم از نوع نور برق و نور خورشيد و غيره نيست، اصلًا علم از نوع جسم و جسمانى نيست ولى در عين حال ما به علم «نور» مى‏گوييم، به عقل «نور» مى‏گوييم. عقل خودش يك نور است. قرآن كريم به ايمان «نور» اطلاق كرده است: اوَمَنْ كانَ مَيْتاً فَاحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نوراً يَمْشى بِهِ فِى النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها «4» آيا آن كه مرده بود و ما زنده‏اش كرديم و براى او نورى قرار داديم كه با آن نور در ميان مردم راه مى‏رود [مانند كسى است كه در تاريكيها فرو رفته و راه خروجى از آن ندارد؟] مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 460 آن نور همان نور ايمان و روشنايى قلب است، ولى ايمان كه ديگر از قبيل نور چراغ موشى و چراغ ركابى و چراغ برق و يا نور خورشيد و امثال اينها نيست. ايمان خودش يك حقيقت غير جسمانى است كه خاصيتش روشن كردن است، چون انسان را در باطنش نوعى آگاهى مى‏دهد، هدف و مقصد را به انسان نشان مى‏دهد. ايمان چون به انسان مقصد مى‏دهد و انسان را به سوى مقصد سعادت‏بخش مى‏كشاند، به آن هم «نور» مى‏گوييم. عرفا به خود عشق «نور» مى‏گويند. مولوى مى‏گويد: عشق قهّار است و من مقهور عشق چون قمر روشن شدم از نور عشق‏ وقتى كه ما نور را به اين معنا گرفتيم، يعنى حقيقت پيدا و پيداكننده، حقيقت روشن و روشن‏كننده، و ديگر بيش از اين در آن نگنجانديم كه پيدا براى چشم يا براى عقل يا براى دل، و به اين جهت كارى نداشتيم كه چگونه پيداست و پيداكننده، به اين معنا درست است كه ما خداى متعال را هم «نور» بدانيم. «خدا نور است» يعنى حقيقتى است در ذات خود پيدا و پيدا كننده. كلمه «نور» در دعاها و روايات‏ به اين معنا ديگر هيچ چيزى در مقابل خدا نور نيست، يعنى همه نورها در مقابل خدا ظلمت‏اند چون آن چيزى كه در ذات خودش پيدا و پيداكننده است فقط خداست؛ ساير اشياء اگر پيدا و پيداكننده هستند در ذات خودشان تاريكند، خدا آنها را «پيدا» و «پيداكننده» كرده است. در آيه قرآن مى‏خوانيم: هُوَ الْاوَّلُ وَ الْاخِرُ وَ الظّاهِرُ … «1» خدا ظاهر است. «ظاهر است» يعنى پيداست. خدا خالق اشياء است يعنى پديدآورنده و پيداكننده اشياء است، و لهذا مى‏بينيم كه كلمه «نور» را در دعاها و در روايات به عنوان اسمى از اسماء الهى ذكر كرده‏اند؛ نور از اسماء خداست. در اوايل دعاى كميل دو جمله هست كه مؤيد همين مطلب است. به خداوند متعال عرض مى‏كند: يا نورُ يا قُدّوسُ اى نور و اى بسيار بسيار منزّه و دور از نقص! شايد علت اين كه «يا قدّوس» پشت سر عبارت «يا نور» آمده است اين است كه كسى توهّم نكند خدا نور است آن طور كه مانويان خيال مى‏كردند، يعنى خدا نور مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 461 جسمانى است؛ خدا منزّه از اين نسبتهاست، نور هست ولى نه از اين نورها. در چند جمله قبل جمله عجيبى است: وَ بِنورِ وَجْهِكَ الَّذى اضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْ‏ءٍ تو را قسم مى‏دهيم به نور چهره‏ات كه همه چيز به نور چهره تو روشن است، به فروغ چهره تو روشن است. به قدرى اين تعبير، عالى و لطيف و عارفانه است كه من نمى‏توانم برايش نظيرى پيدا كنم. تعبير خيلى عجيبى است: وَ بِنورِ وَجْهِكَ الَّذى اضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْ‏ءٍ. عرفا و شعرا از محبوب تعبير به «شاهد» مى‏كنند (و اين اختصاص به زبان فارسى ندارد، در زبان عربى هم هست). شاهد يعنى آن كسى كه در محفل بزم حاضر است. اين تعبير را مى‏آورند كه اى محبوب! تو كه بيايى چهره تو محفل ما را روشن مى‏كند، اگر چهره تو نباشد محفل ما تاريك تاريك است. حافظ مى‏گويد: اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد اميرالمؤمنين عليه السلام هم مى‏فرمايد: وَ بِنورِ وَجْهِكَ الَّذى اضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْ‏ءٍ تو را سوگند به نور چهره‏ات كه همه چيز به آن روشن است؛ اگر نور چهره تو و نور ذات تو نباشد همه چيز تاريك است (يعنى همه چيز به تو روشن است). «همه چيز تاريك است» معنايش اين است كه هيچ چيز نيست، همه چيز در تاريكىِ عدم است نه اين كه اشياء در يك تاريكى هستند نظير تاريكى‏اى كه ما در شب در آن هستيم؛ اگر نور ذات تو نباشد همه اشياء در تاريكىِ «نيستى» هستند. همه عالم به نور اوست پيدا كجا او گردد از عالم هويدا روايتى است در توحيد صدوق كه شخصى غيرمسلمان آمد خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام و گفت: يا على! خدا كجاست؟ على عليه السلام به او جواب عملى داد، فرمود: هيزم بياوريد. هيزم آوردند (گويا شب هم بوده است). فرمود: آتش بزنيد. تا آتش زدند همه جا روشن شد. فرمود: اين نور، كجاست؟ در كجاى اينجاست؟ گفت: همه جا. فرمود: اين نور مخلوقى از مخلوقهاى خداست، تو نمى‏توانى بگويى كجاست، مى‏گويى تا هر جا كه روشن كرده همه جا هست، خدا هم همه جا هست و تا هرجا كه روشن كرده، [هست‏] و هرجا كه هست او روشن كرده و جا هم جايى است كه او روشن كرده و ماوراء ندارد: وَ بِنورِ وَجْهِكَ الَّذى اضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْ‏ءٍ. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 462 پس يك بحث اين است كه آيا ما مى‏توانيم به خداوند متعال كلمه «نور» را اطلاق كنيم يا نه؟ بله مى‏توانيم، به دليل اين كه هم ائمه دين اطلاق كرده‏اند، هم ظاهر آيه قرآن در اينجا همين است و هم از نظر به اصطلاح دليل عقلى مانعى ندارد. ولى بايد بدانيم كه اگر مى‏گوييم خدا نور است، نه مقصود اين است كه- العياذباللَّه- از نوع نورهاى حسى است كه از مخلوقات خدا هستند، بلكه فقط به معنى اين است كه ذات الهى ذات پيدا و پيداكننده است؛ پيداترين پيداها و روشن‏ترين روشنها اوست و هر چيزى كه روشن است از پرتو او روشن است، هر چيزى كه پيداست از پرتو او پيداست. به اين معنا خدا نور است. خداست آنچه كه پيداست به خود و به ذات خود، چيزى او را پيدا نكرده است، چيزى است كه هر چيز ديگر به او پيداست و به نور او پيداست و از فروغ او پيداست. به اين معنا خداوند متعال نور است و مى‏توانيم به خداوند كلمه «نور» را اطلاق كنيم. بعلاوه، يك خصوصيت ديگر در نور است و آن مسئله هدايت و راهنمايى است كه لازمه روشنى است و به علاوه يك مسئله ديگر كه بعد عرض مى‏كنم. نكته‏ نكته‏اى در اينجا عرض كنم و آن اين است كه ما به خداوند «نور» مى‏گوييم ولى هرگز «نور اعظم» نمى‏گوييم كه معنايش اين است كه نورهايى داريم كه يكى بزرگتر است و ديگرى كوچكتر و خدا نور بزرگتر است؛ نه، در آنجا كه مى‏گوييم خدا نور است [يعنى‏] همه چيز [غير او] ظلمت است. بله، به خدا كه كارى نداشته باشيم و اشياء را نسبت به يكديگر بسنجيم، يكى نور است و يكى نور نيست، مثلًا علم نور است، ايمان نور است، همين قوه باصره نور است، قوه عاقله نور است. خدا به اين معنى «نور النور» است «1». خدا نه نور بزرگتر است، بلكه نور همه نورهاست؛ يعنى همه نورها نسبت به خداوند، ظلمت است و خداوند نور بودن را به آنها داده است. از اين كه بگذريم، اشياء ديگر هركدام به سهم خودشان سهمى از نور دارند: ايمان خودش نور است، علم نور است، و از اين قبيل. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 463 عرض كرديم كه خود قرآن مجيد به برخى امور اطلاق «نور» كرده است، از جمله به قرآن اطلاق «نور» كرده كه قرآن نور خداست، يعنى نورى است كه مخلوق خداست: قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبينٌ. يَهْدى بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النّورِ بِاذْنِهِ وَ يَهْديهِمْ الى‏ صِراطٍ مُسْتَقيمٍ «1» قرآن نور است و به سوى نور كه معرفت خداوند است هدايت مى‏كند. پس معرفة اللَّه نور است. اگر از افرادى كه فهمشان يك مقدار سطح پايين است بپرسند: معنى «اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْض» چيست؟ خيال مى‏كنند نور حسى [مقصود] است، به آنها مى‏گوييم: خداوند نور دهنده آسمانها و زمين است. اما اگر كسى بتواند مطلب را خوب بفهمد به او مى‏گوييم: خدا نه تنها نوردهنده است، بلكه خودش هم واقعاً نور است و نور از اسماء خداوند است، ولى معناى نور آن نيست كه انسان خيال كند محصور و منحصر به نور حسى است. اين جمله اول آيه. مثلى براى نور خدا جمله دوم مثَلى است براى نور خدا نه براى خود خدا. اول مى‏فرمايد: اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ خدا خودش نور آسمانها و زمين است، ولى خداوند در مخلوقات خودش نورهايى براى هدايت آنان فرستاده است. در اينجا مثَلى براى «نور خدا» ذكر شده است، آن نورى كه خداوند به وسيله آن مردم را هدايت مى‏كند، كه در اين مثل خيلى سخنان گفته شده است. مثل مى‏زند به يكى از آن ابزارهاى قديمى براى نور. خداوند خانه‏اى يا خانه‏هايى بزرگ و بلندمرتبه و معابد و مشاهدى را مثال مى‏آورد كه در آنجا مشكاتى هست (مشكات يعنى چراغدان). مقصود از چراغدان آن جايى است كه در داخل ديوار تهيه مى‏كرده‏اند براى اين كه چراغ را در آنجا بگذارند. چراغى را قرآن مثَل مى‏آورد كه خود اين چراغ در داخل يك جسم شفاف [مانند] يك قنديل و يا در داخل يك شيشه‏اى قرار گرفته باشد. مى‏دانيم وقتى نور در داخل يك شيشه قرار مى‏گيرد، يا به علت اين كه نورها متعاكس مى‏شوند و يا از جهت اين كه احتراق كامل‏تر مى‏شود، نور بيشتر مى‏شود. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 464 پس قرآن چراغى را فرض مى‏كند كه آن چراغ با شيشه و قنديلش در يك چراغدانى در اتاقى هست و اين چراغ از روغن زيتون- كه بهترين روغن براى احتراق بوده است- آنهم بهترين زيتون استفاده مى‏كند، زيتونى كه خودش آنچنان آماده براى احتراق است كه گويى قبل از آن كه آتشى با آن تماس بگيرد خودش مى‏خواهد لمعان داشته باشد و نور بدهد. در آن زمان در ميان مصنوعات بشر چيزى كه از هر چيز ديگر روشن‏تر و نورانى‏تر و بهترين وسيله باشد، همين وسيله بوده است. خدا براى نور خودش مثَل چنين چراغى را- كه در آنچنان وضعى كه از اين روغن استفاده مى‏كند و در چنين خانه‏اى باشد- آورده است. بعد مى‏فرمايد: ما مثَلى ذكر مى‏كنيم و تدبّرش را به عهده مردم مى‏گذاريم. و ما مكرر عرض كرده‏ايم كه دأب قرآن دعوت كردن مردم به تفكر است نه تنها از راه اين كه بگويد برويد فكر كنيد، بلكه خود قرآن گاهى از يك طرف دعوت به تدبّر در خود قرآن مى‏كند و از طرف ديگر موضوع را به شكلى ذكر مى‏كند كه افكار برانگيخته شوند و درباره آن موضوع زياد فكر كنند تا بهتر به عمق مطلب برسند؛ بلاتشبيه مثل اين كه شما براى آن كه ذهن فرزندتان ورزيدگى پيدا كند، بعضى از مسائل را به صورت معما برايش طرح مى‏كنيد تا او برانگيخته شود و فكرش را به كار بيندازد و بيشتر تأمل كند. نظر ابوعلى سينا و غزالى درباره اين آيه‏ با اين مثَل، همين هدفى كه قرآن در نظر داشته در واقع عملى شده؛ يعنى نه تنها مفسرين وادار شده‏اند كه درباره اين مثل بينديشند، غيرمفسرين هم درباره اين مثل قرآن به فكر فرورفته‏اند كه منظور قرآن از اين چراغ و شيشه و چراغدان و آن روغن و درخت پربركت و آن روغنى كه خود به خود و بدون آتش (و در واقع بدون معلّم) مى‏خواهد برافروخته شود و نور بدهد، چيست؟ مثلًا ابوعلى سينا كه مفسر نيست و فنّش تفسير نبوده، درباره اين آيه فكر كرده و يك چيزى به نظرش رسيده و گفته است. غزالى مفسر نيست ولى يك كتاب درباره اين آيه نوشته است. هم غزالى و هم ابن‏سينا معتقدند كه اين مثَل، مثَل انسان است؛ اين نورى كه قرآن مى‏گويد: مثَل نور خدا مثَل چراغدانى است كه در آن چراغى باشد و چراغ در قنديلى قرار گرفته باشد الى آخر، مثل براى انسان است، البته با اختلاف فى‏الجمله‏اى كه بين تقرير مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 465 بوعلى سينا و تقرير غزالى هست. يكى از كارهاى فلسفه، انسان‏شناسى و روان‏شناسى است و فيلسوف در مسائل روانى بيشتر از هرچيزى تكيه‏اش روى قوه عاقله است و معتقد است جوهر انسان قوه عاقله اوست و كمال انسان هم فقط كمال قوه عاقله است و سعادت انسان هم در كمال قوه عاقله است، حال چه عقل عملى باشد و چه عقل نظرى و در درجه اول عقل نظرى. لهذا وقتى قائل شده‏اند كه اين مثل درباره انسان است، آن را راجع به جوهر اصلى انسان كه قوه عاقله است دانسته‏اند. آنگاه آن را بر مراحل و مراتبى كه خودشان در باب قوه عاقله تشخيص مى‏داده‏اند تطبيق كرده‏اند كه مثلًا مقصود از «مشكات» به قول آنها «عقل هيولانى» است، يعنى عقل در مرحله قوه و استعداد محض؛ منظور از زجاجه و شيشه و آنچه كه نور را مضاعف و زياد مى‏كند مرحله «عقل بالملكه» است؛ مقصود از مصباح مرحله «عقل بالفعل» است و مقصود از آن درخت، درخت فكر است، تا آخر. حال كار ندارم به اين كه حرف آنها چقدر مى‏تواند درست باشد؛ البته اندكى بعيد است. بوعلى سينا نمى‏گويد من تفسير مى‏كنم. آنچه كه خودش در باب مراتب عقل انسان گفته، تعبيرات قرآن را آنجا پياده كرده بدون اين كه بگويد من مى‏خواهم آيه قرآن را تفسير كرده باشم. ولى غزالى جورى بيان كرده كه خواسته آيه قرآن را تفسير كرده باشد. بعضى ديگر گفته‏اند خداوند از مثال به مشكات و مصباح و زجاجه و … در مجموع يك منظور بيشتر ندارد؛ يعنى يك نور بسيار بسيار روشن. اگر در شب، در يك فضايى مثل اين مسجد باشيم كه چراغدانى باشد و نورانى‏ترين چراغ «1» در آن جا وجود داشته باشد چه حالتى دارد؟ ديگر هيچ شك و ابهام و ترديدى نيست. گفته‏اند مقصود آيه اين است: نور الهى، هدايت الهى در اين حد روشن و واضح و هويداست كه چنان چراغى در شب تاريكى در يك فضاى دربسته وجود داشته باشد. تفسير اين آيه در روايات‏ در روايات ما اين آيه دو جور تفسير شده است و اين خود نشان مى‏دهد كه اين آيه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 466 قابل تطبيق بر انحايى از تفسيرهاست. در بعضى از روايات اين مثل را مثل انسان دانسته‏اند ولى در روايات اين را در عقل انسان پياده نمى‏كنند، در ايمان انسان پياده مى‏كنند. اين مشكات و زجاجه و مصباح و … را در روايات تشبيه كرده‏اند به تن انسان، سينه انسان، قلب انسان و نور ايمان انسان، كه نور ايمان در قلب انسان چگونه قرار مى‏گيرد و روح انسان در كالبد او چگونه قرار مى‏گيرد. اين مثل را براى انسان ذكر كرده‏اند ولى از نظر ايمان. در بعضى روايات ديگر، اين مثل براى انسان است ولى نه براى هر فرد انسان مؤمن، بلكه براى كانون هدايت انسانها يعنى دستگاه نبوت، آنهم نبوت ختميه، به دليل اين كه در آخر آيه مى‏فرمايد: يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ. معلوم است كه سخن از نورى است كه خدا به وسيله آن مردم را هدايت مى‏كند. در روايت اين طور تطبيق شده است كه آن چراغدان، سينه و كالبد وجود مقدس خاتم‏الانبياء صلى الله عليه و آله است و آن چراغ (مصباح) نور ايمان و نور وحيى است كه در قلب مقدس اوست، و بعد اين كه دارد «الْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ»، چون چراغ را به يك قنديل منتقل مى‏كنند، نظر به جنبه انتقالش دارد و مقصود اقتباس نور ايمان و ولايت و نور معنا از پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت به على عليه السلام است. مقصود از «زجاجه» على عليه السلام است و آن درخت پربركت كه از روغن او اين همه نورانيتها پيدا شده است ابراهيم عليه السلام است، و چون در اينجا دارد كه آن درخت نه شرقى است و نه غربى- روايت مى‏گويد- مقصود اين است: ما كانَ ابْراهيمُ يَهودِيّاً وَ لا نَصْرانِيّاً ابراهيم نه به راست متمايل بود نه به چپ، نه طريقه انحرافى يهود را داشت و نه طريقه انحرافى مسيحيت را، بلكه برحق و در جاده حق بود: وَ لكِنْ كانَ حَنيفاً مُسْلِماً «1». پس اين هم به اصطلاح نوع ديگرى تفسير براى اين آيه كريمه و براى اين مثل است، و همان طور كه عرض كردم اين آيه آيه‏اى نيست كه من بتوانم ادعا كنم كه صد درصد مقصود از مثل اين است كه من مى‏گويم. خدا مثلى ذكر كرده براى اين كه ما تأمل و تدبّر كنيم و اين مثل هم آنچنان مثل جامعى است كه مى‏تواند مثلى باشد براى هدايت خدا تمام جهان را؛ يعنى تمام جهان تشبيه شده است به يك خانه‏اى كه آن خانه، تاريك مطلق نيست بلكه در آن خانه يك چراغ نورانىِ نورانى وجود دارد مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 467 و آن نور خداست، و اين نكته بسيار حساسى است چون ما يك مطلب ديگرى در قرآن داريم و آن اين است كه تمام ذرات عالم تسبيح‏گوى خدا هستند؛ يعنى تمام ذرات عالم، آگاه از وجود خالقشان هستند. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما، دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان، خير دنيا و آخرت به همه ما كرامت كن، اموات همه ما را غريق رحمت خودت بفرما. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 468 تفسير سوره نور (7) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم‏ اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ مَثَلُ نورِهِ … تفسير اين آيه كريمه در دو قسمت بحث شد: يك قسمت در اطلاق نور بر ذات مقدس الهى كه فرمود: اللَّه نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ، و قسمت دوم درباره تمثيلى كه آيه كريمه ذكر فرموده است؛ در واقع خانه‏اى يا خانه‏هايى را در نظر مى‏گيرد كه با چراغى- با همان ترتيبى كه در جلسه پيش عرض كردم- روشن است و اين را مثلى نه براى ذات خدا بلكه براى نور خدا در خلق ذكر مى‏كند. راجع به مفاد اين مثل مطالبى عرض كردم و وعده دادم كه تتمه آن را در اين جلسه عرض كنم. مطلبى در باب خداشناسى‏ همان طورى كه قبلًا عرض كردم، اين آيه كريمه از آياتى است كه چون ناظر [به خداشناسى است‏] «1» طبعاً بيشترْ نظرها را به خود جلب كرده است، اعمّ از مفسرين يا مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 469 غيرمفسرين. مطلبى است كه شايد تا اندازه‏اى مفاد اين آيه را روشن كند و آن اين كه مخصوصاً در روايات ما مطلبى در باب «معرفة اللَّه» يعنى در باب خداشناسى آمده است كه در ابتدا به نظر بسيار سخت و دشوار و مشكل مى‏رسد و آن اين است كه هر چيزى به خدا شناخته مى‏شود و خدا به ذات خودش شناخته مى‏شود، و بلكه در روايات ما تعبير عجيبى آمده است، ظاهراً عبارت اين است: كُلُّ مَعْروفٍ بِغَيْرِهِ مَصْنوعٌ يعنى هر چيزى كه او را فقط و فقط به وسيله شى‏ء ديگر بايد شناخت، او مخلوق است و خدا نيست. و اين جمله عجيبى است كه «خدا به ذات خودش شناخته مى‏شود و غيرخدا به خدا شناخته مى‏شود» در صورتى كه ما اين طور فكر مى‏كنيم- و خيال مى‏كنيم كه راه منحصر هم اين است- مى‏گوييم ما عالَم را به خود عالَم مى‏شناسيم، يعنى مخلوق را به خود مخلوق مى‏شناسيم و خدا را به وسيله مخلوق مى‏شناسيم. حتى بعضى از نويسندگان اسلامى- كه ابتدا از مصريها شروع شد و بعد به غيرمصريها سرايت كرد- گفتند اساساً راه شناختن خدا منحصراً مخلوقات هستند و خدا را فقط از راه مخلوق (يعنى پس از شناختن مخلوق) بايد شناخت، و حتى اين انحصار را به گردن قرآن گذاشتند. اين مطلب به اين صورت يعنى به صورت «فقط و انحصار» مسلّم حرف غلطى است. [البته‏] براى مردم مبتدى اين طور است؛ يعنى براى متذكّر كردن مبتديها به خدا، راه ابتدايى و كلاس اول همين است، كه خود قرآن هم اين كار را كرده است و مخلوقات را آيات و نشانه‏هاى خدا مى‏داند. ولى از اين راه، انسان فقط يك نشان اجمالى و مبهمى از خدا پيدا مى‏كند بدون آن كه به آنچه كه نامش معرفت خدا و شناسايى خداست دست يابد «1». اصل هدايت‏ مطلب ديگر اين است كه در قرآن كريم به يك اصلى برخورد مى‏كنيم و آن اصل هدايت است؛ يعنى قرآن هيچ موجودى را كور و گمراه نمى‏داند، همه موجودات را بينا و راه‏يافته مى‏داند. بگذريم از انسان كه به حكم اين كه مكلّف است راهى را خودش پيدا كند يك گمراهى نسبى در سطح تكليف پيدا مى‏كند؛ در نظام تكوين‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 470 اين گونه است. در آيات قرآن به مسئله هدايت همه موجودات تصريح مى‏كند؛ از زبان موسى عليه السلام نقل مى‏كند كه وقتى فرعون به او گفت: خداى تو كيست، خدايت را به ما معرفى كن، گفت: رَبُّنَا الَّذى اعْطى‏ كُلَّ شَىْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى‏ «1». در اين جمله به دو برهان اشاره شده است: يكى برهان نظم كه خدا به هر مخلوقى آنچه را كه براى آن مخلوق امكان داشت و شايستگى آن را داشت داد، يعنى نظام موجود، [و ديگر برهان از راه اصل هدايت.] «ثُمَّ هَدى‏» مطلب ديگرى است، يعنى بعد هم هر موجودى را نسبت به آينده و هدف و كمال خودش روشن كرد و راهنمايى نمود. در سوره سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْاعْلى‏ هم مى‏خوانيم: الَّذى خَلَقَ فَسَوّى‏. وَ الَّذى قَدَّرَ فَهَدى‏ «2». و من در بين مفسرين، تنها فخر رازى را ديدم كه متوجه اين نكته شده است و ظاهراً اين تعبير از او باشد كه: براى اولين بار قرآن اين نكته را براى مردم بيان كرد كه اصل نظام مخلوقات، يك شاهد بر وجود حق است و اصل هدايت موجودات، شاهد ديگرى بر وجود حق است. جهان از آن جهت كه يك ماشين است يك حساب دارد، [و جهان از آن جهت كه هدايت مى‏شود حساب ديگرى دارد. به عبارت ديگر نظام مخلوقات يك اصل است‏] و اين كه يك نيروى مرموز ناشناخته‏اى «غريزه‏مانند» هر موجودى را به جلو مى‏كشاند اصل ديگرى است. حال، هدايت موجودات و اين كه خداوند هر موجودى را به مقصدى از مقصدها هدايت كرده، چگونه است؟ اين هم درست مثل مسئله معرفت است؛ يعنى هر موجودى اول به سوى خدا هدايت مى‏شود، بعد به سوى مقصد ديگر؛ يعنى خداوند «غايةالغايات» است و هر مقصدى مقصد بودن خودش را از خدا دارد. اين كه خدا نور آسمانها و زمين است و هر چيزى نورانيت خودش را از خدا دارد همان مطلب است كه هر چيزى به خدا شناخته مى‏شود و خدا به خود، هر چيزى به خدا ظاهر است و خدا به خود ظاهر است؛ و هرچيزى به وسيله خدا «مهتدى‏ اليه» است، يعنى اشياء به سوى آن چيز راه يافته مى‏شوند و آن شى‏ء مقصد واقع مى‏شود، جز خدا كه به ذات خودش مقصد و مقصود همه كائنات و همه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 471 موجودات است، و به همين دليل است كه قرآن همه موجودات و همه ذرات را داراى نوعى حيات و زندگى و شعور مى‏داند. در دو سه آيه بعد تصريح مى‏كند: الَمْ تَرَ انَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ الطَّيْرُ صافّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ. اين امر نتيجه منطقى همين مطلب است. نتيجه منطقى «اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ» همين است كه: انْ مِنْ شَىْ‏ءٍ الّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهونَ تَسْبيحَهُمْ «1» و «2». همان طورى كه موجودات درجات و مراتب دارند، به تناسب درجاتشان هدايتها هم فرق مى‏كند. جماد در حد خودش هدايت دارد، نبات در حد خودش، حيوان در حد خودش، و انسان از نظر فردى و اجتماعى درجات هدايتى دارد در حد خودش. در جلسه پيش عرض كردم كه چه در روايات و چه در غير روايات، يعنى كلمات مفسرين و علما، راجع به اين كه اين مثل ناظر به چيست، بيانات مختلفى شده است. بعضى اين مثل را براى كلّ جهان دانسته‏اند يعنى مجموع اين استعاره و تمثيل را يك چيز در نظر گرفته‏اند كه اين دار وجود و هستى يك خانه تاريك نيست، خانه‏اى است كه پرنورترين چراغها در آن وجود دارد (آن مثالِ چراغ را به عنوان مصداق پرنورترين چراغهاى عصر ذكر كرده است)، پس جهان هستى تاريك و كور نيست؛ و بعضى اين مثل را در مورد انسان پياده كرده‏اند. راجع به انسان هم مطالبى عرض كرديم، حالا يك بيان مختصرى كه جامع همه اينها باشد عرض مى‏كنيم. انواع هدايت‏ مى‏گويند هدايت چند نوع است: «هدايت طبيعى» كه در طبيعت بى‏جان هم وجود دارد. «هدايت حسى» يعنى همين حواس ما چراغهاى هدايتى است كه در وجود مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 472 انسان يا حيوان هست. «هدايت غريزه» كه در هر حيوانى يك سلسله غرايز وجود دارد كه او را به سوى مقصدش رهبرى مى‏كند. «هدايت عقل»: خود قوّه عاقله يك نور است كه به انسان داده شده است تا از اين نور با تفكر و تدبّر استفاده كند. دين، خودش يك نوع هدايت ديگرى است كه آن را «هدايت وحى» مى‏نامند. اين مثل را بعضى راجع به هدايت عمومى موجودات پياده كرده‏اند و بعضى در مورد انسان. (از اين گروه برخى گفته‏اند مقصود تمام هدايتهايى است كه در انسان هست از حس و عقل و غريزه و حتى هدايت وحى، و برخى آن را مخصوص «هدايت عقل» دانسته‏اند كه گفتيم در بيان بوعلى چنين است). بعضى هم آن را در مورد «هدايت وحى» پياده كرده‏اند كه در روايات، اين مطلب آمده است كه «مشكات» قلب پيغمبر اكرم است و «مصباح» همان نور وحى است كه بر ايشان نازل شده است، تا آخر، كه قبلًا عرض كردم. هيچ مانعى ندارد كه اين آيه كه در مقام بيان نور «هدايت الهى» است كه جهان را پر كرده است، شامل همه اينها باشد؛ مخصوصاً كه عرض كرديم دو بيان در روايات آمده است كه هردو اين آيه را در مورد انسان پياده كرده‏اند، يكى در مورد هر فرد انسان يعنى يك مؤمن، و يكى در مورد جامعه انسانى از نظر هدايت وحى. هردوى اينها بيانات بسيار عميقى است خصوصاً با توجه به آيه بعد كه مى‏فرمايد: فى بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ. در يك روايت كه جلسه قبل مقدارى از آن را عرض كردم، از يك تعبيرى در آيه استفاده شده است. در آيه اين طور آمده است كه مثَل نور الهى و هدايت الهى مثَل يك مشكات (چراغدان) است كه در آن چراغى قرار بگيرد و آن چراغ در يك قنديل و شيشه‏اى قرار بگيرد. طبعاً اين سؤال به وجود مى‏آيد كه چرا اصلًا قرآن اين طور تعبير كرده است؟ مى‏توانست بگويد: «كَمِشْكوةٍ فيها زُجاجَةٌ، فِى الزُّجاجَةِ مِصْباحٌ (فيها مِصْباحٌ)» چراغدانى و در آن قنديل و شيشه‏اى و در داخل آن شيشه چراغى باشد؛ اما مى‏گويد: مشكاتى كه در آن چراغى باشد، و بعد مى‏گويد: و چراغ در شيشه‏اى. روايات ما اين آيه را اين طور تفسير كرده‏اند كه مقصود اين است كه چراغ ابتدا در مشكاتى باشد و بعد اين چراغ از مشكات به زجاجه‏اى منتقل شود، و سرّ اين كه آيه اين طور ذكر شده اين است كه مقصود از «مشكوة» مشكات نبوت است و مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 473 مقصود از «زجاجة» ولايت و امامت است و مقصود از آن درخت مبارك و پربركتى كه اين مشكات و اين زجاجه و اين مصباح از او پيدا شده شجره ابراهيم است و [اينها] نتيجه دعاى ابراهيم است. اين مطالبى كه راجع به اين آيه عرض كردم در واقع حواشى‏اى بود راجع به مطالبى كه در جلسه قبل عرض كرده بودم. آيه بعد مى‏فرمايد: فى بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ الْاصالِ. رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ اقامِ الصَّلوةِ وَ ايتاءِ الزَّكوةِ يَخافونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فيهِ الْقُلوبُ وَ الْابْصارُ «1» در خانه‏هايى كه خدا مجاز شمرده و اجازه داده است كه آن خانه‏ها بالا برده شوند و تعظيم و تكريم شوند و نام خدا در آن خانه‏ها برده شود، در آن خانه‏هاست كه صبحگاهان و شامگاهان مردانى خدا را تسبيح مى‏گويند كه در عين اشتغال به كارهاى دنيايى- كه وظيفه‏شان هم هست- يك لحظه از خداى خود غافل نمى‏مانند. مقصود از «بيوت» چيست؟ مقصود از اين «فى بُيوتٍ» (در خانه‏هايى) چيست؟ شايد همه مفسرين گفته‏اند مقصود اين است كه آن چراغى كه ما مثال زديم، در خانه‏هايى اينچنين باشد. طبعاً اين سؤال به وجود مى‏آيد كه آن چراغ را در هر خانه‏اى ذكر مى‏كرد كافى بود، چرا اين همه قيد در آن آمده است كه آن چراغ در خانه‏اى باشد كه آن خانه چنين و چنان باشد؟ اين خودش مؤيّد همين است كه آن مثَل، مثَل انسان است؛ و در روايتى كه در تفسير صافى نقل مى‏كند فرموده‏اند: هِىَ بُيوتاتُ الْانْبِياءِ وَ الرُّسُلِ وَ الْحُكَماءِ وَ ائِمَّةِ الْهُدى‏ اين، خانه‏هاى پيغمبران و مرسلين و حكما و ائمّه است، خانه‏هاى اكابر معنوى بشر است. حال چه فرق است بين خانه‏اى كه مال يكى از اولياى خدا باشد و خانه‏اى كه مال ديگران باشد؟ بلكه از نظر ساختمان و خشت و گل و آجر و سيمان و غيره هميشه خانه ديگران بر خانه اينها ترجيح داشته است، چرا خانه‏هاى اينها را ذكر مى‏كند؟ خود آيه نشان مى‏دهد و در روايات هم آمده است كه مقصود از اين خانه‏ها، خانه‏هاى گلى و ظاهرى نيست؛ مقصود همان انسانها و بدنهاى آنهاست، يعنى اينها انسانهايى هستند كه بدنشان مسجد و معبد روحشان است. در روايات ما هم [همين‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 474 تعبير] هست. قُتاده يكى از مفسرين و فقهاى زمان خودش است (البته از مفسرين اهل تسنن) و در كوفه بوده است. او در سفرى كه به مدينه مى‏رود، خدمت امام باقر مشرّف مى‏شود و از امام سؤالاتى مى‏كند و جوابهايى مى‏شنود و در مقابل سؤالات امام درمى‏ماند و در خودش خيلى احساس حقارت مى‏كند. بعد به امام عرض مى‏كند كه من با عالمهاى زيادى روبرو شده‏ام ولى در مقابل هيچ كس به اندازه شما خودم را گم نكرده و مضطرب نشده‏ام. حضرت فرمود: مى‏دانى كه در مقابل چه كسى قرار گرفته‏اى؟ بَيْنَ يَدَىْ بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ در مقابل آنهايى قرار گرفته‏اى كه خدا آنان را «بيوت» ناميده است، يعنى اين كسى كه در مقابل توست يكى از آن بيتهاست. بعد خود او منصفانه اقرار كرد و گفت: يابنَ رسولِ اللَّه! تصديق مى‏كنم كه مقصود از آن «بيوت» كه در قرآن آمده است، خانه‏هاى سنگى و گلى نيست، «خانه‏هاى انسانى» است. از اينجا يك نكته‏اى در باب توحيد استفاده مى‏شود و آن اين است: اعمّ از اين كه اين خانه‏ها را خانه‏هاى گلى بگيريم يا خانه‏هاى انسانى- كه البته مقصود خانه‏هاى انسانى است- قرآن مى‏گويد اين، خانه‏هايى است كه خدا اجازه داده است آن خانه‏ها شأنشان بالا باشد، تعظيم شوند، مورد احترام واقع شوند. اگر مقصود خانه‏هاى گلى هم باشد، ما مى‏دانيم كه به طور كلى در دين مقدس اسلام تعظيم و احترام مسجد بر همه واجب است و بى‏احترامى به مسجد حرام است، تنجيس مسجد حرام است و اگر مسجدى تنجيس شد، بر همه كسان ديگر واجب كفايى است كه زود آنجا را تطهير كنند. اگر كسى به ما بگويد اين برخلاف اصل توحيد است، مسجد گل و خاك و آجر و سنگ است، خود كعبه هم همين طور، چهارتا سنگ روى همديگر گذاشته‏اند و چيز ديگرى نيست، مگر سنگ هم مى‏تواند احترام داشته باشد كه بشر به سنگ احترام بگزارد؟ [مى‏گوييم‏] نه، سنگ هرگز احترام ندارد، خدا و عبادت خدا احترام دارد. معبد از آن جهت كه معبد است احترام دارد. معبود به ما اجازه داده است كه معبد را احترام كنيم. احترام معبد به اجازه معبود، احترام معبود است. اين شرك نيست، عين توحيد است. حال آيا اين احترام اختصاص به معبد دارد؟ نه. آيا اگر معبود به ما اجازه تعظيم و احترام عابد را از آن جهت كه عابد است بدهد و ما عابد را از آن جهت كه عابد مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 475 است تعظيم و تجليل و تكريم كنيم، اين شرك است؟ نه، اين هم عين توحيد است. بنابراين آيا تعظيم و احترام پيغمبر اكرم يا ائمه اطهار و حتى كمتر از آنها شرك است؟ نه، اينها «بُيوتٌ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ» هستند. همان طور كه خدا اجازه تعظيم و احترام خانه گلى را كه معبد است داده، اين خانه انسانى كه معبد روح اوست، به درجاتى از آن خانه گلى بالاتر است و بلكه خانه گلى كه احترام دارد به اعتبار عابدهايش است. كعبه احترام خودش را از ابراهيم و اسماعيل و بعد انبيا و ديگران دارد، احترامش را از اين دارد كه «اوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ» «1» اولْ معبد جهان است. چون اول معبد و اول نقطه‏اى است كه براى عبادت و پرستش خدا تأسيس و ايجاد شده، احترامش را از عبادت دارد. پس معبد هم احترام خودش را از عابد و عبادت دارد. در روايات شيعه زياد داريم، در روايات اهل تسنن هم [تعبيراتى وجود دارد] كه مؤيّد آن است كه مقصود از اين بيوت، همان انسانهايى هستند كه واقعاً سراسر وجودشان عبادت است و اصلًا خودشان مسجدند. وقتى انسان نگاهش براى خدا باشد، شنيدن و گفتن و فكر كردن و قدم برداشتن و خوردن و آشاميدن و خوابيدنش براى خدا باشد، اين بدن جز «معبد» اسم ديگرى ندارد. ببينيد على عليه السلام در دعاى كميل به خداى خودش چه عرض مى‏كند: يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ! قَوِّ على‏ خِدْمَتِكَ جَوارِحى وَ اشْدُدْ عَلَى الْعَزيمَةِ جَوانِحى وَ هَبْ لِىَ الْجِدَّ فى خَشْيَتِكَ وَ الدَّوامَ فِى الْاتِّصالِ بِخِدْمَتِكَ پروردگارا، پروردگارا، پروردگارا! به اعضا و جوارح على نيرو بده كه بيشتر در خدمت تو باشد، عزم على را بر اين خدمت راسخ‏تر كن، به من ببخش اين را كه جداً از تو بترسم، به من ببخش خدمت «على‏الاتّصال و بالدّوام» را كه يك لحظه از من در غير خدمت نگذرد. اين همان چيزى است كه او داشت و خدا هم به او داد. يك چنين شخصى تمام اندامش معبد است، آنهم بزرگترين معبد. كعبه هرگز نمى‏تواند ادعا كند كه من معبدى نظير اين معبد هستم. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 476 نتيجه: مقصود آيه انسان است‏ بنابراين «آيه مثَل» را چه مفسرين و چه روايات، در مورد انسان پياده كرده‏اند؛ آن مشكات و آن مصباح و آن زجاجه را مربوط به هدايتهاى انسانى مى‏دانند، حال يكى در مورد هدايت عقل گفته، يكى در مورد هدايت وحى و يكى حتى شامل هدايت حس هم دانسته است. آن چراغ هدايت در چه خانه‏اى است؟ در خانه وجود انسان. هدايت وحى بالخصوص در خانه اولياى خداست: فى بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ. يك وقتى كسى مطلبى را از مرحوم آقا سيد مهدى قوام كه واقعاً مرد وارسته‏اى بود- خدا رحمتش كند- نقل مى‏كرد كه من خيلى خوشم آمد. گفت: يك جلسه‏اى بود كه به اصطلاح براى تبرّى تشكيل داده بودند و آن مرحوم منبر رفت و اين آيه را عنوان كرد و چقدر با ذوق لطيف و عالى [درباره آن بحث كرد:] وَ مَنْ اظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ انْ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ «1» ستمگرتر از آن كه مانع مى‏شود از اين كه ياد خدا و نام خدا در مساجد برده شود كيست؟ بعد اين را تطبيق كرد بر اين كه هر كسى بدن و اندامش مسجدى است براى روح او، و مانع شدن از اين كه اين بدن و اين مسجد جاى ذكر خدا باشد به هر شكلى، ظلم و ستم است. يك شكل آن اين است كه «كشتن يك مؤمن خراب كردن يك مسجد است» و بالاترينش كشتن اولياى خداست كه خراب كردن بزرگترين مساجد است. در اين خانه‏ها، صبح و شام [تسبيح خدا مى‏شود.] مفسرين گفته‏اند مقصود اين است كه على‏الدوام تسبيح و تنزيه خدا مى‏شود، نه فقط صبح و شام و بقيه‏اش به غفلت مى‏گذرد. مسبّح چه كسانى هستند؟ تعبير قرآن را ببينيد: رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ. مقصود از كلمه «رجالٌ» همان طور كه مفسرين گفته‏اند اين نيست كه «نه زنها»، بلكه به اصطلاح «الغاء خصوصيت» مى‏شود، و بعلاوه عنايت روى اين است كه يعنى «باهمّتانى». گاهى وقتى كه ما مى‏خواهيم افرادى را «باهمّت» ذكر كنيم كلمه «رجل» مى‏آوريم، ديگر فرقى نمى‏كند كه از جنس مذكّر باشند يا از جنس مؤنّث. بزرگ همّتانى كه تجارت و خريد و فروش، آنها را از ياد حق باز نمى‏دارد. البته تجارت و بيع به عنوان مثال است، يعنى شغل و كار؛ تدريس و مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 477 معلمى و وعظ و خطابه و بنّايى و معمارى و طبابت و غيره هم از همين قبيل است. مردهايى كه كارشان آنها را از ياد خدا باز نمى‏دارد. تفاوت منطق عرفانى قرآن با برخى عرفانها از اينجا تفاوت منطق عرفانى قرآن با خيلى از عرفانها روشن مى‏شود. قرآن نمى‏گويد مردانى كه از كار و تجارت و بيع و بنّايى و معمارى و آهنگرى و نجّارى و معلّمى و خلاصه «وظايف» دست بر مى‏دارند و به ذكر خدا مشغول مى‏شوند؛ مى‏فرمايد آنها كه در همان حالى كه اشتغال به كارشان دارند خدا را فراموش نمى‏كنند، يگانه چيزى كه هيچ وقت او را فراموش نمى‏كنند خداست. يك چنين آدمى واقعاً بدن او مسجد است، چون هميشه در اين بدن ياد خدا و ذكر خدا و تسبيح خداست. همه كارهاى درستى كه ديگران مى‏كنند او هم مى‏كند؛ ديگران مثلًا پشت ميز اداره‏شان حاضر مى‏شوند، خدمتى به مردم مى‏كنند، او هم مثل ديگران حاضر مى‏شود و خدمتش را انجام مى‏دهد، اما تفاوت در اين است كه او در عين اشتغال به كارش يك لحظه از خدا غافل نيست. ممكن است شما بگوييد مگر چنين چيزى ممكن است كه انسان در آنِ واحد، هم به كارى مشغول باشد و هم از چيز ديگرى غافل نباشد؟ بله، مخصوصاً اگر انسان، كامل بشود؛ ولى غيركاملش هم همين طور است. مثالى برايتان عرض مى‏كنم: زمانى كه براى انسان يك سرور فوق‏العاده‏اى دست مى‏دهد [يك لحظه از ياد آن غافل نمى‏ماند.] مثلًا جوانى را در نظر بگيريد كه طالب و عاشق و شيفته دخترى است و دائماً فعاليت مى‏كند و در پى خواستگارى اوست. بعد از مدتها يك جواب مثبت مى‏گيرد. او هركارى كه انجام بدهد، يك چيز را هرگز فراموش نمى‏كند، هميشه يك خوشحالى و سرور در قلبش وجود دارد و يگانه چيزى كه حتى در خواب هم يك لحظه از ذهنش دور نمى‏شود آن معشوق و محبوب و آن مژده‏اى است كه به او داده‏اند. در نقطه مقابل، اگر خداى ناخواسته بر انسان مصيبت بزرگى وارد شود، مثلًا پدرى يا مادرى داغ عزيز ببيند، به هركارى كه خودش را وادار مى‏كند، در عين اين كه آن كار را انجام مى‏دهد آن غمى كه بر قلبش سايه انداخته هرگز از قلبش دور نمى‏شود. مؤمن واقعى كسى است كه نسبت به ياد خدا اين طور است؛ آن چيزى كه هرگز فراموش نمى‏كند ياد خداست، بلكه هركارى را كه انجام‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 478 مى‏دهد به حكم خدا و به امر خدا انجام مى‏دهد و همان ياد خداست كه او را وادار به اين كار و آن كار مى‏كند. «معامله‏گرى» وقتى كه شكل كسب و استمرار پيدا مى‏كند نامش «تجارت» است، مثل عمل آنهايى كه كارشان تجارت و معامله‏گرى است. ولى يك وقت انسان عملى را به تنهايى [و نه به طور مستمر] انجام مى‏دهد، مثل اين كه شما مى‏خواهيد خانه‏تان را بفروشيد؛ اين تجارت نيست، «بيع» است. قرآن مخصوصاً از مال دنيا مثال آورده، چون بيش از هر چيز ممكن است سبب غفلت انسان شود: تجارت (داد و ستدهاى مستمر) و بيع (يك خريد و فروش اتفاقى) هرگز آنها را از ياد خدا غافل نمى‏كند و نيز از نماز و از زكات دادن؛ و دائماً خوف خدا و خوف آن روزى كه در آن روز دلها در تپش است و چشمها در اضطراب، بر روحشان حكمفرماست. خداوند به همه توفيق عنايت بفرمايد. باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه … اللّهم اقض حوائجنا و اكف مهمّاتنا و اشف مرضانا و عاف أحيانا و ارحم موتانا و ادّ ديوننا و وسّع فى ارزاقنا و اجعل عاقبة امورنا خيراً و وفّقنا لما تحبّ و ترضى. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 479 تفسير سوره نور (8) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم‏ لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ «1». در آيات پيش به اين نتيجه رسيديم كه خداوند متعال اصل همه هدايتهاست و براى نور هدايت خودش مثالى ذكر كرد و فرمود: يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ خدا هركس را كه بخواهد به اين نورش هدايت مى‏كند. يكى از آثارِ اين كه انسان از نور هدايت الهى استفاده كند، اين است كه عمل انسان ارزش پيدا مى‏كند؛ يعنى چه؟ انسان يك سلسله اعمال و كارهايى در دنيا انجام مى‏دهد و بلكه تمام زندگى انسان تلاش و حركت و كار است. شما از اول صبح كه بيدار مى‏شويد، چه به خودتان نگاه كنيد و چه به مردم ديگر، مى‏بينيد يك دنيا تلاش و حركت و جنبش و دوندگى و كارهاست. اگر بپرسيد براى چه؟ البته مقصدها خيلى فرق مى‏كند، ولى‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 480 همه در نهايت امر يك چيز مى‏خواهند و آن سعادت خودشان است. انسان، بالفطره طالب سعادت خودش است نه طالب شقاوت خودش، و اگر دنبال كارهايى مى‏رود كه منجر به شقاوتش مى‏شود، آن كار را نه به قصد اين كه به شقاوت برسد انجام مى‏دهد بلكه در همان حال نيز به خيال خودش سعادتش در اين راه است. پس انسان به طور قطع و مسلّم از عمل و كار و تلاش خودش سعادت خودش را طالب است و هيچ كس قصدش اين نيست كه از تلاش و حركت و فعاليتش شقاوت نصيبش بشود. البته گاهى انسان تلاشهاى زيادى در همين دنيا مى‏كند به خيال اين كه به سعادت نائل بشود، بعد از مدتى خودش مى‏فهمد كه تمام اين تلاشها بيهوده بوده است و يا مى‏بيند كه از اين تلاشها نتيجه معكوس گرفته است و اگر تلاش نمى‏كرد براى سعادتش بهتر بود. نقش ايمان در سعادت انسان‏ يكى از آثار ايمان به خدا و روشن شدن به نور خدا اين است كه عمل انسان ارزش واقعى پيدا مى‏كند، يعنى وضعى پيدا مى‏كند كه واقعاً عمل و تلاش انسان موجب سعادت انسان مى‏شود، آنهم سعادت ابدى. اينجا مسئله‏اى طرح مى‏شود كه در آيه بعد بيشتر بر آن تصريح شده است و آن اين است كه آيا كار خوب و كار بد انسان بستگى به ايمان انسان دارد يا ندارد؟ آيا كار خوب به هرحال خوب و سعادت‏بخش است ولو انسان به نور الهى روشن نشده باشد و كار بد هم براى انسان به هرحال بد است ولو آنكه انسان ايمان داشته باشد و به نور الهى روشن باشد؟ اين يك مسئله‏اى است كه زياد مطرح مى‏شود و مخصوصاً جوانهاى امروز اين سؤال را زياد مطرح مى‏كنند، به اين صورت كه مى‏گويند چه دليلى هست و چه لزومى دارد كه براى اين كه عمل انسان مقبول درگاه خدا واقع بشود انسان حتماً مسلمان و با ايمان باشد و به خدا اعتقاد داشته باشد يا به تعبيرى كه در اين آيات هست به نور الهى روشن شده باشد؛ كار خوب به هرحال خوب است، خدا هم كه غنى است، پس براى خدا چه فرق مى‏كند كه بنده‏اى كه كار خوب و يا كار بد مى‏كند او را بشناسد يا نشناسد؛ خدا چون خداست و بزرگ و عظيم و غنى و بى‏اعتناست، نبايد بين بندگان- چه آن بنده‏اى كه او را مى‏شناسد و در درگاه او سر تعظيم فرود مى‏آورد، نماز مى‏خواند و روزه مى‏گيرد، و چه آن بنده‏اى كه اساساً او را نمى‏شناسد مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 481 و بلكه با او مخالف و نسبت به او ياغى است ولى در عين حال هردو كار خوب مى‏كنند- فرق بگذارد. پس در روز قيامت نبايد مسئله ايمان، حسابى داشته باشد، فقط بايد عمل حساب داشته باشد؛ بنابراين اگر يك آدم مادى مسلكِ منكر خدا و منكر همه پيغمبران خدا كار خيرى كرده، مثلًا خدمتى به بشريت كرده است، خدا بايد او را به بهشت ببرد، همان طور كه اگر يك بنده‏اى كه او را مى‏شناسد كار خوب بكند بايد او را به بهشت ببرد، و غير از اين هم نمى‏تواند باشد؛ اگر غير از اين باشد بايد بگوييم خدا- العياذ باللَّه- مثل آن رؤسايى است كه ميان افرادى كه مى‏آيند تعظيم مى‏كنند و تملّقش را مى‏گويند و آن افرادى كه پيش او نمى‏آيند تعظيم كنند و تملّق بگويند فرق مى‏گذارد، در صورتى كه ما مى‏گوييم رئيس خوب آن رئيسى است كه هيچ فرقى ميان افراد از اين نظر نگذارد، فقط به كار افراد توجه كند، اگر ديد كار فرد خوب است به او پاداش بدهد. اين صورت اشكال. اين موضوع را خيلى از افراد به صورت اشكال و ايراد سؤال مى‏كنند و من خودم در آخرين بخش كتاب عدل الهى همين مسئله را مطرح و مفصل درباره اين موضوع بحث كرده‏ام. اكنون به مناسبت اين سه آيه، مقدارى از اين مطالب را عرض مى‏كنم. ما مى‏بينيم قرآن تنها روى عمل تكيه نمى‏كند، روى عمل و ايمان هردو تكيه مى‏كند. مى‏بينيد قرآن هميشه مى‏گويد: الَّذينَ امَنوا وَ عَمِلُوا الصّالحاتِ آنان كه ايمان دارند و عملشان صالح است. قرآن براى سعادت بشر، نه به ايمانِ تنها اتكاء مى‏كند كه بگويد اگر ايمانت درست بود ديگر اهل سعادت هستى، عملت هرچه بود، بود و نه به عمل تنها تكيه مى‏كند كه بگويد: «الَّذينَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَواءٌ امَنوا اوْ لَمْ يُؤْمِنوا» كسانى كه عمل صالح انجام مى‏دهند، خواه ايمان داشته باشند يا نداشته باشند؛ بلكه قرآن مى‏گويد ايمان و عمل صالح هردو. البته عده‏اى هم از آن طرف بوده‏اند كه مى‏گفته‏اند عمل هيچكاره است و هرچه هست ايمان است. در ميان خودمان هم هستند افرادى كه عمل را تحقير مى‏كنند و مى‏گويند عمل در سعادت انسان اثر ندارد و فقط ايمان مؤثر است. عده‏اى هم از اين طرف مى‏گويند بايد عمل اثر داشته باشد نه ايمان، و عجيب اين است كه مدعى هستند خود قرآن هم در بعضى آيات همين مطلب را تأييد كرده است؛ مى‏گويند مگر مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 482 خود قرآن نمى‏گويد: انَّ اللَّهَ لا يُضيعُ اجْرَ الْمُحْسِنينَ «1» خدا كار نيكوكاران را ضايع نمى‏كند (نمى‏گويد آن نيكوكار مؤمن باشد يا نباشد) و يا: انّا لا نُضيعُ اجْرَ مَنْ احْسَنَ عَمَلًا «2» هركسى كه كار خيرى بكند ما اجرش را ضايع نمى‏كنيم. اين سؤال بيشتر از اينجا مطرح مى‏شود كه مى‏گويند ما افرادى را سراغ داريم كه اينها خدمات بزرگى به بشريت كرده و مى‏كنند و حال آن‏كه مسلمان نيستند و بعضى از آنها نه تنها مسلمان نيستند و ايمان به اسلام و پيغمبر اسلام ندارند، بلكه اساساً به خدا ايمان ندارند و خدا را نمى‏شناسند و خدانشناس هستند. مثلًا آن كسى كه پنى‏سيلين را كشف كرد چه خدمت بزرگى به بشريت كرد، چقدر بيماريها بود كه قبل از كشف پنى‏سيلين غيرقابل علاج بود و چقدر بچه‏ها مثلًا به همين بيمارى ديفترى مى‏مردند و معالجه نمى‏شدند، اما بعد از كشف پنى‏سيلين معالجه مى‏شوند. همين طور آن كسى كه واكسن ضد كزاز را كشف كرد، و ديگران. آيا مى‏شود گفت خدا عمل اين اشخاص را به جرم اين كه ايمان نداشته‏اند ناديده مى‏گيرد؟ يك اصل قرآنى‏ حال ببينيم قضيه از چه قرار است و مطلب چگونه است. خدا يك اصلى را در قرآن بيان كرده است كه اين اصل ما را كاملًا روشن مى‏كند. در سوره بنى‏اسرائيل مى‏فرمايد: مَنْ كانَ يُريدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُريدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْليها مَذْموماً مَدْحوراً. وَ مَنْ ارادَ الْاخِرَةَ وَ سَعى‏ لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَاولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكوراً. كُلًاّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظوراً «3». مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 483 خلاصه اين آيه‏ها اين است كه هركسى در هر راهى كه تلاش كند و به سوى هر مقصدى كه برود و فعاليت كند، خدا اجرش را در همان مقصد ضايع نمى‏كند. خدا اين عالَم و اين دستگاه هستى را به صورت يك دستگاه آماده براى كشت كردن و محصول برداشتن ساخته است. شما از يك مزرعه چه انتظارى داريد؟ انتظار داريد كه آنچه را كشت مى‏كنيد برداريد. اما از مزرعه- هر اندازه خوب و عالى باشد- اين انتظار غلط است كه انسان يك چيزى را كشت كند و چيز ديگرى بردارد. شما اگر در يك مزرعه مساعد و آماده، گندم بكاريد گندم برمى‏داريد. جو بكاريد جو برمى‏داريد، درخت ميوه بكاريد ميوه برداشت مى‏كنيد، اگر گلابى غرس كنيد گلابى برمى‏داريد و اگر حنظل بكاريد حنظل، اگر خار بكاريد خار برداشت مى‏كنيد و اگر گل بكاريد گل. معنى يك مزرعه عالى و نمونه اين نيست كه به هرحال گل بدهد اعم از اين كه من خار بكارم يا چيز ديگر؛ برنج يا گندم محصول بدهد، من ارزن بكارم يا جو. انسانها در تلاشهايشان مقصدى دارند. درست است كه همه طالب سعادت هستند ولى سعادتشان را در چه چيزى جست و جو مى‏كنند؟ يك وقت هست انسان در اين دنيا تلاش مى‏كند، عمل مى‏كند، زحمت مى‏كشد براى محصولى و نتيجه‏اى كه مى‏خواهد در همين دنيا بگيرد و اصلًا به خدا و آخرت هم كارى ندارد، يعنى بذرى كه مى‏پاشد فقط بذر دنيايى است، كارى مى‏كند براى نتيجه‏اى در همين دنيا. اما يك وقت هست انسان كارى مى‏كند نه براى نتيجه مادى در اين دنيا، بلكه براى اين كه قرب به حق پيدا كند، به خدا نزديك شود و در جهان ديگر محصولى بردارد. قاعده اين است كه اگر كسى بذرى براى آن جهان كاشته است در آن جهان به او بدهند و اگر بذرى براى اين جهان كاشته است در اين جهان به او بدهند. قرآن مى‏گويد: «كُلًاّ نُمِدُّ» ما مدد خودمان را، هم به آنان كه خداخواه و آخرت‏خواه هستند و مقصدشان بالاتر از ماديت است مى‏رسانيم و هم به آنها كه نمى‏خواهند تا آنجا بروند و مى‏خواهند محصول و نتيجه را در همين جا بگيرند؛ با يك تفاوت و آن اين كه چون دنيا دار تزاحم علل و اسباب است خدا تضمين نمى‏كند كه هر كسى كه براى دنيا و مقصد دنيا تلاش كند صد درصد به آن مى‏رسد، چون ممكن است به موانعى بربخورد، بذرى را بپاشد براى اين كه در دنيا نتيجه بگيرد ولى بذرش در همين جا فاسد و خراب بشود و آفتى به آن برسد. نه درباره افراد تضمين مى‏كنيم كه به همه صد درصد [محصول و نتيجه‏] بدهيم و نه در همه اعمال تضمين مى‏كنيم كه در همه اعمال صد درصد [محصول و نتيجه‏] بدهيم. بذرى‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 484 كه براى مقصد دنياست خيلى از اوقات به آفت برمى‏خورد، ولى بذرى كه براى خدا و براى تقرّب به حق و براى آخرت پاشيده شود، ديگر تخلف‏پذير نيست. آن بذر مطابق با مزاج هستى است و تخلف نمى‏پذيرد، و بلكه بيش از مقدارى كه شخص كاشته است محصول مى‏دهد. حال من از شما مى‏پرسم اين اصل كلى چطور است؟ آيا اين اصل كلى يك اصل منطقى است يا منطقى نيست؟ در آيات ديگرى هم اين مطلب به صورت ديگرى آمده است. در سوره شورى‏ مى‏فرمايد: مَنْ كانَ يُريدُ حَرْثَ الْاخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فى حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُريدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِى الْاخِرَةِ مِنْ نَصيبٍ «1» . اصلًا اين تعبير كشت و زراعت كردن از خود قرآن است: هركسى كه بخواهد بذر را به قصد آخرت بپاشد «2» و قصدش كشت آخرت باشد به او مى‏دهيم، زيادترش را هم مى‏دهيم و هركسى هم كه قصدش دنيا باشد (نمى‏گويد كه مى‏دهيم و بيشتر از آن چيزى به او مى‏دهيم) او را هم محروم نمى‏كنيم: نُؤْتِهِ مِنْها «3». به نظر شما اين اصل و اين مطلب يك حرف منطقى است يا حرفى است كه منطقى نيست؟ به نظر نمى‏رسد كه كوچكترين ايرادى بشود به اين مطلب گرفت و اگر غير از اين بود منطقى نبود. حال سخن قرآن در مورد اين كه عمل چه كسى مقبول است و عمل چه كسى مقبول نيست، اين است كه آن كسى كه در دنيا تلاش مى‏كند حتماً هدفى دارد، اگر شهرت و معروفيت و محبوبيت است، پيشرفت كشورش است، بلندشدن آوازه هم‏نژادان و مردم كشورش است، به نتيجه‏اش هم مى‏رسد، اما [در] كارى كه براى اين مقصد انجام شده است ديگر توقع نداشته باشيد كه انسان به آن مقصدِ ديگر برسد؛ يعنى او كار را كرده نه براى اين كه به خدا نزديك شود بلكه براى اين كه به مردم نزديك شود، به مردم هم نزديك مى‏شود اما نمى‏تواند بگويد به خدا هم‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 485 نزديك مى‏شود. مگر مى‏شود كه انسان براى مسافرتى راه بيفتد و مثلًا قصدش اين باشد كه به طرف قم برود ولى به طرف شمال تهران حركت كند و بعد بگويد من به طرف شمال مى‏روم ولى بالاخره به قم مى‏رسم. اگر انسان به طرف شمال حركت كرد به شمال مى‏رسد و اگر به طرف جنوب حركت كرد به جنوب مى‏رسد. از هر جاده‏اى كه انسان حركت كند به نهايت آن جاده و به شهرهايى كه آن جاده به آنها منتهى مى‏شود مى‏رسد و غير از اين نيست. ايمان، شرط قبول عمل‏ ايمان از اين نظر شرط [قبول عمل‏] است، نه اين كه- العياذ باللَّه- خدا مى‏گويد عمل كسانى را كه پيش من تملّق مى‏كنند قبول مى‏كنم و عمل ديگران را با اين كه يكسان است، رد مى‏كنم؛ نه، آن كسى كه ايمان ندارد، اصلًا خدا را نمى‏خواهد، پس خدا هم مال او نيست. آن كسى كه ايمان ندارد آخرت را نمى‏خواهد؛ وقتى آخرت را نمى‏خواهد ديگر نمى‏شود آن را به او داد. در آخرت به انسان آنچه را كه خواسته است مى‏دهند؛ معنى ندارد كه آنچه را كه نخواسته و به سوى آن نرفته است به او بدهند. بله، براى اين كه اصل عمل كسى مقبول باشد شرطش اين نيست كه انسان حتماً مثلًا مسلمان و شيعه باشد. اگر كسى به خدا ايمان داشته باشد و خدا را بشناسد و به آخرت اعتقاد داشته باشد و كارى را براى خدا و آخرت انجام بدهد، آن كارش فى حدّ ذاته در درگاه الهى قابل قبول است مگر آن كه آفتى ايجاد كند و آن را از بين ببرد كه نام آن آفت «عناد» و «كفر» است، كه آن را بعد توضيح مى‏دهم. آن كسى كه پنى‏سيلين را كشف كرده و به افراد بشر خدمت كرده است، هر منظورى كه از اين خدمت داشته، خدا او را به همان منظورش مى‏رساند، نه به منظورى كه نداشته است. محال است- و معنى هم ندارد- كه انسان به منظور و مقصودى كه ندارد برسد، يعنى در راهى كه نرفته است به مقصد آن راه برسد. پس اين كه عرض كرديم روشن شدن به نور خدا- يا بگوييد ايمان به حق- به عمل انسان ارزش مى‏دهد، به اين دليل است كه عمل انسان را در همين دنيا دگرگون مى‏كند. دو نفر كه يك عمل را انجام مى‏دهند، آن كه به نور خدا روشن است و آن كه به نور خدا روشن نيست، اينها به ظاهر يك جور عمل را انجام داده‏اند ولى در باطن تفاوت اين عمل و آن عمل از زمين تا آسمان است: الَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 486 الصّالِحُ يَرْفَعُهُ «1». اين آيه را دو جور تفسير مى‏كنند و هر دو جورش هم درست است و اساساً معنى ندارد كه ما آيات قرآن را هميشه به يك معنى خاص حمل كنيم. يك جا كه مى‏بينيم آيه در آنِ واحد دو معنى درست را تحمل مى‏كند، هردو مقصود است. اين از خصايص و جزء معجزات قرآن است كه گاهى تعبيرات خودش را طورى مى‏آورد كه آن را چند جور مى‏توان معنى كرد و هرچند جورش هم درست است. گاهى شاعرى شعرى مى‏گويد كه چند جور قابل معنى است و چه بسا از خودش هم بپرسيد مى‏گويد هرطور كه بخواهيد بخوانيد همان درست است. اين شعر سعدى كه در اول «بدايع» است، معروف است و آن را چند جور مى‏توان خواند: از درِ بخشندگىّ و بنده نوازى مرغِ هوا را نصيب و ماهىِ دريا يعنى خداى بخشنده و بنده‏نواز، هم مرغ هوا را نصيب انسان كرده و هم ماهى دريا را. ولى اين شعر را هفت هشت جور ديگر هم مى‏شود خواند، از جمله اين كه: از درِ بخشندگىّ و بنده‏نوازى مرغ، هوا را نصيب و ماهى، دريا يعنى هوا را نصيب مرغ كرده و دريا را نصيب ماهى. از درِ بخشندگىّ و بنده‏نوازى مرغِ هوا را نصيبِ ماهى دريا يعنى خدا مخلوق‏نواز است و گاهى به يك ماهى، مرغ هوا را مى‏رساند. از درِ بخشندگىّ و بنده‏نوازى مرغِ هوا را نصيب، ماهى دريا يعنى ماهى دريا را نصيب مرغ هوا كرده. اگر اينها را تلفيق بكنيد چند جور ديگر هم مى‏شود خواند، البته با اين تفاوت كه اينجا در خواندن بايد تغييرى بدهيم، يك دفعه مى‏گوييم «مرغِ هوا را نصيب و ماهىِ دريا» و يك وقت مى‏گوييم «مرغ، هوا را نصيب و ماهى، دريا» ولى آيات قرآن را هيچ لزومى ندارد كه چند جور بخوانيم، يك جور هم كه مى‏خوانيم چند جور معنى مى‏دهد. الَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ. هر فرد يا ملتى به مقصد راهى كه مى‏رود مى‏رسد نه مقصد ديگر عدالت يعنى حسن روابط اجتماعى، و ظلم گسيختگى روابط اجتماعى است. حال‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 487 اگر يك ملتى مسلمان و با ايمان باشند، خداشناس به قول خودشان باشند، خودشان را ملت قرآن حساب كنند و فرياد «اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّه» و «اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللَّه» و «اشْهَدُ انَّ عَلِيّاً وَلِىُّ اللَّه» آنها به آسمان بلند باشد، اما آن اصلى كه قرآن مى‏گويد «لِيَقومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ» «1» اصلًا در ميانشان برقرار نباشد و وقتى روابط اجتماعى آنها را مى‏بينيد سراسر فساد و دروغ و تهمت و فحشا و ظلم و ستم است، قرآن نه تنها مدعى نيست كه چنين ملتى قابل بقاست بلكه مدعى است كه اينها قابل بقا نيستند، و همه اينها از آن اصل ريشه مى‏گيرد كه هر فردى و هر ملتى اگر از راهى بروند، به مقصدى كه در نهايت آن راه قرار گرفته است مى‏رسند ولى اگر به راهى نروند، انتظار رسيدن به مقصد آن راه را هم نبايد داشته باشند. يك فرد ماترياليست يا يك ملت ماترياليست اگر راه دنياى خودش را درست طى كند (قرآن مى‏گويد) به مقصد دنياى خودش مى‏رسد، اما يك ملت خداشناس اگر همان راه دنيا را غلط طى كند به مقصودش نمى‏رسد. به همين دليل يك ماترياليست وقتى كه به طرف خدا نرفته و راهِ به سوى خدا يعنى راه تقرّب به حق و راه بهشت را و اين كه سعادت آن جهانى را هم داشته باشد نرفته است اصلًا توقع چه چيزى را دارد؟! همين طور كه ما در دنيا نبايد انتظار سعادت راهِ نرفته را داشته باشيم، در آخرت هم نبايد چنين انتظارى داشته باشيم. اين است كه بعد از آيه نور كه همه نظرش- بر طبق روايات و آنچه كه از خود آيه استفاده مى‏شود- به هدايت الهى است و در ذيل آيه هم مى‏فرمايد: يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ، مى‏فرمايد: لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ. (تعبيرهاى قرآن خيلى عجيب است!) «يَجْزِيَهُمُ اللَّهُ» يا به «يَهْدِى اللَّهُ» برمى‏گردد و يا به «فى بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ الْاصالِ …»؛ فرق نمى‏كند، چه بگوييم خدا آنها را هدايت مى‏كند براى اين منظور و چه بگوييم اهل هدايت آن طور درست عمل مى‏كنند و خدا را فراموش نمى‏كنند به اين منظور: لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا، اين نور خدا براى اين است كه خدا عمل آنها را به نيكوترين وجهى كه عمل كرده‏اند (يعنى به نيكوترين نحو عملى كه يك عمل‏كننده انجام بدهد) پاداش دهد. و اين همان مطلبى است كه عرض كردم؛ يعنى ايمان چنين ارزشى به عمل انسان‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 488 مى‏دهد كه آن حداكثر پاداشى كه بايد بگيرد مى‏گيرد؛ چطور مى‏گيرد؟ از نظر آخرت معلوم است كه قرب خدا و حيات ابدى و بهشت جاويدان و مغفرت گناهان هست. اما از نظر دنيا چطور؟ آيا ميان دنيا و آخرت تضاد است؟ قرآن هرگز ميان آخرت و دنيا تناقض قائل نمى‏شود. آيا بين دنيا و آخرت تضاد و تناقض هست يا نيست؟ من يك مثلى برايتان عرض مى‏كنم، شما ببينيد اسمش تضاد است يا تضاد نيست. خود ما مثلى داريم كه مى‏گوييم «چونكه صد آمد نود هم پيش ماست.» مولوى مثل ديگرى ذكر مى‏كند، مثال مى‏زند به قطار شتر، مى‏گويد شما يك وقت هست كه طالب و خريدار يك قطار شتر هستيد و يك وقت هست كه طالب پشم و پشكل شتر هستيد. اگر شما طالب پشم و پشكل شتر هستيد، پشم و پشكل گيرتان مى‏آيد ولى ديگر قطار شتر به تبع گيرتان نمى‏آيد، اما اگر كسى برود و قطار شتر را بخرد پشم و پشكل هم گيرش مى‏آيد. مى‏گويد: آخرت قطّار اشتر دان عمو در تبع دنياش همچون پشك و مو شما آخرت را بخواهيد- نه اين كه آخرت را بخواهيد تا دنيا را به شما ندهند- دنيا هم هست، اما اگر دنيا را بخواهيد ديگر آخرت نيست. اگر قطار شتر مى‏خواهى پشم و پشكل هم فراوان است، اما اگر فقط پشم و پشكل مى‏خواهى ديگر قطار شتر گيرت نمى‏آيد، قطار شتر مال ديگران است. كِى انسان از عمل خودش حداكثر بهره را مى‏برد و به سعادت جاويدان اخروى، قرب به ذات حق، دورى از عذاب الهى و دنياى سعادتمند نائل مى‏شود؟ آن وقتى كه به نور خدا روشن باشد و براى خدا كار كند؛ مى‏شود: لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا يعنى حداكثرِ آنچه كه به يك عملى مى‏شود پاداش داد، پاداش داده مى‏شود و ديگر جاى خالى نيست؛ دنيايش هست، آخرتش هم هست. تفضّل خدا بعد مى‏فرمايد: وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ از فضل خودش يك چيز اضافه هم مى‏دهد؛ يعنى علاوه بر اين كه حداكثر پاداش را مى‏دهد، اضافه بر پاداش هم از فضل خودش مى‏دهد. منطقى در قرآن هست تقريباً به همين [مضمونِ‏] «وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» و به‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 489 عبارات مختلف و آن اين كه اگر كسانى در راه خدا باشند، اين كه عملشان حداكثرِ پاداش داده مى‏شود به جاى خود، و اين كه آنچه مى‏خواهند به آنها داده مى‏شود نيز به جاى خود: وَ مَنْ ارادَ الْاخِرَةَ وَ سَعى‏ لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَاولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكوراً «1»، لَهُمْ ما يَشاؤنَ فيها، علاوه بر آن «وَ لَدَيْنا مَزيدٌ» «2» . در اينجا چون راه فطرى و راه طبيعت بشر است، يك چيزهايى هم كه نخواسته‏اند مافوق خواسته به آنها تفضّل مى‏شود. [تعبير ديگر چنين است‏]: مَنْ كانَ يُريدُ حَرْثَ الْاخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فى حَرْثِهِ «3». تعبير ديگرى در چند جاى قرآن هست كه آن خيلى عجيب است. در بعضى آيات، قرآن مى‏گويد اگر كسى كار بد بكند به همان اندازه كه كار بد كرده به او كيفر مى‏دهند، ولى اگر كار خوب بكند چند برابر كار خوب به او پاداش مى‏دهند: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ امْثالِها «4» كسى كه كار خوب بكند ده برابر به او پاداش مى‏دهند. منطق ديگرى در قرآن هست كه خيلى لطيف و عالى است و آن اين است: وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فيها حُسْناً «5» (اين خيلى عجيب است!) اگر كسى كار نيك و زيبا بكند ما به زيبايى كارش مى‏افزاييم، يعنى ما گريم و پرداختش مى‏كنيم. وقتى كار در مسير خلقت و رضاى الهى قرار بگيرد اينچنين است. شما كارى را در مسير رضاى الهى انجام بدهيد، بسا هست اين كار شما معايب و نواقصى دارد، اما خدا به فضل و لطف خودش آن معايب و نواقص را برطرف مى‏كند و زشتيهاى عمل شما را از بين مى‏برد و تبديل به زيبايى مى‏كند. خدا نسبت به كار نيك مشّاطه‏گرى مى‏كند، بديهايش را مى‏پوشاند و به جايش خوبى مى‏آورد. پس دو مطلب است: يكى اين كه يك كار خوب كه انسان مى‏كند خدا آن را ده تا كار خوب حساب مى‏كند. اين، جنبه كمّيت كار است، يعنى لطف الهى بر كمّيتش مى‏افزايد. يكى هم جنبه كيفيت كار است كه انسان يك كار نيمه زيبا انجام مى‏دهد، بعد مى‏بيند خدا تمامْ زيبا به او تحويل مى‏دهد. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 490 اينها همه فرع بر اين است كه انسان به آن نور هدايتى كه سراسر عالم را گرفته است روشن باشد، كور و تيره و گمراه نباشد. اين معجزه‏ها همه از همان روشنى ايمان و روشن بودن به مقصد اصلى خلقت پيدا مى‏شود، لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا كه خدا به آنها پاداش بدهد به نيكوترين وجهى كه عمل كرده‏اند. مقصود اين است كه آن عملى كه انجام داده‏اند، به حدّ احسنى كه مى‏شد آن را انجام دهند، آن طور به آنها پاداش مى‏دهد. اين آن عملى است كه انجام داده و خواسته‏اند، وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ و به فضل خودش باز بر پاداش اضافه مى‏كند. وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ خدا آن كه را كه بخواهد بدون حساب و بدون اندازه روزى مى‏دهد. روزى فقط نان و آب نيست، همان فضل و رحمت الهى است. خدا هر كه را كه بخواهد [روزى بى‏حساب مى‏دهد.] البته خواستن خداوند از روى قرعه‏كشى و به گزاف نيست. خدا چه كسانى را مى‏خواهد؟ همانهايى كه خودش بيان كرده كه مشيّت او چگونه حكمفرماست. دو آيه بعد را فقط اشاره مى‏كنم و تفصيلش را جلسه آينده عرض مى‏كنم. سه مَثل براى عمل كافران‏ اين آيه راجع به عمل اهل ايمان بود. اما راجع به عمل كافران (آنها كه مؤمن نيستند و چنين نيست كه مؤمن نيستند و قاصرند، بلكه مؤمن نيستند و مقصّر و معاندند) قرآن براى آنها سه مثل ذكر كرده است كه دو مثل آن در اينجا آمده است و هريك از اين سه مثل يك مطلب اساسى را بيان مى‏كند. گاهى مى‏گويد اعمال اينها در حكم تلّى از خاكستر است كه در روزى كه تندباد شديدى مى‏وزد، هر ذره آن را يك جا مى‏برد، كه به اين مضمون آيات ديگرى هم هست، البته نه به صورت مثال: وَ قَدِمْنا الى‏ ما عَمِلوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثوراً «1». پس گاهى به اين صورت مى‏گويد كه عمل كافران، يك چيزى هست- نه اين كه چيزى نيست- ولى يك باد مى‏آيد و آن را پراكنده مى‏كند و هر ذره‏اش را به جايى مى‏برد و نيست و نابود مى‏كند. مثل ديگرى كه براى اعمال كافران ذكر كرده مَثل سراب است. در بيابانها و مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 491 بالخصوص بيابانهاى شنزار، خيلى اوقات به هنگام تابيدن آفتاب، انسان از دور نگاه مى‏كند و خيال مى‏كند يك درياست كه در آن، آب دارد موج مى‏زند و اگر تشنه باشد به سوى آب مى‏رود، ولى هرچه نزديك مى‏شود مى‏بيند آب از او دور مى‏شود تا كم‏كم مى‏فهمد كه خيال بوده و از انعكاس نور يك چنين وضعى پيدا شده و اصلًا آبى وجود ندارد. به اين مى‏گويند «سراب» كه صورت و شكل و ظاهر و خيالِ آب هست ولى خود آب نيست. گاهى نيز قرآن اعمال كافران را تشبيه مى‏كند به تاريكيهايى كه انسان در يك شب ظلمانى در ميان امواج طوفانى دريا گرفتار است و همين طور موج از پسِ موج حركت مى‏كند و هوا هم ابرى است، هيچ نورى وجود ندارد و به قدرى تاريك است كه حتى انسان هرچه دستش را نزديك به چشمش مى‏آورد كه ببيند، دست خودش را هم نمى‏بيند. اين سه مثل هركدام ناظر به يك چيز بالخصوص است: يكى مثَل كارهاى بد كافران است كه: ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ «1»؛ يكى مثَل است براى كار خوبشان كه خيال مى‏كنند كار خوب انجام داده‏اند، بعد مى‏بينند سراب بوده است نه آب؛ و يكى ديگر مثَل است براى كار خوبى كه اول هم يك چيزى بوده ولى بعد كارى انجام داده‏اند كه آن را بكلى نيست و نابود كرده‏اند. باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا دلهاى ما را به نور ايمان منوّر بفرما، اعمال ما را مقبول درگاه خودت قرار بده، نيات ما را خالص بفرما، اموات ما غريق رحمت خودت بفرما. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 492 تفسير سوره نور (9) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم‏ وَ الَّذينَ كَفَروا اعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْانُ ماءً حَتّى‏ اذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفّيهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَريعُ الْحِسابِ. اوْ كَظُلُماتٍ فى بَحْرٍ لُجِّىٍّ يَغْشيهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ اذا اخْرَجَ يَدَهُ لَمْ‏يَكَدْ يَريها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نوراً فَما لَهُ مِنْ نورٍ «1». بحث اين آيات درباره سرنوشت عمل كافر است كه اگر كافر عملِ به اصطلاح خيرى به عقيده خودش بكند چه سرنوشتى پيدا مى‏كند و اگر عمل شرى مرتكب شود چه سرنوشتى پيدا مى‏كند. يكى دو مطلب به عنوان مقدمه بايد عرض كنم: معنى «كافر» يكى اين كه وقتى قرآن مى‏گويد «كافر»، مقصود از كافر چيست؟ آيا مقصود از كافر، هر غير مؤمن است؟ هر غير مسلمانى را ما مى‏توانيم بگوييم «كافر» و آنچه قرآن در مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 493 اينجا تحت عنوان «كافر» مى‏فرمايد شامل همه غير مسلمانها مى‏شود، يا اين كه كافر معنى خاصى دارد كه غير مسلمانِ به تقصير را شامل مى‏شود و غير مسلمانِ به قصور را شامل نمى‏شود؟ علما اصطلاحى دارند كه اين اصطلاح ريشه قرآنى هم دارد؛ جاهل را مَقْسم قرار مى‏دهند و مى‏گويند جاهل بر دو قسم است: يا قاصر است و يا مقصّر، و طبعاً هر خلافكارى اين طور است. يك نفر خلافكار و مجرم يك وقت قاصر است و يك وقت مقصّر. «قاصر» يعنى كوتاه و «مقصّر» يعنى كوتاهى‏كننده. اگر كسى چيزى را نمى‏دانست و يا جرمى را مرتكب شد، يك وقت علت اين كار قصور يعنى دست‏نارسى و كوتاهى است، يعنى او تقصير ندارد، مقصّر نيست و راهى غير از اين نداشته است «1»؛ و يك وقت او مقصّر است و آن، وقتى است كه انسان يك چيزى را دانسته و فهميده، اما به خاطر هواپرستى و نفس‏پرستى، على‏رغم آنچه خودش مى‏داند و مى‏فهمد عمل مى‏كند. قرآن خودش اصطلاحى در اين زمينه‏ها دارد ولى نه به نام قاصر و مقصّر، بلكه از قبيل «المستضعفين». مستضعفين يعنى ضعيف‏شمرده‏شدگان، دست‏نارسان. در بعضى جاهاى ديگر تعبير دارد: «مُرْجَوْنَ لِامْرِ اللَّه» «2» يعنى درباره يك طبقه‏اى شما اساساً قضاوت نكنيد كه عاقبت اينها چيست، بگوييد به خدا واگذار است، خدا خودش مى‏داند كه بعد با آنها چه بكند، كه البته اين خودش يك نويد رحمت است. چنين اشخاصى ممكن است مسلمان نباشند. الآن نقاطى در جهان وجود دارد مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 494 – در آفريقا، آمريكا، اروپا، مشرق‏زمين و خيلى از نقاط ديگر- كه بسا هست مردم نام اسلام را نشنيده‏اند و بسا هست در بعضى مناطق كه سياستهاى بالخصوصى حكومت مى‏كند، اصلًا از اول نگذاشته‏اند آنها نام دين و نام خدا را بشنوند. اينها هم به يك معنا كافرند يعنى مسلمان نيستند، اما كسى اينها را كافر معاند و كافر جاحد نمى‏گويد. كافر معاند يعنى آن فردى كه اسلام بر او عرضه شده و او درك كرده و فهميده، ولى به خاطر اين كه منفعت و جاه‏طلبى و تعصبش اقتضا نمى‏كرده [كه آن را بپذيرد،] در عين حال كه خودش را مواجه با حق ديده است، در مقابل حق و حقيقت قيام كرده است. اصل معنى كفر اين است. هر غيرمسلمانى را، ولو كسى كه اسلام بر او عرضه نشده است تا عكس‏العمل مخالف در مقابلش نشان بدهد، به يك معنا مى‏توانيم بگوييم كافر، ولى به يك معناى ديگر [نمى‏توانيم بگوييم‏] و قرآن هرجا «الَّذينَ كَفَروا» مى‏گويد ناظر به آن طبقه نيست، بلكه ناظر به طبقه‏اى است كه حقيقت بر آنها عرضه شده است و آنها در مقابل حقيقت عناد مى‏ورزند. «كفر» يعنى پرده‏كِشى. آنها مى‏خواهند روى حقيقت، ساتر و پرده بيندازند؛ يعنى مقصّر هستند و از روى تقصير [حقيقت را نمى‏پذيرند.] درباره همينهاست كه قرآن مى‏فرمايد: وَ جَحَدوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها انْفُسُهُمْ «1» يعنى در حالى كه در عمق روحشان يقين دارند، مع‏ذلك جحود مى‏ورزند. حقيقت اسلام تسليم است‏ حقيقت اسلام تسليم است نه دانستن و ندانستن. دانستن و كشف حقيقت كردن، براى اين كه يك نفر مسلمان باشد كافى نيست. وقتى حقيقت براى انسان كشف شد بايد عكس‏العملش در مقابل حقيقتِ كشف‏شده اين باشد كه «امَنّا وَ سَلَّمْنا وَ صَدَّقْنا»؛ اين مى‏شود اسلام، و الّا من از شما مى‏پرسم: آيا شيطان كافر است يا كافر نيست؟ بدون شك كافر است. قرآن هم مى‏گويد: وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ «2» . ولى از شما مى‏پرسم: آيا شيطان- كه قرآن او را كافر مى‏خواند- خدا را مى‏شناسد يا نمى‏شناسد؟ مى‏داند خدايى هست يا نه؟ او از همه بهتر مى‏داند. خدا را آنچنان‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 495 مى‏شناخت كه مى‏گفت: فَبِعِزَّتِكَ «1» (به عزّت خودت قسم). آيا شيطان پيغمبران و عباد مخلَص خدا را مى‏شناسد يا نمى‏شناسد؟ خيلى هم خوب مى‏شناسد، چون مى‏گفت: الّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ «2» . يك عده عباد را سراغ داشت كه آنها را «عباد مخلَص» مى‏ناميد و مى‏گفت: ديگر دستم به آنها نمى‏رسد. بندگان مخلَص خدا را آنچنان مى‏شناسد كه مى‏گويد: ولى من به آنها دسترسى ندارم، هيچ روزنه و نقطه ضعفى در آنها نيست كه من در آنها نفوذ پيدا كنم. ائمّه را چطور؟ ائمّه را مثل انبيا، خوب مى‏شناسد. آيا به معاد اعتقاد دارد يا نه؟ يعنى آيا علم دارد كه روز قيامتى هست يا نه؟ به آن هم علم و يقين داشت، مى‏گفت: فَانْظِرْنى الى‏ يَوْمِ يُبْعَثونَ «3» خدايا مرا تا روز قيامت مهلت بده. اين عنصرى كه خدا و پيغمبران را مى‏شناسد و به معاد هم اعتقاد جازم دارد- اين سه ركنى كه ما هميشه شرط اسلاميّت مى‏دانيم- در عين حال قرآن مى‏گويد كافر است، چون ملاك كفر اين نيست كه انسان بداند يا نداند، و ملاك اسلام هم اين نيست كه انسان بداند يا نداند. ملاك اسلام اين است كه انسان بداند و در مقابل حقيقت تسليم باشد، و ملاك كفر اين است كه انسان بداند، حقيقت بر او عرضه شده باشد و او در مقابل حقيقت بايستد و مخالفت كند. پس اين كه قرآن در يك جا مى‏فرمايد: اعمال كافران مانند تلّى از خاكستر است كه باد تندى بوزد، در يك جا مى‏فرمايد: مانند سرابى است كه «تشنه» او را آب خيال مى‏كند، و در يك جا به ظلمتهايى تشبيه مى‏كند كه در اعماق درياها وجود دارد، همه درباره انسانهايى است كه حقيقت بر آنها عرضه شده و در عين حال در مقابل حقيقت ايستاده‏اند. قرآن در يك جا تابلوى عجيبى را مجسّم مى‏كند: وَ اذْ قالُوا اللَّهُمَّ انْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندِكَ فَامْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ «4» . مى‏گويد ياد كن آن وقتى را كه دست به آسمان بلند مى‏كردند و مى‏گفتند: خدايا اگر سخن اين محمّد كه مدعى نبوت است حق است و او واقعاً پيغمبر است و راست مى‏گويد و از مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 496 ناحيه توست «1»، سنگى از آسمان بفرست و ما را ببر كه نبينيم. كفر معنايش همين است. مى‏گويد: اگر اين حقيقت است، مرا ببر كه نبينم. اما آن طبقات ديگر، يعنى كافرانى كه كافرند به معنى اين كه مسلمان نيستند ولى قاصران‏اند و به تعبير خود قرآن «مستضعفان» اند، «مُرْجَوْنَ لِامْرِ اللَّه» هستند- كه شايد اكثريت كافرها و غيرمسلمانها از اين قبيل باشند، خدا عالم است- در آنها بحثى نيست [و كافر واقعى شمرده نمى‏شوند.] فلان زن يا بچه، فلان دهاتى يا بى‏سواد، يك گوشه‏اى افتاده و اساساً [حقيقت به او نرسيده است‏] و گاهى حتى افراد دانشمندى [چنين هستند.] شك دكارت‏ در كتاب عدل الهى اين داستان را كه در شرح حال دكارت مى‏نويسند، نقل كرده‏ام. دكارت فيلسوف معروفى است كه فلسفه خودش را از شك شروع كرد، يعنى در راهى كه از نظر فلسفه مى‏رفت كم‏كم احساس كرد كه به بن‏بست رسيده است، يكدفعه همه خطها را كور كرد و گفت: از نو و از همان اول شروع مى‏كنم. يكمرتبه شك كرد و گفت: مى‏خواهم در همه چيز شك كنم تا ببينم يقين را از كجا پيدا مى‏كنم. نه تنها در امور مذهبى شك كرد، در ساير امور نيز شك كرد، گفت: شايد خدا نباشد، پيغمبرانى نباشند، اصلًا شايد دنيايى وجود نداشته باشد، رنگ و حجم و جسم و حرارت وجود نداشته باشد، همه اينها خيال باشد. مگر نه اين است كه انسان گاهى در خواب يك دنياى بسيار وسيع و عظيمى را مى‏بيند كه در عالم خواب شك نمى‏كند كه آنچه مى‏بيند حقيقت است اما وقتى بيدار مى‏شود مى‏بيند همه آنها خيال بوده است؟ بعد گفت: ولى در هرچه شك كنم در يك چيز نمى‏توانم شك كنم و آن اين كه «شك مى‏كنم»؛ در اين كه «شك مى‏كنم» نمى‏توانم شك بكنم، پس شكى وجود دارد و شخص شك‏كننده‏اى وجود دارد كه من هستم. پس اگر هيچ چيز در جهان وجود ندارد، من و شكّم وجود داريم. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 497 بعد گفت: پس يك نقطه پيدا كردم. حالا پايم را روى اين نقطه مى‏گذارم و اين را پله اول قرار مى‏دهم و قدم به قدم جلو مى‏روم. بعد آمد درباره خودش بررسى كند، گفت: من كه هستم، شكّ من هم كه وجود دارد؛ آيا اگر هيچ چيز وجود نداشته باشد، من و شكّ من مى‏تواند وجود داشته باشد، يا يك چيز ديگرى هم بايد وجود داشته باشد تا من و شكّم وجود داشته باشيم؟ ديد نه، بايد چيز ديگر هم وجود داشته باشد. قدم به قدم جلو رفت- كه داستانش مفصل است- و ديد خدا را نمى‏تواند انكار كند، خدا وجود دارد، روح وجود دارد، جسم وجود دارد، و كم‏كم خيلى از چيزهايى را كه قبلًا هم قبول داشت قبول كرد و خيلى از چيزها را قبول نكرد. رفت سراغ مذاهب (اينجاست كه انسان احساس مى‏كند كه او واقعاً مرد باانصافى است). مذاهب محيط خودش را يك يك بررسى كرد و معتقد شد كه مذهب مسيح در ميان مذاهب موجود بهترين مذهب است، ولى گفت: من نمى‏گويم مذهب مسيح بهترين مذهب جهان است، چون من نمى‏دانم در جهان چه مذاهبى وجود دارد «1»؛ شايد در جهان مذاهب ديگرى وجود داشته باشد كه بر مذهب مسيح ترجيح داشته باشد. من فعلًا مى‏گويم بهترين مذهب موجودى كه من مى‏شناسم اين است. و عجيب اين است كه وقتى مى‏خواهد مثالى براى يك نقطه دورافتاده ذكر كند كه او بى‏خبر است از اين كه در آن نقطه چه مذهبى وجود دارد، مى‏گويد مثلًا ممكن است در ايران يك مذهبى وجود داشته باشد كه از مذهب مسيح بهتر باشد. يك چنين آدمى كه تعصب ندارد و درِ دلش را به روى حقيقت باز كرده، گيرم به حقيقت هم نرسد، از مستضعفين و قاصران است و او را نمى‏توان كافر به آن معنا شمرد، يعنى كسى كه حقيقت برايش كشف شده و در مقابل حقيقت عكس‏العمل مخالف نشان مى‏دهد، عناد و جحود و كفر مى‏ورزد. شرط مقبول واقع شدن عمل‏ بعد از دانستن اين مطلب، درباره مقبول واقع شدن اعمال انسان در درگاه الهى و به تعبير قرآن بالا رفتن عمل انسان توضيح مى‏دهيم. اصلًا معنى مقبوليت [عمل، همان بالا رفتن آن است.] قبول كردن خدا مثل قبول كردن‏هاى ما نيست كه يك امر مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 498 قراردادى باشد. ماهيت و واقعيت اعمالى كه انسان مرتكب مى‏شود، به درجه اخلاص انسان، نيّت انسان و پاكى روح انسان بستگى دارد. يك وقت هست كه عمل به سوى خدا بالا مى‏رود (الَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ) «1» و يك وقت هست كه عمل انسان بالا نمى‏رود بلكه پايين مى‏رود (… انَّ كِتابَ الْفُجّارِ لَفى سِجّينٍ) «2». در روايت هست يك نماز ما مى‏خوانيم؛ يك وقت هست كه اين نماز ما يك تجسم نورانى پيدا مى‏كند، بالا مى‏رود و پرده‏هاى هفتگانه (هفت حجاب) را پاره مى‏كند. يك وقت هم هست كه نماز ما به صورتى است كه- در حديث است- ملائكه‏اى كه مأمور بالا بردن هستند، وقتى كه آن را به يك مقام بالاتر عرضه مى‏كنند، آن مقام بالاتر مى‏گويد: لَفّوهُ فى خِرْقَةٍ اين را در يك پارچه‏اى بپيچيد و بكوبيد به سر خواننده‏اش. خيلى نمازها هست كه به جاى اين كه بالا برود پايين مى‏رود «3». در روايت است كه انسان گاهى يك عمل خير را به قصد قربت انجام مى‏دهد، مثلًا به قصد قربت و واقعاً «قربةً الى اللَّه» از يك نفر دستگيرى مى‏كند. اين عمل او مى‏شود يك عمل نورانى و در مقامات بالا جاى مى‏گيرد. ولى بعد شيطان وسوسه مى‏كند، با اين كه در حين عمل قصد ريا نداشته و ريا هم نكرده و عملش پاك بوده اما رياى بعد از عمل مى‏كند. در مجلسى مى‏نشيند، يك خيال در ذهن اوست. اين خيال مثل يك گربه‏اى كه او را در يك جوال كرده باشند و مى‏خواهد بيرون بيايد، مى‏خواهد زود خودش را بيرون بيندازد و به مردم بگويد كه «بله، اطلاع پيدا كرديم فلان كس گرفتار است، ما هم به نوبه خودمان كمك كرديم.» دستور مى‏رسد يك درجه عمل او را پايين بياوريد. [اين كار تكرار مى‏شود.] دفعه سوم دستور مى‏رسد كه آن عمل را از بالا برداريد و بگذاريد در سجّين، در جهنم، يعنى عملى مى‏شود در رديف شرابخوارى. همان عملى كه در ابتدا بالا رفت، مى‏گويند آن را پايين بياوريد. پس اعمال انسان يك نظام واقعى دارد. براى اين كه عمل انسان بالا رود بايد مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 499 قصد انسان بالا رفتن باشد. اين همان است كه به آن «قصد قربت» مى‏گوييم. براى اين كه عمل انسان بالا برود بايد نيّت انسان خالص باشد و قصد بالا رفتن داشته باشد، و الّا محال است انسان قصد بالا رفتن نداشته باشد و عمل او بالا برود. اين است كه گفتيم انسان لااقل بايد ايمان به خدا و ايمان به آخرت- كه شرط قصد قربت است- داشته باشد، و الّا آدمى كه اصلًا به خدا ايمان ندارد و قصد قربت هم ندارد، نبايد انتظار داشته باشد كه عمل او بالا برود. وقتى او عمل را بالا نفرستاده، عمل چگونه بالا برود؟! اين درست مثل اين است كه كسى سنگى را به طرف پايين انداخته و مى‏گويد چرا سنگ به طرف بالا نمى‏رود؟ سنگ را به طرف بالا نينداخته كه بالا برود. آفات عمل صالح‏ اين مقدار [ايمان به خدا و ايمان به آخرت‏] شرط اصلى [مقبوليت و بالا رفتن عمل‏] است ولى يك چيزهايى هست كه به منزله آفت‏اند، يعنى يك عمل راست و درست را خراب و فاسد مى‏كنند؛ از جمله همين مسئله عناد و كفرى است كه عرض كردم. اگر انسان با حقيقت عناد بورزد، خاصيت عناد اين است كه اعمال گذشته انسان را حبط مى‏كند. يك نفر مسيحى مؤمن ممكن است عملى را به قصد قربت انجام دهد و مسلّم عملش در نزد خدا ضايع نمى‏شود، اما اگر همان فرد در جاى ديگر معاند باشد يعنى تا سخن از پيغمبر اسلام بيايد فوراً عكس‏العمل مخالف نشان بدهد، اين كفرش آن عملش را ضايع و باطل مى‏كند. همچنين يك نفر سنى ممكن است يك عمل را به قصد قربت انجام بدهد و عملش پاك و پاكيزه بالا برود اما اگر مسئله امامت اميرالمؤمنين بر او عرضه شد و قبول نكرد يعنى عناد ورزيد، قطعاً اعمالش همه به هدر رفته است. نه تنها عناد اين كار را مى‏كند، خيلى چيزهاى ديگر هم خود ما داريم [كه اعمالمان را هدر مى‏دهد.] نبايد خيال كرد اين مسئله فقط مربوط به آنهاست. لازم نيست عناد تنها در مورد نبوت يا امامت يا توحيد باشد، در موارد ديگر هم همين طور است. ممكن است انسان به نحو ديگرى معاند باشد. فرض كنيد كسى يك مسئله‏اى از من مى‏پرسد و من جوابى مى‏دهم. از يك نفر ديگر هم همان مسئله را مى‏پرسد و او جواب ديگرى مى‏دهد. بعد به من مى‏گويند: فلان كس جواب مسئله را مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 500 اين طور داد. تا به من گفتند، با اين كه من خودم بهتر از ديگران مى‏فهمم كه او درست گفته اما حاضر نيستم خودم را بشكنم و بگويم: ببخشيد، من اشتباه كردم، ايشان درست فرمودند، بلكه شروع مى‏كنم به توجيه و تأويل كردن و مى‏خواهم به هر نحوى شده حرف او را خراب كنم و حرف خودم را به كرسى بنشانم. اين هم خودش درجه‏اى از عناد است. در اين صورت نمى‏تواند نماز من نماز درستى باشد در حالى كه من اينقدر خودخواه و معاندم كه حاضر نيستم نسبت به اين كه مسئله‏اى را ديگرى بهتر از من جواب داده تسليم باشم و [به اشتباه خود] اعتراف كنم. حسادت هم همين طور است. پيغمبر اكرم فرمود: انَّ الْحَسَدَ لَيَأْكُلُ الْحَسَناتِ كَما تَأْكُلُ النّارُ الْحَطَبَ «1» حسد، حسنات انسان را مى‏خورد آنچنان كه آتش هيزم را؛ يعنى انسان حسناتى انجام مى‏دهد و در ديوان اعمالش حسنات زيادى هست، بعد مرتكب يك حسادت مى‏شود، تمام آنها محو و نابود مى‏شود. در حديثى پيغمبر اكرم در مورد بعضى از اعمال و اذكار فرمود: هركس اين عمل را مرتكب بشود يا اين ذكر را بگويد، خداوند متعال براى او درختى در بهشت غرس مى‏كند. يكى از حاضرين عرض كرد: يا رسولَ اللَّه! پس ما در بهشت خيلى درخت داريم. فرمود: بلى، اگر آتشى از اينجا نفرستيد و آنها را آتش نزنيد. جزاى عمل كافر پس اگر كافر ايمان به خدا نداشته باشد و به قيامتى معتقد نباشد و كارى را براى عالم بالا انجام ندهد عملش بالا نمى‏رود، و اگر [اهل كتاب بود و] كارى را براى عالم بالا انجام داد ولى كفر عنادى و كفر جحودى داشت، خود اين كفر جحودى عملش را بعد از اين كه مأجور بوده از بين مى‏برد، همين طور كه اعمال ما را مثلًا حسادت از بين مى‏برد. اعمال خيرى كه [چنين كافرى‏] مرتكب مى‏شود اگر به قصد خدا نباشد و قصد قربت [در كار] نباشد توخالى و پوچ و سراب است؛ خيال مى‏كند كارى كرده ولى وقتى كه چشم به آن جهان باز كرد مى‏بيند تمام اين اعمالى كه او آنها را خير و مفيد به حال خودش خيال مى‏كرد، بى‏روح و بى‏معنى و مرده است، اينها همه سراب‏اند و او خيال مى‏كرده آب است. ديگر واى به حال انسانى كه كافر باشد، مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 501 كفرش هم كفر جحودى و عنادى باشد و گناه هم مرتكب بشود، كافر در حال كفر مرتكب گناه بشود، آن ديگر «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» است. قرآن براى اين دسته مثل عجيبى ذكر مى‏كند: [مثل آنها مثل‏] تاريكى اندر تاريكى است؛ مى‏فرمايد: اوْ كَظُلُماتٍ فى بَحْرٍ لُجِّىٍّ. دريايى را در نظر مى‏گيرد كه آن دريا «لُجّى» باشد يعنى قسمتى از آن يا همه آن، عمق بسيار زيادى داشته باشد. چرا قرآن مثال به درياى عميق ذكر مى‏كند و مى‏گويد ظلماتى در عمق دريايى عميق؟ براى اين كه اگر ما بخواهيم مثالى ذكر كنيم براى جايى كه در آنجا نور به هيچ وجه وجود نداشته باشد و انسان را در جايى ببرند كه هيچ نور وجود نداشته باشد، آنجا عمق يك درياى عميق است كه انسان را در عمق آن دريا فرو ببرند. امروز بهتر از گذشته ثابت شده است كه نور در آب نفوذ مى‏كند، يعنى نور همين طور كه هوا را روشن مى‏كند آب را هم روشن مى‏كند چنان كه شما كف حوضى را كه آب صاف داشته باشد مى‏بينيد، چون نور همان طور كه مثلًا در بلور نفوذ مى‏كند در آب نفوذ مى‏كند و تا كف حوض مى‏رسد. اما مى‏گويند در درياهاى خيلى عميق، از عمق چند هزار متر بيشتر، ديگر اساساً نور هيچ نفوذى ندارد، آنجا ظلمت مطلق است. در قديم خيال مى‏كردند در طبقات زيرين اقيانوسها ديگر جاندارى وجود ندارد، چون نور به هيچ وجه به آنجا نمى‏رسد و فشار آب هم خيلى زياد است، ولى امروز كشف شده كه با اين كه نور خورشيد به آنجا نمى‏رسد در عين حال جاندار وجود دارد. خدا مخلوقاتى را كه آنجا هستند طورى خلق كرده كه خودشان از اندرون خودشان نور توليد مى‏كنند و مايحتاج نورى در وجود خودشان توليد مى‏شود. بنابراين مثال براى جايى كه در آنجا نور هيچ وجود نداشته باشد كه بتوان فرض كرد انسانى را به آنجا ببرند، يكى «بحر لجّى» است. قرآن نمى‏گويد «بحر» (دريا) كه شامل همه درياها بشود و بگويند بعضى درياها نور تا ته آنها مى‏رسد، بلكه مى‏گويد: «بحر لجّى» درياى خيلى عميق؛ اشاره به بعضى درياها كه عمقشان در حدى است كه نور در آنجا نفوذ نمى‏كند. ولى قرآن مى‏خواهد بگويد كه عواملى از ظلمت بر وجود اين گروه از كافران احاطه پيدا كرده است كه هركدام به تنهايى اينها را در ظلمت فرو مى‏برد. صرفِ اين‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 502 نيست كه اينها در ظلمت هستند، بلكه به اصطلاح در ظلمتِ چند قبضه هستند و چند عامل روى همديگر وجود دارد كه هركدام به تنهايى مانع رسيدن نور است: در دريايى عميق باشند، آنجا كه نور نمى‏رسد؛ بعلاوه سطح دريا هم آرام نباشد، دائماً امواجى روى امواج قرار بگيرد كه از سطح عادى دريا مثل دو كوه بالا آمده باشد كه باز مانع بيشترى براى رسيدن نور است؛ از اين هم بالاتر، هوا هم ابرى باشد كه ابر هم مانع رسيدن نور خورشيد يا ماه و ستاره و امثال اينها باشد. اين ديگر چقدر ظلمت اندر ظلمت است: ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ. اينها را مثل مى‏آورد كه آنچنان ظلمتهايى روى ظلمتهايى بر اين كافران احاطه پيدا كرده است كه اينها در حكم آدمى هستند كه در قعر چنين دريايى باشد كه چند عامل روى همديگر قرار گرفته و مانع رسيدن نور شده است؛ درست عكس آن مثَلى كه در آيه نور خوانديم، كه گفتيم آن مثَل را چند جور توجيه كرده‏اند و از جمله- در روايت داشتيم- مثَل مؤمن هم هست: مَثَلُ نورِهِ كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَانَّها كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ يوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضى‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نورٌ عَلى‏ نورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ. آنجا انسانهايى را فرض مى‏كند كه در جوّى قرار گرفته‏اند كه نور است بالاى نور (نور فطرتشان، نور نبوت)، روشنايى در روشنايى است. بشر ديگرى هم هست كه در ظلمتِ فوق ظلمت است: نور فطرت خودش را خاموش كرده است، اين خودش يك ظلمت؛ ظلمت عناد آمده روى آن را گرفته است، ظلمت ديگر؛ و ظلمت ناشى از گناه و معصيتهاى متوالى كه همان موجها و طغيانهاى روحى انسان است (مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ) ظلمت ديگرى؛ چون هر ظلمتى نقطه مقابل يك نور است. نور نبوت، نور وحى، هدايت وحى؛ آنجا كه هدايت وحى نباشد ظلمت است. نور فطرت، هدايت فطرت؛ آنجا كه چراغ فطرت خاموش شده باشد ظلمت است. نور عمل صالح (چون عرض كرديم «وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ» خاصيت عمل صالح اين است كه به قلب انسان نور مى‏دهد)؛ وقتى كه انسان عمل صالح انجام ندهد نقطه مقابلش ظلمت است. هرچه بر آن طبقه، نور فوق نور احاطه كرده، بر اين طبقه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 503 ظلمت فوق ظلمت [حاكم است.] پس، از اين دو مثلى كه قرآن در اينجا ذكر كرده است، يك مثل اين بود كه مثل اعمال كافران مثل سراب است. اينجا نظر به كارهاى خيرشان دارد كه اينها به آن اميد بسته‏اند. بيچاره‏ها! شما خيال [باطل‏] مى‏كنيد. تا ايمانتان به خدا درست نباشد و تا به نور خدا روشن نباشيد اعمال شما روح پيدا نمى‏كند، اعمال شما حالت آب را پيدا نمى‏كند كه تشنگى شما را برطرف كند. مثل دوم براى گناهان اينهاست. مفسرين هم راجع به اين كه چرا قرآن دو مثل آورده است وجوهى ذكر كرده‏اند و شايد بيشتر همين وجه را- كه بهتر هم همين است- گفته‏اند كه مثال اول براى كار خوب آنهاست و مثال دوم براى كار بدشان كه ظلمت در ظلمت است. عرض كرديم كه براى اعمال كافران يك مثل ديگر هم در قرآن ذكر شده. مثال مى‏زند به تلّى از خاكستر كه باد تند بوزد و آن را از بين ببرد. جلسه پيش عرض كرديم كه اين مثل، مثل كارهاى خوبى است كه آنها به قصد قربت هم انجام داده‏اند و واقعاً هم كارى كرده‏اند ولى بعد عناد و كفرشان يا چيز ديگرى سبب شده است كه آن عمل از هم پاشيده شود. به هرحال قرآن اين منطق را دارد (چه براى كافر و چه براى مسلمان) كه: وَ قَدِمْنا الى‏ ما عَمِلوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثوراً «1» . قرآن مى‏گويد بسا هست كه انبارى از عمل نيك وجود دارد ولى ما مى‏آييم آن را مثل غبار پراكنده مى‏كنيم (البته خداوند هرگز عمل خوب را با قيد خوب بودن خراب نمى‏كند) يعنى نظام تكوينى ما اين است: آنها گناهانى مرتكب مى‏شوند كه اثر آن گناهان اين است كه اعمال خيرشان را بكلى از ميان ببرد و نيست و نابود كند. اين، سه مثَلى بود كه قرآن براى اعمال كافران ذكر مى‏كند، و همان طور كه عرض كردم مقصود از كافران در اينجا هر غيرمسلمانى نيست، بلكه آنان كه در مقابل حقيقت مى‏ايستند و مخالفت و قيام و مبارزه مى‏كنند. آيه ديگر باز صحنه‏اى از نور را ذكر مى‏كند، برعكس اين دو آيه كه صحنه‏اى از محروميت از نور (محروميت از نور وحى و محروميت از نور فطرت) را كه اسمش ظلمت است ذكر كرد؛ و اين آيه سراغ انسان نمى‏رود، آنهم انسانى كه با حقيقت‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 504 مخالفت مى‏كند، بلكه سراغ همه ذرات عالم مى‏رود كه همه ذرات عالم به نور الهى روشن هستند و هر موجودى در عالم خودش خداى خودش را مى‏شناسد و تسبيح‏گوى خداى خودش است؛ و اين قرآن بود كه براى اولين بار گفت كه اگر گوش شنوا و قلب بينا و آگاه داشته باشيد، مى‏بينيد كه در سراسر هستى غلغل خداشناسى و ذكر و تسبيح خدا وجود دارد. تفسيرش را ان‏شاءاللَّه جلسه آينده عرض مى‏كنم. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا دلهاى ما را به نور ايمان منوّر بگردان، به ما توفيق بده كه اعمال خودمان را طورى انجام بدهيم كه قابليت مقبوليت درگاه تو را داشته باشد. خدايا ما را از هر موجبى از موجبات فساد و حبط عمل و از هرگونه كفر و عناد و ستيزه‏جويى با حقيقت و حسادت و امثال اينها كه اعمال ما را تباه و فاسد مى‏كند دور نگه دار، نيتهاى ما را خالص بفرما، اموات ما غريق رحمت خودت بفرما. مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 505 تفسير سوره نور (10) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم‏ الَمْ تَرَ انَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ الطَّيْرُ صافّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَفْعَلونَ «1». مخاطب، رسول اكرم است. مى‏فرمايد: آيا مشاهده نمى‏كنى- يعنى مشاهده مى‏كنى و مى‏بينى- كه هركه در آسمانهاست و هر كه در زمين است و هم مرغان در حالى كه در آسمان بال گشاده و صف كشيده‏اند، همه تسبيح‏گوى او هستند. كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَفْعَلونَ و هركدام از اينها به نماز خود (يا به خواندن و دعاى خود) و به تسبيح خود آگاه است و خدا هم به آنچه آنها مى‏كنند آگاه است. آياتى كه در اين چند جلسه تفسير كرديم، از اول آيه نور تا اينجا، مى‏بينيم همه ارائه صحنه‏هاى مختلف نور و ظلمت است، و البته ظلمت چيزى نيست جز همان بهره نگرفتن از نور، و فقط در مورد انسانهايى صادق است كه از يكى از پرتوهايى كه خداى متعال فرستاده است و انسان موظف و مكلف است كه خود را به آن پرتو مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 506 روشن كند [استفاده‏] نمى‏كنند. انسان مكلف و موظف است كه از پرتو نور وحى و نبوت، به كمك نور فطرت خودش بهره‏گيرى كند، و وقتى از اين نورها استفاده نكند آنگاه در ظلمت قرار مى‏گيرد؛ و نور خدا سراسر هستى را فرا گرفته است: اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ. سراسر هستى روشن به نور خداست و سراسر هستى آگاه از وجود خداوند است (چون در روشنايى است نه در تاريكى) و شناساى خالق و بارئ خودش است. در اين آيه مطلبى را ذكر مى‏فرمايد كه اين مطلب به عبارات مختلف در قرآن مجيد آمده است «1». تسبيح و تحميد موجودات‏ يكى از حرفهايى كه قرآن روى آن تكيه كرده است مسئله تسبيح و تحميد موجودات- هر دو- است. قرآن در بعضى از بيانات خودش مى‏گويد تمام ذرات وجود، خدا را تسبيح مى‏كنند و حمد مى‏كنند؛ يعنى طبق منطق قرآن مثلًا چوب و فلز خدا را تسبيح مى‏كنند، ذرات هوا تسبيح‏گوى خدا هستند، هر مولكول از مولكولهاى آب و هر ذره از ذرات اتمى و هر ذره كوچكتر از اتم خدا را تسبيح مى‏كند. حال ما اول بايد ببينيم اصلًا قرآن چنين حرفى را مى‏زند يا نمى‏زند. ابتدا آيات را مى‏خوانيم. بعد ببينيم بشر به حسب عقل و فهم و عرفان خودش چقدر توانسته خود را به اين منطق قرآن نزديك كند. پس ما دو مرحله داريم: يكى اين كه آيا قرآن چنين مطلبى را بيان كرده يا نكرده است. دوم اين كه بشر در تلاش و تكاپوى خودش چقدر خود را به اين حقيقت نزديك كرده است. قرآن اين مطلب را با عبارات مختلف در جاهاى مختلف گفته است. من مقدارى را كه در نظر دارم و حفظ هستم برايتان عرض مى‏كنم. يكى در سوره بنى‏اسرائيل است كه شايد از همه جا عام‏تر و صريح‏تر بيان فرموده است؛ مى‏فرمايد: مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 507 وَ انْ مِنْ شَىْ‏ءٍ الّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهونَ تَسْبيحَهُمْ «1» هيچ چيزى نيست (انْ مِنْ شَىْ‏ءٍ يعنى ما مِنْ شَىْ‏ءٍ) مگر آن كه خدا را تسبيح مقرون به حمد مى‏كند، ولى شما تسبيح آنها را نمى‏فهميد؛ يعنى نگو من گوشم را كه پاى اين چوب يا سيمان يا درخت و همين طور ذرات بدن خودم مى‏گذارم نمى‏شنوم كه او خدا را تسبيح مى‏كند. طبق گفته قرآن هر سلول از سلولهاى پوست و گوشت و استخوان و خون من و هر مويى از موهاى بدن من دائماً در تسبيح حق تعالى است، در حالى كه من نمى‏شنوم. قرآن مى‏گويد بله، شما نمى‏شنويد؛ و بلكه «نمى‏فهميد» تعبير مى‏كند؛ نمى‏گويد «لا تَسْمَعونَ»، مى‏گويد: «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ» و ميان ايندو فرق است. اگر «لاتَسْمَعونَ» باشد [يعنى‏] ممكن است ما بفهميم چنين چيزى هست ولى نمى‏شنويم. مثل اين كه ما الآن مى‏فهميم كه در اين فضا امواج راديويى از ايستگاههاى مختلف راديويى دنيا هست ولى نمى‏شنويم. اما قرآن مى‏گويد «ولى اين مطلب را نمى‏فهميد»؛ نه تنها نمى‏شنويد بلكه نمى‏فهميد، فهم نمى‏كنيد، هنوز فهمتان كوتاه است. فرق تسبيح و تحميد قبل از اين كه به آيات ديگر بپردازم، فرق ميان «تسبيح» و «حمد» را عرض كنم كه مى‏فرمايد: الّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ. چون تسبيح و حمد كار ماست، اقلًا بفهميم وقتى در نماز مى‏گوييم: سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ كه خلاصه‏اش اين است: «تسبيح پروردگار عظيم مى‏كنم و حمد پروردگار عظيم» يا مى‏گوييم: سُبْحانَ رَبِّىَ الْاعْلى‏ وَ بِحَمْدِهِ يعنى تسبيح مى‏كنم پروردگار برتر را و حمد مى‏كنم او را؛ «تسبيح مى‏كنم» يعنى چه؟ و «حمد مى‏كنم» يعنى چه؟ ثناى خدا به دو شكل است: يكى تسبيح و ديگرى تحميد. تسبيح يعنى تنزيه، يعنى خدا را از آنچه كه ذات او مبرّاست منزّه كردن، و برتر دانستن او از آنچه كه شأن مخلوقين است و حاكى از نوعى نقص و ناتوانى و نارسايى است. اصلًا كلمه‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 508 «سُبْحان» معنايش اين است كه من او را تسبيح و تنزيه مى‏كنم از اين كه به چشم ديده شود، با دست لمس شود، او را جسم بدانم و بگويم در جايى قرار گرفته است، او را محتاج و نيازمند بدانم به هر چيزى از جمله به عبادت خودم؛ خير، او منزّه است از نياز و احتياج؛ تنزيه مى‏كنم او را از اين كه به او نسبت ظلم و ستم بدهم، براى او شريكى قائل باشم، او را مركّب و داراى اجزاء بدانم، بگويم از چه درست شده و از كجا آمده است. پس تسبيح يعنى يك سلسله چيزهايى را كه من مى‏فهمم كه خدا از اينها برتر و بالاتر است، با كلمه «سبحان» از او نفى مى‏كنم. ثناى الهى نظير اقرار به توحيد است كه مجموع نفى و اثبات است. وقتى مى‏گوييم «لا الهَ الَّا اللَّه» نفى مى‏كنيم معبوديت غير را و اثبات مى‏كنيم ذات او را. ثناى الهى هم هميشه نفى است و اثبات. نفى‏اش همين است: منزّه است از …، ولى «حمد» توصيف پروردگار است به صفات اثباتى: او را ستايش مى‏كنم كه همه نعمتها از اوست، همه كمالات از اوست و به او برمى‏گردد، او به هر چيزى داناست: بِكُلِّ شَىْ‏ءٍ عَليمٌ، بر هر چيزى تواناست: وَ هُوَ عَلى‏ كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَديرٌ، او سميع است، او بصير است، او حىّ است، او قيّوم است، او ملِك است، او مؤمن است، مهيمن است، عزيز است، جبّار است، متكبّر است «1». پس ما با يك «سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ» يا يك «سُبْحانَ رَبِّىَ الْاعْلى‏ وَ بِحَمْدِهِ» يك دنيا نقص را به نظر مى‏آوريم و مى‏گوييم خداى ما از اينها منزّه است، و يك سلسله كمالات را [به نظر مى‏آوريم و مى‏گوييم‏] خداى ما داراى چنين صفاتى است. در نماز وقتى سوره توحيد را مى‏خوانيم، مى‏گوييم: قُلْ هُوَ اللَّهُ احَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يولَدْ. وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً احَدٌ. هم صفات اثباتى در آن است و هم صفات سلبى. بعد مى‏گوييم: «كَذلِكَ اللَّهُ رَبِّى» چنان است پروردگار من، آن صفات كمالى اثباتى را دارد و من او را به آن صفات ستايش و حمد مى‏كنم؛ نقصى نيز در او نيست، اين كه فرزند داشته باشد، فرزند چيزى باشد، مثل و مانند داشته باشد. قرآن مى‏گويد اين كارِ تسبيح و تحميد كه شما در اين شعور ظاهرى و انسانى‏تان بايد آن را با تعليمات انبيا ياد بگيريد و با اراده و اختيار خودتان انجام دهيد، تمام ذرات عالم وجود [اين كار را انجام مى‏دهند و] خدا را تسبيح مى‏كنند و حمد مى‏كنند. اين يك آيه از آيات قرآن [راجع به تسبيح و تحميد موجودات.] مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 509 مسبّحات در قرآن‏ همچنين ما در قرآن پنج سوره داريم- بلكه با سوره «سَبِّحِ اسْمَ» به اعتبارى شش سوره داريم- كه با تسبيح شروع مى‏شوند و اينها را «مسبّحات» مى‏گويند. سوره حديد اين طور شروع مى‏شود: سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ هرچه در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مى‏كند. سوره حشر و سوره صف به اين شكل شروع مى‏شود: سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الْارْضِ. در اينجا كلمه «ما» تكرار شده است. باز مفاد همان است: هرچه در آسمانهاست و هرچه- نه هركه- در زمين است خدا را تسبيح كرده است. سوره جمعه و سوره تغابن [اين طور شروع مى‏شوند:] يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الْارْضِ. «سَبِّحِ اسْمَ» نيز امر به تسبيح است. در اين پنج سوره [فعل تسبيح را] در سه مورد به صورت ماضى و در دو مورد به صورت مضارع ذكر مى‏كند ولى با كلمه «ما»: «هرچه» در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مى‏كند. اما قرآن مى‏گويد آن حقيقت سجود كه اين سجود شما نماينده و نمايشگرى از آن است [در همه موجوات هست.] ما كه سجود مى‏كنيم عمل ما نمايشگر خضوع ماست. قرآن مى‏گويد همه موجودات خدا را سجود مى‏كنند، خورشيد و ماه و ستاره هم خدا را سجود مى‏كنند، ولى البته معلوم است، مقصود اين نيست كه مثلًا خورشيد هم يك پيشانى دارد و پيشانى‏اش را روى خاك مى‏گذارد؛ نه، اين عمل شما كه نمايشگر منتهاى خضوع است «1» براى اين است كه روحتان خضوع پيدا كند. پس ما يك چنين آياتى در قرآن داريم كه در آنها تعبير «سبّح» يا «يسبّح» به كار رفته است. بعضى آيات ديگر داريم كه در آن آيات، مطلب به شكل ديگرى بيان شده است؛ مثلًا بيان شده كه جمادات يا نباتات و يا حيوانات با فلان مقام مقدس معنوى الهى در تسبيح و حمد خدا هماهنگى مى‏كردند. قرآن در سوره مباركه «ص» درباره‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 510 داود پيغمبر چنين مى‏گويد: وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داودَ ذَا الْايْدِ انَّهُ اوّابٌ «1» ياد كن بنده ما داود نيرومند را، او بسيار بازگشت‏كننده به خدا بود، يعنى از غير خدا بريده و به خدا پيوسته بود «2». بعد درباره داود مى‏گويد: انّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِىِّ وَ الْاشْراقِ. وَ الطَّيْرَ مَحْشورَةً كُلٌّ لَهُ اوّابٌ «3» كوهها را مسخّر كرده بوديم، هر صبحگاهان و شامگاهان كه داود خداى خودش را تسبيح مى‏كرد، اين كوهها و مرغها با داود هم‏آواز بودند و تسبيح خدا مى‏گفتند. از جمله [آيات تسبيح و تحميد] همين آيات [سوره نور است‏] كه باز نظيرش در قرآن هست. در اينجا مخاطبْ شخص پيغمبر اكرم است، مى‏فرمايد: الَمْ‏تَرَ انَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ آيا نديدى «4» تسبيح هركه در آسمانها و هركه در زمين است؟ «هركه در زمين است» را هم اختصاص به مؤمنين نمى‏دهد. اى پيغمبر! آيا تسبيح مرغان را در حالى كه در اوج آسمان صف كشيده‏اند نديدى؟ بالاتر اين كه بعد مى‏گويد: كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ هركدام از اينها (كوهها، درختها، مرغها، انسانها و هر موجودى كه تسبيح مى‏كند) به تسبيح خود آگاه است، به نماز خود آگاه است. عجيب اين است كه اين امر را تعبير به «نماز» مى‏كند. گفتيم يك جا تعبير به «تسبيح» و «حمد» مى‏كند و يك جا تعبير به «سجود» مى‏كند. اينجا اصلًا تعبير به «صلاة» كرده است. گو اين كه بعضى مفسرين گفته‏اند مقصود از «صلاة» دعاست، ولى همان نماز است، چون روح نماز هم دعاست. خود قرآن تعبير به «صلاة» كرده‏ مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 511 است: اينها نماز دارند و به نماز خودشان آگاهند و خداى آنها هم به كار آنها آگاه است. بنابراين ما چنين آياتى در قرآن داريم و نبايد اول برويم ببينيم كه آيا مى‏توانيم معنى بكنيم كه مقصود از تسبيح [و تحميد] چيست. قرآن چنين مطلبى مى‏گويد كه تمام ذرات عالم هستى خدا را تسبيح و حمد مى‏كنند، و به ما هم مى گويد: ولى شما اى مردم فهم نمى‏كنيد اما چنين چيزى وجود دارد. البته خدا هم كه اين مطلب را بيان كرده، نخواسته يك معمايى را كه هيچ وقت بشر به هيچ شكل آن را حل نمى‏كند بيان كرده باشد. قرآن اين را مى‏گويد براى اين كه ما تلاش كنيم تا به اين حقيقت برسيم و اين حقيقت را به اندازه ظرفيت خودمان كشف كنيم و بفهميم. گفتيم مرحله دوم اين است كه ببينيم تلاشى كه افراد بشر بعد از اين راهنمايى قرآن، در اين راه كرده‏اند چه بوده و در واقع اين آيات را چگونه خواسته‏اند تفسير كنند. اين سلسله آيات در قرآن مجموعاً دو گونه تفسير شده است كه ما مى‏توانيم اين دوگونه را «حكيمانه» و «عارفانه» بناميم. تفسير حكيمانه‏ بعضى اين آيات را حكيمانه تفسير كرده‏اند و گفته‏اند مقصود قرآن از اين كه مى‏گويد هر چيزى خدا را تسبيح و حمد مى‏كند، تسبيح «تكوينى» و به «زبان حال» است. ما يك «زبان حال» داريم و يك «زبان قال». زبان حال اين است كه يك موجودى- مثلًا يك انسان- حالتى پيدا مى‏كند كه با اين كه دهانش بسته است اما وضعش دارد با آدم حرف مى‏زند. مثلًا شما و دوستتان در خيابان ايستاده‏ايد و با همديگر صحبت مى‏كنيد. يك وقت شخص مفلوكى با يك قيافه ژنده‏اى مى‏آيد در مقابل شما دو نفر مى‏ايستد و گردنش را كج مى‏كند. حالتش نشان مى‏دهد كه [مى‏گويد] من نيازمندم، به من كمك كنيد. اين را «زبان حال» مى‏گويند. ولى يك وقت كسى مى‏آيد به زبان مى‏آورد كه كمكى به من بكنيد. اين مى‏شود «زبان قال». بنابراين خيلى اوقات حالت بيرون انسان از ضمير انسان خبر مى‏دهد، چنان كه مى‏گويند «رنگ رخسار خبر مى‏دهد از سرّ ضمير». چگونه خبر مى‏دهد؟ حرف كه نمى‏زند، دلالت مى‏كند. انسان خيلى حرفها را به زبان بى‏زبانى مى‏زند. شايد افراد انسان با يكديگر كه برخورد مى‏كنند، بيش از مقدارى كه با زبان ظاهر با هم حرف مى‏زنند، به زبان بى‏زبانى با همديگر حرف مى‏زنند و خودشان را به يكديگر معرفى مى‏كنند. من در كتاب مسئله حجاب نوشته‏ام كه بعضى از لباسها و بعضى از ژستها زبان‏دار است. آدمى كه وقتى راه مى‏رود بادى به غبغب مى‏اندازد، صدايش را كلفت مى‏كند و مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏26، ص: 512 پايش را محكم به زمين مى‏كوبد، در واقع مى‏خواهد به ديگران بگويد: دور باش، كور باش، از من بترس. همچنين يك زن دو جور لباس مى‏پوشد: يك وقت طورى لباس مى‏پوشد و در خيابانها راه مى‏رود كه خود وضعش داد مى‏زند و مى‏گويد كه من عفيفم، كسى را نرسد كه چشم طمع به من بدوزد. اصلًا خود ژست و خود لباس مى‏گويد من چنينم، و طبعاً افرادى هم كه دنبال شكارى مى‏روند و مى‏خواهند ببينند چه كسى اهلش است، سراغ آنها نمى‏روند «1». و يك وقت نقطه مقابل آن است: همان طور كه آن شخص طورى لباس مى‏پوشد كه مى‏گويد از من بترس، يك زن هم ممكن است طورى لباس بپوشد كه مى‏گويد بيا دنبال من. با زبان خودش حرف نمى‏زند ولى ژستش همه را دعوت مى‏كند كه بيا سراغ من و مرا تعقيب كن، من اينكاره هستم. اين را مى‏گويند «زبان حال». از مطلب خيلى خارج شديم. حال بعضى گفته‏اند اين كه قرآن مى‏گويد همه چيز خدا را تسبيح و حمد مى‏كنند، مقصود به زبان حال است، چون همه اينها مخلوق خدا هستند و خاصيت مخلوق اين است كه يك جنبه نقص دارد و يك جنبه كمال. جنبه نقص لازمه مخلوقيت است و جنبه كمال [از ناحيه خالق.] هرچه نقص دارد از ذات خودش است و هرچه كمال دارد از خالقش (هرچه كمال در موجودات عالم مى‏بينيد از او بدانيد). پس در واقع به زبان حال، خالق خودش را توصيف و حمد مى‏كند، به زبان بى‏زبانى مى‏گويد: «بارك اللَّه به آن كه مرا آفريد.» تسبيحش هم اين است كه مى‏گويد اگر نقصى در من مى‏بينى، اين نقص لازمه ذات من است، او از اين نقص منزّه است. البته در اين كه هر مخلوقى به زبان حال، حامد و مسبّح خالق خودش است شكى نيست و حرف درستى است. مخلوقات به زبان تكوين، خدا را تسبيح و حمد مى‏كنند و هر اثرى حمدگو و تسبيح‏گوى مؤثّر خودش است. گلستان سعدى هم سعدى را حمد مى‏كند، يعنى به زبان حال مى‏گويد بارك‏اللَّه به آن كه چنين اثر مج%

    ثبت دیدگاه

    دیدگاهها بسته است.