فهرست مطالب
کتاب آشنایی با قرآن جلد 4
تفسیر سوره مبارکه نــــور
توسط استاد حمید رضا امینی
جلـــــسه اوّل
جلـــــسه دوّم
جلـــــسه سوّم
جلـــــسه چهارم
جلـــــسه پنجم
جلـــــسه ششم
جلـــــسه هفتم
جلـــــسه هشتم
جلـــــسه نُهــم
جلـــــسه دهم
جلـــــسه یازدهم
جلـــــسه دوازدهم
جلـــــسه سیزدهم
جلـــــسه چهاردهم
جلـــــسه پانزدهم
جلـــــسه شانزدهم
مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 387 [تفسیر سوره نور] تفسیر سوره نور (1) بسم اللَّه الرحمن الرحیم سورَهٌ انْزَلْناها وَ فَرَضْناها وَ انْزَلْنا فیها ایاتٍ بَیِّناتٍ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرونَ. الزّانِیَهُ وَ الزّانى فَاجْلِدوا کُلَّ واحدٍ مِنْهُما مِائَهَ جَلْدَهٍ وَ لاتَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَهٌ فى دینِ اللَّهِ إنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْاخِرِ وَ لْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَهٌ مِنَ الْمُؤْمِنینَ. الزّانى لا یَنْکِحُ الّا زانِیَهً اوْ مُشْرِکَهً وَ الزّانِیَهُ لا یَنْکِحُها الّا زانٍ اوْ مُشْرِکٌ وَ حُرِّمَ ذلِکَ عَلَى الْمُؤْمِنینَ «1». به مناسبت این که این ایام، ایام وفات حضرت صدّیقه طاهره سلام اللَّه علیها- بانویى که «سیّدهُ نساءِ العالمین» و مظهر اعلاى عفاف در عالم اسلام است- مىباشد، بنا شد که سوره مبارکه نور را تفسیر کنیم و علت انتخاب این سوره این است که بیشتر آیات این سوره [در اطراف مسائل مربوط به عفاف است.] «2» مىفرماید در این سوره یک سلسله آیات روشن آوردهایم، باشد که شما متذکر مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 388 شوید و بیدار و هشیار گردید. این که در ابتدا مىفرماید «سورهاى است که نازل کردهایم» تنها سورهاى که با این جمله شروع مىشود این سوره است. ما بسیارى از سورهها داریم که از ابتدا که شروع مىشود به عنوان این است که «کتابى فرود آوردیم»، یعنى به همه قرآن اشاره مىکند، ولى اینجا تنها به همین سوره اشاره مىکند. معلوم مىشود که یک عنایت خاصى به مفاد این سوره است. معناى «سوره» معناى «سوره» را مىدانید. هر قطعهاى از آیات قرآن که با یک «بسم اللَّه» شروع مىشود و بعد پایان مىپذیرد به طورى که بعد از آن، «بسماللَّه» دیگرى هست، این قطعه را «سوره» مىگویند. قرآن از کتابهایى است که فصل، باب و بخش ندارد ولى قطعه قطعه شدنش به صورت سوره سوره بودن است و هر سوره با یک «بسماللَّه» آغاز مىشود و «بسماللَّهِ» آغاز قطعه بعد نشان دهنده پایان سوره قبلى است. مىگویند کلمه «سوره» از همان مادهاى است که کلمه «سور» وضع شده است. در زبان عرب آن حصارى را که دور شهرها مىکشیدند- و در فارسى به آن «باره» «1» مىگویند- که یک شهر را در داخل خودش قرار مىداد و یک حائط و دیوارى بود که بر تمام شهر یا قصبه و یا ده احاطه داشت، سور مىگفتند؛ مخصوصاً در مورد شهرها مىگفتند «سور البلد» و آن دیوار مرتفعى بود که دور یک شهر مىکشیدند. کأ نّه هر سورهاى در داخل یک حصار قرار گرفته است، از این جهت به آن «سوره» مىگویند. قرآن را خود پیغمبر سوره سوره کرده است نه این که بعد مسلمین آن را سوره سوره کرده باشند. از ابتدا که قرآن نازل شد، به صورت سوره سوره نازل شد. اهمیت مسائل مربوط به عفاف آیه اول مخصوصاً با تعبیر «سورَهٌ انْزَلْناها» و بعد هم با کلمه «فَرَضْناها» این مطلب را مىفهماند که مسائل مربوط به عفاف مسائلى بسیار جدى است؛ یعنى درست در جهت عکس آنچه بشر امروز فکر مىکند که در جهت سهل کردن و ساده کردن و مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 389 ناچیز شمردن روابط جنسى حرکت مىکند و به غلط اسمش را آزادى مىگذارد و به اصطلاح در جهت «آزادى جنسى» گام برمىدارد، قرآن برعکس، آنچه تحت عنوان حریمهاى عفاف مطرح مىکند و آنچه تحت عنوان مجازاتهاى بىعفتى بیان مىکند و آنچه تحت عنوان مجازات لکهدار کردن زنهایى که عفیفهاند و به دروغ متهم مىشوند بیان مىکند و آنچه در باب ترغیب به ازدواج بیان مىکند و بالأخره هرچه در باب مسائل مربوط به عفاف گفته است، مىخواهد بگوید اینها مسائل بسیار بسیار جدى و «فرض» است و نمىشود اینها را کوچک شمرد، و یکى از بدبختیهاى دنیاى امروز تحقیر کردن اصول عفاف و تقواى در امور جنسى است، که درباره اینها بحث مىکنیم. «سورَهٌ انْزَلْناها» سورهاى است که فرود آوردهایم و رعایت مقررات این سوره را فرض و حتم کردهایم، یعنى مهم مىشماریم، کوچک نمىشماریم. «وَ انْزَلْنا فیها ایاتٍ بَیِّناتٍ» و ما در این سوره یک سلسله آیات بیّنه (آیات بزرگ روشن) فرستادهایم. ممکن است مقصود تمام آیات سوره باشد یا- آن طور که علامه طباطبایى در تفسیر المیزان مىفرمایند- مقصود آن آیاتى است که در وسط سوره آمده و درواقع آن آیات ستون فقرات این سوره است. سایر آیات سوره راجع به آداب و اخلاق جنسى است و آن آیات مربوط به اصول عقاید است، که وجه تناسبش را بعد بیان مىکنیم. به هر حال قرآن مىگوید ما این سوره را فرود آوردهایم و مقررات و محتواى این سوره را که در زمینه آداب و اخلاق جنسى است حتم شمردهایم و یک سلسله آیات بیّنه در آن فرود آوردهایم براى بیدارى و آگاهى بشر، «لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرونَ» باشد که شما یادآورى شوید، آگاهى پیدا کنید، از غفلت خارج گردید. فرق است میان «تفکر» و «تذکر». تفکر آنجایى است که یک مسئلهاى را که انسان بکلى نسبت به آن جاهل و نادان است و نمىداند، به انسان مىآموزند. قرآن در بسیارى از موارد، دم از تفکر مىزند. تذکر در مسائلى است که فطرت انسان خود به خود صحت آن مسائل را درک مىکند ولى باید یادآورى کرد و توجه داد. قرآن مخصوصاً آداب و اخلاق جنسى را به عنوان «تذکر» بیان مىکند، شاید یک علتش احترام گزاردن به بشر است. مىفرماید ما شما را به این مسائل متوجه مىکنیم، یعنى مسائلى است که اگر خودتان هم بیندیشید مىفهمید، ولى ما شما را متذکر و متوجه مىکنیم. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 390 مجازات زنا آیه بعد مربوط به مجازات فحشا (فحشاى به معنى زنا) است. مىفرماید: الزّانِیَهُ وَ الزّانى فَاجْلِدوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَهَ جَلْدَهٍ وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَهٌ فى دینِ اللَّهِ إنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْاخِرِ وَ لْیَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَهٌ مِنَ الْمُؤْمِنینَ. در این آیه سه مطلب بیان شده است: اول این که زنا کار، اعمّ از مرد و زن، باید مجازات شود و مجازاتش را هم قرآن تعیین کرده است: صد تازیانه. صد تازیانه باید به مرد زنا کار زده شود و همین طور صد تازیانه به زن زناکار. مطلب دوم: به مؤمنین آگاهى مىدهد که در مورد این مجازات مبادا تحت تأثیر عواطفتان قرار بگیرید، مبادا دلتان به رحم بیاید و بگویید [با خوردن] صد تازیانه دردش مىآید پس یک مقدار از آن را اجرا نکنیم، که اینجا جاى رحم نیست. مىگوید مبادا در اینجا عواطفتان به هیجان بیاید و سبب شود که عملًا تسامحى در اجراى این حد قائل شوید و به اصطلاح امروز یک وقت فکر نکنید این عمل «غیر انسانى» است؛ نه، «انسانى» است. مطلب سوم: این مجازات را در خفا انجام ندهید، چون این مجازات براى این است که دیگران عبرت بگیرند. حتماً یک جمعى از مؤمنین باید در موقع اجراى این مجازات حاضر و ناظر باشند و ببینند. مقصود این است که وقتى این حکم اجرا مىشود باید به گونهاى اجرا شود که همه مردم آگاه شوند که فلان مرد یا زن زنا کار این حد دربارهاش اجرا شد، نه این که مخفیانه اجرا شود، باید علنى اجرا شود. فلسفه مجازات زنا راجع به قسمت اول که دستور مجازات زناست چند مطلب را باید عرض کنم. یکى این که فلسفه مجازات زنا چیست؟ اگر شما کتابهایى را که در این زمینهها بحث کردهاند بخوانید مىبینید غالباً این طور اظهار نظر مىکنند که علت مجازات زنا به اصطلاح آنها «مرد سالارى» است. در دورههایى که مرد حاکم بر خانواده بوده (به مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 391 معناى این که مرد مالک خانواده بوده و زن حقى نداشته و وسیلهاى در دست مرد بوده براى بهرهبردارى او، و مرد خودش را مالک زن مىدانسته است) وقتى که زن زنا مىکرده است، از نظر مرد این طور بوده که زن یک چیزى را که تعلق به او داشته در اختیار دیگرى قرار داده، و از این جهت مجازات زنا برقرار شده است. معلوم است که از نظر قانون اسلام این یک حرف بىاساسى است. در اسلام مجازات زنا منحصراً براى زن نیست، هم مرد باید مجازات شود و هم زن: الزّانِیَهُ وَ الزّانى فَاجْلِدوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَهَ جَلْدَهٍ. تصریح مىکند: هم مرد زناکار و هم زن زنا کار هر دو باید مجازات شوند. اگر این طور مىبود که مرد هیچ محدودیت و ممنوعیتى نداشت و تنها زن بود که از زنا ممنوع بود- که شاید چنین مقرراتى در بعضى جاهاى دنیا بوده که فقط زن حق زنا کردن نداشته ولى مرد حق زنا کردن داشته است- در این صورت مىشد این حرف را گفت که فلسفه مجازات زنا «مرد سالارى» است. اما در اسلام، هم مرد ممنوع است از زنا کردن و هم زن، و معنایش این است که مرد کامیابى جنسى خودش را تنها و تنها در محدوده ازدواج مىتواند انجام دهد، و ازدواج یعنى قبول کردن یک سلسله تعهدات و مسئولیتها، و زن هم کامیابى جنسى خودش را تنها در محدوده ازدواج مىتواند انجام دهد، یعنى مقرون به قبول یک سلسله تعهدها و مسئولیتها. پس مرد حق ندارد بدون این که مسئله ازدواج در میان باشد آزادانه به اصطلاح امروز غریزه جنسىاش را اشباع کند، همچنان که زن چنین حقى را ندارد. بنابراین مسئله حرمت زنا به زن اختصاص ندارد، در مورد هر دو تعمیم دارد. حال مسئله دیگرى مطرح است و آن این است که در عرف امروز اروپا زن و مرد فقط در وقتى که به تعبیر اسلام «محصن» و یا «محصنه» باشند از زنا کردن ممنوعاند؛ یعنى مرد زندار و زن شوهردار حق ندارند زنا کنند، اما براى مردى که زن ندارد یا زنى که شوهر ندارد هیچ منعى نیست که زنا کند و طبعاً مرد بىزن حق ندارد با زن شوهردار زنا کند و زن بىشوهر هم حق ندارد با مرد زندار زنا کند، ولى مرد بىزن و زن بىشوهر هیچ گونه ممنوعیتى ندارند. حال چرا این طور مىگویند؟ آنها این طور فکر مىکنند که فلسفه حرمت زناى مرد زندار این است که با این کار به زنش خیانت کرده و حق او را از بین برده، و فلسفه حرمت زناى زن شوهردار هم این است که حق شوهرش را از بین برده؛ پس مردى که زن ندارد تعهدى در برابر مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 392 کسى ندارد و زنى هم که شوهر ندارد تعهدى در برابر کسى ندارد، پس براى آنها اشکالى نیست. ولى از نظر اسلام در اینجا دو مسئله مطرح است: یک مسئله این که براى هیچ مرد و زنى در خارج از تشکیل عائله حق کامیابى جنسى نیست، چه مرد زن داشته باشد یا نداشته باشد و چه زن شوهر داشته باشد یا نداشته باشد. اسلام براى عائله آن اهمیت فوقالعادهاى را قائل است که در خارج از کانون خانوادگى ارضاى کامیابى جنسى را ممنوع مىداند و تنها محیط خانوادگى را جاى ارضاى کامیابى جنسى مىداند؛ در محیط خارج از کانون خانوادگى به هیچ شکل اجازه نمىدهد که مرد و زنى از یکدیگر استمتاع کنند. مسئله دوم مسئله مجازات مرد زندار و زن شوهردار است. لهذا اسلام دو مجازات قائل است. یک مجازات کلى قائل است که همان صد تازیانه است؛ و اگر مرد زندار یا زن شوهردار زنا کرد، در اینجا مجازات شدت پیدا مىکند و آن «رجم» است: سنگسارى. ازدواج در سیستم فرنگى و سیستم اسلامى یکى از چیزهایى که پایه خانواده و محیط خانوادگى را محکم مىکند همین مسئله [یعنى ممنوعیت کامیابى جنسى در خارج از کانون خانواده] است و علت این که پایه کانون خانوادگى در دنیاى اروپا سست و متزلزل است [رعایت نکردن این اصل] است، و امروز هم در جامعه ما به هر نسبت که از فرنگیها پیروى کنیم کانون خانوادگى را متزلزل کردهایم. وقتى که جامعه ما به دستور اسلام واقعاً عمل مىکرد؛ یعنى پسرها واقعاً قبل از ازدواج، با زنى و دخترى در تماس نبودند و به اصطلاح فرنگیهاى امروز یک گرل فرند) girl friend (نداشتند (رفیق دختر نداشتند) و دخترها هم همین طور، ازدواج براى یک پسر یا دختر یک آرزو بود. یک پسر به سن پانزده شانزده سالگى که مىرسید، احساس طبیعى نیاز به همسر در او پیدا مىشد، یک دختر هم همین طور، و این طبیعى است که آرزوى یک پسر این بود که زن بگیرد چون به وسیله ازدواج از محدودیت و ممنوعیتِ استفاده از زن خارج مىشد و به مرز آزادى استفاده از زن مىرسید. آن وقت «شب زفاف کم از صبح پادشاهى» نبود چون روى خاصیت روانى، اولین موجودى که این پسر را به این مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 393 حظّ و بهره رسانده یعنى از محدودیت به آزادى رسانده همسرش بوده، و براى دختر هم این پسر اولین کسى بوده که او را از محدودیت به آزادى رسانده است. این بود که پسر و دخترهایى که اصلًا همدیگر را ندیده بودند و ازدواج کرده بودند، آنچنان با یکدیگر الفت مىگرفتند که وضع عجیبى بود «1». اما سیستم فرنگى به پسر اجازه مىدهد که تا زمانى که زن نگرفته روابط جنسىاش آزاد باشد و به دختر هم اجازه مىدهد تا شوهر نکرده روابط جنسىاش آزاد باشد. نتیجه این است که براى یک پسر ازدواج محدودیت است و براى یک دختر هم ازدواج محدودیت است. قبل از ازدواج، آزادى داشته با هر کسى [رابطه داشته باشد]، حال که مىخواهد ازدواج کند به یک نفر محدود مىشود. این است که یک پسر وقتى مىخواهد زنى را بگیرد، مىگوید: «من از امروز یک زندانبان براى خودم درست کردم.» یک دختر هم شوهرش برایش زندانبان مىشود؛ یعنى از آزادى به محدودیت مىآیند. ازدواج در سیستم فرنگى یعنى آزاد را محدود کردن، از آزادى به محدودیت آمدن، و ازدواج در سیستم اسلامى یعنى از محدودیت به آزادى آمدن. ازدواجى که خاصیت روانىاش از محدودیت به آزادى آمدن است، به دنبال خود استحکام مىآورد و آن که پایهاش از آزادى به محدودیت آمدن است اولًا خودش استحکام ندارد (یعنى زود منجر به طلاق مىشود) و ثانیاً آن پسرى که به تعبیر خود فرنگیها دهها و گاهى صدها دختر را «تجربه» کرده و آن دخترى که دهها و صدها پسر را تجربه کرده است، مگر حالا با یکى پابند مىشود؟ مگر مىشود پابندش کرد؟ علت این که اسلام زنا را تحریم کرده فقط این نیست که این، حق آن مرد است و آن، حق این زن، پس مردى که ازدواج نکرده تعهدى در مقابل زنى ندارد و زنى هم که ازدواج نکرده تعهدى در مقابل مردى ندارد، پس هیچ مانعى براى این کار نیست؛ یک مردى که تا آخر عمرش نمىخواهد ازدواج کند او مطلقالعنان باشد و یک زنى هم که تا آخر عمرش نمىخواهد ازدواج کند او هم مطلقالعنان باشد. اسلام مىگوید ابداً چنین چیزى نیست، یا باید محرومیت را به صورت مطلق قبول کنى یا ازدواج مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 394 را بپذیرى و به تعهدها و مسئولیتهاى ازدواج پایبند شوى. این است که اسلام مىگوید زنا مجازات شدید دارد و زنایى که فقط جنبه زنا دارد و دیگر در آن پایمال کردن حق یک زن و پایمال کردن حق یک شوهر نیست، صد تازیانه دارد. اسلام درباره مردى که در عین این که زن دارد و طبعاً تحت فشار غریزه جنسى نیست و زنى که شوهر دارد و طبعاً تحت فشار غریزه نیست و روى هوسبازى زنا مىکنند، به رجم و سنگسار کردن [فرمان مىدهد.] ببینید تا چه حد اسلام براى این مسائل اهمیت قائل است! دنیاى فرنگ ابتدا در این حد مىگفت که زنا در غیر مورد مرد زندار و زن شوهردار جرم نیست؛ راسل مىگوید مگر این که جراحتى وارد کند، اگر جراحتى وارد نکند عیب و اشکالى ندارد. کم کم به اینجا رسیدند که برتراند راسل صریحاً مىگوید: براى زن شوهردار و مرد زندار هم هیچ مانعى نیست؛ چه اشکالى دارد که یک زن شوهردار هم رفیق داشته باشد و عشقش در جایى باشد؛ هم همسر داشته باشد و هم معشوق؟ عشقش را با او انجام دهد و بچه را در خانه این بیاورد، ولى تعهد بسپارد وقتى با معشوقش عشقبازى مىکند از وسائل جلوگیرى از بچهدار شدن استفاده کند. مگر خود راسل این حرف را باور کند! و الّا هیچ آدم عاقلى باور نمىکند که زنى مردى را دوست داشته باشد، عشقش با یک مرد باشد ولى همسر یک شوهر باشد و فقط متعهد شده باشد که براى شوهر خود بچه بیاورد. هر زنى دلش مىخواهد که بچهاى که مىزاید و بچهاى که جلو چشمش است یادگار آن آدمى باشد که او را دوست دارد، نه یادگار آدمى که از او تنفر دارد. آن وقت چه تضمینى هست که از مردى که او را دوست دارد آبستن نشود و بچه را به ریش شوهرش نبندد؟! قرآن مثل این که عنایت به این جهت دارد، مىگوید: «انْزَلْناها وَ فَرَضْناها» ما اینها را حتم کردهایم، اینها از قوانین تغییرناپذیر است، مقتضیات زمان اینها را تغییر نمىدهد و نمىتواند تغییر دهد، اینها جزء اصول زندگى بشر و تغییرناپذیر است. در جمله بعد هم که مىفرماید: «وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَهٌ فى دینِ اللَّهِ» باز شدت عمل نشان مىدهد، مىگوید: اینجا جاى رأفت و گذشت نیست؛ همین قدر که ثابت شد، دیگر حق گذشت ندارید. در جمله بعد مخصوصاً امر مىکند که مبادا اجراى حکم حد زن زناکار و مرد مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 395 زناکار را در پشت دیوارها و دور از چشم مردم انجام دهید؛ حتماً باید در حضور مردم باشد و خبرش همه جا پخش شود تا بدانند اسلام در مسئله عفاف حساسیت فوقالعاده دارد، چون اصل اجراى دستورهاى جزایى براى تأدیب و تربیت اجتماع است. یک زنى زنا کند و محرمانه او را ولو اعدام هم کنند، اثرى در اجتماع نمىبخشد. در صدر اسلام هم هر وقت چنین چیزى اتفاق مىافتاد- که البته کم اتفاق افتاده، چون این قوانین را اجرا مىکردند- اعلام عمومى مىکردند که ایهاالناس! جمع بشوید براى اینکه بناست حد زنا اجرا شود. افراط و تفریط در اروپا به حکم «الْجاهِلُ امّا مُفْرِطٌ اوْ مُفَرِّطٌ» «1» دنیاى اروپا تا قبل از این دو سه قرن اخیر- که قانون حاکم بر آن، قانون کلیسا بود- در یک حد افراطى در محدود کردن روابط جنسى کوشش مىکرد و به اسلام در یک سلسله مسائل ایراد مىگرفت. اساساً در قانون کلیسا ارتباط جنسى مطلقاً ولو با زن شرعى، یک کار پلید بود. از نظر آنها زن ذاتاً موجودى پلید بود و عمل مقاربت ولو با زن شرعى عمل کثیفى بود و لهذا افراد مقدس و پاک و منزّه، افرادى که شایستگى داشتند به مقامات عالى روحانى برسند، کسانى بودند که در همه عمر زنى را لمس نکرده و با زنى نزدیکى نکرده بودند. پاپ از میان افرادى انتخاب مىشد- و هنوز هم چنین است- که تمام عمر را مجرّد به سر برده بودند، و اصلًا نفس «تجرّد» مقدس بود. منتها مىگفتند افرادى که استعداد دارند این عمل مقدس تجرّد را انجام دهند و در تمام عمر با هیچ زنى تماس نداشته باشند، کم هستند- و همینها هستند که بعداً کشیش و کاردینال مىشوند و بعضى به حد پاپ شدن مىرسند- اما اکثر مردم نمىتوانند مجرّد باشند و اگر ما به اکثر مردم بگوییم مجرّد زندگى کنند، اینها مرتکب عمل زنا مىشوند- که پلیدتر است- و بیشتر عمل جنسى انجام مىدهند. بنابراین از باب «دفع افسد به فاسد» ازدواج را اجازه مىدادند. اسلام بر عکس، تجرّد و عزوبت را پلید مىداند و گفته است «زمین، آدم عزب مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 396 را لعنت مىکند که بر آن بول کند» «1» و ازدواج را مقدس مىشمارد. مجازات تهمت زنا وَ الَّذینَ یَرْمونَ الُمحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ یَأْتوا بِارْبَعَهِ شُهَداءَ فَاجْلِدوهُمْ ثَمانینَ جَلْدَهً وَ لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَهً ابَداً وَ اولئِکَ هُمُ الْفاسِقونَ. کلمه «مُحْصَن» یا «مُحْصِن» در قرآن به دو معنا ذکر مىشود. گاهى در خصوص زن شوهردار گفته مىشود، یعنى آن که در حصار ازدواج قرار گرفته، و گاهى این کلمه به معنى زن عفیف است ولو زن مجرّدى باشد. اینجا معناى دوم مقصود است: کسانى که رمى مىکنند «2» و با تیر تهمت، زنان پاکدامن را هدف قرار مىدهند و حرفى مىزنند که نسبت ناپاکدامنى به آنهاست و چهار شاهد هم نمىآورند [پس به آنها هشتاد ضربه شلاق بزنید و دیگر شهادت آنها را قبول نکنید و اینها فاسقاند.] اسلام البته هیچ مدعایى را بدون دلیل نمىپذیرد. ولى بعضى از مدعاهاست که با حرف یک نفر هم قبول مىکند حتى اگر آن یک نفر زن باشد، مثل مسائل زنانهاى که یک زن از طرف خودش بگوید. وقتى کسى مىخواهد زنش را طلاق دهد، چون طلاق در حال عادت جایز نیست، از زن مىپرسند تو پاکى یا در حال عادتى؟ اگر گفت پاکم، کافى است و اگر گفت در حال عادتم، حرفش درست است. دیگر نمىگویند دو نفر شاهد اقامه کن، حرف خودش معتبر است. در بعضى موارد حتماً باید دو شاهد مرد باشد، مثل دعاوى مالى. ولى در دعاوى ناموسى، آنجا که پاى حرمت ناموس و لکهدار شدن عفاف در میان است، اسلام مىگوید حتى دو شاهد عادل هم کافى نیست. اگر دو شاهد عادلِ عادل «3» که مردم پشت سر آنها نماز مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 397 مىخوانند و حتى از آنها تقلید مىکنند بیایند شهادت دهند که به چشم خودمان دیدیم که فلان زن زنا کرد، اسلام مىگوید کافى نیست، شما دو نفرید. اگر سه نفر شاهد عادل هم باشد مىگوید کافى نیست. اگر چهار نفر شاهد عادل بیایند شهادت بدهند، آنوقت اسلام حاضر است که آن زن را متهم بشناسد و دلیل را کافى بداند. ممکن است بگویید اگر چنین چیزى باشد چندان اتفاق نمىافتد، چهار شاهد عادل از کجا پیدا شوند تا شهادت دهند زنى زنا کرده است؟ مىگوییم مگر اسلام در مسئله زنا بنایش بر تجسس و تحقیق و تفتیش است؟ اسلام که مىگوید چهار شاهد، هدفش این نیست که بخواهد تجسس و تحقیق شود تا بگویید با این شرایط سنگین، در صد هزار مورد یکى هم اتفاق نمىافتد که بیایند شهادت بدهند. [در جواب مىگوییم] اصلًا اسلام مىخواهد زنا کمتر ثابت شود. شاهد نیامد، نیامد. اگر هزار زنا صورت بگیرد و مخفى بماند، از نظر اسلام آسانتر است از این که یک زن عفیفى که زنا نکرده مورد اتهام قرار گیرد، و این اهمیت بیشترى دارد. اسلام نمىخواهد زنا انجام شود، ولى این که نمىخواهد زنا شود، از راه شاهد و مجازات نیست، بلکه راههاى دیگرى تعبیه کرده است. اگر به راههاى تربیت فردى و مقررات اجتماعى [اسلام] عمل شود زنا واقع نمىشود، نه این که زنا که واقع شد مجازات مىکنند و از راه مجازات جلو زنا را مىگیرند. بله، مجازات هم قائل شده است؛ آنهایى که این تربیت در ایشان اثر نمىبخشد، بدانند که راه تازیانه خوردن و در مواردى راه کشته شدن آنها و گاهى کشته شدن از طریق سنگسار باز است. پس گفتیم چهار شاهد لازم است. حال، شهادت دادن براى شاهد چقدر خطر دارد؟ اگر یک نفر دید که زنى زنا مىکند و سه نفر دیگر آنجا نیستند که با او شهادت دهند، باید دهانش را ببندد؛ و یا دو نفر اگر دیدند، باید دهانهاشان را ببندند؛ سه نفر اگر دیدند، باید دهانهایشان را ببندند؛ چون این طور نیست که اگر آمدند شهادت دادند، به آنها بگویند شهادتى که دادید کافى نیست و چون کافى نیست بروید خانهتان! بلکه مىگویند شهادت دادید و نتوانستید اثبات کنید، پس «قاذف» (تهمتزن) هستید، نفرى هشتاد تازیانه باید بخورید. این است که قرآن مىگوید: آنها که زنان عفیف را متهم مىکنند و چهار شاهد نمىآورند، ولو راستگو باشند اما چون با این گفتن زنى را متهم کردهاند (و نباید مىگفتند) آنها را هشتاد تازیانه بزنید. ولى آیا همین یک مجازاتِ بدنى است؟ نه، یک مجازات اجتماعى هم هست: وَ لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَهً ابَداً براى همیشه شهادت اینها مردود است، دیگر شهادت اینها در هیچ موردى نباید قبول شود. اینجا یک مجازات اجتماعى است؛ یعنى از آن روز، مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 398 دیگر از اعتبار اجتماعى مىافتند، چرا؟ چون یک زن عفیفهاى را به زنا متهم کردهاند و نتوانستهاند اثبات کنند. مجازات سوم: اولئِکَ هُمُ الْفاسِقونَ اینها فاسق هستند. در اینجا میان مفسرین اختلاف است که آیا این «اولئِکَ هُمُ الْفاسِقونَ» یک مجازات علىحدّه است غیر از «لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَهً ابَداً» یا همان است، یعنى ایندو مجموعاً یکى است؟ بعضى گفتهاند ایندو مجموعاً یکى است، به این صورت که «اولئِکَ هُمُ الْفاسِقونَ» به منزله علت است براى «وَ لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَهً ابَداً»؛ یعنى اینها با این تهمت زدن فاسق شدند، چون فاسق شدند شهادتشان قبول نیست و هر چیز دیگر که شرطش عدالت است از آنها قبول نیست، مثلًا دیگر صیغه طلاق نزد آنها نمىشود جارى کرد، پشت سر آنها نمىتوان نماز جماعت خواند، اگر مجتهد باشند از آنها نمىتوان تقلید کرد، چون شرط همه اینها عدالت است؛ بنابراین مجموعش یک مجازات است. ولى بعضى گفتهاند دو مجازات است: یک مجازات این که شهادتشان قبول نمىشود و دیگر این که فاسقاند و چون فاسقاند سایر آثار فسق بر آنها بار مىشود، و اینها قابل تفکیک است. اگر این شاهدى که نتوانسته مدعایش را اثبات کند توبه کند، فسقش از بین مىرود (یعنى ما او را عادل مىدانیم، پشت سرش نماز مىخوانیم، اگر مجتهد باشد و از نظر علمى «جائزالتقلید» باشد از او مىتوان تقلید کرد، باز اگر مجتهد باشد مىتواند قاضى شود چون قاضى هم باید عادل باشد) اما شهادتش دیگر قبول نمىشود، چون آن مجازات مجازاتى جداست. این است که به عقیده بعضى اینجا سه مجازات است؛ یعنى علت این که شهادت چنین شخصى قبول نمىشود فسق او نیست، فسق یک مجازات جداگانه است. فاسق شمرده شدن از نظر اسلام یک مجازات است، مقبولالشهاده نبودن مجازات دیگرى است. از اینجا معنى آیه بعد روشن مىشود. در آیه بعد مىفرماید: الَّا الَّذینَ تابوا مِنْ بَعْدِ ذلِکَ وَ اصْلَحوا فَانَّ اللَّهَ غَفورٌ رَحیمٌ مگر آنان که بعد از این، توبه کنند و خرابىاى را که به وجود آورده بودند اصلاح کنند، پس خداوند آمرزنده و مهربان است. سه احتمال در استثناى «الَّا الَّذینَ تابوا» سه احتمال در ابتدا مىتوان داد: یکى این که اگر شاهدى بعد از این که متهم کرد و نتوانست ثابت کند توبه کرد، مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 399 بگوییم چون توبه کرده تازیانه به او نزنند، شهادتش هم قبول باشد و فاسق هم نیست. ولى این احتمال را کسى نداده است. همین قدر که کسى زنى را متهم کرد و نتوانست ثابت کند، تازیانه را حتماً باید بخورد. احتمال دوم این است که اگر کسى توبه کرد، هم شهادت او قبول باشد و هم فاسق شمرده نشود، یعنى تمام محرومیتهاى اجتماعى او برگردد و از او اعاده حیثیت بشود. احتمال سوم این است که مجازات دومش براى همیشه باقى است، یعنى شهادتش هیچوقت قبول نمىشود و «الَّا الَّذینَ تابوا» استثناى عبارت آخر است، یعنى آن مقدار از او اعاده حیثیت مىشود که مىتوان نماز جماعت پشت سر او خواند و از او تقلید کرد، قاضى هم مىتواند باشد، اما شهادتش هرگز قبول نمىشود؛ و بعید نیست که این سومى درست باشد، یعنى «الَّا الَّذینَ تابوا مِنْ بَعْدِ ذلِکَ وَ اصْلَحوا» استثناى از «اولئِکَ هُمُ الْفاسِقونَ» باشد. آیه بعد: وَ الَّذینَ یَرْمونَ ازْواجَهُمْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُمْ شُهَداءُ الّا انْفُسُهُمْ فَشَهادَهُ احَدِهِمْ ارْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ انَّهُ لَمِنَ الصّادِقینَ. وَ الْخامِسَهُ انَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَیْهِ انْ کانَ مِنَ الْکاذِبینَ «1». اینجا یک سؤال مطرح مىشود و آن این که شما گفتید که اگر مردى زنى را متهم به زنا کرد باید چهار شاهد بیاورد. حال اگر چهار شاهد نداشت تکلیفش چیست؟ باید بداند که چون شاهد ندارد، اگر شهادت دهد خودش را تازیانه مىزنند، پس وظیفهاش سکوت کردن است. حال اگر آن مردى که دیده آن زن زنا مىکند شوهر آن زن باشد تکلیفش چیست؟ آیا او هم اگر چهار شاهد وجود داشت بیاید پیش حاکم شرعى اظهار کند که زن من زنا کرده است؟ اگر بخواهد چهار شاهد پیدا کند، آنها کارشان تمام شده است. اگر شاهدْ غیر شوهر بود، مىگفتند حال که چهار شاهد نیست سکوت کن، حرف نزن، به تو چه ربطى دارد؟ اگر بگویى، خودت را تازیانه مىزنند. شوهر وقتى پیش حاکم شهادت مىدهد، باید چهار بار سوگند به خدا بخورد و خدا را گواه بگیرد که آنچه مىگوید راست است و دروغ نمىگوید؛ یعنى یک بار شهادت دادن کافى نیست، باید چهار بار باشد؛ چهار بار هم باید توأم با سوگند باشد. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 400 آیا این مقدار کافى است؟ باز هم کافى نیست. در مرتبه پنجم باید به خودش لعنت کند و بگوید: «لعنت خدا بر من اگر دروغ بگویم.» آیا همین جا کار تمام مىشود و به زن مىگویند ثابت شد که تو زنا کردهاى؟ نه. به زن تکلیف مىکنند و مىگویند شوهرت «لعان» کرد (یعنى چهار بار قسم خورد و یک بار هم خودش را لعنت کرد اگر دروغگو باشد) تو چه مىگویى؟ اگر زن اقرار کرد [مجازات مىشود] و اگر هم سکوت کرد و از خود دفاع نکرد، باز مثل اقرار است. ولى یک راه دیگر جلو زن مىگذارند، مىگویند تو هم بیا مثل او قسم بخور، چهار بار خدا را گواه بگیر و قسم بخور که شوهرت دروغ مىگوید و در دفعه پنجم بگو «غضب خدا بر من اگر شوهرم راست مىگوید.» اگر حاضر نشد این کار را انجام دهد، مىگویند پس معلوم شد تو زنا کردهاى و حد بر تو جارى مىشود. اما اگر حاضر شد و گفت من هم از خودم دفاع مىکنم، تکلیف چه مىشود؟ مرد چهار بار شهادت داده و خودش را هم لعنت کرده اگر دروغ گفته باشد، و زن هم چهار بار سوگند خورده که شوهرش دروغ مىگوید و براى پنجمین بار گفته است که «غضب خدا بر من اگر شوهرم راست گفته باشد.» اینجا اسلام چه حکم مىکند؟ آیا مرد را در حکم قاذف و تهمتزن مىشناسد و به او تازیانه مىزند؟ نه. آیا زن را زناکار مىشناسد و او را مجازات مىکند که در اینجا مجازاتش رجم و سنگسار است؟ نه. پس چکار مىکند؟ اسلام مىگوید حال که کار به اینجا کشیده است، میان شما جدایى مطلق باید باشد و طلاق هم لازم نیست، همین عمل در حکم طلاق است، شما دیگر از یکدیگر جدا هستید، تو این طرف جو و تو آن طرف جو، دیگر از این ساعت زن و شوهر نیستید. این [عمل] در فقه اسلامى «لِعان» یا «ملاعنه» نامیده مىشود. حال آیه را برایتان مىخوانم و ترجمه مىکنم. مىفرماید: وَ الَّذینَ یَرْمونَ ازْواجَهُمْ اما مردانى که یک زن بیگانهاى را متهم نمىکنند، بلکه زن خودشان را متهم مىکنند وَ لَمْیَکُنْ لَهُمْ شُهَداءُ الّا انْفُسُهُمْ و شاهدى غیر از خودشان ندارند «1» (اگر چهار شاهد داشته باشند که کافى است) فَشَهادَهُ احَدِهِمْ ارْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ انَّهُ لَمِنَ الصّادِقینَ پس شهادت یکى از آن مردها چهار شهادت به خداست (یعنى چهار بار خدا را گواه مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 401 بگیرد) که راست مىگوید، وَ الْخامِسَهُ انَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَیْهِ انْ کانَ مِنَ الْکاذِبینَ و مرتبه پنجم به صورت لعنت باشد که لعنت خدا بر او اگر دروغ بگوید. حال تکلیف زن حاضر چه مىشود؟ وَ یَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذابَ انْ تَشْهَدَ ارْبَعَ شَهاداتٍ بِاللَّهِ انَّهُ لَمِنَ الْکاذِبینَ. وَ الْخامِسَهَ انَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَیْها انْ کانَ مِنَ الصّادِقینَ و از زن عذاب (مجازات) را دفع مىکند اگر او هم حاضر بشود چهار بار سوگند بخورد که مرد دروغ مىگوید و در مرتبه پنجم بگوید غضب خدا بر او اگر مرد راست گفته باشد. و اگر این عمل صورت گرفت، این زن و مرد از یکدیگر جدا مىشوند. شأن نزول آیه یک نوبت در زمان پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و در حضور ایشان این عمل صورت گرفت، که مىگویند شأن نزول این آیه همان است. مردى به نام هلال بن امیّه هراسان آمد خدمت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و گفت: یا رسولَ اللَّه! من به چشم خود زنم را دیدم که با فلان مرد زنا مىکرد. پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله رویشان را برگرداندند. براى بار دوم و بار سوم نیز این سخن را بر زبان آورد و گفت: یا رسول اللَّه! خدا خودش مىداند که من راست مىگویم و دروغ نمىگویم. همین آیات نازل شد و پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله بعد از نزول این آیات، هلال بن امیّه و زنش را احضار فرمود. زنش از اشراف مدینه و فامیلدار و قبیلهدار بود. هلال هم با فامیل و قبیله خودش آمد. براى اولین بار پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله مراسم «لعان» را اجرا کرد. به مرد فرمود: بیا چهار بار قسم بخور و خدا را گواه بگیر که راست مىگویى، دفعه پنجم هم لعنت خدا بر تو اگر دروغگو باشى. آمد و با کمال رشادت اینها را گفت. وقتى هلال بن امیّه چهار بار خدا را قسم خورد و خواست خودش را لعنت کند، پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: بدان که عذاب آخرت از عذاب دنیا خیلى شدیدتر است، مبادا زن خودت را به دروغ متهم کرده باشى، از خدا بترس! گفت: نه یا رسول اللَّه! خدا خودش مىداند که من دروغ نمىگویم. به زن هم فرمود [چهار بار قسم بخور که شوهرت دروغ مىگوید، دفعه پنجم هم غضب خدا بر تو اگر مرد راست گفته باشد.] زن، اول سکوت کرد و زبانش تقریباً بند آمد. نزدیک بود اعتراف کند. نگاهى به چهره خویشاوندان خود کرد و گفت: نه، من هرگز روى اینها را سیاه نمىکنم و اسباب خجلت اینها را فراهم نمىکنم. این کار را کرد. به مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 402 زن هم بعد از چهار شهادت، وقتى خواست بگوید: «غضب خدا بر من اگر او راست گفته باشد» فرمود: از غضب خدا بترس، آنچه در آخرت است از آنچه در دنیاست خیلى شدیدتر است، مبادا اگر حرف شوهرت حقیقت دارد او را تکذیب کنى! این بود که زبان زن بند آمد. یک مدتى هم توقف کرد و نزدیک بود اعتراف کند، اما یکدفعه گفت: نه، من خویشاوندان خودم را رو سیاه نمىکنم. وقتى آن جمله را گفت، پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: دیگر از این ساعت شما زن و شوهر یکدیگر نیستید. بعد مىفرماید: وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أنَّ اللَّهَ تَوّابٌ حَکیمٌ اگر نبود فضل و رحمت الهى و این که خداوند تبارک و تعالى توّاب (توبهپذیر) و حکیم است، مطلب طور دیگرى بود، یعنى خداوند احکام شدیدى بر شما نازل مىکرد؛ یعنى ظاهراً ممکن است شما فکر کنید که آنچه ما در این زمینه براى شما بیان کردهایم دستورهاى شدیدى است، ولى بدانید اینها فضل و رحمت الهى و مظهر توبهپذیرى الهى است، مصلحت شما چنین ایجاب مىکند. بعد از این، آیات دیگرى داریم به نام آیات «افک». افک یعنى تهمت، که مربوط به یک جریان تاریخى است: یکى از همسران پیغمبر اکرم را در یک جریانى، منافقین مورد اتهام قرار دادند. آن زن به عقیده اهل تسنن عایشه بوده و به عقیده بعضى از اهل تشیع ماریه قبطیه بوده و به عقیده بعضى دیگر عایشه بوده است. شاید فکر کنید که کار باید بر عکس باشد: باید شیعهها بگویند آن زن متهم عایشه بوده و سنیها بگویند آن زن متهم ماریه بوده است. چرا سنیها اصرار دارند که آن زن متهم عایشه بوده و شیعههاى متعصب اصرار دارند که آن زن متهم ماریه بوده است؟ براى این که این تهمت بعد به شکلى درآمد- چه از نظر وضع عمومى مردم و چه از نظر آیات قرآن در شأن آن زن متهم- که براى آن زن متهم یک افتخار به شمار آمد؛ یعنى شک نماند که این اتهام درباره آن زن متهم دروغ بوده و او تطهیر شد و صد در صد معلوم شد که قضیه دروغ است. این است که اهل تسنن اصرار دارند بگویند آن زن متهم که پاکى او از نظر این عمل زشت، صد در صد ثابت شد عایشه بود و بعضى از شیعهها مىخواهند این افتخار را براى ماریه قبطیه ثابت کنند. حال جریان چه بوده است؟ آیات افک را با داستان آن- که مفصل است- ان شاء اللَّه در جلسه بعد برایتان عرض مىکنم. و صلّى اللَّه على محمد مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 403 و آله الطاهرین. باسمک العظیم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاکرم یا اللَّه … خدایا عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما، دلهاى ما را به نور قرآن منور بگردان، خیر دنیا و آخرت به همه کرامت کن، اموات ما را غریق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 404 تفسیر سوره نور (2) اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم انَّ الَّذینَ جاؤا بِالْافْکِ عُصْبَهٌ مِنْکُمْ لا تَحْسَبوهُ شَرّاً لَکُمْ بَلْ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اکْتَسَبَ مِنَ الْاثْمِ وَ الَّذى تَوَلّى کِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظیمٌ. لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِانْفُسِهِمْ خَیْراً وَ قالوا هذا افْکٌ مُبینٌ «1». آیاتِ به اصطلاح «افک» است. «افک» دروغ بزرگى است که بعضى از منافقین براى بردن آبروى رسول خدا این دروغ و تهمت را براى همسر رسول خدا جعل و اختراع کردند. داستانش را قبلًا به تفصیل نقل کردیم «2». اکنون آیات را مىخوانیم و نکاتى که مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 405 از این آیات استفاده مىشود- که نکات تربیتى و اجتماعى بسیار حساسى است و حتى لازم و مورد ابتلاى خود ما در زمان خودمان است- بیان مىکنیم. آیه مىفرماید: انَّ الَّذینَ جاؤا بِالْافْکِ عُصْبَهٌ مِنْکُمْ آنان که «افک» را ساختند و خلق کردند، بدانید یک دسته متشکّل و یک عده افراد بهم وابسته از خود شما هستند. قرآن به این وسیله مؤمنین و مسلمین را بیدار مىکند که توجه داشته باشید در داخل خود شما، از متظاهران به اسلام، افراد و دستجاتى هستند که دنبال مقصدها و هدفهاى خطرناک مىباشند و دستهبندى وجود دارد؛ یعنى قرآن مىخواهد بگوید قصه ساختن این «افک» از طرف کسانى که آن را ساختند، روى غفلت و بىتوجهى و ولنگارى نبود، روى منظور و هدف بود، هدف هم بىآبرو ساختن و از اعتبار انداختن پیغمبر بود که به هدفشان نرسیدند. قرآن مىگوید: بدانید آنها یک دسته بهم وابسته از میان خود شما بودند؛ و بعد مىگوید: ولى این شرى بود که نتیجهاش خیر بود و در واقع این شر نبود: لا تَحْسَبوهُ شَرّاً لَکُمْ بَلْ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ گمان نکنید که این یک حادثه سوء و شکستى براى شما مسلمانان بود؛ خیر، این داستان با همه تلخى آن، به سود جامعه اسلامى بود. چرا داستان «افک» خیر بود؟ حال چرا قرآن این داستان را خیر مىداند نه شر و حال آن که داستان بسیار تلخى بود؛ داستانى براى مفتضح کردن پیغمبر اکرم ساخته بودند و روزهاى متوالى (حدود چهل روز) گذشت تا این که وحى نازل شد و تدریجاً اوضاع روشن گردید. خدا مىداند [در این مدت] بر پیغمبر اکرم و نزدیکان آن حضرت چه گذشت! این را به دو دلیل قرآن مىگوید خیر است: یک دلیل این که این گروهِ منافق شناخته شدند. در هر جامعهاى یکى از بزرگترین خطرها این است که صفوفْ مشخص نباشد، افراد مؤمن و افراد منافق همه در یک صف باشند. تا وقتى که اوضاع آرام است خطرى ندارد؛ یک تکان که به اجتماع بخورد، اجتماع از ناحیه منافقینِ خودش بزرگترین صدمهها را مىبیند. لهذا مطلقِ حوادثى که براى جامعه رخ مىدهد که در نتیجه آزمایش پیش مىآید و باطنها آشکار مىشود، مؤمنها در صف مؤمنین قرار مىگیرند و منافقها پرده نفاقشان دریده مىشود و در صفى که شایسته آن هستند قرار مىگیرند، یک خیر بزرگ براى جامعه است. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 406 آن منافقینى که این داستان را جعل کرده بودند، آنچه برایشان- به تعبیر قرآن- ماند «اثم» بود (اثم یعنى داغ گناه). داغ گناه روى اینها ماند و تا زنده بودند، دیگر اعتبار پیدا نکردند [و همه مىگفتند:] شما همان منافقهایى هستید که آن داستان را جعل کردید. این یک فایده. فایده دوم: گفتیم که سازندگان داستان، این داستان را آگاهانه جعل کردند نه ناآگاهانه، ولى عامّه مسلمین ناآگاهانه ابزار این «عُصبه» قرار گرفتند. اکثریت مسلمین با این که مسلمان بودند، با ایمان و مخلص بودند و غرض و مرضى نداشتند، بلندگوى این «عصبه» قرار گرفتند ولى از روى عدم آگاهى و عدم توجه، که خود قرآن مطلب را خوب تشریح مىکند. این یک خطر بزرگ است براى یک اجتماع که افرادش ناآگاه باشند. دشمن اگر زیرک باشد خودِ اینها را ابزار علیه خودشان قرار مىدهد: یک داستان جعل مىکند، بعد این داستان را به زبان خود اینها مىاندازد تا خودشان قصه و حرف و سخنى را که دشمنشان علیه خودشان جعل کرده بازگو کنند. این علتش ناآگاهى است و نباید مردمى اینقدر ناآگاه باشند که حرفى را که دشمن ساخته، ندانسته بازگو کنند؛ این یکى مىگوید چنین حرفى را شنیدهام، دیگرى مىگوید من هم شنیدهام، و همین طور. اینها نمىدانند حرفى که دشمن جعل مىکند وظیفه شما این است که همان جا زیرپایتان دفنش کنید. اصلًا دشمن مىخواهد این حرف بین مردم پخش بشود. شما باید دفنش کنید و به یک نفر هم نگویید، تا به این وسیله با توطئه «1» سکوتْ نقشه دشمن را نقش بر آب کنید «2». مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 407 فایده دوم این داستان این بود که اشتباهى که مسلمین کردند [موجب بیدارى آنها شد.] مسلمین حرفى را که یک عُصبه (یک جمعیت و یک دسته بهم وابسته) جعل کردند، سادهلوحانه و ناآگاهانه از آنها شنیدند و بعد که به هم رسیدند، گفتند: چنین حرفى را شنیدهایم؛ آن یکى گفت: نمىدانم، خدا عالم است، من هم شنیدهام؛ دیگرى گفت: عجب! من که نمىدانم راست است یا دروغ، خدا عالم است اما شنیدهام؛ باز این براى او نقل کرد، او براى دیگرى نقل کرد و … نتیجه این شد که جامعه مسلمان، سادهلوحانه و ناآگاهانه بلندگوى یک جمعیت هفت هشت نفرى شد. این داستان «افک» که پیدا شد یک بیدار باش عجیبى بود. همه، چشمها را به هم مالیدند و گفتند نه تنها آنها را شناختیم، خودمان را هم شناختیم، ما چرا چنین اشتباه بزرگى را مرتکب شدیم، چرا ابزار دست و بلندگوى اینها شدیم؟! سخن دوست قدیمى یک دوست خیلى قدیمى داریم، خانهاش هم خیلى دور دست است. نمىخواهم حتى اسم محلهاش را هم ببرم. پارسال در شبى از شبهاى جمعه که من در همین جا تفسیر مىگفتم، به اینجا آمده بود و بعد از نماز براى تفسیر نشست. بعد که تفسیر تمام شد و من مىخواستم به منزل بروم گفت: ما یک ماشینِ لَکنته داریم، شما را مىرسانیم. با همدیگر سوار شدیم. در بین راه گفت: مىدانى من براى چه کارى به مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 408 اینجا آمدم؟ مىگفتند در مسجد الجواد «اشْهَدُ انَّ عَلیّاً وَلِىُّ اللَّه» نمىگویند، گفتم بروم خودم ببینم واقعاً نمىگویند؟ من گفتم: خدا پدرت را بیامرزد که باز لااقل این قدر حس داشتى که بیایى ببینى آیا مىگویند یا نمىگویند. حال یک کسى مىآید مثلًا راجع به مسجد الجواد مىگوید در مسجد الجواد «اشْهَدُ انَّ عَلیّاً وَلِىُّ اللَّه» نمىگویند؛ آن یکى مىگوید من هم شنیدهام «اشْهَدُ انَّ عَلیّاً وَلِىُّ اللَّه» نمىگویند؛ این به او مىگوید و او به یکى دیگر مىگوید، یک وقت مىبینى همه مردم مىگویند: ما شنیدهایم در مسجد الجواد «اشْهَدُ انَّ عَلیّاً وَلِىُّ اللَّه» نمىگویند! اسلام چه مىگوید؟ مىگوید هر وقت چنین چیزى شنیدى ابداً به زبان نیاور. اگر دغدغه دارى، خودت برو تحقیق کن. تو که حوصله تحقیق کردن ندارى دیگر چرا بازگو مىکنى؟! حق تحقیق دارى، برو تحقیق کن اما حق بازگو کردن ندارى. [مىگویند در دهى مسلمان و یهودى با هم زندگى مىکردند. از آن ده تا مزارى دو فرسخ راه بود.] یهودیها مىگفتند این مزار مال ماست، آن را ما ساختیم. مسلمانها مىگفتند خیر، مال ماست. یهودیها مىگفتند این مال ماست به دلیل این که مناره ندارد، مسلمانها مىگفتند مال ماست به دلیل این که مناره دارد. با همدیگر دعوا و زد و خورد مىکردند، دست و سرها شکست و آدمها کشته شد. همیشه به سر و کله همدیگر مىزدند اما حالِ این که دو فرسخ بروند ببینند آیا مناره دارد تا مال مسلمانها باشد یا مناره ندارد تا مال یهودیها باشد، نداشتند. فایده دوم [داستان افک] همین بود که به مسلمین یک آگاهى و یک هوشیارى داد و این را در خود قرآن آورد که بماند؛ آیه قرآن نازل شد که براى همیشه مردم بخوانند و تلاوت کنند و براى همیشه درس بگیرند که مسلمان! ناآگاهانه ابزار قرار نگیر، ناآگاهانه بلندگوى دشمن نباش. خدا مىداند این یهودیها (در درجه اول) و بهاییها که ابزار دست یهودیها هستند، چقدر از این جور داستانها جعل کردند! گاهى یک چیزى را یک یهودى یا یک مسیحى علیه مسلمین جعل کرده، آنقدر شایع شده که کم کم داخل کتابها آمده و از این کتاب به آن کتاب رفته، بعد آنقدر مسلّم [فرض] شده که خود مسلمین باورشان آمده است، مثل داستان کتابسوزى اسکندریه. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 409 داستان مجعول کتابسوزى اسکندریه بعد از آمدن اسکندر به مشرق زمین و فتح کردن مصر و ایران و هندوستان، شهرى در آنجا ساختند که نام آن «اسکندریه» شد. گروهى مردم عالِم (چون در آن وقت تمدن یونان یک تمدن نیرومندى بود) به آنجا رفتند و کتابخانهاى تشکیل دادند و آن کتابخانه در واقع یک مدرسه و حوزه بود و کتابهاى بسیار زیادى در آنجا جمع شد. امروز نه تنها تاریخ مسلمین بلکه تاریخ محققان مسیحى این مطلب را روشن کرده است که قبل از آن که مسلمین اسکندریه را فتح کنند، در دو سه نوبت این کتابخانه غارت و آتش زده شد. بعد از آن که امپراطور روم شرقى به مسیحیت گرایش پیدا کرد، چون فلسفه را ضد مسیحیت مىدانست، حوزه اسکندریه را متلاشى کرد و این آخرین ضربتى بود که به آنجا زد. شنیدهاید که هفت نفر از فیلسوفان آن حوزه به ایران آمدند و به دربار انوشیروان پناهنده شدند. اساساً کتابخانهاى باقى نماند. امروز مورخین مسیحى مثل ویل دورانت ثابت کردهاند که قبل از این که مسلمین اسکندریه را فتح کنند، کتابخانه اسکندریه در سه چهار نوبت آسیب دید که وقتى مسلمین رفتند اصلًا کتابخانهاى وجود نداشت. از طرف دیگر جزئیات وقایع فتوحات مسلمین را چه در ایران، چه در مصر و چه در جاهاى دیگر، مورخین مسلمان و مسیحى نوشتهاند. مخصوصاً جزئیات وقایع فتح اسکندریه را مورخین مسیحى هم نوشتهاند. بعدها مورخینى در قرن دوم و سوم کتابهاى بسیار عظیم مثل تاریخ یعقوبى، تاریخ طبرى و فتوح البُلدان (بَلاذرى) نوشتهاند که متعلق به همان قرون اول اسلامى است و سلسله اسنادشان هم منظم و مرتب است یعنى فقط دهان به دهان نبوده است. حتى یک نفر مورخ ننوشته است که کتابخانهاى در آن وقت در اسکندریه وجود داشته و مسلمین آتش زدند. ویل دورانت مىنویسد: یک کشیش در آن وقت ساکن اسکندریه بوده؛ تمام جزئیات وقایع فتح اسکندریه را کشیش معاصر آن زمان نوشته است؛ کتابش در دست است، هیچ اسمى از کتابسوزى نبرده. یکمرتبه در اواخر قرن ششم هجرى (یعنى بعد از ششصد سال) و در قرن هفتم یکى دو نفر مسیحى که مورخ هم نیستند، بدون این که مدرکى نشان بدهند، براى این که این تهمت را از مسیحیت رفع کنند گفتند: وقتى که عمرو عاص به اسکندریه آمد، یک کتابخانه بسیار عظیمى را در آنجا دید، به خلیفه نامه نوشت که تکلیف ما با این کتابخانه چیست؟ خلیفه نوشت که یا آنچه در این مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 410 کتابهاست موافق با قرآن است، پس قرآنْ ما را بس، و یا مخالف با قرآن است، چیزى که مخالف با قرآن باشد به درد ما نمىخورد، همه را آتش بزن. همه را یکجا آتش زد. بعدها در قرن هشتم و نهم کم کم خود مسلمین هم همین داستان را از این کتابهاى مجعول نقل کردند، بدون این که فکر کنند اگر چنین قضیهاى مىبود لااقل مورخین قرن اول و دوم و سوم و چهارم مىگفتند. چندین قرینه دیگر بر دروغ بودن این داستان هست که دیگر از بحث خودم دور مىمانم. یک وقت من سه سخنرانى در موضوع «کتابسوزى اسکندریه» کردم و دروغ بودن آن را ثابت کردم «1». شبلى نعمان هم رسالهاى در این موضوع نوشته است، و از نظر محققینِ علما و مورخین شک ندارد که این مطلب دروغ است. اما دشمن آگاهانه، ابزارهاى دست دشمن هم آگاهانه، ولى دوستانْ ناآگاهانه اینها را نقل مىکنند. کار به جایى رسیده که در کتاب فلسفه و منطق سال ششم دبیرستانها «2» وقتى مىخواهند براى قضیه منفصله در منطق مثال بزنند مىگویند نظیر آن چیزى که خلیفه مسلمانها راجع به کتابخانه اسکندریه گفت: «اگر موافق قرآن است، قرآن ما را بس و اگر مخالف است، چیزى که مخالف قرآن است به درد ما نمىخورد، پس آتش بزنید.» مخصوصاً در کتابهاى دبیرستانى آوردهاند که در مغز بچهها فرو برود که مسلمین کارشان کتاب آتش زدن بوده است. شبلى نعمان مىگوید: انگلیسیها که آمدند هندوستان را احتلال کردند و بعد مدارسى تأسیس کردند که روى برنامه خودشان اداره مىکردند، در کتابهاى منطق وقتى مىخواستند براى قضیه منفصله حقیقیه «3» مثال بزنند مخصوصاً همین مطلب را به عنوان مثال ذکر مىکردند، براى این که در مغز بچههاى مسلمین و بچههاى هندوها فرو کنند که شما ملتى هستید که از قدیم کتابها را آتش مىزدید. بعد ما مىبینیم در کتابهاى دبیرستانى ایران هم همین را آوردهاند؛ و ما بدون این که بگوییم این، مدرک و دلیل دارد یا نه، زبان به زبان «4»، دهان به دهان بازگو مىکنیم به طورى مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 411 که هر جا دروغ بودن آن را مىگوییم یک عده مىگویند: عجب! این قضیه دروغ است؟ ما خیال نمىکردیم دروغ باشد، خیال مىکردیم صد در صد راست است. پس این که قرآن مىگوید این داستان خیر است (لا تَحْسَبوهُ شَرّاً لَکُمْ بَلْ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ) یکى از این جهت است که براى شما درس است: مسلمین! قرآنتان را بخوانید و تفسیر کنید و از اینجا پند بگیرید؛ دیگر ناآگاهانه بلندگوى شایعاتى که دشمنان شما براى شما جعل و وضع مىکنند قرار نگیرید. لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اکْتَسَبَ مِنَ الْاثْمِ. بعد مىگوید آن بدبختها که این داستان را جعل کرده بودند، هرکدامشان به اندازه خودشان داغ گناه را کسب کردند، عواقب گناه را متحمل شدند. قرآن مىگوید: ولى یک نفر از اینها بود که قسمت معْظم این گناه را او به عهده گرفت «1»: وَ الَّذى تَوَلّى کِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظیمٌ آن که قسمت معْظم این گناه را به گردن گرفت، خدا عذابى بزرگ براى او آماده کرده است. غیر از این داغ بدنامى دنیا که تا دنیا دنیاست به نام «رئیس المنافقین» شناخته مىشود، در آن جهان خداوند عذاب عظیمى به او خواهد چشانید. حال درباره این مسئله که چرا مسلمانان نباید ناآگاهانه بلندگوى شایعات منافقین (یا در زمان ما شایعاتى که یهودیها یا بهاییها و امثال این فرقهها جعل مىکنند) باشند، تعبیر قرآن این است: لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِانْفُسِهِمْ خَیْراً. دو نکته: 1. مؤمنان نفس واحدند نکاتى که قرآن در آیاتش ذکر مىکند عجیب است. قرآن مىتوانست به این تعبیر بگوید: اى مسلمانها! چرا آن وقت که [آن دورغ بزرگ را] شنیدید، به برادران و خواهران مؤمنتان گمان بد بردید و گمان خوب نبردید؟ اگر چنین مىگفت یک مطلب سادهاى گفته بود. ولى قرآن همین مطلب را با بیانى دیگر مىگوید و آن اینکه: چرا به خودتان گمان بد بردید؟ یعنى توجه داشته باشید، شما یک پیکرید، شما مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 412 «نفس واحد» هستید. به قول مولوى: «مؤمنان هستند نفس واحده». همه مسلمانها و مؤمنین باید این طور حساب کنند که اعضاى یک پیکرند. اگر تهمتى به یک مؤمن زده مىشود، هر مؤمنى آن را به خودش تلقى کند، بگوید به او تهمت زدى پس به من تهمت زدى. این یک نکته، که به جاى این که بگوید چرا به برادران مؤمن گمان خیر نبردید، مىگوید: چرا به خودتان گمان خیر نبردید؟ یعنى مسلمان، «من» و «او» نباید داشته باشد، مسلمان باید بداند عِرض برادر مسلمان عِرض اوست، آبروى برادر مسلمان آبروى خودش است. 2. ایمان، ملاک وحدت نکته دوم این که همچنین نمىگوید چرا «شما» به خودتان گمان خوب نبردید؟ مىگوید: چرا «مؤمنین و مؤمنات» به خودشان گمان خوب نبردند؟ اولًا زن و مرد را با هم ذکر مىکند، یعنى زن و مرد ندارد، و ثانیاً کلمه «ایمان» را دخالت مىدهد؛ مىخواهد بگوید ایمان ملاک وحدت و اتحاد است، مؤمنان از آن جهت که مؤمناند نفس واحد هستند، یعنى ملاک وحدت و اتحاد را هم بیان مىکند. در واقع مىخواهد بگوید: اى مردان مؤمن و اى زنان مؤمن، آیا اگر به شما چنین تهمتى زده بودند حاضر بودید تهمتى را که به خودتان زدهاند بازگو کنید؛ هر جا بنشینید بگویید به من چنین تهمتى زدهاند و درباره من چنین حرفى مىزنند؟ هیچ وقت درباره خودتان چنین سخنى مىگفتید؟ چطور اگر درباره شما حرفى بزنند خودتان مىفهمید که باید سکوت کنید و حرف بدى را که مردم براى شما جعل کردهاند دیگر خودتان اشاعه نمىدهید و مىفهمید که باید آن را دفن کنید، پس چرا وقتى که درباره برادران و خواهران مؤمن خودتان حرفى را مىشنوید، همان کارى را که درباره خودتان مىکنید درباره آنها نمىکنید؟ لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِانْفُسِهِمْ خَیْراً وَ قالوا هذا افْکٌ مُبینٌ. آن وقتى که شنیدید، چرا مؤمنین گمان خوب درباره خودشان نبردند؟ چرا وقتى که شنیدند همان جا نگفتند این یک دروغ بزرگى است که جعل شده؟ پیغمبر اکرم یک ماه یا بیشتر سکوت کرد. مسلمانان غافل به جاى این که روز اول بگویند «هذا افْکٌ مُبینٌ» این یک دروغ واضحى است که جعل شده است، مرتب بازگو کردند و گفتند «شنیدیم» و آن را نُقل مجلس خودشان کردند. قرآن مىگوید: شما روز اول باید مىگفتید «هذا افْکٌ مُبینٌ». پس بعد از این مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 413 آگاه باشید، این افکها که در میان شما جعل مىشود فوراً بگویید «هذا افْکٌ مُبینٌ». لَوْلا جاؤا عَلَیْهِ بِارْبَعهِ شُهَداءَ فَاذْ لَمْ یَأْتوا بِالشُّهَداءِ فَاولئِکَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْکاذِبونَ. شما در کارتان قانون و حساب دارید، اسلام براى شما وظیفه معین کرده؛ شرعاً وظیفه دارید که هر تهمتى نسبت به یک مسلمان شنیدید مادام که بیّنه شرعى اقامه نشده است بگویید دروغ است، در نزد خدا دروغ است. مقصود از جمله «در نزد خدا دروغ است» این است که در قانون الهى دروغ است. تکلیف ما در مواجهه با افکها تکلیف بسیار روشنى است. بعد از این ما باید بدانیم اگر فردى درباره فردى یا مؤسسهاى حرفى زد ما چه وظیفهاى داریم. آیا وظیفه داریم سکوت کنیم؟ نه. آیا وظیفه داریم حتى بگوییم «ما که نمىدانیم، خدا عالم است»، «من چه مىدانم، شاید باشد شاید نباشد»؟ نه. آیا وظیفه داریم در مجالس نقل کنیم، بگوییم «چنین چیزى مىگویند»؟ به طریق اولى نه. پس وظیفهمان چیست؟ مادام که بیّنه شرعى اقامه نشده و شرعاً بر ما ثابت نشده است، باید بگوییم دروغ است. فقط وقتى که شرعاً ثابت شد و یقین پیدا کردیم «1»- مثلًا در مورد زنا چهار شاهد عادل و در مورد غیر زنا دو شاهد عادل شهادت دادند که به چشم خودمان دیدیم یا به گوش خودمان شنیدیم «2»- [آنگاه وظیفه مبارزه داریم.] مادام که بیّنه شرعى نیست، نه حق داریم بازگو کنیم، نه حق داریم بگوییم «نمىدانیم، چه مىدانیم، شاید هست، شاید نیست» و نه حق داریم سکوت کنیم، بلکه وظیفه داریم بگوییم دروغ است. هر وقت شرعاً ثابت شد، آنوقت وظیفه ما مبارزه کردن است. البته در هر موردى وظیفهاى داریم. در بعضى از مسائل، ما باید مبارزه کنیم، در بعضى از مسائل حاکم شرعى باید وظیفهاش را انجام بدهد، مثل مورد زنا. قرآن مىگوید: اى مسلمین، هم با این زبان به زبان کردن، دهان به دهان کردن، گناه بزرگى مرتکب شدید، ولى خدا از این گناهتان مىگذرد و گذشت، متوجه باشید که بعد از این دیگر این کار را نکنید. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 414 وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ فِى الدُّنْیا وَ الْاخِرَهِ اگر نبود براى شما مسلمانها فضل و رحمت الهى در دنیا و در آخرت، لَمَسَّکُمْ فیما افَضْتُمْ فیهِ عَذابٌ عَظیمٌ هر آینه مىرسید به شما عذاب عظیم، هم در دنیا و هم در آخرت، به خاطر چیزهایى که در آن وارد شدید، یعنى درباره آن چیزها بدون دلیل حرف زدید. فقط لطف خدا جلو عذاب دنیا و آخرت را گرفت. پس متوجه باشید، دیگر چنین کارى نکنید. کدام گناه و افاضه؟ در چه چیزى ما فرو رفته بودیم و مرتب غور مىکردیم و حرفش را مىزدیم؟ اذْ تَلَقَّوْنَهُ بِالْسِنَتِکُمْ آنگاه که به زبان خودتان تلقى مىکردید، یعنى زبان به زبان در میان شما مىگشت، وَ تَقولونَ بِافْواهِکُمْ ما لَیْسَ لَکُمْ بِهِ عِلْمٌ یک چیزى که اصلًا در دل شما جا نداشت، چون نمىدانستید، ولى در دهانهاى شما مىگشت، وَ تَحْسَبونَهُ هَیِّناً خیال مىکردید یک امر کوچکى است اما وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظیمٌ و حال آنکه این در نزد خدا خیلى بزرگ است؛ صحبت آبروى مسلمین است و اینجا که مخصوصاً آبروى پیغمبر است. وَ لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ قُلْتُمْ ما یَکونُ لَنا انْ نَتَکَلَّمَ بِهذا چرا آن وقتى که شنیدید، نگفتید که ما اصلًا حق نداریم در این باره حرف بزنیم و این را بازگو کنیم؟ باید مىگفتید: ما یَکونُ لَنا انْ نَتَکَلَّمَ بِهذا براى ما چنین حقى نیست که در این باره سخنى بگوییم، سُبْحانَکَ هذا بُهْتانٌ عَظیمٌ بلکه باید مىگفتید: سبحان اللَّه، این یک تهمت و دروغ بسیار بزرگ است «1». یَعِظُکُمُ اللَّهُ انْ تَعُودوا لِمِثْلِهِ ابَداً خدا شما مسلمانها را موعظه مىکند که مبادا دیگر به مانند این قضیه برگردید و تکرار کنید. تا دامنه قیامت متوجه باشید که دیگر ابزار دست یک جمعیت نشوید، دروغهاى دشمنان را علیه خودتان اشاعه ندهید. وَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمُ الْایاتِ وَ اللَّهُ عَلیمٌ حَکیمٌ خدا این طور آیات خودش را براى مصلحت و به نفع شما بیان مىکند. خدا داناست و همه چیز را مىداند، از خفایا آگاه است و حکیم است و بر اساس حکمتش این آیات را براى شما نازل فرموده است. مبارزه با بدعت حدیثى در کتب حدیث هست که مضمون آن این است که هر وقت اهل بدعت را مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 415 دیدید [با آنها مبارزه کنید.] «بدعت» یعنى کسى در دین خدا چیزى را وارد کند که از دین نیست؛ از پیش خود چیزى را جعل و وضع کند که مربوط به دین نیست. همه وظیفه دارند که با بدعت مبارزه کنند. مثلًا صلوات فرستادن، همه وقت خوب است. شما در هر شرایطى صلوات بفرستید، یک عمل مستحبى را انجام دادهاید. فرض کنید یک گوینده حرف مىزند، در وسط حرف خودش براى این که رفع خستگى کرده باشد، به جمعیت مىگوید: صلواتى بفرستید. این امر خوبى است. اما اگر شما فکر کنید که در اسلام یک چنین سنتى هست که در وسط حرف گوینده صلوات بفرستید و به عنوان یک امر اسلامى این کار را بکنید، این «بدعت» است. بدانید چنین دستورى در اسلام نرسیده که در وسط موعظه یک نفر صلوات بفرستید. یک عادتى در میان ما ایرانیها هست که اگر از آن پرهیز کنیم خوب است و آن این است که وقتى چراغ را روشن مىکنند صلوات مىفرستیم. ممکن است بگویید صلوات هر وقت خوب است. من هم قبول دارم، هر وقت خوب است، اما در ایران این کار یک پرونده بدى دارد. در ایران سابقه آتش پرستى و احترام به آتش وجود دارد؛ نکند یک وقت آن باطنِ روحیههاى احترام به چراغ و تعظیم آتش دخالت کند. شما مىبینید اسلام مىگوید اگر مىخواهى نماز بخوانى، با اینکه وقتى نماز مىخوانى توجهت به خداست اما اگر فردى روبروى توست، مکروه است چون بویى از آدم پرستى دارد؛ اگر عکسى روبروى شماست، مکروه است چون بویى از شکلپرستى دارد؛ اگر چراغ هم روبروى شماست، نماز خواندن مکروه است چون بویى از آتشپرستى در آن هست. حال وقتى که چراغ را روشن مىکنند صلوات نفرستید، چون بویى از آتش پرستى مىدهد. غرضم این است که اینها را «بدعت» مىگویند. خیلى چیزهاست که بدعت است و در میان مردم- مخصوصاً خانمها- از این بدعتها هست، مثل آش ابودَرداء، آش بىبى سهشنبه، سفره حضرت ابوالفضل. ما چنین چیزهایى در اسلام نداریم. در اسلام، ما یک چیزى به نام سفره حضرت ابوالفضل نداریم. بله، یک مطلب هست: یک کار خیرى بکنید، مثلًا فقرا را اطعام کنید، ثواب دارد، بعد ثوابش را نثار حضرت رسول کنید، نثار حضرت امیر کنید، نثار حضرت زهرا کنید، نثار امام حسن، امام حسین، هریک از ائمّه، یا نثار حضرت مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 416 ابوالفضل بکنید. همین طور اگر نثار یکى از اموات خودتان بکنید مانعى ندارد. اگر شما سفرهاى در منزلتان تشکیل بدهید به شرط آنکه آداب و تشریفات زنانهاش را- که من نمىدانم چیست و اگر کسى خیال کند آن دَنگ و فنگها جزء آداب اسلامى است باز بدعت مىشود- حذف کنید، اگر اطعام مسلمانْ بالخصوص اطعام فقرا باشد و ثوابش نثار حضرت ابوالفضل شود مانعى ندارد. اما اگر کارهایى با آداب و تشریفات و تشکیلاتى انجام شود و خیال کنید اینها از اسلام است، این بدعت و حرام است. افرادى پیدا مىشوند که در دین بدعت ایجاد مىکنند. یک کسى مىآید مىگوید من نایب خاص امام زمان هستم، مثل علىمحمد باب. این را «اهل بدعت» مىگویند. در حدیث است اگر اهل بدعت پیدا شدند، با اهل بدعت مبارزه کنید و عالِم باید مبارزه کند و حق ندارد ساکت باشد، و در یک حدیث تعبیر چنین است: وَ باهِتوهُمْ یعنى مبهوتشان کنید، بیچارهشان کنید؛ یعنى با آنها مباحثه کنید و دلیلهایشان را بشکنید. فَبُهِتَ الَّذى کَفَرَ «1» چنان که ابراهیم آن کافر زمان خودش را مبهوت کرد، شما هم مبهوتش کنید. سوء استفاده از یک حدیث بعضى آدمهاى کم سواد این «باهِتوهُمْ» را این طور معنى کردند: به آنها تهمت بزنید و دروغ ببندید. بعد مىگویند: اهل بدعت دشمن خدا هستند و من دروغ علیه او جعل مىکنم. با هر کسى هم که دشمنى شخصى داشته باشد مىگوید: این ملعون اهل بدعت است. صغرى و کبرى تشکیل مىدهد، بعد هم شروع مىکند به دروغ جعل کردن علیه او. شما ببینید اگر جامعهاى به این بیمارى مبتلا باشد که دشمنهاى شخصى خودش را اهل بدعت بداند و حدیث «باهِتوهُمْ» را هم چنین معنى کند که دروغ جعل کن، با دشمنهاى خودش چه مىکند! آن وقت است که شما مىبینید دروغ اندر دروغ جعل مىشود. یک وقتى یک مرد عالم بزرگى (عالم هم گاهى اشتباه مىکند) به من رسید و مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 417 گفت: شنیدهام فلان کس (یک آدمى که یک مسلمان کامل عیار است) گفته است «1» چقدر خوب شد- العیاذ باللَّه- که محسن حضرت زهرا سقط شد، براى این که اگر او هم مىماند دوازده مصیبت براى اسلام درست مىکرد! گفتم: تو آخر چرا این حرف را مىزنى! او یک مسلمان است، من او را از نزدیک مىشناسم، او وقتى فضائل ائمّه گفته مىشود اشکش مىریزد. ببینید تا کجاها علیه یکدیگر جعل مىکنند! آنوقت قرآن به چنین جامعهاى که کارش جعل و بهتان و تهمت زدن است، وعده عذاب داده است. آیه بعد این است: انَّ الَّذینَ یُحِبّونَ انْ تَشیعَ الْفاحِشَهُ فِى الَّذینَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ الیمٌ فِى الدُّنْیا وَ الْاخِرَهِ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ «2». دنباله همین مطلب است و تأکید بیشترى درباره این که: مؤمنین، مسلمانان! بلندگوى اشاعه حرفهاى بد و زشت علیه خودتان نباشید. همان طورى که قرآن تأکید بر روى این مطلب را لازم مىداند، در جلسه بعد بخشى از عرایضم در اطراف این آیه خواهد بود و تأکید بیشترى روى همین مطلب مىکنم، بعد به آیات دیگر مىپردازم. و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرین. باسمک العظیم الاعظم الاجلّ الاکرم یا اللَّه … خدایا دلهاى ما را به نور ایمان منوّر بگردان. خدایا پردههاى غفلت را از جلو چشم و گوش ما ببر. خدایا ما مسلمین را همان طورى که خودت خواستهاى نفس واحد قرار بده. سوء ظنها، بدبینىها، بدگمانىها، بدزبانىها را از میان ما ببر. نیتهاى ما را خالص بگردان. اموات ما غریق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 418 تفسیر سوره نور (3) اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم انَّ الَّذینَ یُحِبّونَ انْ تَشیعَ الْفاحِشَهُ فِى الَّذینَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ الیمٌ فِى الدُّنْیا وَ الْاخِرَهِ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ. وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ رَؤُفٌ رَحیمٌ. یا ایُّهَا الَّذینَ امَنوا لاتَتَّبِعوا خُطُواتِ الشَّیْطانِ وَ مَنْ یَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّیْطانِ فَانَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَکى مِنْکُمْ مِنْ احَدٍ ابَداً وَ لکِنَّ اللَّهَ یُزَکّى مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ سَمیعٌ عَلیمٌ «1». در جلسه قبل گفتیم که قرآن کریم تکیه فراوانى روى این مطلب دارد که جوّ جامعه اسلامى جوّ تهمت و بهتان و افترا و بدگویى نباشد. مردم مسلمان هر وقت چیزى در مورد برادران و خواهران مسلمان خود شنیدند، مادام که به سرحد یقین قطعى- نه ظنّ و گمان- نرسیدهاند که جاى شک و شبهه نباشد و یا بیّنه شرعى اقامه نشده است، وظیفهشان این است که آنچه مىشنوند به اصطلاح معروف «از این گوش مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 419 بشنوند و از گوش دیگر بیرون کنند» و به تعبیر دیگر همان جا که مىشنوند دفن کنند و حتى به صورت این که «من شنیدم» هم نقل نکنند؛ نه تنها به صورت یک امر قطعى نقل نکنند، حتى این طور هم نگویند که «من چنین چیزى شنیدهام.» همین گفتنِ «شنیدم» هم «پخش» است و اسلام از پخش این نوع خبرهاى کثیف و ناپاک و آلوده ناراضى است. مخصوصاً یک جمله در ذیل دارد که مىفرماید: وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ. مىخواهد بفرماید که شما نمىدانید این جنایت چقدر جنایت بزرگى است و طبعاً نمىدانید که عقوبت این جنایت چقدر بزرگ است. اسلام مىخواهد که محیط و جوّ جامعه اسلامى بر اساس اعتماد متقابل و حسن ظنّ و ظنّ خیر و بر اساس خوبگویى باشد نه بر اساس بىاعتمادى و بدگمانى و بدگویى، و لهذا اسلام غیبت را آنچنان حرام بزرگى دانسته است که تعبیر قرآن این است: وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً ایُحِبُّ احَدُکُمْ انْ یَأْکُلَ لَحْمَ اخیهِ مَیْتاً» که خلاصهاش این است: آن که از کس دیگر غیبت مىکند، در واقع دارد گوشت او را مىخورد در حالى که او مرده است. روى همین اساس است که قرآن با بیانات گوناگون، این مطلب را تأکید و تکرار مىکند. از آن جمله این آیه است: انَّ الَّذینَ یُحِبّونَ انْ تَشیعَ الْفاحِشَهُ فِى الَّذینَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ الیمٌ. ترجمه آیه را ذکر مىکنم و بعد عرض مىکنم که به دو طریق مىتوان این آیه را تفسیر کرد و تفسیر هم کردهاند و هر دو شکل نزدیک به یکدیگر است. آیه مىفرماید: براى کسانى که دوست دارند فحشا در میان اهل ایمان شایع شود عذاب دردناکى آماده شده است. این آیه از آن آیههایى است که دو معنى دارد و هر دو معنا درست است. معنى اول آیه یکى از گناهان بسیار بزرگ که قرآن وعده «عذاب الیم» براى آنها داده است این است که کسى یا کسانى بخواهند خودِ فحشا را در میان مردم رایج کنند. هستند مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 420 کسانى که عملًا مروّج فحشا هستند، حال یا به حساب پولپرستى و یا از روى اغراض دیگرى، که غالباً در عصر ما این اغراض، اغراض استعمارى است؛ مىخواهند فحشا در میان مردم زیاد شود، چرا؟ براى اینکه هیچ چیزى براى سست کردن عزیمت مردانگى مردم به اندازه شیوع فحشا اثر ندارد. اگر شما بخواهید فکر جوانان یک مملکت را از مسائل جدى که منافع استعمار را به خطر مىاندازد منصرف کنید تا هیچ وقت فیلشان یاد هندوستان نکند راهش این است که هرچه دلتان مىخواهد مشروب فروشى اضافه کنید، کاباره زیاد کنید، زنانِ هرجایى زیاد کنید، وسائل تماس بیشتر دخترها و پسرهاى جوان را اضافه کنید تا اینها دائماً دنبال سرگرمیهاى عیش و نوش باشند و دنبال مسائل جدى نروند. به همان اندازه که هروئین و تریاک نیروى جسمى و روحى طبقه جوان را تباه مىکند، اراده را از مردم مىگیرد یا آن را سست مىکند و مردانگى و احساس کرامت و شرافت را از بین مىبرد، به همان اندازه فحشا این کار را مىکند. برنامه آمریکاییها براى فاسد کردن دنیا آمریکاییها که یک برنامه عمومى براى فاسد کردن همه دنیا دارند برنامهشان همین است: فحشا را زیاد کنید، دیگر خیالتان از ناحیه مردم راحت باشد. مىگویند مدیر یکى از مجلات به نام «این هفته» «1» گفته است: «کارى خواهم کرد که تا ده سال دیگر یک دختر ده سال به بالاى باکره در تهران پیدا نشود.» اینها روى برنامه و حساب است. اسلام که در مسئله عفاف اینهمه تأکید مىکند براى چیست؟ یک شب درباره فلسفه عفاف صحبت کردم. یک فلسفه عفاف این جهت است که نیروهاى انسانى در وجودها ذخیره شود. شاید کسى باور نکند که نیروى اراده انسانى از مجارى پایین تنه هم خارج مىشود؛ ولى اینچنین است. تدبیر اسلام براى حفظ روح مروّت اسلام طرفدار جلوگیرى از ارتباط جنسى نیست؛ در حدود خانواده، آن را تصحیح مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 421 مىکند «1» و طرفدار نظر کاتولیکها و کلیسا نیست، اما از دایره ازدواج مشروع که خارج شد، دیگر به هیچ وجه اجازه نمىدهد و این یک تدبیر و توطئهاى «2» است از ناحیه اسلام براى حفظ روح مروّت، مردانگى، انسانیت و شرافت در زن و مرد مسلمان. در آیاتى که بعد راجع به «حجاب» مىآید، درباره این موضوع بیشتر صحبت خواهیم کرد. نقطه مقابل، کسانى هستند که براى کشتن همان روح، فحشا را زیاد مىکنند. این است که قرآن مىفرماید: انَّ الَّذینَ یُحِبّونَ انْ تَشیعَ الْفاحِشَهُ فِى الَّذینَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ الیمٌ آنان که دوست دارند و علاقه دارند فحشا را در میان اهل ایمان زیاد کنند، خدا برایشان عذاب دردناکى آماده کرده است. خوب، عذاب دردناک را خدا در آن دنیا به آنها مىدهد، چرا در آیه قرآن ذکر مىکند؟ براى این که بفهماند چقدر این مسئله از نظر اسلام حساسیت دارد! این یک تفسیر آیه است که قرآن درباره اشاعه فحشا در میان اهل ایمان حساسیت خود را بیان مىکند. معنى دوم آیه [براى روشن شدن معناى دوم آیه لازم است] یک نکته ادبى عرض کنم و آن درباره کلمه «فى» است. «فى» به جاى کلمه «در» فارسى است. ما مىگوییم «در خانه» و عرب مىگوید «فِى الدّار». کلمه «فى» در زبان عربى گاهى به معنى همان کلمه «در» مىآید و گاهى به معنى کلمه «درباره». اینجا این آیه را این طور هم مىتوان معنى کرد و معنى هم شده است و هر دو معنى درست است «3» و هر دو معنى با آیات افک تناسب دارد. معناى دوم آیه این است: «آنان که دوست دارند که فحشا درباره اهل ایمان شایع شود.» مقصود این نیست که خودِ فحشا در میان اهل ایمان شایع شود، بلکه نسبت فحشا درباره اهل ایمان شایع شود؛ یعنى کسانى که دوست دارند عِرض مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 422 اهل ایمان را لکهدار کنند. یک عده مردم، به اصطلاح روانشناسى امروز «عقدهدار» هستند، هر جا فردى را مىبینند که در میان مردم یک وجهه و حیثیتى دارد، براى اینکه به این اشخاص حسادت مىبرند، همت و عرضه هم ندارند که خودشان را جلو بیندازند، فوراً به این فکر مىافتند که یک شایعهاى درباره او درست کنند. مىگویند ما که نمىتوانیم به او برسیم پس او را پایین بیاوریم، چگونه؟ با یک عملى در منتهاى نامردى و آن اینکه یک شایعهاى علیه او بسازیم و یک تهمتى به او بزنیم. آنقدر این گناه بزرگ است که خدا مىداند! بدترین مردم پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله یک وقت در حضور اصحاب فرمود: الااخْبِرُکُمْ بِشَرِّ النّاس؟ آیا به شما خبر ندهم که بدترین مردم کیست؟ گفتند: بَلى یا رَسولَ اللَّهِ! فرمود: بدترین مردم آن کسى است که خیر خودش را از دیگران منع مىکند و هرچه دارد تنها براى خودش مىخواهد. آنهایى که حاضر بودند گفتند: با این مقدمه ما فکر کردیم دیگر بدتر از این افراد کسى نیست. بعد فرمود: آیا مىخواهید به شما بگویم از این بدتر کیست؟ صنف دیگرى را ذکر فرمود. اصحاب گفتند: خیال کردیم بدتر از این گروه دوم دیگر کسى نیست. بعد فرمود: آیا مىخواهید از آن بدتر را به شما بگویم کیست؟ گفتند: از این بدتر هم مگر هست؟! آنگاه صنف سوم را فرمود: بدتر از این افراد، مردمان بد زبانِ فحّاشِ تهمتزن و آبرو برند. اینجا دیگر حضرت توقف کرد، یعنى بدتر از اینها دیگر وجود ندارد. پس معناى دوم آیه این است: آنان که دوست دارند نسبتهاى زشت- که خود نسبت زشت هم زشتى است- درباره اهل ایمان شایع شود، بدان که براى آنها عذاب دردناکى است. بعد مىفرماید: فِى الدُّنْیا وَ الْاخِرَهِ در دنیا و آخرت عذابشان دردناک است؛ یعنى خدا اینها را نه تنها در آخرت عذاب مىکند، بلکه در دنیا هم عذاب مىکند. مکافات گناه مسئله مکافات قابل توجه است. چنین چیزى به ما نگفتهاند که هر گناهى عقوبتى در این دنیا دارد. خیلى از گناهان است که اساساً در این دنیا عقوبتى ندارد. هر گناهى در آن دنیا عقوبت دارد، اما خدا از بعضى گناهان در همین دنیا هم نخواهد گذشت. یکى از آن گناهانى که در همین دنیا عکسالعمل دارد- که مىتوانید آن را مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 423 تجربه و آزمایش کنید- گناه تهمتزنى و آبرو برى است. آن که تهمت به ناحق مىزند، در یک روزى گرفتارش خواهد شد، حال یا کسى مثل خودش به او تهمت ناحق خواهد زد و یا به شکلى رسوا و مفتضح خواهد شد. وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ خدا مىداند و شما نمىدانید. مىخواهد بگوید مطلبْ خیلى بزرگ است. خدا مىداند که این کار چقدر بزرگ است و شما نمىدانید! وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ رَؤفٌ رَحیمٌ اگر نبود فضل و رحمت الهى و اگر نبود که خدا رئوف و مهربان است، به حکم این غفلتى که کردید، عذاب بزرگى به شما مىرسید، ولى فضل الهى مانع شد؛ یعنى این غفلتى که کردید و بلندگوى منافقین شدید، شما را مستحق یک عذاب بزرگ در دنیا کرده بود که اصلًا جامعه شما از هم بپاشد ولى فضل و رحمت الهى مانع شد. از شیطان پیروى نکنید باز تأکید دیگرى مىکند: یا ایُّهَا الَّذینَ امَنوا لا تَتَّبِعوا خُطُواتِ الشَّیْطانِ وَ مَنْ یَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّیْطانِ فَانَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ اى اهل ایمان! گام جاى گام شیطان نگذارید، دنبال شیطان نروید. اگر بگویید ما که شیطان را نمىشناسیم و او را نمىبینیم، از کجا بفهمیم گام جاى گام شیطان مىگذاریم؟ مىگوید این دیگر دیدن نمىخواهد، شیطان را از وسوسههایش بشناسید. آنجا که شما مىبینید یک وسوسهاى در قلب شما پیدا شد که شما را به یک عمل زشت و منکر و ناپسند دعوت مىکند بدانید که آنجا پاى شیطان در میان است، شیطان جلو افتاده و به شما مىگوید: بیا. آن وسوسه، «بیا» ى شیطان است. نمىخواهد شیطان را به چشم ببینى، به دل ببین. وَ مَنْ یَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّیْطانِ آن که جاى گامهاى شیطان گام مىگذارد باید بداند فَانَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ شیطان دعوت به کارهاى زشت و ناپسند مىکند. هشدار به مسلمین وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ. بار دیگر مىگوید: اى مسلمین! در زمان پیغمبر در یک پرتگاهى قرار گرفتید که اگر فضل و رحمت خدا نبود- آنهم به خاطر پیغمبر- جامعه شما چنان سقوط کرده بود که نجات پیدا نمىکردید. همه اینها براى این است مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 424 که اگر در زمانهاى بعد نظیر این قضیه رخ داد و مسئله شایعه سازى علیه مسلمین زیاد شد، بدانید که سقوط خواهید کرد و بدبخت خواهید شد (همان طورى که ما امروز هستیم). وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَکى مِنْکُمْ مِنْ احَدٍ ابَداً اگر فضل الهى نبود، یکى از شما پاک از آب درنمىآمد، وَ لکِنَّ اللَّهَ یُزَکّى مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ سَمیعٌ عَلیمٌ این خداست که هرکس را که بخواهد و مستحق بشناسد، از گناه تزکیه مىکند؛ خدا شنوا و عالم است. اهمیت قرآن به مسئله وحدت مسلمین آیه دیگر باز مربوط به همین قضیه است، اما مربوط به مطلبى که در دنبال این قضیه است: وَ لا یَأْتَلِ اولُوا الْفَضْلِ مِنْکُمْ وَ السَّعَهِ انْ یُؤْتوا اولِى الْقُرْبى وَ الْمَساکینَ وَ الْمُهاجِرینَ فى سَبیلِ اللَّهِ وَ لْیَعْفوا وَ لْیَصْفَحوا الا تُحِبّونَ انْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَ اللَّهُ غَفورٌ رَحیمٌ «1». آیه به یک جریان تصریح مىکند و آن این است که بعضى از مسلمین که به تعبیر قرآن «اولوا الفضل» یعنى صاحب فضل بودند (مقصود از «فضل» در اینجا ثروت و مال است، یعنى متمکّن بودند) [از انفاق به آن افراد تهمتزن خوددارى کردند.] کلمه «فضل» در اصطلاح امروز ما فقط به فضل علمى گفته مىشود. امروز اگر بگوییم فلانکس فاضل است یعنى مرد عالمى است، «او از فضلاست» یعنى از علماست، صاحب معلومات و فضل است. ولى در قرآن به مال و ثروتى که از راه مشروع به دست آمده باشد کلمه «فضل» اطلاق شده است «2». از جمله در سوره جمعه مىفرماید: وقتى از نماز فارغ شدید «وَ ابْتَغوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ» «3» دنبال فضل الهى بروید، مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 425 یعنى دنبال کسب و کار و تجارت و درآوردن پول از راه مشروع بروید. قرآن مىفرماید: ثروتمندانى که از راه مشروع صاحب مال و ثروت شدند و صاحب سعه (تمکّن) هستند [قسم نخورند که کمکشان را قطع مىکنند.] بعضى از مسلمین که متمکّن و ثروتمند بودند، به بعضى دیگر که یا از مهاجرین یا از مساکین و یا از خویشاوندان خودشان بودند کمک مالى مىکردند. بعد در یک جریانى- ظاهراً در همین جریان افک بوده- از اینها بدى دیدند و لذا ناراحت شدند و گفتند: عجب! ما به خاطر رضاى خدا به اینها کمک مىکنیم و اینها از کمک ما سوء استفاده مىکنند و مرتکب گناه مىشوند؛ ما به اینها کمک مىکنیم و اینها شایعه مىسازند، دروغ جعل مىکنند. تصمیم گرفتند آنچه را به طور مداوم، ماهانه یا سالانه، به این فقرا و مساکین- که در قضیه افک شرکت کرده بودند- مىدادند، قطع کنند. قسم خوردند و سوگند یاد کردند که ما دیگر به اینها کمک نخواهیم کرد. ولى قرآن که به مسئله وحدت مسلمین بیش از هر چیزى اهمیت مىدهد، با این که در اینجا قضیه افک و تهمت بزرگ پیش آمد و عموم مسلمین هم اشتباه کردند، فقط در مقام اصلاح اشتباهِ گذشته است، به عامه مسلمین مىگوید شما خیلى اشتباه کردید که بلندگوى یک جمعیت بهم وابسته شدید، و بعد که بعضى تصمیم مىگیرند کمک مالىشان را قطع کنند، چون این قطع کمک مالى سبب مىشود آن دسته که جدا شدند براى همیشه جدا شده باشند، مىفرماید: در عین حال گذشت داشته باشید و از اینها بگذرید و عفوشان کنید: وَ لا یَأْتَلِ اولُوا الْفَضْلِ مِنْکُمْ وَ السَّعَهِ … قسم نخورند متمکّنان و ثروتمندان شما که کمکشان را به آن دسته از خویشاوندانشان یا مهاجرین و یا مساکین و فقرا که تاکنون به آنها کمک مالى مىکردند قطع مىکنند، باز هم کمک بدهند. وَ لْیَعْفوا وَ لْیَصْفَحوا الا تُحِبّونَ انْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ عفو کنند، بگذرند، گذشت داشته باشند، آیا دوست ندارید خدا از خودتان بگذرد؟ این آیه که نازل شد، آن گروهى که تصمیم داشتند کمکهاى خود را قطع کنند گفتند دیگر کمکمان را قطع نمىکنیم. اسلام و منطق محبت اینجا نکتهاى است. اشخاصى که با منطق اسلام آشنا و به آن وارد نیستند، غافلند که مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 426 اسلام منطق محبت را در جاى خود در حد اعلى به کار برده است. مسیحیها منتشر کردهاند که دین مسیح دین محبت است، دین نیکى کردن و گذشت است، چرا؟ مىگویند چون حضرت مسیح گفته است اگر کسى به یک طرف صورتت سیلى زد آن طرف دیگر را جلو بیاور، بگو به این طرف هم بزن، اما دین اسلام دین خشونت است، دین سختگیرى است، دین شمشیر است، دینى است که به هیچ وجه گذشت و محبت در آن وجود ندارد. مسیحیها روى این قضیه خیلى تبلیغ کردهاند و مرتب تبلیغ مىکنند. این اشتباهى است بسیار بزرگ. اسلام، هم دین شمشیر است و هم دین محبت، هم دین خشونت است و هم دین نرمى، خشونت را در جاى خود تجویز مىکند و نرمى را در جاى خود، و عظمت و اهمیت اسلام به همین است. اگر اسلام اینچنین نمىبود، یعنى اگر نمىگفت «زور را با زور جواب بدهید، منطق را با منطق جواب بدهید، در مورد محبت، محبت کنید و حتى در جایى در مورد بدى هم محبت کنید» آن وقت قبولش نداشتیم. اسلام هرگز نمىگوید اگر یک قلدر به یک طرف صورتت سیلى زد، آن طرف دیگر را بیاور. مىگوید: فَمَنِ اعْتَدى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَیْکُمْ «1» آن که به شما تجاوز مىکند، به همان اندازه حق دارید تجاوز او را جواب دهید. اگر چنین نگفته بود، در آن نقص بود. دین مسیح به همین دلیل یک دین غیرعملى از آب درآمد که اتباع آن خونخوارتر از همه مردم دنیا از آب درآمدند. همانهایى که روزى علیه اسلام تبلیغ مىکردند و انجیل را به دست مىگرفتند که این کتاب کتاب محبت است، امروز مىبینیم هر روز دهها تُن «محبت» روى ویتنام مىریزند «2»! اینها همان محبتى است که انجیل به آنها گفته است! این محبتها به صورت بمبها و حتى بمبهاى ناپالم درآمده است که همین قدر که فرود آمد نه تنها سربازها بلکه بچهها و پیرها و زنها آتش مىگیرند و لباسها و گوشتها از بدنشان مىریزد. اسلام در درجه اول محبت را به کار مىبرد؛ آنجا که محبت مفید نبود، دیگر ساکت نمىنشیند. گفت: «چون پند دهند نشنوى، بند نهند.» على علیه السلام درباره پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله مىفرماید: طَبیبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ، قَدْ احْکَمَ مَراهِمَهُ مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 427 وَ احْمى مَواسِمَهُ «1» طبیبِ سیّار است، طبیبى که در یک دستش مرهم است و در دست دیگرش ابزار جرّاحى؛ آنجا که با مرهم مىشود معالجه کرد، مرهم مىگذارد و آنجا که مرهم مفید نیست، کارد و چاقو به کار مىبرد، ابزارِ داغ کردن به کار مىبرد؛ از هردو استفاده مىکند، هم از درشتى و هم از نرمى. سعدى خوب مىگوید: درشتى و نرمى به هم در به است چو رگزن که جرّاح و مرهم نِه است و این عین مضمونى است که على علیه السلام فرموده است. [قرآن مىفرماید:] وَ مَنْ احْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعا الَى اللَّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ انَّنى مِنَ الْمُسْلِمینَ. صحبت از دعوت به خداست (که حالا نمىخواهم این آیه را تفسیر کنم). پشت سر آن مىفرماید: وَ لا تَسْتَوِى الحَسَنَهُ وَ لَاالسَّیِّئَهُ ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ فَاذَا الَّذى بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمیمٌ «2» اى پیغمبر- که وظیفه تو دعوت مردم به راه خداست- بدان که نیکى و بدى یک وزن ندارند، حتى بدیها هموزن نیستند و نیکیها نیز هموزن نیستند، تو بدیها را با بهترین نیکیها دفع کن: ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ دیگران بدى مىکنند، تو نیکى کن. بعد خصلت روانى را ذکر مىکند، مىگوید آنگاه که دشمن بدى مىکند و تو در مقابل بدى او نیکى مىکنى، مىبینى خاصیت نیکى کردن در مورد بدى خاصیت کیمیاست، یعنى قلب ماهیت مىکند: فَاذَا الَّذى بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمیمٌ یک وقت مىبینى همان که دشمن سرسخت تو بود، قلب ماهیت شد و به یک دوست مهربان تبدیل شد. پس چه کسى مىگوید اسلام به محبت دستور نمىدهد؟! چه کسى مىگوید اسلام دین محبت نیست؟! اسلام دین محبت است، ولى آنجا که محبت کارگر نیست دیگر سکوت نمىکند، آنجاست که خشونت به کار مىبرد، شمشیر به کار مىبرد. شما در تاریخ زندگى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله، در تاریخ زندگى امیرالمؤمنین علیه السلام و ائمه اطهار علیهم السلام (امام حسن، امام حسین، امام زینالعابدین، امام محمد باقر و سایر ائمه علیهم السلام) داستانهاى زیادى درباره «ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ فَاذَا الَّذى بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمیمٌ» مىبینید. اگر در مقابل بدى نیکى کنید فوراً خاصیتش را مىبینید. بدى را نیکى کردن خاصیتش این است که دشمن را تبدیل به دوست مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 428 مىکند. تعبیراتى درباره «پاسخ بدى را به نیکى دادن» در دعاى «مکارم الاخلاق» تعبیرات عجیبى هست: خدایا به من توفیق بده آن کسى که به من فحش مىدهد من به او حرف خوب بگویم، آن کسى که قطع رحم مىکند من در مقابلْ صله رحم کنم، آن کسى که پشت سر من بدگویى مىکند من پشت سرش خوب بگویم. جملههاى زیادى است. خواجه عبداللَّه انصارى هم تعبیر شیرینى دارد، مىگوید: بدى را بدى کردن سگسارى است (کار سگها هم چنین است. یک سگ، سگ دیگر را گاز مىگیرد، او هم گاز مىگیرد. اگر کسى به انسان بدى کرد و او هم بدى را با بدى جواب داد، هنرى که کرده کار سگها را انجام داده است. اگر انسان سگى را بزند فوراً برمىگردد و پاى او را مىگیرد). خوبى را خوبى کردن، خرخارى است (یعنى اگر کسى به انسان خوبى کند و انسان در مقابل خوبى او خوبى کند خیلى هنر نکرده است. یک الاغ مىآید شانه الاغ دیگر را با دندانش مىخاراند و به او خدمت مىکند، او هم فوراً شانه این را مىخاراند. این مقدار را که در مقابل خوبى باید خوبى کرد و خوبى را باید با خوبى جواب داد الاغ هم مىفهمد)، اما بدى را نیکى کردن (در مقابل بدى خوبى کردن) کار خواجه عبداللَّه انصارى است. قرآن مىفرماید: وَ لا یَأْتَلِ اولُوا الْفَضْلِ مِنْکُمْ وَ السَّعَهِ انْ یُؤْتوا اولِى الْقُرْبى وَ الْمَساکینَ وَ الْمُهاجِرینَ فى سَبیلِ اللَّهِ متمکّنین قسم نخورند که دیگر از [تهمتزنندگان] قطع کمک کنند، غیرت دینىشان اینجا به جوش نیاید؛ آنها بدى کردند ولى شما در مقابل بدى باز هم خوبى کنید؛ قسم نخورند که از کمک مالى به خویشاوندانشان یا مسکینها یا مهاجرینى که در راه خدا ابتدا مهاجرت کردند [صرفنظر مىکنند] به خاطر این کار بدى که کردند و در این تهمت شرکت کردند؛ وَ لْیَعْفوا وَ لْیَصْفَحوا عفو کنند، گذشت داشته باشند، الا تُحِبّونَ انْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ آیا دوست ندارید که خدا شما را بیامرزد؟ (چه تعبیر عجیبى است!) اى بشرها، از گناه یکدیگر بگذرید، زیرا خودتان گنهکارید و امید دارید خدا از گناهان شما بگذرد، آنچه را که انتظار دارید خدا درباره شما رفتار کند درباره بندگان خدا رفتار کنید؛ سختگیر نباشید، تا ممکن است گنهکاران را از راه خوبى کردن معالجه کنید؛ آنجا که ممکن نشد، از راه مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 429 مجازات و سختگیرى [وارد شوید؛] خداوند آمرزنده و مهربان است، شما هم مهربان و با گذشت باشید. یکى از ملکات ائمه اطهار از جمله ملکات مستحسنه ائمه اطهار علیهم السلام این بود که زیاد برده مىخریدند و مدتى این بردهها را در خانه خودشان نگه مىداشتند؛ چون فلسفه بردگى در اسلام این است که بردگان دورهاى را (از دوره کفر تا دوره آزادى) بگذرانند و یک دالانى را طى کنند که تحت تربیت افراد مسلمان باشند، و اسلام از این ناحیه بسیار بهرههاى انسانى خوبى گرفته است. یکى از کارهاى ائمه اطهار علیهم السلام همین بود، چون یکى از مصارف زکات این است که برده بخرند و آزاد کنند اما نه این که بردهاى را که هیچ تربیت اسلامى پیدا نکرده از این طرف بخرند و از آن طرف آزاد کنند، بلکه اگر بردهاى قبلًا تربیت اسلامى پیدا کرده که چه بهتر، و اگر این طور نیست مدتى در یک خانواده واقعاً مسلمان نگهدارىاش کنند تا آداب و اخلاق اسلامى را عملًا بیاموزد و بعد آزادش کنند. ائمه اطهار این کار را زیاد مىکردند، یعنى برده مىخریدند و آزاد مىکردند، ولى مدتى هم آنها را نگه مىداشتند و بردگان در مدتى که در خانه آنها بودند با حقیقت و ماهیت اسلام آشنا مىشدند و مسلمانهاى بسیار اصیل از آب درمىآمدند. بردگان زیادى در خانه امام زینالعابدین علیه السلام بودند. در طول سال که بردگان خطا و لغزش مىکردند و کار بدى مىکردند امام علیه السلام اینها را در دفترى یادداشت مىکرد تا این که روز آخر (یا شب آخر) ماه رمضان امام علیه السلام همه بردگانش (زن و مرد) را جمع مىکرد و خود در وسط مىایستاد؛ دفتر را مىآورد، رو مىکرد به آنها و مىفرمود: فلانى! یادت هست در فلان وقت چنین جرم و خطایى را مرتکب شدى؟ مىگفت: بله. به دیگرى مىفرمود: یادت هست چنین کار بدى کردى؟ مىگفت: بله. همین که همه بردگان قبول مىکردند، بعد مىفرمود: «خدایا اینها که زیردست من بودند، نسبت به من بدى کردند و من که بنده تو هستم از همه اینها گذشتم. خدایا من بنده تو هستم و در درگاه تو مقصرم. خدایا از این بنده مقصر خودت بگذر» و همه آنها را در راه خدا آزاد مىکرد. اصل اول در اسلام «گذشت» است. بله، اسلام در مسائل اجتماعى نمىگذرد، مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 430 چون آن گذشت مربوط به شخص بود و این گذشت مربوط به اجتماع است. مثلًا کسى دزدى کرده است. مجازات دزد، دست بریدن است. صاحب مال نمىتواند بگوید من گذشتم. تو بگذرى، اجتماع نمىگذرد؛ این حق تو نیست، حق اجتماع است. على علیهالسلام و دعواى دو نفر در حدیث است که روزى امیرالمؤمنین على علیه السلام- طبق همان قاعدهاى که همیشه داشتند و در همان ایام خلافت خودش تنها راه مىرفت و حتى در جاهاى خلوت مىرفت و شخصاً اوضاع و احوال را تفتیش مىکرد- در یکى از کوچه باغهاى کوفه راه مىرفت، یک وقت فریادى شنید: الْغَوْث! الْغَوْث! به فریادم برسید! به فریادم برسید! معلوم بود جنگ و دعوایى است، فردى دارد مىخورد و فردى هم دارد مىزند. به سرعت به طرف آن صدا دوید و فریاد مىکرد: یا الْغَوْث، یا الْغَوْث! دو نفر با هم زد و خورد مىکردند، یکى دیگرى را مىزد. تا امام رسید دعواى اینها تمام شد (شاید هم امام علیه السلام آنها را صلح داد). معلوم شد آن دو نفر با هم رفیق هستند. وقتى امام خواست کتکزننده را جلب کند و ببرد، کتکخورده گفت: من از او گذشتم. امام فرمود: بسیار خوب، تو گذشتى، این حق خصوصى خودت است، از حق خودت گذشتى؛ اما یک حقى هم سلطان دارد (سلطان یعنى حکومت) و یک مجازاتى هم حکومت باید بکند، این را دیگر تو نمىتوانى بگذرى زیرا به تو مربوط نیست. از حق عمومى نمىتوان گذشت و در موارد حق عمومى، اسلام هم نمىگذرد اما در حدود خصوصى [مىتوان از حق خود گذشت.] این که کسى که به یک فرد مجرم و گنهکار کمک مىکرده بخواهد کمک خود را قطع کند، یک مسئله خصوصى است [و حق دارد این کار را بکند، ولى به او مىگویند] تو به اندازه خودت عفو کن و ترتیب اثر نده. این است که قرآن باز دستور به عفو و گذشت مىدهد و مىخواهد تا حد امکان از راه محبت و نیکى جبران کند. حال به آیه بعد مىپردازیم. کیفر تهمت زنندگان به زنان عفیف من خیال نمىکنم در قرآن به اندازهاى که روى موضوع تهمت- مخصوصاً تهمت مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 431 زدن به زنان- تأکید شده، درباره موضوع دیگرى تأکید شده باشد: انَّ الَّذینَ یَرْمونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنوا فِى الدُّنْیا وَ الْاخِرَهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ آنان که به زنان عفیف غافل مؤمن تهمت مىزنند (زن غافل یعنى بىخبر از همه جا که در خانه خود نشسته)، در دنیا و آخرت مشمول لعنت الهى هستند و براى اینها عذاب بزرگى است یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ الْسِنَتُهُمْ وَ ایْدیهِمْ وَ ارْجُلُهُمْ بِما کانوا یَعْمَلونَ آن روزى که زبانها و دستها و پاهاى آنان علیه ایشان به اعمالى که مرتکب شدهاند شهادت خواهند داد. عالَم آخرت عالَم زنده است این یک منطقى است در قرآن که اینجا جاى آن نیست که درباره آن مفصّل صحبت کنم. قرآن در کمال صراحت مىگوید عالم آخرت عالم زنده است. همه چیز عالم آخرت زنده است و در آن دنیا هر چیزى و هر عضوى بر هر عملى که مرتکب شده است گواهى مىدهد: دست گواهى مىدهد من چه کردم، پا گواهى مىدهد من چه کردم، چشم و گوش هریک گواهى مىدهند من چه کردم، پوست بدن (حدیث است که کنایه از عورت است) گواهى مىدهد من چه کردم؛ حتى به زبان مُهر مىزنند: اى زبان! تو ساکت باش، بگذار خود اعضا و جوارح حرف بزنند؛ زبان هم [فقط] به گناهانى که خودش مرتکب شده است گواهى مىدهد. قرآن مىفرماید: در روزى که زبانهاى این افراد (چون گناه اینها گناه زبان بوده) و دستها و پاهایشان علیه ایشان به همان اعمالى که مرتکب شدهاند گواهى بدهند. یَوْمَئِذٍ یُوَفّیهِمُ اللَّهُ دینَهُمُ الْحَقَّ در چنین روزى است که خدا آن جزاى حقى را که باید به اینها برسد، به طور کامل به آنها مىدهد. زن از نظر عفت، ناموس مرد است مقصود این است: اگر زنى- العیاذ باللَّه- دامن آلوده از آب دربیاید، شرافت مرد لکهدار مىشود ولى خودتان مىدانید که اگر مردى آلوده شود به شرافت زن آنقدرها صدمه نمىزند، بلکه [اصلًا] صدمه نمىزند. این خود یک رمز روانى خاصى دارد. من در یک سلسله مقالاتى که چند سال پیش در یکى از مجلات زنانه راجع به مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 432 حقوق زن- علیه مطالب خود آن مجله- نوشتم «1»، راز این مطلب را بیان کردم، و بسیارى از دستورهاى اسلام بر اساس همین مطلب است. اگر زنى آلوده شد، مردْ دیگر نمىتواند ادعاى شرافت کند، ولى چقدر زنان پاکى هستند که شوهرهایشان آلوده هستند؛ هیچ وقت مردم آن زن را آلوده حساب نمىکنند، مىگویند شوهرش آلوده است به او چه کار؟ شوهرش کثیف است به او چه کار؟ این یک مطلب. مطلب دوم این است که زن در جهات عفتى، ناموس مرد است ولى در جهات شخصى و فردىاش به مرد ارتباط ندارد؛ یعنى اگر زنى- العیاذ باللَّه- در مسائل عفت آلودگى داشته باشد دامن مرد آلوده مىشود، ولى اگر در زنى از نظر ایمان نقصى باشد، این، نقص مرد نیست. مثلًا اگر زنى مؤمن نباشد و در باطن کافر یا منافق باشد، این به مرد ارتباطى ندارد و لهذا قرآن به زن نوح و زن لوط مثَل ذکر مىکند که نوح و لوط دو پیغمبر بودند در حالى که زنهاى اینها مؤمنه نبودند و وابسته به مخالفین ایشان از نظر فکر و عقیده بودند. اینجا که قرآن مىگوید: «خبیثات مال خبیثین است» «2» زنهاى ناپاک مال مردان ناپاک است و زنان پاک مال مردان پاک است، این ناظر به پاکى ناموسى است؛ یعنى مردِ ناپاک است که غیرت را از دست مىدهد و زن ناپاک را مىپذیرد و ناراحت نیست که زنش ناپاک باشد، ولى مرد پاک امکان ندارد که زن ناپاک را بپذیرد. این است که طبعاً یک نوع انتخاب صورت مىگیرد. این بیانِ حکم شرعى نیست، بلکه قرآن یک قانون طبیعى را بیان مىکند: طبعاً این طور است که پاکها سراغ پاکها مىروند و ناپاکها سراغ ناپاکها. شما ببینید جوانان پاک دنبال دخترهایى مىروند که پاک باشند و دخترهاى پاک هم شوهر پاک را مىپسندند، اما یک جوان آلوده و کثیف هیچ اهمیت نمىدهد که با دخترى ازدواج کند که دهها جوان دیگر- به اصطلاح خودشان- او را «تجربه» کردهاند. روح کثیف یک مرد کثیف، یک زن کثیف را مىپسندد و روح کثیف یک زن کثیف، یک مرد کثیف را مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 433 مىپسندد، ولى روح پاک یک مرد پاک، زن پاک را براى خود انتخاب مىکند و روح پاک یک زن پاک، مرد پاک را انتخاب مىکند. [قرآن خطاب به مردم زمان پیامبر اکرم مىفرماید] شما درباره پیغمبر و ناموس پیغمبر دارید چه حرفى مىزنید؟! محال و ممتنع است که چنین ناپاکیهایى در خاندان یک پیغمبر راه پیدا کند. کفر ممکن است در خاندان یک پیغمبر راه پیدا کند یا پسر یک پیغمبر کافر بشود، ولى فسق محال است. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرین. باسمک العظیم الاعظم الاجلّ الاکرم یا اللَّه … خدایا دلهاى ما را به نور قرآن منوّر بفرما، نیتهاى ما را خالص کن، ما را با حقایق قرآن آشنا بگردان. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 434 تفسیر سوره نور (4) اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم یا ایُّهَا الَّذینَ امَنوا لا تَدْخُلوا بُیوتاً غَیْرَ بُیوتِکُمْ حَتّى تَسْتَأْنِسوا وَ تُسَلِّموا عَلى اهْلِها ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرونَ. فَانْ لَمْ تَجِدوا فیها احَداً فَلاتَدْخُلوها حَتّى یُؤْذَنَ لَکُمْ وَ انْ قیلَ لَکُمُ ارْجِعوا فَارْجِعوا هُوَ ازْکى لَکُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلونَ عَلیمٌ. لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ انْ تَدْخُلوا بُیوتاً غَیْرَ مَسْکونَهٍ فیها مَتاعٌ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ ما تُبدونَ وَ ما تَکْتُمونَ «1». در یکى از جلسات گذشته عرض کردم که قرآن کریم براى مسئله عفاف، یعنى پاکى و نزاهت روابط جنسى در میان افراد، اهمیت فراوانى قائل است و این مبنى بر یک سلسله حکمتها و فلسفههاست که به آن اشاره کردم. راه تأمین عفاف از نظر اسلام راهى که اسلام براى تأمین این منظور پیشنهاد کرده است شامل دو چیز است: اول مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 435 یک سلسله تدابیر براى آرام نگه داشتن غریزه، و دوم یک سلسله تدابیر دیگر به عنوان مجازات. آیات اوّلى که تفسیر کردیم مجازات فحشا را بیان کرد: الزّانِیَهُ وَ الزّانِى فَاجْلِدوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَهَ جَلْدَهٍ. ولى همان طورى که مىدانیم براى از بین بردن یک گناه، مجازات کافى نیست. مجازات هر اندازه شدید هم باشد، براى جلوگیرى از وقوع جرم و جنایت کافى نیست، حالْ جرم و جنایت چه از نوع بىعفتیها باشد، چه از نوع دزدیها و قتلها و چه از نوع بىاحتیاطیها مثل بىاحتیاطى در رانندگى. این اشتباه است که ما بخواهیم براى جلوگیرى از یک جرم یا جنایت فقط روى مجازات فشار بیاوریم. باید دید علل وقوع آن جرم و جنایت چیست؟ باید خود آن علل را از بین برد، آنگاه در مورد افراد غیرعادى- که به طور عادى علل و موجبات وقوع جرم وجود ندارد و فقط روى نوعى حالت طغیان، جرمى را مرتکب مىشوند- مجازات صورت گیرد. دو مثال مثالى براى این مطلب مىزنم: از مقررات لازم، همین مسئله سرعت و سبقت در رانندگى است. دائماً توصیه مىشود که رانندگان در داخل شهر از فلان سرعت (مثلًا 40 کیلومتر در ساعت) بیشتر نرانند. اگر کسى تخلف کرد و ما جریمه سنگینى برایش قائل شدیم، هر مقدار هم جریمه سنگین باشد چنانچه علل وقوع این جرم بررسى نشود مجازات کافى نیست، مخصوصاً در امر رانندگى که اصلًا خودش هم یک مجازاتى دارد یعنى «مجازاتُها مَعَها» است، براى این که آن کسى که سرعت و سبقت مىگیرد و دیوانهوار در شهر یا بیابان حرکت مىکند خودش بیش از همه در معرض خطر است؛ هم آن ماشین و ثروتش در معرض خطر است و هم جانش. ولى در عین حال نه خطر جانى [و مالى] خودِ عمل مانع او مىشود و نه مجازاتها، چرا؟ براى این که یک سلسله علل دیگر وجود دارد که از آن طرف او را هُل مىدهد. مجازات مىخواهد مانند یک افسار مانعش شود، اما آن عللِ دیگر او را تحت فشار قرار مىدهد. مثلًا شما یک راننده تاکسى یا کرایه را موعظه کنید که خیلى تند نرو، و یا برایش مجازات قائل شوید، اما اگر او در شرایطى قرار گرفته باشد که یک ماشین اجاره کرده و از صبح که بیرون مىآید چنانچه 120 تومان درآمد نداشته باشد زن و مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 436 بچهاش نباید نان بخورند، چون باید 60 تومان را به صاحب ماشین تحویل دهد و الّا فردا ماشین را در اختیارش نمىگذارد و 30 تومان هم خرج بنزین و استهلاک و غیره کند، پس 90 تومان باید براى این مخارج حساب کند و لااقل 30 تومان دیگر باید دربیاورد که براى زن و بچهاش خرجى داشته باشد؛ اگر او را هزار جور موعظه کنید و بگویید جان خودت در خطر است، فلان مقدار تو را جریمه مىکنند و زندانت مىبرند، در مقابل آن فشار که حتماً باید 30 تومان به خانه ببرد و اگر نبرد روى دیدن زن و بچهاش را ندارد چکار مىتواند بکند؟ باز او از صبح زود پایش را روى گاز مىگذارد و به سرعت در خیابانها حرکت مىکند. به هرحال باید آن 120 تومان دربیاید، یک جبر بر وجودش حکومت مىکند. این است که مجازات سرش نمىشود و موعظه هم در اینجا دیگر مؤثر نیست. پس اگر ما بخواهیم جلو او را بگیریم سنگین کردن مجازات کارى را درست نمىکند، از راه علل و موجباتش باید وارد شویم. وقتى از راه علل و موجبات وارد شدیم، مثلًا کارى کردیم که او با روزى 7- 8 ساعت به آرامى کار کردن، خرج زن و بچهاش را دربیاورد او هم دیوانه نیست که جان خود و سرمایهاى را که در اختیارش است به خطر بیندازد و یا خود را گرفتار زندان کند. این مسئله در دزدیها هست، در شرابخواریها هست، در زناها و آدمکشیها هست، در همه [جرمها و جنایتها] هست. پس موجبات را باید از بین برد. مثلًا از این طرف بگوییم شراب نخورید و دائماً در صفحه حوادث روزنامهها [نتایج سوء آن را] بنویسند «1» (و هر کسى که نگاه مىکند مىفهمد که این مطلب بسیار منطقى است)، اما از طرف دیگر تمام موجبات تشویق به شرابخوارى وجود داشته باشد؛ در تمام غزلها، تصنیفها و شعرها دعوت به میخوارگى و شرابخوارگى باشد و در تمام مجالس، این امر جزء تعیّن باشد و تشویق به شرابخوارى شود و مغازه مشروبفروشى از هر مغازه دیگرى زیادتر باشد «2»، قدم به قدم که هر جوانى مىرود یک تابلوى دعوت وجود داشته باشد که از آن «و مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 437 غیره» ها در اینجا وجود دارد، تشریف بیاورید! اینها کار خودش را مىکند. مسئله عفاف و زنا هم از این قبیل است. اسلام براى زنا مجازات شدید قائل است ولى در عین حال دیدید که اسلام روى مجازات، زیاد تکیه نکرده است و لهذا طریق ثابت شدن را خیلى دشوار و مشکل قرار داده و نخواسته که افراد بروند تجسس کنند و ببینند چه کسى زنا مىکند و چه کسى زنا نمىکند. این کار را اسلام زشت مىداند. البته اگر زنا ثابت شد مجازات شدید برایش قائل شده است، اما نمىخواهد جلوى زنا را از راه مجازات بگیرد و نمىخواهد مردم را تشویق به تجسس و تحقیق کند، و اساساً اسلام با تجسس و تحقیق از گناه، مطلقاً مخالف است، با جاسوسى کردن براى کشف گناهان مردم مخالف است: وَ لا تَجَسَّسوا «1». پس اسلام از چه راه با پیدایش گناه مبارزه مىکند؟ راههاى متعددى دارد. موعظه، امر به معروف، نهى از منکر، و خود تربیت که اصلًا مردم را این طور باید تربیت کرد، در جاى خود [مؤثر] است. یکى دیگر این است که اصول زندگى را بر اساسى قرار مىدهد که موجبات غِوایت و گمراهى و موجبات تشویق و تهییج به گناه پیدا نشود. مسئله عفاف از همین قبیل است. در جلسات گذشته گفتیم اسلام از طرفى کوشش مىکند غریزه از طریق ازدواج مشروع اشباع شود، با عزوبت و تجرد در حد اکثر مخالفت مىکند (در چند آیه بعد خواهیم خواند: وَ انْکِحُوا الْایامى مِنْکُمْ وَ الصّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ امائِکُمْ «2» ) و تشویق به ازدواج مىکند که حتماً و حتماً پسر و دختر باید ازدواج کنند (این مسئله «باید» باشد تا در آن آیه تشریح کنم) و به عبارت دیگر از یک طرف براى این که موجبات بىعفتى فراهم نشود ازدواج را تشریع کرده و با عزوبت و تجرد در هر شکلى مخالف است «3»، ولى از طرف دیگر آیا مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 438 تنها ازدواج کافى است؟ همین قدر که یک مرد زن داشته باشد و یک زن شوهر داشته باشد، دیگر مثل بعضى حیوانات مىشود [که فقط به جفت خود توجه دارند؟] فرق انسان با حیوانات در غریزه جنسى حیوانات چون به حکم غریزه عمل مىکنند، آنچنان آزاد آفریده نشدهاند. بعضى از حیوانات مثل کبوتر جفت هستند. بعضى حیوانات دیگر مثل گوسفند و اسب و آهو این طور نیستند و در آنها حساب جفت در کار نیست، ولى هم جنس نر و هم جنس ماده یا خصوص جنس ماده جز براى باردار شدن اساساً آمادگى ندارند یا جنس ماده جنس نر را نمىپذیرد (مخصوصاً در وحشىها، چون در اهلىها خودِ اهلى بودن غریزه را قدرى تغییر مىدهد). حیوانهایى که جفت زندگى مىکنند، مثل کبوتر که دو کبوتر نر و ماده با هم جفت هستند، اصلًا خاصیت غریزىشان این است که فقط با یکدیگرند، نه آن کبوتر نر چشم به کبوترهاى ماده دیگر دارد و نه آن کبوتر ماده چشم به کبوترهاى نر دیگر دارد. ولى انسان در هر شهوتى از شهوات خود، روى خاصیت آزادىاى که دارد (یعنى همه کارهایش را با تکلیف باید انجام دهد نه با غریزه و حکم و اجبار طبیعت) [محدود به حدى نیست.] این است که اگر ازدواج هم بکند شرط لازم هست ولى شرط کافى نیست؛ یعنى مرد چشمش که به زن دیگر بیفتد باز رغبتش تهییج مىشود، خصوصاً در شرایطى که آن زنْ خودش را در یک وضع مهیّجى قرار بدهد، و همین طور زن نسبت به مرد دیگر. این است که اسلام در معاشرتهاى زن و مرد حدود و قیودى قائل است و این حدود و قیود را فقط و فقط براى این [وضع] کرده است که ارتباط زن و مرد به شکلى نباشد که تهییجآور باشد، یعنى شهوات یکدیگر را تحریک کنند. از آیاتى که بعد مىخوانیم مطلب کاملًا روشن مىشود. اذن ما یک سلسله آیات مربوط به زنان پیغمبر در سوره احزاب داریم که آنها را در مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 439 اصطلاح فقه و حدیث آیات حجاب مىنامند. در این آیات دستور خاصى راجع به زنان پیغمبر بیان شده است. اما آیات [مورد بحث] در اصطلاح فقه و حدیث به نام آیات حجاب معروف نیست ولى در آنها دستور پوشش زن در مقابل مرد و همچنین دستور ستر عورت، هم براى زن و هم براى مرد، بیان شده است. ولى قبل از این آیات سه آیه دیگر داریم که مربوط به «اذْن» است که اگر مردى مىخواهد وارد خانه کسى شود، بدون اعلام و اذن قبلى حق ورود ندارد. این سه آیه اختصاص به موضوع زن ندارد ولى قسمت عمدهاش به موضوع زن ارتباط دارد. آیه این است: یا ایُّهَا الَّذینَ امَنوا لا تَدْخُلوا بُیوتاً غَیْرَ بُیوتِکُمْ حَتّى تَسْتَأْنِسوا وَ تُسَلِّموا عَلى اهْلِها اى اهل ایمان! هرگز به خانهاى غیر از خانه شخصى خودتان (خانه خودتان مستثنى است) و حتى به خانه پدر و مادر و خواهرتان- و به خانه برادرتان به طریق اولى- سرزده وارد نشوید مگر آن که قبلًا استیناس کنید و بر اهل آن خانه سلام کنید. ( «استیناس کنید» یعنى انس و الفت و آرامش اهل آن خانه را جلب کنید.) این یک نکته بسیار روشنى است که زندگى داخلى و خانوادگى هرکس مخصوص خودش است و هرکسى از هر کس دیگر براى داخل زندگى خود رودربایستى دارد و لهذا اگر کسى سرزده داخل زندگى انسان شود، انسان یک حالت فزع و دستپاچگى پیدا مىکند. قرآن مىگوید این کار را نکنید، سرزده به خانه کسى وارد نشوید، قبلًا استیناس کنید، یعنى کارى کنید که فزع آنها از بین برود، یعنى خبر و اطلاع بدهید. در قدیم معمول نبوده است که درِ خانهها را ببندند (و الآن در بعضى دهات همین طور است). در شهرها معمول است که درِ خانهها از پشت بسته است و اگر کسى سرزده هم بخواهد وارد شود در باز نیست؛ باید زنگ و یا کوبه در را بزند تا در را باز کنند. عرب جاهلیت هرگز رسم نداشت که وقتى مىخواهد داخل خانه کسى شود اطلاع بدهد و اجازه بگیرد و این اجازه گرفتن را دون شأن و کسر شأن خود مىدانست. اسلام این دستور را آورد که هیچ وقت به خانه کسى سرزده وارد نشوید (حالا ما که وارد نمىشویم چون اصلًا در بسته است، اگر در باز هم باشد وارد نشوید) وَ تُسَلِّموا عَلى اهْلِها و سلام هم بکنید، بدون سلام وارد خانه کسى نشوید. وظیفه هر واردى است که بر مورود سلام کند و هرکس که به خانه کسى وارد مىشود باید بر اهل خانه سلام کند. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 440 پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله این سنت را برقرار کرد، فرمود هرطور هست وقتى داخل خانه کسى مىشوید قبلًا خبر بدهید که آنها خودشان را جمع و جور کنند و تا اجازه نداده و نگفتهاند «بفرمایید» داخل خانه نشوید. منتها فرمود یک کارى کنید که هم فال باشد و هم تماشا. ممکن است وقتى شما مىخواهید وارد خانهاى بشوید اعلام کنید من مىخواهم داخل خانه شوم و به اصطلاح تَنَحنُح کنید. ولى چرا این کار را بکنید؟ ذکر خدا بگویید، مثلًا بگویید «اللَّه اکبر» و یا «سبحان اللَّه». امروز در میان ما معمول است که مىگوییم «یا اللَّه» و رسم خوبى هم هست، اگرچه کمکم در فرنگىمآبها «یا اللَّه» گفتن منسوخ شده، ولى باید بدانید که این سنتى است اسلامى. هم سلام کردن [در میان آنها] منسوخ شده است و هم «یا اللَّه» گفتن، و این چیز عجیبى است. پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله رسمشان همیشه این بود که هیچ خانهاى را بدون کسب اجازه داخل نمىشدند و این استیناس را بیشتر از همان راه سلام انجام مىدادند. حتى به خانه دخترش حضرت زهرا (سلام اللَّه علیها) بدون اجازه وارد نمىشد؛ پشت در خانه مىایستاد و با صداى بلند فریاد مىکرد: السَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اهْلَ الْبَیْتِ. اگر جواب مىدادند و مىگفتند «بفرمایید» داخل مىشد و اگر جواب نمىدادند بار دوم صدا مىکرد، شاید نشنیده باشند: السَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اهْلَ الْبَیْتِ. اگر جواب نمىدادند، احتیاطاً- که نکند نشنیده باشند- بار سوم سلام مىکرد، و اگر بار سوم هم جوابى نمىآمد برمىگشت، مىگفت: یا نیستند یا وضعشان به گونهاى است که مقتضى نیست کسى را بپذیرند و دیگر بدش هم نمىآمد. ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرونَ این براى شما بهتر است و مصلحت شما این است، باشد بعدها متوجه فایده این کار بشوید؛ یعنى عمل کنید، بعد به فایده این کار پى مىبرید. داستان ثَمُره بن جُندَب در این زمینه داستانهایى هست که شنیدهاید. داستان سَمُره بن جُندَب- که آدم بدذاتى بود و بعدها هم در زمان امیرالمؤمنین علیه السلام و در دوره معاویه خیلى بدذاتى کرد- معروف است. او در زمان پیغمبرخدا صلى الله علیه و آله یک درخت خرما در باغ یکى از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله داشت. به حکم این که درخت او در آن زمین بود حق مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 441 مرور داشت و حق داشت از درختش خبر بگیرد. ولى چون این درخت در خانه مردم بود، طبق قاعده باید هروقت مىخواست داخل آن خانه بشود استیناس کند، کسب اجازه کند، «یا اللَّه» بگوید. ولى او یک آدم گردنکلفت قلدرى بود و این کار را نمىکرد و سرزده داخل خانه مردم مىشد (هرکس در داخل خانه خودش در یک وضعى است که نمىخواهد دیگران او را در آن وضع ببینند) و اسباب ناراحتى ایجاد مىکرد. صاحب آن باغ چند بار به او تذکر داد ولى او گوش نکرد. آمد خدمت رسول اکرم و شکایت کرد: یا رسولَ اللَّه! فلان کس را شما نصیحت کنید، سرزده داخل خانه من مىشود. حضرت او را خواستند و مطلب را به او فرمودند. گفت: خیر، من درختم آنجاست و حق دارم بروم. حضرت متوجه شدند که این آدم، آدم ناراحتى است. فرمودند: پس یک کار دیگر بکن، بیا این درختت را به من بفروش، من درختى بهتر از این در جاى دیگر به تو مىدهم. گفت: نمىخواهم، درخت خودم را مىخواهم. فرمودند: دو درخت به تو مىدهم. ولى باز نپذیرفت. سه درخت، چهار درخت و تا ده درخت [را حضرت به او پیشنهاد کردند،] باز قبول نکرد. فرمودند: من براى تو ضمانت درخت خرما در بهشت مىکنم. گفت: درخت بهشت را هم نمىخواهم؛ درخت، همین درخت و اجازه هم نمىگیرم. نشان داد که یک آدم قلدرى است. (همان طور که قبلًا عرض کردم اسلام اول با نرمش وارد مىشود ولى وقتى که فایده نبخشید خشونت اعمال مىکند.) حضرت فوراً به صاحب باغ دستور دادند: به باغ مىروى و درخت او را از ریشه مىکنى و جلویش پرت مىکنى! انَّهُ رَجُلٌ مُضارٌّ او مردى است مزاحم، لا ضَرَرَ وَ لا ضِرارَ عَلى مُؤْمِنٍ «1» در دین اسلام ضرر و ضرار وجود ندارد «2». بعد قرآن مىفرماید: فَانْ لَمْ تَجِدوا فیها احَداً فَلا تَدْخُلوها حَتّى یُؤْذَنَ لَکُمْ. حال اگر شما به خانه کسى رفتید و هیچ کس نبود تکلیف چیست؟ آیا مىتوانید بگویید حال که کسى نیست تا به ما اجازه دهد پس قهراً زنى هم در آنجا نیست که اگر وارد شدیم بگوییم نامحرم وجود دارد و ما سرزده وارد شدیم، پس حق داریم وارد بشویم؟ نه، این که به خانه کسى بدون اجازه نباید رفت، تنها به خاطر وجود نامحرم نیست، مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 442 اصلًا در زندگى خصوصى مردم بدون اجازه نباید وارد شد، چون هرکسى در زندگى خصوصى ممکن است چیزهایى داشته باشد که نخواهد دیگران بدانند. مىفرماید: اگر کسى نبود، باز هم داخل نشوید مگر این که به شما اجازه داده شود؛ یعنى مگر این که قبلًا به شما اجازه داده باشند، مثل این که صاحبخانه کلید را به شما داده باشد یا به شما گفته باشد داخل این خانه برو. یک دستور مترقّى حال اگر رفتیم و اجازه خواستیم و کسى هم داخل خانه بود ولى به جاى این که به ما بگوید «بفرمایید» گفت: «خواهش مىکنم برگردید، فعلًا نمىتوانیم شما را بپذیریم» در این حالت چه کنیم؟ قرآن در کمال صراحت مىگوید: اگر صاحبخانه به شما گفت «نمىپذیرم» برگردید و به شما برنخورد. این دستورى است که حتى از زندگى امروز ما مردم، مترقىتر است و ما متوجه آن نیستیم. قرآن در اینجا به ما مىگوید نه رودربایستى بیجا از افراد داشته باشید و نه نازکنارنجى باشید و بیخود به شما بربخورد. اگر مىخواهید به خانه کسى وارد شوید، چنانچه قبلًا از شما دعوت کردهاند و وقت گرفتهاید داخل مىشوید و اگر بدون اطلاع قبلى درِ خانه کسى را مىزنید، معنایش این است که من مىخواهم داخل خانه تو شوم. اولًا صاحبخانه- چون قبلًا وعده نگرفته- اگر واقعاً در شرایطى قرار گرفته که نمىتواند بپذیرد، بدون رودربایستى بگوید من در منزل هستم- نه این که نیستم- ولى متأسفانه الآن کار دارم و نمىتوانم شما را بپذیرم (خیلى اتفاق مىافتد که انسان کار لازمى دارد و آن کسى هم که آمده کار چندان لازمى ندارد)، تو که از من وقت نگرفتى، حالا برو و یک وقت دیگر بیا، و این را صریح بگوید. اگر صاحبخانه صریح گفت، او هم باید آنقدر شهامت و شجاعت و مردانگى داشته باشد که بدش نیاید. سه حالت موجود در جامعه ما در خصوص مهمان سرزده اما امروز شما مىبینید که کار برعکس است؛ نه صاحبخانه آن شهامت و صراحت و صداقت را دارد که بگوید من کار دارم و نمىتوانم تو را بپذیرم، و نه آن کسى که وارد مىشود آنقدر انسانیت دارد که اگر صاحبخانه گفت تو را نمىپذیرم، به او برنخورد، مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 443 و لهذا الآن در جامعه ما رسم بر این است که یکى از این سه حالت رخ مىدهد: حالت اول این است که صاحبخانه به دروغ به بچهها مىگوید: بگویید در خانه نیست، یعنى گناه کبیره مرتکب مىشود. این که مىگوید «در خانه نیست» دروغ است و دروغ گناه کبیره است. حال بعضى به خیال خودشان مىخواهند «توریه» کنند و حال آنکه توریه در جایى است که دروغ لازم است یعنى از نگفتنش مفسده برمىخیزد، مثل این که کسى آمده و یک کاردى هم به دست دارد و مىخواهد کسى را بکشد و مىپرسد فلان کس اینجاست یا نه؟ باید گفت اینجا نیست. در اینجا مىگویند براى این که عادت به دروغ گفتن نکنى در دلت غیر از آن چیز را خطور بده، بگو «نیست» و در دلت خطور بده که در «اینجا» نیست. نه اینکه انسان هر دروغى که دلش مىخواهد، بگوید و توریه کند! به بچهها مىگوید: «بگویید نیست، ولى بچهها! وقتى مىگویید نیست یعنى در این درگاهى اتاق نیست.» اینجا که مىتوانى راست بگویى چرا توریه مىکنى؟ بگو هستم ولى نمىتوانم بپذیرم. روزى ملّا نصرالدین، مهمانى را همراه خود تا درِ خانه آورد و خود به داخل خانه رفت. زنش با او دعوا کرد که چرا مهمان آوردى و ما چیزى نداریم که به او بدهیم و کار بدى کردى (مثل اغلب زنها که همیشه در این امور تحکّم مىکنند). ملّا گفت: چه بکنم؟ زن گفت: من که اصلًا پذیرایى نمىکنم. ملّا درماند که چه کند. به بچهها گفت: بروید بگویید ملّا در خانه نیست. مهمان گفت: ما با هم آمدیم. ملّا که یادش رفته بود این طور گفته، خودش صدایش را بلند کرد و گفت: شاید خانه دو در داشته و از آن درِ دیگر بیرون رفته است! اغلب در این جور موارد، کارها ملّا نصرالدینى است، یعنى وقتى مىآیند مىگویند «آقا نیست» خود مهمان مىفهمد که او دروغ مىگوید، چون وقتى یک کسى دم در مىآید و مىگوید بروم ببینم آقا خانه هست یا نه، معلوم است تو که از داخل خانه مىآیى مىدانى هست یا نه؛ این «بروم ببینم آقا خانه هست یا نه» یعنى بروم ببینم آقا مىگوید که راستش را بگویم یا دروغش را بگویم. خود آن شخص مىفهمد قضیه این جور است، و تعجب است که با اینکه مهمان مىداند میزبان هم مىداند، باز هم این دروغ تکرار مىشود! مىآید و مىگوید آقا نیست. پس یک شکل قضیه این است که یک دروغ گفته مىشود. شکل دیگر قضیه این است که صاحبخانه مىگوید: «بفرمایید»، خیلى هم نفاق مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 444 به خرج مىدهد: خیلى خوش آمدید! صفا آوردید! اما در دلش دائماً فحش مىدهد که این چه بلایى بود که این ساعت رسید، ما هزار کار داریم، عجب مردم بىتربیت بىادبى هستند، چه خروسهاى بىمحلى و چه مزاحمهایى! بعد هم که مهمان بیرون رفت، جلو زن و بچهاش صد تا فحش مىدهد. دیگر آن بچه چه از آب درمىآید! بچهاى که مىبیند پدرش اینقدر شهامت ندارد که به مهمان بگوید: «آقا من نمىتوانم تو را بپذیرم» و جلو مهمان خیلى کوچک و بزرگ مىشود و خوشامد مىگوید و پشت سرش فحش مىدهد. شکل سوم قضیه این است که صاحبخانه کارش را خوب انجام مىدهد و دم در مىآید و مىگوید: «آقا من متأسفم از این که نمىتوانم شما را بپذیرم، الآن کار واجبى دارم» یا یک نفر را مىفرستد که به او بگوید: «ایشان الآن کار لازمى دارند و نمىتوانند شما را بپذیرند.» این کار صاحبخانه خوب است، ولى ضعف اخلاق، مربوط به وارد و مهمان است، زیرا به او برمىخورد؛ هرجا که مىنشیند مىگوید: درِ خانه فلان کس رفتم و مرا نپذیرفت؛ نمىگوید من با اجازه قبلى نرفته بودم، نمىگوید او که نپذیرفت عذر داشت یا عذر نداشت. تو باید بنا را بگذارى بر این که او عذر داشته، و باید خوشت بیاید که میزبان تو یک شخص باشهامت و صریحى بوده که به تو دروغ نگفت و راست گفت. این هم شکل سوم. آنچه در جامعه ما عمل مىشود یا آن دو شکلِ مربوط به میزبان است و یا این یک شکلِ مربوط به مهمان است. حالت مورد پسند اسلام ولى آن شکل چهارم که اسلام آن شکل را مىپسندد، در جامعه ما وجود ندارد و آن این است که اگر میزبان وقت ندارد و نمىتواند [مهمان سرزده را بپذیرد] در کمال صراحت بگوید: «آقا معذورم، نمىتوانم شما را بپذیرم» و مهمان هم بدون این که به او بربخورد برگردد و برود. قرآن این شکل چهارم را دستور مىدهد، مىفرماید: وَ انْ قیلَ لَکُمُ ارْجِعوا فَارْجِعوا و اگر به شما گفتند نمىتوانیم شما را بپذیریم، برگردید، هُوَ ازْکى لَکُمْ این برایتان پاکتر است (این شکل چهارم از آن سه شکل برایتان بهتر است) وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلونَ عَلیمٌ خدا به کارهاى شما آگاه و داناست. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 445 اماکن عمومى اجازه ورود نمىخواهد قرآن فرمود: اگر به خانهاى غیر خانه خودتان رفتید بدون اجازه وارد نشوید (خانه یعنى محل سکونت). آیا هر محل سکونتى و جایى که انسانهایى در آن هستند [همین حکم را دارد؟] اگر من مىخواهم وارد یک مغازه شوم (مثلًا پارچهفروشى) اول باید پشت در بایستم و اجازه بگیرم و بعد وارد شوم؟ یا اگر کسى مىخواهد داخل یک پاساژ بشود باید اجازه بگیرد و وارد شود؟ براى ورود به یک حمام، کاروانسرا یا آسیاب [باید اجازه گرفت] یا این [اجازه گرفتن] اختصاص دارد به خانههاى مسکونى یعنى محل زندگى خصوصى؟ قرآن مىفرماید این [حکم] مربوط به محل زندگى خصوصى است ولو محل کار خصوصى، ولى اماکن عمومى این حکم را ندارد؛ در اماکن عمومى که در براى عموم باز است، دیگر احتیاجى به اجازه گرفتن نیست. یک مرد سادهلوحى [در نزدیکانمان] داشتیم که آدم خیلى مقدسى هم بود. او شنیده بود که نباید بدون اجازه به خانهها وارد شد. شنیدم یک وقت در مشهد مىخواست وارد یکى از کاروانسراهاى بزرگ شود تا از همشهریهایش خبر بگیرد، پشت در کاروانسرا ایستاد و کسى را فرستاد که اجازه هست من داخل بشوم یا نه؟ در کاروانسرایى که درى به آن بزرگى دارد و مرتب گارى و اتومبیل مىآیند و مىروند، دیگر جاى اجازه گرفتن نیست. اینها اماکن عمومى است. این است که قرآن مىفرماید: لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ انْ تَدْخُلوا بُیوتاً غَیْرَ مَسْکونَهٍ بر شما باکى نیست که بدون اجازه داخل خانههایى (یعنى جاهایى) که انسانهایى در آنجا هستند و کار و کاسبى و زندگى مىکنند ولى محل سکونت شخصى نیست بشوید، فیها مَتاعٌ لَکُمْ که در آنجا بهرهاى بر شماست، یعنى کارى دارید. البته اگر کارى ندارید، بیخود مزاحم نشوید. باز: وَ اللَّهُ یَعْلَمُ ما تُبْدونَ وَ ما تَکْتُمونَ خدا مىداند که شما چه چیزهایى را ظاهر مىکنید و چه چیزهایى را مخفى. وجوب ستر عورت از اینجا وارد به اصطلاح آیات نگاه و آیات پوشش مىشود: قُلْ لِلْمُؤْمِنینَ یَغُضّوا مِنْ مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 446 ابْصارِهِمْ وَ یَحْفَظوا فُروجَهُمْ ذلِکَ ازْکى لَهُمْ انَّ اللَّهَ خَبیرٌ بِما یَصْنَعونَ «1» بگو به مؤمنین که چشمها را فروخوابانند و دامنهاى خودشان را حفظ کنند، این براى آنها پاکتر و پاکیزهتر است (یعنى این دستورهاى عفاف به منظور پاکیزگى داده شده است) و خدا داناست به آنچه که آنها انجام مىدهند. در این آیه مسائل زیادى است که باید بحث بشود. مفسرین راجع به «یَغُضّوا مِنْ ابْصارِهِمْ وَ یَحْفَظوا فُروجَهُمْ» خیلى بحث کردهاند. بعضى اعتقادشان این است که این دو جمله مربوط به عورت است، چون یکى از واجباتى که ما در اسلام داریم این است که چه بر مرد و چه بر زن واجب است که عورت خود را از غیر همسر خود بپوشاند. ستر عورت بر مرد و بر زن هردو واجب است. غیر از زن و شوهر که نسبت به عورات یکدیگر محرم هستند، دیگر هیچ کس نسبت به عورت دیگرى محرم نیست. پدر و مادر نسبت به پسر و دختر خودشان و برادرها نسبت به یکدیگر و خواهرها نسبت به یکدیگر محرم نیستند. پوشاندن عورت واجب است و نظر کردن به عورت غیرْ حرام است. این از مسلّمات دین مقدس اسلام است. قرآن در اینجا مسئله «ذلِکَ ازْکى لَهُمْ» را بیان مىکند، مىگوید این دستورْ باز براى پاک بودن روح شماست. فلسفه این مطلب این است که اسلام نمىخواهد در مردم بیش از همان اندازهاى که طبیعت از ارضاى غریزه جنسى اقتضا مىکند موجبات اشتغال خاطر، اشتغال ذهن و تهییج شهوت را فراهم کند. هرچه را که انسان نمىبیند دربارهاش هم نمىاندیشد. مردم به دلیل این که همیشه عوراتشان از یکدیگر پوشیده است- البته در سنت اسلامى نه در سنت فرنگى- هیچ وقت اتفاق نمىافتد که کسى درباره عورت دیگرى فکر کند. اصلًا این امرى است مغفولٌ عنه، یعنى هرگز مورد توجه نیست. فکر انسان، مغز انسان، قلب انسان، اندیشه انسان، مقدستر و منزهتر از این است که درباره این گونه مسائل بیندیشد و ضرورتى ندارد که در این باره بیندیشد. براى این که قلبهاى شما، فکرهاى شما و مغزهاى شما پاک باشد که درباره این گونه مسائل نیندیشید که مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 447 عورت فلانکس این جور است و عورت دیگرى این جور است و هرگز چنین چیزى نباشد. [اسلام دستور به ستر عورت داده است] و چقدر هم از این جهت نتیجه گرفته است. نتیجه، همین است که ذهن و فکر اتباع خودش را همیشه پاک و عالى و برتر از این نگه داشته که در این باره اساساً بیندیشند، و آنها اصلًا در این باره فکر نمىکنند. سنّت ناپسند در اروپا از جمله سنن بسیار بسیار ناپسندى که تدریجاً در دنیاى اروپا رایج شده و مىشود و مخصوصاً در شمال اروپا خیلى رایج است و در جاهاى دیگر هم دارد رواج پیدا مىکند و افرادى نظیر برتراند راسل این سنت را تشویق مىکردند، مسئله کشف عورت و مبارزه با ستر عورت است. راسل در کتابى که در تربیت نوشته و اسم کتابش هم «در تربیت» است، اصرار دارد که باید اساساً مسئله ستر عورت از میان برود؛ و قرآن اصرار دارد که باید این قضیه محفوظ بماند و مخصوصاً این کلمهاى که بعد مىفرماید: ذلِکَ ازْکى لَهُمْ انَّ اللَّهَ خَبیرٌ بِما یَصْنَعونَ، مىخواهد بگوید ما بهتر مىدانیم که این مطلب را بیان مىکنیم. پس بعضى معتقدند که این «یَحْفَظوا فُروجَهُمْ» یعنى دامن و عورت خودشان را از نگاه حفظ کنند، بپوشانند. «یَغُضّوا مِنْ ابْصارِهِمْ» چشم خودشان را بخوابانند و ببندند، از چه چیز؟ گفتهاند از نگاه کردن به عورتها. ولى ما معتقدیم که این آیه اعمّ است، یعنى «یَحْفَظوا فُروجَهُمْ» شامل پوشاندن عورت هم هست ولى اختصاص به عورت ندارد. این که در روایتها هم آمده است: «هرجا حفظ فرج است مربوط به زناست الّا اینجا که مربوط به نظر است»، بعید نیست که مقصود این باشد که در اینجا شامل هردو هست. و درباره «یَغُضّوا مِنْ ابْصارِهِمْ» تقریباً جزم داریم که اختصاص به نظر به عورت ندارد، بلکه شاید بیشتر [عنایت] دارد به نظر به غیر عورت. «غضّ» یعنى کم کردن و «غضّ بصر» یعنى کم کردن نگاه و خیره نشدن، یعنى نگاه را به خاطر نگاه نینداختن [و انجام ندادن «1».] در آیه بعد مىفرماید: وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ ابْصارِهِنَّ وَ یَحْفَظْنَ فُروجَهُنَّ متقابلًا به زنان مسلمان هم بگو که عین همین مطلب را رعایت کنند؛ (اگر مقصود مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 448 عورت باشد) به عورت یکدیگر نگاه نکنند و دامن خودشان را از زنا (و یا به قول دیگران از نگاه کردن دیگران) حفظ کنند. هرچه در آیه قبل راجع به غضّ بصر و حفظ فرج گفتیم در اینجا هم هست. درباره زنها دستورهاى دیگرى هم راجع به پوشش آمده است، مىفرماید: وَ لایُبْدینَ زینَتَهُنَّ الّا ما ظَهَرَ مِنْها وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى جُیوبِهِنَّ وَ لا یُبْدینَ زینَتَهُنَّ الّا لِبُعولَتِهِنَّ … «1» که خیلى مفصل است و در جلسه بعد این قسمت را براى شما بیان مىکنم. و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرین. باسمک العظیم الاعظم الاجلّ الاکرم یا اللَّه … خدایا عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما، دلهاى ما را به نور ایمان منوّر بگردان، خیر دنیا و آخرت به همه ما کرامت کن، اموات همه ما را غریق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 449 تفسیر سوره نور (5) اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم وَ قُلْ لِلْمُؤمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ ابْصارِهِنَّ وَ یَحْفَظْنَ فُروجَهُنَّ وَ لایُبْدینَ زینَتَهُنَّ الّا ما ظَهَرَ مِنْها وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى جُیوبِهِنَّ وَ لا یُبْدینَ زینَتَهُنَّ الّا لِبُعولَتِهِنَّ اوْ ابائِهِنَّ اوْ اباءِ بُعولَتِهِنَّ اوْ ابْنائِهِنَّ اوْ ابْناءِ بُعولَتِهِنَّ اوْ اخْوانِهِنَّ اوْ بَنى اخْوانِهِنَّ اوْ بَنى اخَواتِهِنَّ اوْ نِسائِهِنَّ اوْ ما مَلَکَتْ ایْمانُهُنَّ اوِ التّابِعینَ غَیْرِ اولِى الْارْبَهِ مِنَ الرِّجالِ اوِ الطِّفْلِ الَّذینَ لَمْ یَظْهَروا عَلى عَوْراتِ النِّساءِ وَ لا یَضْرِبْنَ بِارْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ ما یُخْفینَ مِنْ زینَتِهِنَّ وَ توبوا الَى اللَّهِ جَمیعاً ایُّهَا الْمُؤْمِنونَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحونَ «1». این آیه و آیه قبل هردو درباره وظیفه زن و مرد در برخورد با یکدیگر، به علاوه مسئله ستر عورت است. در آیه اول که مربوط به مرد است و در جلسه قبل تلاوت شد، دو فرمان به مردها داده شده بود: یکى نهى از چشمچرانى کردن و دیگر امر به ستر عورت و یا به تعبیر بالاتر امر به خوددارى از زنا؛ یعنى حفظ کردن دامن، هم از مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 450 نگاه- که معنایش ستر عورت است- و هم از فحشا. پس مردان موظفند، هم چشمهاى خودشان را از چشمچرانى نگهدارى کنند و هم دامن خودشان را از فحشا نگهدارى کنند. آیهاى که درباره مردهاست کوتاهتر [از آیه مربوط به زنها] است و همین مقدار بیشتر نیست جز آن که بعد توصیه مىکند: این که ما مىگوییم چشمها را از نگاه کردنها نگهدارى کنید و دامنها را از فحشا، خیال نکنید یک کارى است که ما بدِ شما را مىخواهیم؛ نه، پاکى شما را مىخواهیم و خداى شما بهتر مىداند و بهتر به کار شما آگاه است. در آیه دوم که مربوط به زنهاست، عین همین دو دستور آمده است با همان تعبیر، با این تفاوت که ضمایر، مؤنث است. مىفرماید: به زنها هم بگویید که چشمها را از چشمچرانى و از نگاه به آنچه نباید نگاه کرد حفظ کنند و دامنهاى خودشان را، هم از نگاه کردن دیگران و هم از فحشاحفظ کنند، یعنى همان دستور و همان عبارتى که در مورد مردان آمد. یکسانى مسئله چشمچرانى و ستر عورت در مورد زن و مرد اینجا دو مطلب باید عرض کنم. این دو مطلب در مورد خانمها، با این که هیچ فرقى با آنچه در مورد مردهاست نمىکند، تا اندازهاى کوچک شمرده مىشود: یکى این که زنها شاید این جور خیال کنند که فقط مردها مجاز نیستند که به زنها نگاه کنند (حال مطلقاً نمىتوانند یا از روى ریبه و تلذذ نمىتوانند، بعد بحث مىکنیم) و دیگر زن چنین ممنوعیتى نسبت به مرد ندارد و حال آن که هیچ فرق نمىکند، اگر جایز نیست براى هردو جایز نیست و اگر جایز است براى هردو جایز است؛ یعنى در همان حد که مرد ممنوع است، زن هم ممنوع است. ولى معمولًا خیال مىکنند که نه، فقط مرد است که نباید چشمش به زن بیفتد یا از روى تلذّذ نباید نگاه کند ولى زن اگر چشمش به مرد افتاد یا هرجور ورانداز کرد (تلذّذ و ریبه) اشکالى ندارد زیرا او زن است که به مرد نگاه مىکند! این طور نیست، قرآن هیچ فرقى در مسئله «نگاه» میان زن و مرد قائل نیست. البته بعضى از خانمها به این مسئله توجه دارند ولى شاید خیلى از آنان توجه ندارند. مطلب دوم- که این را البته بیشتر توجه دارند و شاید قلیلى توجه نداشته باشند- این است که خیال مىکنند زن به زن مطلقاً محرم است یعنى حتى به عورت مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 451 زن هم محرم است؛ فقط مرد است که نسبت به عورت مرد دیگر نامحرم است ولى زن نسبت به تمام بدن هر زن حتى عورت او محرم است. البته این را همان طور که عرض کردم غالباً مىدانند که چنین نیست ولى یک اقلیتى خیال مىکنند که زن به زن [مطلقاً] محرم است. نه؛ در مورد عورت، زن هم به زن محرم نیست، حتى مادر هم به دختر خودش محرم نیست، دختر هم به مادر محرم نیست، خواهر هم به خواهر محرم نیست. وظیفه پوشش براى زن راجع به این دو مطلب، قرآن دستورى که به مرد مىدهد مشابه آن را به زن هم مىدهد و دستورى که به زن مىدهد مشابهش را به مرد هم مىدهد، ولى براى زنان یک وظیفه دیگرى قائل شده است که این وظیفه، دیگر براى مرد نیست و آن این که زن را مکلّف کرده است که باید خودش را بپوشاند ولى مرد را مکلّف نکرده است، یعنى این تکلیف متوجه زن است نه متوجه مرد. تعبیر قرآن این است: «زنان زینت خودشان را نباید آشکار کنند.» البته زینت ولو جدا هم باشد- مثل یک النگو که در کنارى افتاده- مقصود نیست، بلکه زینت در حالى که در بدن است مقصود است چون [آشکار کردن آن] مساوى است با دیدن خود زن. زنان نباید زینت خودشان را ظاهر کنند، اعمّ از اینکه از نوع زینتى باشد که بشود از بدن جدا کرد مثل النگو و یا انگشتر، یا زینتى که چسبیده به بدن است مثل چیزهایى که به بدن مىمالند مانند «گلگونه» به اصطلاح قدیم. زن زینت خود را نباید ظاهر کند مگر [در دو مورد.] دو استثناء در اینجا وجود دارد: یک استثناء در مورد خود زینت است، یعنى مگر بعضى از زینتها و به تعبیر قرآن زینت ظاهر «1»، و استثناى دوم در مورد افراد است: و مگر براى بعضى از طبقات که در برابر آن طبقات- که غیر شوهر او هستند؛ در مورد شوهر که محرز است- زن مىتواند حتى زینت غیرظاهر را آشکار کند، و آنها پدران، پسران، برادرزادگان، خواهرزادگان، فرزندان شوهر [و چند طبقه دیگر هستند] که استثناها را بعد عرض مىکنیم. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 452 سرّ اختصاص این وظیفه به زن قبل از این که من این آیه را تفسیر کنم، دو مطلب را باید توضیح دهم تا مطلب درست روشن بشود. یک مطلب این است که چرا زن مکلّف شده است که خود را بپوشاند و مرد مکلّف نشده است؟ چرا پوشش به عنوان وظیفه زن ذکر شده است نه به عنوان وظیفه مرد؟ سرّ این امر واضح و روشن است و آن این که زن و مرد نسبت به یکدیگر احساسات مشابه ندارند و از نظر وضع خلقت هم وضع غیرمشابهى دارند؛ یعنى این زن است که مورد تهاجم چشم و اعضا و جوارح و دست و همه بدن مرد است نه مرد مورد تهاجم زن. به طور کلى جنس نر و ماده در عالم این طورند، اختصاص به زن و مردِ انسان ندارد. جنس نر در خلقت، «گیرنده» خلق شده است و جنس ماده به عنوان موجودى که مورد تهاجم جنس نر قرار مىگیرد. در هر حیوانى هم که شما نگاه کنید، آن که به سراغ جنس دیگر مىرود همیشه جنس نر است؛ در کبوتر و مرغ خانگى و اسب و الاغ و گاو و گنجشک و شیر و گرگ و گوسفند [و غیره] این طور است. در هر حیوانى آن که وظیفهاش تهاجم است و غریزه تهاجم به او داده شده جنس نر است. جنس ماده در عین این که طالب جنس نر است ولى به این صورت نیست که او به سراغ جنس نر برود، و به همین دلیل است که در انسان هم جنس نر است که باید برود و خِطبه کند و دختر را خواستگارى کند و این پسر است که به خواستگارى دختر مىرود. خواستگارى کردن پسر از دختر یک امر بسیار عادى و یک امر بسیار طبیعى و فطرى است. خواستگارى پسر از دختر، امرى طبیعى و فطرى این اواخر کسانى که ندانسته، یا بگویم تحمیق شده، دم از تساوى حقوق زن و مرد مىزنند- و تساوى را با تشابه اشتباه مىکنند و خیال مىکنند تفاوت جنس مرد و زن فقط و فقط در آلات تناسلى آنهاست و هیچ تفاوت دیگرى در کار نیست- مىنویسند: این عجب عادت بدى شده! چرا پسرها باید به خواستگارى دخترها بروند؟ نه، بعد از این رسم این جور باشد که دخترها هم به خواستگارى پسرها بروند! اولًا این امر مبارزه با قانون خلقت است. اگر قانون خلقت را- هرجا که مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 453 دو جنسى است- در همه جاندارها عوض کردید، اینجا هم مىتوانید عوض کنید. ثانیاً این خودش یک امرى است که به این وسیله ارزش جنس ماده بالا رفته است؛ یعنى جنس نر جورى خلق شده است که طالب است و باید رضایت جنس ماده را به دست بیاورد و به همین دلیل جنس نر همیشه خود را در خدمت جنس ماده قرار مىدهد. در بسیارى از حیوانات و از آن جمله انسان نفقه جنس ماده بر عهده جنس نر است (در حیوانات لااقل در مدت باردارى یا در مدتى که جنس ماده روى تخم مىخوابد این طور است). احساسات جنس نر جورى آفریده شده است که همین قدر که جنس ماده به همسرى او رضایت دهد جنس نر حاضر است خود را در خدمت او قرار دهد، و اینها بر اساس حکمتهاى بسیار بزرگى در عالم است. فلسفه مَهر «مَهر» هم از همین قبیل است. این که گفتهاند مرد یک چیزى را به عنوان «صُداق» قرار بدهد، بر اساس همین اصل و ناموس «1» است؛ یعنى زن باید در مقامى خودش را معرفى کند که بگوید این تو هستى که به من نیاز دارى و نه من به تو، و جنس مرد باید در شکلى ظاهر شود که اوست که باید چیزى به زن نثار کند تا زن در مقابل او «آرى» بگوید. مرد باید به او هدیه ببخشد. قرآن هم صداق را به عنوان «نِحله» یعنى یک تعارف بیان مىکند. اشتباه مىکنند کسانى که مىگویند «مهر» یعنى ثمن، یعنى بها، یعنى پول براى خرید. نه، قرآن مىگوید این نِحله و هدیه است [همان طور که] وقتى شما مىخواهید کسى را راضى کنید به شکلى که نیاز شما را رفع کند، شما به او هدیه مىدهید نه او به شما. تعبیر دیگر قرآن «صداق» است. صداق یعنى [مرد] چیزى مىدهد به علامت این که علاقه من علاقه راستین است، صادقانه است، دروغین نیست، براى شهوترانى نیست، براى همسرى است، براى فریب دادن نیست، از روى حقیقت است. اساساً وضع زن با مرد در اصل خلقت متفاوت است و به همین دلیل، این زن است که خودآرایى مىکند براى جلب مرد. مرد هرگز با خودآرایى نمىتواند نظر زن مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 454 را به خود جلب کند. زن و زیور، زن و آرایش دو موجود توأم با یکدیگرند. زن موجودى است ظریف و لطیف. در هر جنسى- حتى در غیر انسان هم- جنس ماده همیشه ظریفتر و مظهر جمال و زیبایى و آرایش است، و وقتى مىخواهند فتنه ایجاد نشود، به آن که مظهر جمال است باید بگویند خودت را نشان نده نه به آن که مظهر خشونت و قوّت است، آن که جلب نظرى ندارد؛ به آن که جلب نظر مىکند مىگویند اسباب غوایت و گمراهى فراهم نکن. دختر نمایى برخى پسران، پدیده مخصوص عصر ما در دنیاى امروز [به کار دیگرى روى آوردهاند] و البته این یک چیزى است که من به طور قطع و یقین مىگویم امرى نیست که دوام داشته باشد و آخر سرشان به سنگ خواهد خورد و به ناموس خلقت برمىگردند. این که زنها کوشش مىکنند براى مردنمایى و برعکس، پسرها و مردها کوشش مىکنند در جهت زن نمایى و دختر نمایى، یکى از آن هوسهاى کودکانه زودگذر بشر است و بیشتر در ناحیه پسرها دیده مىشود. این دیگر یک پدیده مخصوص زمان ماست و از نظر من یک پدیده زودگذر است. خوششان مىآید که مثل دخترها لباس بپوشند و ژستهاى آنها را بگیرند، مثل آنها آرایش کنند به طورى که گاهى انسان وقتى برخورد مىکند نمىفهمد این پسر است یا دختر، و به قول بعضى «مطالعات عمیقترى لازم است تا آدم بفهمد این پسر است یا دختر»! این یک امرى است برخلاف خلقت و اصول فطرت. بشر از این جور هوسهاى احمقانه و کودکانه زیاد دارد ولى دوام پیدا نخواهد کرد. پس یک مطلب این است که حال که امر دائر بوده است که مرد و زن در معاشرت با یکدیگر آنچه را که «آزادى مطلق» نامیده مىشود نداشته باشند، یعنى به هر شکل با یکدیگر تماس نداشته باشند، چرا زن مکلّف به پوشیدن شده نه مرد؟ رازش همین بود که عرض کردم. آرامش روانى، اولین فایده پوشش زن مسئله دیگر این است که اصل مطلب براى چیست؟ چه لزوم و ضرورتى دارد؟ چرا باید مسئله محرم و نامحرم مطرح باشد؟ چرا باید زن خودش را از غیر محارم خود مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 455 بپوشاند؟ رمز و سرّ این مطلب چیست و چه فایدهاى دارد؟ اولین خاصیتش خاصیت روانى است، یعنى آرامش روانى. در هر جامعهاى که روابط زن و مرد بر اساس عفاف بود- عفاف در همین حدود اسلامى که عرض مىکنم- یعنى زنان در خارج دایره و کادر ازدواج، خودآرا و خودنما نبودند و وسیله تهییج مردان را فراهم نکردند و مردان هم در خارج از دایره ازدواج دنبال لذتجویى و کامجویى به وسیله چشم، دست، لامسه و غیر لامسه نبودند قلبها و روحها آرام و سالم است، و در هر جامعهاى که برعکسِ [این حالت] است اولین ناراحتى اجتماعى، ناراحتیهاى روانى است. گروهى از فرنگیها گفتند خیر، وقتى زن و مرد از یکدیگر دور باشند ناراحتیها و عقدههاى روانى به وجود مىآید. ولى تجربه همین یک قرن گذشته و کمتر از یک قرن گذشته کاملًا ثابت کرد که مسئله برعکس است: به هر اندازه که آزادى در مسائل جنسى بیشتر است التهاب در افرادْ زیادتر و بیشتر است، چون غریزه جنسى انسان (مانند چند غریزه دیگر مثل غریزه جاهطلبى، غریزه علمطلبى و غریزه عبادت) صرفاً ظرفیت جسمانى ندارد، ظرفیت روحى هم دارد. غرایزى که صرفاً ظرفیت جسمانى دارند مثل خوردن، داراى یک ظرفیت محدودى هستند. انسان یک مقدار محدود مىتواند غذا بخورد، از آن بیشتر نمىتواند؛ اگر بگویند باز هم مىخواهى، برایش مجازات است. ولى مالکیت چطور؟ مالکیت هم مثل خوردن است؟ آیا ظرفیت مالکیت براى انسان یک ظرفیت محدود است؛ یعنى اگر انسان مثلًا مالک صد هزار تومان شد و شکمش از نان پر شد، دیگر روحش هم از مالکیتخواهى پر مىشود؟ نه، وقتى صد هزار تومان را دارا شد مىخواهد دویست هزار تومان داشته باشد، وقتى دویست هزار تومان دارا شد تشنهتر است براى پانصد هزارتومان، میلیونر که شد تشنهتر مىشود براى میلیاردر شدن؛ و آن که از همه مردم دنیا ثروتمندتر است، از همه مردم دنیا براى ثروت تشنهتر است. جاهطلبى چطور؟ آن هم همین طور است. یک آدمى که هیچ چیز ندارد، براى این که رئیس یک انجمن بشود دلش [لک] مىزند ولى آیا رئیس انجمن که شد دیگر ظرفیتش پر مىشود و مىگوید همین کافى است؟ نه، بعد دلش مىخواهد توسعه بیشترى پیدا کند، مثلًا شهردار یک منطقه یا یک شهر کوچک بشود. بعد، از آن بالاتر [را مىخواهد.] اگر به یک نفر تمام دنیا را بدهند و بگویند تو سلطان جمیع مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 456 عالم هستى، باز دغدغه بیشترى دارد که آیا مىشود یک کُره دیگرى را هم تصاحب کنیم و بر آن کره هم حکومت کنیم؟ غریزه جنسى انسان هم همین طور است … «1» مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 457 تفسیر سوره نور (6) اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ مَثَلُ نورِهِ کَمِشْکوهٍ فیها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فى زُجاجَهٍ الزُّجاجَهُ کَانَّها کَوْکَبٌ دُرِّىٌّ یوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبارَکَهٍ زَیْتونَهٍ لا شَرْقِیَّهٍ وَ لا غَرْبِیَّهٍ یَکادُ زَیْتُها یُضىءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نورٌ عَلى نورٍ یَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْامْثالَ لِلنّاسِ وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَىْءٍ عَلیمٌ «1» سوره مبارکه نور را به دلیل همین آیه «سوره نور» مىگویند؛ چون آیه نور در این سوره آمده است اسم آن «سوره نور» شده است. این آیه کریمه از نظر تفسیر، یکى از آیات مشکله قرآن مجید است و مخصوصاً قرآن کریم در آخر همین آیه جملهاى ذکر مىکند که نشان مىدهد این آیه بسیار بسیار قابل تدبّر و تأمل است و هرکسى به اندازه ظرفیت خود چیزى از این آیه کریمه مىفهمد، چون در آخر آیه بعد از ذکر مثَل مىفرماید: وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْامْثالَ لِلنّاسِ خدا مثلها را براى مردم ذکر مىکند. در بعضى آیات دیگر مىفرماید: «خدا مثلها را براى مردم ذکر مىکند ولى به عمق این مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 458 مثلها نمىرسند مگر عالمان.» این نشان مىدهد که مثلهاى قرآن عمقهایى دارد که هرکس نمىتواند ادعا کند که من به عمق آنها رسیدهام. حال ما به کمک آنچه مفسرین بزرگ گفتهاند و در روایات آمده است، یک سلسله مطالبى درباره این آیه عرض مىکنیم. اطلاق «نور» به خدا تعبیر آیه این است: اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ خدا نور آسمانها و زمین است. با توجه به این که آسمانها و زمین که در قرآن ذکر مىشود نه به عنوان قسمتى از مخلوقات عالم است بلکه به عنوان همه این مخلوقات و بلکه همه مخلوقات عِلوى و سِفلى و غیب و شهادت است، معناى آیه این مىشود که خدا نور تمام جهان است. پس در ابتداى این آیه به خداوند متعال کلمه «نور» اطلاق شده است. آنچه بشر ابتدائاً از کلمه «نور» مىفهمد همین نورهاى محسوس است که هنوز هم صد درصد حقیقت آن از نظر فیزیکدانان کشف نشده است. قدر مسلّم این است که در جهانِ ماده یک چیزى به نام «نور» وجود دارد، اگرچه از نظر علمى شناخت آن دشوار باشد. بعضى از اجسام نیّرند و نور مىپراکنند مثل خورشید، بسیارى از ستارگان، چراغها و لامپهایى که خودمان داریم که اگر این نورها نمىبود جهان سراسر تاریک بود و به اصطلاح «چشم، چشم را نمىدید» ولى این نور که هست فضا روشن است. این را مىگویند نور حسى و مادى. آنچه مسلّم است این است که مقصود از این که «خدا نور آسمانها و زمین است» این نور نیست، این نور یکى از مخلوقات خداوند است. در اول سوره مبارکه انعام مىخوانیم: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْارْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النّورَ ثُمَّ الَّذینَ کَفَروا بِرَبِّهِمْ یَعْدِلونَ «1» سپاس خداى آفریننده آسمانها و زمین و قراردهنده نور و ظلمت را … خدا خالق این نور است [نه خود این نور.] این یک مطلبى است که دیگر از نظر قرآن جاى بحث نیست، چون نه تنها خود این نور مخلوق خداست بلکه قرآن دائماً درباره منبع این نور یعنى خورشید و ستارگان بحث مىکند که اینها خودشان مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 459 مخلوقات ذات اقدس الهى هستند. اگر کسى درباره خدا چنین تصورى کند- که به تصور «پیرزنى» معروف است که خیال مىکنند خداوند یک قلمبه نور است در بالاى عرش، و نور را هم چیزى نظیر نور برق و خورشید و غیره تصور مىکنند- و واقعاً چنین اعتقادى داشته باشد، در توحید و در ایمانش خلل است. این نور چیزى است که ما به چشم مىبینیم [در حالى که] قرآن درباره خدا مىگوید: لا تُدْرِکُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْابْصارَ «1» خدا به چشم دیده نمىشود. اگر کسى خدا را- العیاذ باللَّه- موجودى از جنس این نور بداند، مسلّم در توحیدش خلل است چون مجسّم است و خدا را جسم و قابل ابصار و دیدن فرض کرده است، و توحید چنین فردى ضعیف و ناقص است و اساساً اگر [مسلمان] باشد در اسلامش خلل است «2». ولى کلمه «نور» مصداقش منحصر به نور حسى نیست. لفظ «نور» وضع شده است براى هر چیزى که روشن و روشنکننده باشد، یعنى پیدا و پیداکننده باشد. ما به نور حسى از آن جهت «نور» مىگوییم که خودش براى چشم ما، هم پیداست و هم پیداکننده. هر چیزى که پیدا و پیداکننده باشد مىتوانیم به آن «نور» بگوییم- و مىگوییم- ولو این که جسم و حسى نباشد. مثلًا درباره علم مىگوییم «علم نور است» و در حدیث است: الْعِلْمُ نورٌ یَقْذِفُهُ اللَّهُ فى قَلْبِ مَنْ یَشاءُ «3» ؛ حرف درستى هم هست، واقعاً علم نور است، چون علم روشن و روشنکننده است، علمْ خودش در ذات خودش روشنایى است و جهان را بر انسان روشن مىکند. اما مسلّم است که علم از نوع نور برق و نور خورشید و غیره نیست، اصلًا علم از نوع جسم و جسمانى نیست ولى در عین حال ما به علم «نور» مىگوییم، به عقل «نور» مىگوییم. عقل خودش یک نور است. قرآن کریم به ایمان «نور» اطلاق کرده است: اوَمَنْ کانَ مَیْتاً فَاحْیَیْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نوراً یَمْشى بِهِ فِى النّاسِ کَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَیْسَ بِخارِجٍ مِنْها «4» آیا آن که مرده بود و ما زندهاش کردیم و براى او نورى قرار دادیم که با آن نور در میان مردم راه مىرود [مانند کسى است که در تاریکیها فرو رفته و راه خروجى از آن ندارد؟] مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 460 آن نور همان نور ایمان و روشنایى قلب است، ولى ایمان که دیگر از قبیل نور چراغ موشى و چراغ رکابى و چراغ برق و یا نور خورشید و امثال اینها نیست. ایمان خودش یک حقیقت غیر جسمانى است که خاصیتش روشن کردن است، چون انسان را در باطنش نوعى آگاهى مىدهد، هدف و مقصد را به انسان نشان مىدهد. ایمان چون به انسان مقصد مىدهد و انسان را به سوى مقصد سعادتبخش مىکشاند، به آن هم «نور» مىگوییم. عرفا به خود عشق «نور» مىگویند. مولوى مىگوید: عشق قهّار است و من مقهور عشق چون قمر روشن شدم از نور عشق وقتى که ما نور را به این معنا گرفتیم، یعنى حقیقت پیدا و پیداکننده، حقیقت روشن و روشنکننده، و دیگر بیش از این در آن نگنجاندیم که پیدا براى چشم یا براى عقل یا براى دل، و به این جهت کارى نداشتیم که چگونه پیداست و پیداکننده، به این معنا درست است که ما خداى متعال را هم «نور» بدانیم. «خدا نور است» یعنى حقیقتى است در ذات خود پیدا و پیدا کننده. کلمه «نور» در دعاها و روایات به این معنا دیگر هیچ چیزى در مقابل خدا نور نیست، یعنى همه نورها در مقابل خدا ظلمتاند چون آن چیزى که در ذات خودش پیدا و پیداکننده است فقط خداست؛ سایر اشیاء اگر پیدا و پیداکننده هستند در ذات خودشان تاریکند، خدا آنها را «پیدا» و «پیداکننده» کرده است. در آیه قرآن مىخوانیم: هُوَ الْاوَّلُ وَ الْاخِرُ وَ الظّاهِرُ … «1» خدا ظاهر است. «ظاهر است» یعنى پیداست. خدا خالق اشیاء است یعنى پدیدآورنده و پیداکننده اشیاء است، و لهذا مىبینیم که کلمه «نور» را در دعاها و در روایات به عنوان اسمى از اسماء الهى ذکر کردهاند؛ نور از اسماء خداست. در اوایل دعاى کمیل دو جمله هست که مؤید همین مطلب است. به خداوند متعال عرض مىکند: یا نورُ یا قُدّوسُ اى نور و اى بسیار بسیار منزّه و دور از نقص! شاید علت این که «یا قدّوس» پشت سر عبارت «یا نور» آمده است این است که کسى توهّم نکند خدا نور است آن طور که مانویان خیال مىکردند، یعنى خدا نور مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 461 جسمانى است؛ خدا منزّه از این نسبتهاست، نور هست ولى نه از این نورها. در چند جمله قبل جمله عجیبى است: وَ بِنورِ وَجْهِکَ الَّذى اضاءَ لَهُ کُلُّ شَىْءٍ تو را قسم مىدهیم به نور چهرهات که همه چیز به نور چهره تو روشن است، به فروغ چهره تو روشن است. به قدرى این تعبیر، عالى و لطیف و عارفانه است که من نمىتوانم برایش نظیرى پیدا کنم. تعبیر خیلى عجیبى است: وَ بِنورِ وَجْهِکَ الَّذى اضاءَ لَهُ کُلُّ شَىْءٍ. عرفا و شعرا از محبوب تعبیر به «شاهد» مىکنند (و این اختصاص به زبان فارسى ندارد، در زبان عربى هم هست). شاهد یعنى آن کسى که در محفل بزم حاضر است. این تعبیر را مىآورند که اى محبوب! تو که بیایى چهره تو محفل ما را روشن مىکند، اگر چهره تو نباشد محفل ما تاریک تاریک است. حافظ مىگوید: این همه عکس مى و نقش مخالف که نمود یک فروغ رخ ساقى است که در جام افتاد امیرالمؤمنین علیه السلام هم مىفرماید: وَ بِنورِ وَجْهِکَ الَّذى اضاءَ لَهُ کُلُّ شَىْءٍ تو را سوگند به نور چهرهات که همه چیز به آن روشن است؛ اگر نور چهره تو و نور ذات تو نباشد همه چیز تاریک است (یعنى همه چیز به تو روشن است). «همه چیز تاریک است» معنایش این است که هیچ چیز نیست، همه چیز در تاریکىِ عدم است نه این که اشیاء در یک تاریکى هستند نظیر تاریکىاى که ما در شب در آن هستیم؛ اگر نور ذات تو نباشد همه اشیاء در تاریکىِ «نیستى» هستند. همه عالم به نور اوست پیدا کجا او گردد از عالم هویدا روایتى است در توحید صدوق که شخصى غیرمسلمان آمد خدمت امیرالمؤمنین على علیه السلام و گفت: یا على! خدا کجاست؟ على علیه السلام به او جواب عملى داد، فرمود: هیزم بیاورید. هیزم آوردند (گویا شب هم بوده است). فرمود: آتش بزنید. تا آتش زدند همه جا روشن شد. فرمود: این نور، کجاست؟ در کجاى اینجاست؟ گفت: همه جا. فرمود: این نور مخلوقى از مخلوقهاى خداست، تو نمىتوانى بگویى کجاست، مىگویى تا هر جا که روشن کرده همه جا هست، خدا هم همه جا هست و تا هرجا که روشن کرده، [هست] و هرجا که هست او روشن کرده و جا هم جایى است که او روشن کرده و ماوراء ندارد: وَ بِنورِ وَجْهِکَ الَّذى اضاءَ لَهُ کُلُّ شَىْءٍ. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 462 پس یک بحث این است که آیا ما مىتوانیم به خداوند متعال کلمه «نور» را اطلاق کنیم یا نه؟ بله مىتوانیم، به دلیل این که هم ائمه دین اطلاق کردهاند، هم ظاهر آیه قرآن در اینجا همین است و هم از نظر به اصطلاح دلیل عقلى مانعى ندارد. ولى باید بدانیم که اگر مىگوییم خدا نور است، نه مقصود این است که- العیاذباللَّه- از نوع نورهاى حسى است که از مخلوقات خدا هستند، بلکه فقط به معنى این است که ذات الهى ذات پیدا و پیداکننده است؛ پیداترین پیداها و روشنترین روشنها اوست و هر چیزى که روشن است از پرتو او روشن است، هر چیزى که پیداست از پرتو او پیداست. به این معنا خدا نور است. خداست آنچه که پیداست به خود و به ذات خود، چیزى او را پیدا نکرده است، چیزى است که هر چیز دیگر به او پیداست و به نور او پیداست و از فروغ او پیداست. به این معنا خداوند متعال نور است و مىتوانیم به خداوند کلمه «نور» را اطلاق کنیم. بعلاوه، یک خصوصیت دیگر در نور است و آن مسئله هدایت و راهنمایى است که لازمه روشنى است و به علاوه یک مسئله دیگر که بعد عرض مىکنم. نکته نکتهاى در اینجا عرض کنم و آن این است که ما به خداوند «نور» مىگوییم ولى هرگز «نور اعظم» نمىگوییم که معنایش این است که نورهایى داریم که یکى بزرگتر است و دیگرى کوچکتر و خدا نور بزرگتر است؛ نه، در آنجا که مىگوییم خدا نور است [یعنى] همه چیز [غیر او] ظلمت است. بله، به خدا که کارى نداشته باشیم و اشیاء را نسبت به یکدیگر بسنجیم، یکى نور است و یکى نور نیست، مثلًا علم نور است، ایمان نور است، همین قوه باصره نور است، قوه عاقله نور است. خدا به این معنى «نور النور» است «1». خدا نه نور بزرگتر است، بلکه نور همه نورهاست؛ یعنى همه نورها نسبت به خداوند، ظلمت است و خداوند نور بودن را به آنها داده است. از این که بگذریم، اشیاء دیگر هرکدام به سهم خودشان سهمى از نور دارند: ایمان خودش نور است، علم نور است، و از این قبیل. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 463 عرض کردیم که خود قرآن مجید به برخى امور اطلاق «نور» کرده است، از جمله به قرآن اطلاق «نور» کرده که قرآن نور خداست، یعنى نورى است که مخلوق خداست: قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ. یَهْدى بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النّورِ بِاذْنِهِ وَ یَهْدیهِمْ الى صِراطٍ مُسْتَقیمٍ «1» قرآن نور است و به سوى نور که معرفت خداوند است هدایت مىکند. پس معرفه اللَّه نور است. اگر از افرادى که فهمشان یک مقدار سطح پایین است بپرسند: معنى «اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْض» چیست؟ خیال مىکنند نور حسى [مقصود] است، به آنها مىگوییم: خداوند نور دهنده آسمانها و زمین است. اما اگر کسى بتواند مطلب را خوب بفهمد به او مىگوییم: خدا نه تنها نوردهنده است، بلکه خودش هم واقعاً نور است و نور از اسماء خداوند است، ولى معناى نور آن نیست که انسان خیال کند محصور و منحصر به نور حسى است. این جمله اول آیه. مثلى براى نور خدا جمله دوم مثَلى است براى نور خدا نه براى خود خدا. اول مىفرماید: اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ خدا خودش نور آسمانها و زمین است، ولى خداوند در مخلوقات خودش نورهایى براى هدایت آنان فرستاده است. در اینجا مثَلى براى «نور خدا» ذکر شده است، آن نورى که خداوند به وسیله آن مردم را هدایت مىکند، که در این مثل خیلى سخنان گفته شده است. مثل مىزند به یکى از آن ابزارهاى قدیمى براى نور. خداوند خانهاى یا خانههایى بزرگ و بلندمرتبه و معابد و مشاهدى را مثال مىآورد که در آنجا مشکاتى هست (مشکات یعنى چراغدان). مقصود از چراغدان آن جایى است که در داخل دیوار تهیه مىکردهاند براى این که چراغ را در آنجا بگذارند. چراغى را قرآن مثَل مىآورد که خود این چراغ در داخل یک جسم شفاف [مانند] یک قندیل و یا در داخل یک شیشهاى قرار گرفته باشد. مىدانیم وقتى نور در داخل یک شیشه قرار مىگیرد، یا به علت این که نورها متعاکس مىشوند و یا از جهت این که احتراق کاملتر مىشود، نور بیشتر مىشود. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 464 پس قرآن چراغى را فرض مىکند که آن چراغ با شیشه و قندیلش در یک چراغدانى در اتاقى هست و این چراغ از روغن زیتون- که بهترین روغن براى احتراق بوده است- آنهم بهترین زیتون استفاده مىکند، زیتونى که خودش آنچنان آماده براى احتراق است که گویى قبل از آن که آتشى با آن تماس بگیرد خودش مىخواهد لمعان داشته باشد و نور بدهد. در آن زمان در میان مصنوعات بشر چیزى که از هر چیز دیگر روشنتر و نورانىتر و بهترین وسیله باشد، همین وسیله بوده است. خدا براى نور خودش مثَل چنین چراغى را- که در آنچنان وضعى که از این روغن استفاده مىکند و در چنین خانهاى باشد- آورده است. بعد مىفرماید: ما مثَلى ذکر مىکنیم و تدبّرش را به عهده مردم مىگذاریم. و ما مکرر عرض کردهایم که دأب قرآن دعوت کردن مردم به تفکر است نه تنها از راه این که بگوید بروید فکر کنید، بلکه خود قرآن گاهى از یک طرف دعوت به تدبّر در خود قرآن مىکند و از طرف دیگر موضوع را به شکلى ذکر مىکند که افکار برانگیخته شوند و درباره آن موضوع زیاد فکر کنند تا بهتر به عمق مطلب برسند؛ بلاتشبیه مثل این که شما براى آن که ذهن فرزندتان ورزیدگى پیدا کند، بعضى از مسائل را به صورت معما برایش طرح مىکنید تا او برانگیخته شود و فکرش را به کار بیندازد و بیشتر تأمل کند. نظر ابوعلى سینا و غزالى درباره این آیه با این مثَل، همین هدفى که قرآن در نظر داشته در واقع عملى شده؛ یعنى نه تنها مفسرین وادار شدهاند که درباره این مثل بیندیشند، غیرمفسرین هم درباره این مثل قرآن به فکر فرورفتهاند که منظور قرآن از این چراغ و شیشه و چراغدان و آن روغن و درخت پربرکت و آن روغنى که خود به خود و بدون آتش (و در واقع بدون معلّم) مىخواهد برافروخته شود و نور بدهد، چیست؟ مثلًا ابوعلى سینا که مفسر نیست و فنّش تفسیر نبوده، درباره این آیه فکر کرده و یک چیزى به نظرش رسیده و گفته است. غزالى مفسر نیست ولى یک کتاب درباره این آیه نوشته است. هم غزالى و هم ابنسینا معتقدند که این مثَل، مثَل انسان است؛ این نورى که قرآن مىگوید: مثَل نور خدا مثَل چراغدانى است که در آن چراغى باشد و چراغ در قندیلى قرار گرفته باشد الى آخر، مثل براى انسان است، البته با اختلاف فىالجملهاى که بین تقریر مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 465 بوعلى سینا و تقریر غزالى هست. یکى از کارهاى فلسفه، انسانشناسى و روانشناسى است و فیلسوف در مسائل روانى بیشتر از هرچیزى تکیهاش روى قوه عاقله است و معتقد است جوهر انسان قوه عاقله اوست و کمال انسان هم فقط کمال قوه عاقله است و سعادت انسان هم در کمال قوه عاقله است، حال چه عقل عملى باشد و چه عقل نظرى و در درجه اول عقل نظرى. لهذا وقتى قائل شدهاند که این مثل درباره انسان است، آن را راجع به جوهر اصلى انسان که قوه عاقله است دانستهاند. آنگاه آن را بر مراحل و مراتبى که خودشان در باب قوه عاقله تشخیص مىدادهاند تطبیق کردهاند که مثلًا مقصود از «مشکات» به قول آنها «عقل هیولانى» است، یعنى عقل در مرحله قوه و استعداد محض؛ منظور از زجاجه و شیشه و آنچه که نور را مضاعف و زیاد مىکند مرحله «عقل بالملکه» است؛ مقصود از مصباح مرحله «عقل بالفعل» است و مقصود از آن درخت، درخت فکر است، تا آخر. حال کار ندارم به این که حرف آنها چقدر مىتواند درست باشد؛ البته اندکى بعید است. بوعلى سینا نمىگوید من تفسیر مىکنم. آنچه که خودش در باب مراتب عقل انسان گفته، تعبیرات قرآن را آنجا پیاده کرده بدون این که بگوید من مىخواهم آیه قرآن را تفسیر کرده باشم. ولى غزالى جورى بیان کرده که خواسته آیه قرآن را تفسیر کرده باشد. بعضى دیگر گفتهاند خداوند از مثال به مشکات و مصباح و زجاجه و … در مجموع یک منظور بیشتر ندارد؛ یعنى یک نور بسیار بسیار روشن. اگر در شب، در یک فضایى مثل این مسجد باشیم که چراغدانى باشد و نورانىترین چراغ «1» در آن جا وجود داشته باشد چه حالتى دارد؟ دیگر هیچ شک و ابهام و تردیدى نیست. گفتهاند مقصود آیه این است: نور الهى، هدایت الهى در این حد روشن و واضح و هویداست که چنان چراغى در شب تاریکى در یک فضاى دربسته وجود داشته باشد. تفسیر این آیه در روایات در روایات ما این آیه دو جور تفسیر شده است و این خود نشان مىدهد که این آیه مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 466 قابل تطبیق بر انحایى از تفسیرهاست. در بعضى از روایات این مثل را مثل انسان دانستهاند ولى در روایات این را در عقل انسان پیاده نمىکنند، در ایمان انسان پیاده مىکنند. این مشکات و زجاجه و مصباح و … را در روایات تشبیه کردهاند به تن انسان، سینه انسان، قلب انسان و نور ایمان انسان، که نور ایمان در قلب انسان چگونه قرار مىگیرد و روح انسان در کالبد او چگونه قرار مىگیرد. این مثل را براى انسان ذکر کردهاند ولى از نظر ایمان. در بعضى روایات دیگر، این مثل براى انسان است ولى نه براى هر فرد انسان مؤمن، بلکه براى کانون هدایت انسانها یعنى دستگاه نبوت، آنهم نبوت ختمیه، به دلیل این که در آخر آیه مىفرماید: یَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ یَشاءُ. معلوم است که سخن از نورى است که خدا به وسیله آن مردم را هدایت مىکند. در روایت این طور تطبیق شده است که آن چراغدان، سینه و کالبد وجود مقدس خاتمالانبیاء صلى الله علیه و آله است و آن چراغ (مصباح) نور ایمان و نور وحیى است که در قلب مقدس اوست، و بعد این که دارد «الْمِصْباحُ فى زُجاجَهٍ»، چون چراغ را به یک قندیل منتقل مىکنند، نظر به جنبه انتقالش دارد و مقصود اقتباس نور ایمان و ولایت و نور معنا از پیغمبر صلى الله علیه و آله نسبت به على علیه السلام است. مقصود از «زجاجه» على علیه السلام است و آن درخت پربرکت که از روغن او این همه نورانیتها پیدا شده است ابراهیم علیه السلام است، و چون در اینجا دارد که آن درخت نه شرقى است و نه غربى- روایت مىگوید- مقصود این است: ما کانَ ابْراهیمُ یَهودِیّاً وَ لا نَصْرانِیّاً ابراهیم نه به راست متمایل بود نه به چپ، نه طریقه انحرافى یهود را داشت و نه طریقه انحرافى مسیحیت را، بلکه برحق و در جاده حق بود: وَ لکِنْ کانَ حَنیفاً مُسْلِماً «1». پس این هم به اصطلاح نوع دیگرى تفسیر براى این آیه کریمه و براى این مثل است، و همان طور که عرض کردم این آیه آیهاى نیست که من بتوانم ادعا کنم که صد درصد مقصود از مثل این است که من مىگویم. خدا مثلى ذکر کرده براى این که ما تأمل و تدبّر کنیم و این مثل هم آنچنان مثل جامعى است که مىتواند مثلى باشد براى هدایت خدا تمام جهان را؛ یعنى تمام جهان تشبیه شده است به یک خانهاى که آن خانه، تاریک مطلق نیست بلکه در آن خانه یک چراغ نورانىِ نورانى وجود دارد مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 467 و آن نور خداست، و این نکته بسیار حساسى است چون ما یک مطلب دیگرى در قرآن داریم و آن این است که تمام ذرات عالم تسبیحگوى خدا هستند؛ یعنى تمام ذرات عالم، آگاه از وجود خالقشان هستند. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرین. باسمک العظیم الاعظم الاجلّ الاکرم یا اللَّه … خدایا عاقبت امر همه ما را ختم به خیر بفرما، دلهاى ما را به نور ایمان منور بگردان، خیر دنیا و آخرت به همه ما کرامت کن، اموات همه ما را غریق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 468 تفسیر سوره نور (7) اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ مَثَلُ نورِهِ … تفسیر این آیه کریمه در دو قسمت بحث شد: یک قسمت در اطلاق نور بر ذات مقدس الهى که فرمود: اللَّه نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ، و قسمت دوم درباره تمثیلى که آیه کریمه ذکر فرموده است؛ در واقع خانهاى یا خانههایى را در نظر مىگیرد که با چراغى- با همان ترتیبى که در جلسه پیش عرض کردم- روشن است و این را مثلى نه براى ذات خدا بلکه براى نور خدا در خلق ذکر مىکند. راجع به مفاد این مثل مطالبى عرض کردم و وعده دادم که تتمه آن را در این جلسه عرض کنم. مطلبى در باب خداشناسى همان طورى که قبلًا عرض کردم، این آیه کریمه از آیاتى است که چون ناظر [به خداشناسى است] «1» طبعاً بیشترْ نظرها را به خود جلب کرده است، اعمّ از مفسرین یا مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 469 غیرمفسرین. مطلبى است که شاید تا اندازهاى مفاد این آیه را روشن کند و آن این که مخصوصاً در روایات ما مطلبى در باب «معرفه اللَّه» یعنى در باب خداشناسى آمده است که در ابتدا به نظر بسیار سخت و دشوار و مشکل مىرسد و آن این است که هر چیزى به خدا شناخته مىشود و خدا به ذات خودش شناخته مىشود، و بلکه در روایات ما تعبیر عجیبى آمده است، ظاهراً عبارت این است: کُلُّ مَعْروفٍ بِغَیْرِهِ مَصْنوعٌ یعنى هر چیزى که او را فقط و فقط به وسیله شىء دیگر باید شناخت، او مخلوق است و خدا نیست. و این جمله عجیبى است که «خدا به ذات خودش شناخته مىشود و غیرخدا به خدا شناخته مىشود» در صورتى که ما این طور فکر مىکنیم- و خیال مىکنیم که راه منحصر هم این است- مىگوییم ما عالَم را به خود عالَم مىشناسیم، یعنى مخلوق را به خود مخلوق مىشناسیم و خدا را به وسیله مخلوق مىشناسیم. حتى بعضى از نویسندگان اسلامى- که ابتدا از مصریها شروع شد و بعد به غیرمصریها سرایت کرد- گفتند اساساً راه شناختن خدا منحصراً مخلوقات هستند و خدا را فقط از راه مخلوق (یعنى پس از شناختن مخلوق) باید شناخت، و حتى این انحصار را به گردن قرآن گذاشتند. این مطلب به این صورت یعنى به صورت «فقط و انحصار» مسلّم حرف غلطى است. [البته] براى مردم مبتدى این طور است؛ یعنى براى متذکّر کردن مبتدیها به خدا، راه ابتدایى و کلاس اول همین است، که خود قرآن هم این کار را کرده است و مخلوقات را آیات و نشانههاى خدا مىداند. ولى از این راه، انسان فقط یک نشان اجمالى و مبهمى از خدا پیدا مىکند بدون آن که به آنچه که نامش معرفت خدا و شناسایى خداست دست یابد «1». اصل هدایت مطلب دیگر این است که در قرآن کریم به یک اصلى برخورد مىکنیم و آن اصل هدایت است؛ یعنى قرآن هیچ موجودى را کور و گمراه نمىداند، همه موجودات را بینا و راهیافته مىداند. بگذریم از انسان که به حکم این که مکلّف است راهى را خودش پیدا کند یک گمراهى نسبى در سطح تکلیف پیدا مىکند؛ در نظام تکوین مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 470 این گونه است. در آیات قرآن به مسئله هدایت همه موجودات تصریح مىکند؛ از زبان موسى علیه السلام نقل مىکند که وقتى فرعون به او گفت: خداى تو کیست، خدایت را به ما معرفى کن، گفت: رَبُّنَا الَّذى اعْطى کُلَّ شَىْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى «1». در این جمله به دو برهان اشاره شده است: یکى برهان نظم که خدا به هر مخلوقى آنچه را که براى آن مخلوق امکان داشت و شایستگى آن را داشت داد، یعنى نظام موجود، [و دیگر برهان از راه اصل هدایت.] «ثُمَّ هَدى» مطلب دیگرى است، یعنى بعد هم هر موجودى را نسبت به آینده و هدف و کمال خودش روشن کرد و راهنمایى نمود. در سوره سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْاعْلى هم مىخوانیم: الَّذى خَلَقَ فَسَوّى. وَ الَّذى قَدَّرَ فَهَدى «2». و من در بین مفسرین، تنها فخر رازى را دیدم که متوجه این نکته شده است و ظاهراً این تعبیر از او باشد که: براى اولین بار قرآن این نکته را براى مردم بیان کرد که اصل نظام مخلوقات، یک شاهد بر وجود حق است و اصل هدایت موجودات، شاهد دیگرى بر وجود حق است. جهان از آن جهت که یک ماشین است یک حساب دارد، [و جهان از آن جهت که هدایت مىشود حساب دیگرى دارد. به عبارت دیگر نظام مخلوقات یک اصل است] و این که یک نیروى مرموز ناشناختهاى «غریزهمانند» هر موجودى را به جلو مىکشاند اصل دیگرى است. حال، هدایت موجودات و این که خداوند هر موجودى را به مقصدى از مقصدها هدایت کرده، چگونه است؟ این هم درست مثل مسئله معرفت است؛ یعنى هر موجودى اول به سوى خدا هدایت مىشود، بعد به سوى مقصد دیگر؛ یعنى خداوند «غایهالغایات» است و هر مقصدى مقصد بودن خودش را از خدا دارد. این که خدا نور آسمانها و زمین است و هر چیزى نورانیت خودش را از خدا دارد همان مطلب است که هر چیزى به خدا شناخته مىشود و خدا به خود، هر چیزى به خدا ظاهر است و خدا به خود ظاهر است؛ و هرچیزى به وسیله خدا «مهتدى الیه» است، یعنى اشیاء به سوى آن چیز راه یافته مىشوند و آن شىء مقصد واقع مىشود، جز خدا که به ذات خودش مقصد و مقصود همه کائنات و همه مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 471 موجودات است، و به همین دلیل است که قرآن همه موجودات و همه ذرات را داراى نوعى حیات و زندگى و شعور مىداند. در دو سه آیه بعد تصریح مىکند: الَمْ تَرَ انَّ اللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ الطَّیْرُ صافّاتٍ کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبیحَهُ. این امر نتیجه منطقى همین مطلب است. نتیجه منطقى «اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ» همین است که: انْ مِنْ شَىْءٍ الّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهونَ تَسْبیحَهُمْ «1» و «2». همان طورى که موجودات درجات و مراتب دارند، به تناسب درجاتشان هدایتها هم فرق مىکند. جماد در حد خودش هدایت دارد، نبات در حد خودش، حیوان در حد خودش، و انسان از نظر فردى و اجتماعى درجات هدایتى دارد در حد خودش. در جلسه پیش عرض کردم که چه در روایات و چه در غیر روایات، یعنى کلمات مفسرین و علما، راجع به این که این مثل ناظر به چیست، بیانات مختلفى شده است. بعضى این مثل را براى کلّ جهان دانستهاند یعنى مجموع این استعاره و تمثیل را یک چیز در نظر گرفتهاند که این دار وجود و هستى یک خانه تاریک نیست، خانهاى است که پرنورترین چراغها در آن وجود دارد (آن مثالِ چراغ را به عنوان مصداق پرنورترین چراغهاى عصر ذکر کرده است)، پس جهان هستى تاریک و کور نیست؛ و بعضى این مثل را در مورد انسان پیاده کردهاند. راجع به انسان هم مطالبى عرض کردیم، حالا یک بیان مختصرى که جامع همه اینها باشد عرض مىکنیم. انواع هدایت مىگویند هدایت چند نوع است: «هدایت طبیعى» که در طبیعت بىجان هم وجود دارد. «هدایت حسى» یعنى همین حواس ما چراغهاى هدایتى است که در وجود مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 472 انسان یا حیوان هست. «هدایت غریزه» که در هر حیوانى یک سلسله غرایز وجود دارد که او را به سوى مقصدش رهبرى مىکند. «هدایت عقل»: خود قوّه عاقله یک نور است که به انسان داده شده است تا از این نور با تفکر و تدبّر استفاده کند. دین، خودش یک نوع هدایت دیگرى است که آن را «هدایت وحى» مىنامند. این مثل را بعضى راجع به هدایت عمومى موجودات پیاده کردهاند و بعضى در مورد انسان. (از این گروه برخى گفتهاند مقصود تمام هدایتهایى است که در انسان هست از حس و عقل و غریزه و حتى هدایت وحى، و برخى آن را مخصوص «هدایت عقل» دانستهاند که گفتیم در بیان بوعلى چنین است). بعضى هم آن را در مورد «هدایت وحى» پیاده کردهاند که در روایات، این مطلب آمده است که «مشکات» قلب پیغمبر اکرم است و «مصباح» همان نور وحى است که بر ایشان نازل شده است، تا آخر، که قبلًا عرض کردم. هیچ مانعى ندارد که این آیه که در مقام بیان نور «هدایت الهى» است که جهان را پر کرده است، شامل همه اینها باشد؛ مخصوصاً که عرض کردیم دو بیان در روایات آمده است که هردو این آیه را در مورد انسان پیاده کردهاند، یکى در مورد هر فرد انسان یعنى یک مؤمن، و یکى در مورد جامعه انسانى از نظر هدایت وحى. هردوى اینها بیانات بسیار عمیقى است خصوصاً با توجه به آیه بعد که مىفرماید: فى بُیوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ. در یک روایت که جلسه قبل مقدارى از آن را عرض کردم، از یک تعبیرى در آیه استفاده شده است. در آیه این طور آمده است که مثَل نور الهى و هدایت الهى مثَل یک مشکات (چراغدان) است که در آن چراغى قرار بگیرد و آن چراغ در یک قندیل و شیشهاى قرار بگیرد. طبعاً این سؤال به وجود مىآید که چرا اصلًا قرآن این طور تعبیر کرده است؟ مىتوانست بگوید: «کَمِشْکوهٍ فیها زُجاجَهٌ، فِى الزُّجاجَهِ مِصْباحٌ (فیها مِصْباحٌ)» چراغدانى و در آن قندیل و شیشهاى و در داخل آن شیشه چراغى باشد؛ اما مىگوید: مشکاتى که در آن چراغى باشد، و بعد مىگوید: و چراغ در شیشهاى. روایات ما این آیه را این طور تفسیر کردهاند که مقصود این است که چراغ ابتدا در مشکاتى باشد و بعد این چراغ از مشکات به زجاجهاى منتقل شود، و سرّ این که آیه این طور ذکر شده این است که مقصود از «مشکوه» مشکات نبوت است و مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 473 مقصود از «زجاجه» ولایت و امامت است و مقصود از آن درخت مبارک و پربرکتى که این مشکات و این زجاجه و این مصباح از او پیدا شده شجره ابراهیم است و [اینها] نتیجه دعاى ابراهیم است. این مطالبى که راجع به این آیه عرض کردم در واقع حواشىاى بود راجع به مطالبى که در جلسه قبل عرض کرده بودم. آیه بعد مىفرماید: فى بُیوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فیها بِالْغُدُوِّ وَ الْاصالِ. رِجالٌ لا تُلْهیهِمْ تِجارَهٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَ اقامِ الصَّلوهِ وَ ایتاءِ الزَّکوهِ یَخافونَ یَوْماً تَتَقَلَّبُ فیهِ الْقُلوبُ وَ الْابْصارُ «1» در خانههایى که خدا مجاز شمرده و اجازه داده است که آن خانهها بالا برده شوند و تعظیم و تکریم شوند و نام خدا در آن خانهها برده شود، در آن خانههاست که صبحگاهان و شامگاهان مردانى خدا را تسبیح مىگویند که در عین اشتغال به کارهاى دنیایى- که وظیفهشان هم هست- یک لحظه از خداى خود غافل نمىمانند. مقصود از «بیوت» چیست؟ مقصود از این «فى بُیوتٍ» (در خانههایى) چیست؟ شاید همه مفسرین گفتهاند مقصود این است که آن چراغى که ما مثال زدیم، در خانههایى اینچنین باشد. طبعاً این سؤال به وجود مىآید که آن چراغ را در هر خانهاى ذکر مىکرد کافى بود، چرا این همه قید در آن آمده است که آن چراغ در خانهاى باشد که آن خانه چنین و چنان باشد؟ این خودش مؤیّد همین است که آن مثَل، مثَل انسان است؛ و در روایتى که در تفسیر صافى نقل مىکند فرمودهاند: هِىَ بُیوتاتُ الْانْبِیاءِ وَ الرُّسُلِ وَ الْحُکَماءِ وَ ائِمَّهِ الْهُدى این، خانههاى پیغمبران و مرسلین و حکما و ائمّه است، خانههاى اکابر معنوى بشر است. حال چه فرق است بین خانهاى که مال یکى از اولیاى خدا باشد و خانهاى که مال دیگران باشد؟ بلکه از نظر ساختمان و خشت و گل و آجر و سیمان و غیره همیشه خانه دیگران بر خانه اینها ترجیح داشته است، چرا خانههاى اینها را ذکر مىکند؟ خود آیه نشان مىدهد و در روایات هم آمده است که مقصود از این خانهها، خانههاى گلى و ظاهرى نیست؛ مقصود همان انسانها و بدنهاى آنهاست، یعنى اینها انسانهایى هستند که بدنشان مسجد و معبد روحشان است. در روایات ما هم [همین مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 474 تعبیر] هست. قُتاده یکى از مفسرین و فقهاى زمان خودش است (البته از مفسرین اهل تسنن) و در کوفه بوده است. او در سفرى که به مدینه مىرود، خدمت امام باقر مشرّف مىشود و از امام سؤالاتى مىکند و جوابهایى مىشنود و در مقابل سؤالات امام درمىماند و در خودش خیلى احساس حقارت مىکند. بعد به امام عرض مىکند که من با عالمهاى زیادى روبرو شدهام ولى در مقابل هیچ کس به اندازه شما خودم را گم نکرده و مضطرب نشدهام. حضرت فرمود: مىدانى که در مقابل چه کسى قرار گرفتهاى؟ بَیْنَ یَدَىْ بُیوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ در مقابل آنهایى قرار گرفتهاى که خدا آنان را «بیوت» نامیده است، یعنى این کسى که در مقابل توست یکى از آن بیتهاست. بعد خود او منصفانه اقرار کرد و گفت: یابنَ رسولِ اللَّه! تصدیق مىکنم که مقصود از آن «بیوت» که در قرآن آمده است، خانههاى سنگى و گلى نیست، «خانههاى انسانى» است. از اینجا یک نکتهاى در باب توحید استفاده مىشود و آن این است: اعمّ از این که این خانهها را خانههاى گلى بگیریم یا خانههاى انسانى- که البته مقصود خانههاى انسانى است- قرآن مىگوید این، خانههایى است که خدا اجازه داده است آن خانهها شأنشان بالا باشد، تعظیم شوند، مورد احترام واقع شوند. اگر مقصود خانههاى گلى هم باشد، ما مىدانیم که به طور کلى در دین مقدس اسلام تعظیم و احترام مسجد بر همه واجب است و بىاحترامى به مسجد حرام است، تنجیس مسجد حرام است و اگر مسجدى تنجیس شد، بر همه کسان دیگر واجب کفایى است که زود آنجا را تطهیر کنند. اگر کسى به ما بگوید این برخلاف اصل توحید است، مسجد گل و خاک و آجر و سنگ است، خود کعبه هم همین طور، چهارتا سنگ روى همدیگر گذاشتهاند و چیز دیگرى نیست، مگر سنگ هم مىتواند احترام داشته باشد که بشر به سنگ احترام بگزارد؟ [مىگوییم] نه، سنگ هرگز احترام ندارد، خدا و عبادت خدا احترام دارد. معبد از آن جهت که معبد است احترام دارد. معبود به ما اجازه داده است که معبد را احترام کنیم. احترام معبد به اجازه معبود، احترام معبود است. این شرک نیست، عین توحید است. حال آیا این احترام اختصاص به معبد دارد؟ نه. آیا اگر معبود به ما اجازه تعظیم و احترام عابد را از آن جهت که عابد است بدهد و ما عابد را از آن جهت که عابد مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 475 است تعظیم و تجلیل و تکریم کنیم، این شرک است؟ نه، این هم عین توحید است. بنابراین آیا تعظیم و احترام پیغمبر اکرم یا ائمه اطهار و حتى کمتر از آنها شرک است؟ نه، اینها «بُیوتٌ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ» هستند. همان طور که خدا اجازه تعظیم و احترام خانه گلى را که معبد است داده، این خانه انسانى که معبد روح اوست، به درجاتى از آن خانه گلى بالاتر است و بلکه خانه گلى که احترام دارد به اعتبار عابدهایش است. کعبه احترام خودش را از ابراهیم و اسماعیل و بعد انبیا و دیگران دارد، احترامش را از این دارد که «اوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ» «1» اولْ معبد جهان است. چون اول معبد و اول نقطهاى است که براى عبادت و پرستش خدا تأسیس و ایجاد شده، احترامش را از عبادت دارد. پس معبد هم احترام خودش را از عابد و عبادت دارد. در روایات شیعه زیاد داریم، در روایات اهل تسنن هم [تعبیراتى وجود دارد] که مؤیّد آن است که مقصود از این بیوت، همان انسانهایى هستند که واقعاً سراسر وجودشان عبادت است و اصلًا خودشان مسجدند. وقتى انسان نگاهش براى خدا باشد، شنیدن و گفتن و فکر کردن و قدم برداشتن و خوردن و آشامیدن و خوابیدنش براى خدا باشد، این بدن جز «معبد» اسم دیگرى ندارد. ببینید على علیه السلام در دعاى کمیل به خداى خودش چه عرض مىکند: یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ! قَوِّ على خِدْمَتِکَ جَوارِحى وَ اشْدُدْ عَلَى الْعَزیمَهِ جَوانِحى وَ هَبْ لِىَ الْجِدَّ فى خَشْیَتِکَ وَ الدَّوامَ فِى الْاتِّصالِ بِخِدْمَتِکَ پروردگارا، پروردگارا، پروردگارا! به اعضا و جوارح على نیرو بده که بیشتر در خدمت تو باشد، عزم على را بر این خدمت راسختر کن، به من ببخش این را که جداً از تو بترسم، به من ببخش خدمت «علىالاتّصال و بالدّوام» را که یک لحظه از من در غیر خدمت نگذرد. این همان چیزى است که او داشت و خدا هم به او داد. یک چنین شخصى تمام اندامش معبد است، آنهم بزرگترین معبد. کعبه هرگز نمىتواند ادعا کند که من معبدى نظیر این معبد هستم. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 476 نتیجه: مقصود آیه انسان است بنابراین «آیه مثَل» را چه مفسرین و چه روایات، در مورد انسان پیاده کردهاند؛ آن مشکات و آن مصباح و آن زجاجه را مربوط به هدایتهاى انسانى مىدانند، حال یکى در مورد هدایت عقل گفته، یکى در مورد هدایت وحى و یکى حتى شامل هدایت حس هم دانسته است. آن چراغ هدایت در چه خانهاى است؟ در خانه وجود انسان. هدایت وحى بالخصوص در خانه اولیاى خداست: فى بُیوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ. یک وقتى کسى مطلبى را از مرحوم آقا سید مهدى قوام که واقعاً مرد وارستهاى بود- خدا رحمتش کند- نقل مىکرد که من خیلى خوشم آمد. گفت: یک جلسهاى بود که به اصطلاح براى تبرّى تشکیل داده بودند و آن مرحوم منبر رفت و این آیه را عنوان کرد و چقدر با ذوق لطیف و عالى [درباره آن بحث کرد:] وَ مَنْ اظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ انْ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ «1» ستمگرتر از آن که مانع مىشود از این که یاد خدا و نام خدا در مساجد برده شود کیست؟ بعد این را تطبیق کرد بر این که هر کسى بدن و اندامش مسجدى است براى روح او، و مانع شدن از این که این بدن و این مسجد جاى ذکر خدا باشد به هر شکلى، ظلم و ستم است. یک شکل آن این است که «کشتن یک مؤمن خراب کردن یک مسجد است» و بالاترینش کشتن اولیاى خداست که خراب کردن بزرگترین مساجد است. در این خانهها، صبح و شام [تسبیح خدا مىشود.] مفسرین گفتهاند مقصود این است که علىالدوام تسبیح و تنزیه خدا مىشود، نه فقط صبح و شام و بقیهاش به غفلت مىگذرد. مسبّح چه کسانى هستند؟ تعبیر قرآن را ببینید: رِجالٌ لا تُلْهیهِمْ تِجارَهٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ. مقصود از کلمه «رجالٌ» همان طور که مفسرین گفتهاند این نیست که «نه زنها»، بلکه به اصطلاح «الغاء خصوصیت» مىشود، و بعلاوه عنایت روى این است که یعنى «باهمّتانى». گاهى وقتى که ما مىخواهیم افرادى را «باهمّت» ذکر کنیم کلمه «رجل» مىآوریم، دیگر فرقى نمىکند که از جنس مذکّر باشند یا از جنس مؤنّث. بزرگ همّتانى که تجارت و خرید و فروش، آنها را از یاد حق باز نمىدارد. البته تجارت و بیع به عنوان مثال است، یعنى شغل و کار؛ تدریس و مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 477 معلمى و وعظ و خطابه و بنّایى و معمارى و طبابت و غیره هم از همین قبیل است. مردهایى که کارشان آنها را از یاد خدا باز نمىدارد. تفاوت منطق عرفانى قرآن با برخى عرفانها از اینجا تفاوت منطق عرفانى قرآن با خیلى از عرفانها روشن مىشود. قرآن نمىگوید مردانى که از کار و تجارت و بیع و بنّایى و معمارى و آهنگرى و نجّارى و معلّمى و خلاصه «وظایف» دست بر مىدارند و به ذکر خدا مشغول مىشوند؛ مىفرماید آنها که در همان حالى که اشتغال به کارشان دارند خدا را فراموش نمىکنند، یگانه چیزى که هیچ وقت او را فراموش نمىکنند خداست. یک چنین آدمى واقعاً بدن او مسجد است، چون همیشه در این بدن یاد خدا و ذکر خدا و تسبیح خداست. همه کارهاى درستى که دیگران مىکنند او هم مىکند؛ دیگران مثلًا پشت میز ادارهشان حاضر مىشوند، خدمتى به مردم مىکنند، او هم مثل دیگران حاضر مىشود و خدمتش را انجام مىدهد، اما تفاوت در این است که او در عین اشتغال به کارش یک لحظه از خدا غافل نیست. ممکن است شما بگویید مگر چنین چیزى ممکن است که انسان در آنِ واحد، هم به کارى مشغول باشد و هم از چیز دیگرى غافل نباشد؟ بله، مخصوصاً اگر انسان، کامل بشود؛ ولى غیرکاملش هم همین طور است. مثالى برایتان عرض مىکنم: زمانى که براى انسان یک سرور فوقالعادهاى دست مىدهد [یک لحظه از یاد آن غافل نمىماند.] مثلًا جوانى را در نظر بگیرید که طالب و عاشق و شیفته دخترى است و دائماً فعالیت مىکند و در پى خواستگارى اوست. بعد از مدتها یک جواب مثبت مىگیرد. او هرکارى که انجام بدهد، یک چیز را هرگز فراموش نمىکند، همیشه یک خوشحالى و سرور در قلبش وجود دارد و یگانه چیزى که حتى در خواب هم یک لحظه از ذهنش دور نمىشود آن معشوق و محبوب و آن مژدهاى است که به او دادهاند. در نقطه مقابل، اگر خداى ناخواسته بر انسان مصیبت بزرگى وارد شود، مثلًا پدرى یا مادرى داغ عزیز ببیند، به هرکارى که خودش را وادار مىکند، در عین این که آن کار را انجام مىدهد آن غمى که بر قلبش سایه انداخته هرگز از قلبش دور نمىشود. مؤمن واقعى کسى است که نسبت به یاد خدا این طور است؛ آن چیزى که هرگز فراموش نمىکند یاد خداست، بلکه هرکارى را که انجام مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 478 مىدهد به حکم خدا و به امر خدا انجام مىدهد و همان یاد خداست که او را وادار به این کار و آن کار مىکند. «معاملهگرى» وقتى که شکل کسب و استمرار پیدا مىکند نامش «تجارت» است، مثل عمل آنهایى که کارشان تجارت و معاملهگرى است. ولى یک وقت انسان عملى را به تنهایى [و نه به طور مستمر] انجام مىدهد، مثل این که شما مىخواهید خانهتان را بفروشید؛ این تجارت نیست، «بیع» است. قرآن مخصوصاً از مال دنیا مثال آورده، چون بیش از هر چیز ممکن است سبب غفلت انسان شود: تجارت (داد و ستدهاى مستمر) و بیع (یک خرید و فروش اتفاقى) هرگز آنها را از یاد خدا غافل نمىکند و نیز از نماز و از زکات دادن؛ و دائماً خوف خدا و خوف آن روزى که در آن روز دلها در تپش است و چشمها در اضطراب، بر روحشان حکمفرماست. خداوند به همه توفیق عنایت بفرماید. باسمک العظیم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاکرم یا اللَّه … اللّهم اقض حوائجنا و اکف مهمّاتنا و اشف مرضانا و عاف أحیانا و ارحم موتانا و ادّ دیوننا و وسّع فى ارزاقنا و اجعل عاقبه امورنا خیراً و وفّقنا لما تحبّ و ترضى. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 479 تفسیر سوره نور (8) اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا وَ یَزیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ «1». در آیات پیش به این نتیجه رسیدیم که خداوند متعال اصل همه هدایتهاست و براى نور هدایت خودش مثالى ذکر کرد و فرمود: یَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ یَشاءُ خدا هرکس را که بخواهد به این نورش هدایت مىکند. یکى از آثارِ این که انسان از نور هدایت الهى استفاده کند، این است که عمل انسان ارزش پیدا مىکند؛ یعنى چه؟ انسان یک سلسله اعمال و کارهایى در دنیا انجام مىدهد و بلکه تمام زندگى انسان تلاش و حرکت و کار است. شما از اول صبح که بیدار مىشوید، چه به خودتان نگاه کنید و چه به مردم دیگر، مىبینید یک دنیا تلاش و حرکت و جنبش و دوندگى و کارهاست. اگر بپرسید براى چه؟ البته مقصدها خیلى فرق مىکند، ولى مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 480 همه در نهایت امر یک چیز مىخواهند و آن سعادت خودشان است. انسان، بالفطره طالب سعادت خودش است نه طالب شقاوت خودش، و اگر دنبال کارهایى مىرود که منجر به شقاوتش مىشود، آن کار را نه به قصد این که به شقاوت برسد انجام مىدهد بلکه در همان حال نیز به خیال خودش سعادتش در این راه است. پس انسان به طور قطع و مسلّم از عمل و کار و تلاش خودش سعادت خودش را طالب است و هیچ کس قصدش این نیست که از تلاش و حرکت و فعالیتش شقاوت نصیبش بشود. البته گاهى انسان تلاشهاى زیادى در همین دنیا مىکند به خیال این که به سعادت نائل بشود، بعد از مدتى خودش مىفهمد که تمام این تلاشها بیهوده بوده است و یا مىبیند که از این تلاشها نتیجه معکوس گرفته است و اگر تلاش نمىکرد براى سعادتش بهتر بود. نقش ایمان در سعادت انسان یکى از آثار ایمان به خدا و روشن شدن به نور خدا این است که عمل انسان ارزش واقعى پیدا مىکند، یعنى وضعى پیدا مىکند که واقعاً عمل و تلاش انسان موجب سعادت انسان مىشود، آنهم سعادت ابدى. اینجا مسئلهاى طرح مىشود که در آیه بعد بیشتر بر آن تصریح شده است و آن این است که آیا کار خوب و کار بد انسان بستگى به ایمان انسان دارد یا ندارد؟ آیا کار خوب به هرحال خوب و سعادتبخش است ولو انسان به نور الهى روشن نشده باشد و کار بد هم براى انسان به هرحال بد است ولو آنکه انسان ایمان داشته باشد و به نور الهى روشن باشد؟ این یک مسئلهاى است که زیاد مطرح مىشود و مخصوصاً جوانهاى امروز این سؤال را زیاد مطرح مىکنند، به این صورت که مىگویند چه دلیلى هست و چه لزومى دارد که براى این که عمل انسان مقبول درگاه خدا واقع بشود انسان حتماً مسلمان و با ایمان باشد و به خدا اعتقاد داشته باشد یا به تعبیرى که در این آیات هست به نور الهى روشن شده باشد؛ کار خوب به هرحال خوب است، خدا هم که غنى است، پس براى خدا چه فرق مىکند که بندهاى که کار خوب و یا کار بد مىکند او را بشناسد یا نشناسد؛ خدا چون خداست و بزرگ و عظیم و غنى و بىاعتناست، نباید بین بندگان- چه آن بندهاى که او را مىشناسد و در درگاه او سر تعظیم فرود مىآورد، نماز مىخواند و روزه مىگیرد، و چه آن بندهاى که اساساً او را نمىشناسد مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 481 و بلکه با او مخالف و نسبت به او یاغى است ولى در عین حال هردو کار خوب مىکنند- فرق بگذارد. پس در روز قیامت نباید مسئله ایمان، حسابى داشته باشد، فقط باید عمل حساب داشته باشد؛ بنابراین اگر یک آدم مادى مسلکِ منکر خدا و منکر همه پیغمبران خدا کار خیرى کرده، مثلًا خدمتى به بشریت کرده است، خدا باید او را به بهشت ببرد، همان طور که اگر یک بندهاى که او را مىشناسد کار خوب بکند باید او را به بهشت ببرد، و غیر از این هم نمىتواند باشد؛ اگر غیر از این باشد باید بگوییم خدا- العیاذ باللَّه- مثل آن رؤسایى است که میان افرادى که مىآیند تعظیم مىکنند و تملّقش را مىگویند و آن افرادى که پیش او نمىآیند تعظیم کنند و تملّق بگویند فرق مىگذارد، در صورتى که ما مىگوییم رئیس خوب آن رئیسى است که هیچ فرقى میان افراد از این نظر نگذارد، فقط به کار افراد توجه کند، اگر دید کار فرد خوب است به او پاداش بدهد. این صورت اشکال. این موضوع را خیلى از افراد به صورت اشکال و ایراد سؤال مىکنند و من خودم در آخرین بخش کتاب عدل الهى همین مسئله را مطرح و مفصل درباره این موضوع بحث کردهام. اکنون به مناسبت این سه آیه، مقدارى از این مطالب را عرض مىکنم. ما مىبینیم قرآن تنها روى عمل تکیه نمىکند، روى عمل و ایمان هردو تکیه مىکند. مىبینید قرآن همیشه مىگوید: الَّذینَ امَنوا وَ عَمِلُوا الصّالحاتِ آنان که ایمان دارند و عملشان صالح است. قرآن براى سعادت بشر، نه به ایمانِ تنها اتکاء مىکند که بگوید اگر ایمانت درست بود دیگر اهل سعادت هستى، عملت هرچه بود، بود و نه به عمل تنها تکیه مىکند که بگوید: «الَّذینَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَواءٌ امَنوا اوْ لَمْ یُؤْمِنوا» کسانى که عمل صالح انجام مىدهند، خواه ایمان داشته باشند یا نداشته باشند؛ بلکه قرآن مىگوید ایمان و عمل صالح هردو. البته عدهاى هم از آن طرف بودهاند که مىگفتهاند عمل هیچکاره است و هرچه هست ایمان است. در میان خودمان هم هستند افرادى که عمل را تحقیر مىکنند و مىگویند عمل در سعادت انسان اثر ندارد و فقط ایمان مؤثر است. عدهاى هم از این طرف مىگویند باید عمل اثر داشته باشد نه ایمان، و عجیب این است که مدعى هستند خود قرآن هم در بعضى آیات همین مطلب را تأیید کرده است؛ مىگویند مگر مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 482 خود قرآن نمىگوید: انَّ اللَّهَ لا یُضیعُ اجْرَ الْمُحْسِنینَ «1» خدا کار نیکوکاران را ضایع نمىکند (نمىگوید آن نیکوکار مؤمن باشد یا نباشد) و یا: انّا لا نُضیعُ اجْرَ مَنْ احْسَنَ عَمَلًا «2» هرکسى که کار خیرى بکند ما اجرش را ضایع نمىکنیم. این سؤال بیشتر از اینجا مطرح مىشود که مىگویند ما افرادى را سراغ داریم که اینها خدمات بزرگى به بشریت کرده و مىکنند و حال آنکه مسلمان نیستند و بعضى از آنها نه تنها مسلمان نیستند و ایمان به اسلام و پیغمبر اسلام ندارند، بلکه اساساً به خدا ایمان ندارند و خدا را نمىشناسند و خدانشناس هستند. مثلًا آن کسى که پنىسیلین را کشف کرد چه خدمت بزرگى به بشریت کرد، چقدر بیماریها بود که قبل از کشف پنىسیلین غیرقابل علاج بود و چقدر بچهها مثلًا به همین بیمارى دیفترى مىمردند و معالجه نمىشدند، اما بعد از کشف پنىسیلین معالجه مىشوند. همین طور آن کسى که واکسن ضد کزاز را کشف کرد، و دیگران. آیا مىشود گفت خدا عمل این اشخاص را به جرم این که ایمان نداشتهاند نادیده مىگیرد؟ یک اصل قرآنى حال ببینیم قضیه از چه قرار است و مطلب چگونه است. خدا یک اصلى را در قرآن بیان کرده است که این اصل ما را کاملًا روشن مىکند. در سوره بنىاسرائیل مىفرماید: مَنْ کانَ یُریدُ الْعاجِلَهَ عَجَّلْنا لَهُ فیها ما نَشاءُ لِمَنْ نُریدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلیها مَذْموماً مَدْحوراً. وَ مَنْ ارادَ الْاخِرَهَ وَ سَعى لَها سَعْیَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَاولئِکَ کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکوراً. کُلًاّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّکَ وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظوراً «3». مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 483 خلاصه این آیهها این است که هرکسى در هر راهى که تلاش کند و به سوى هر مقصدى که برود و فعالیت کند، خدا اجرش را در همان مقصد ضایع نمىکند. خدا این عالَم و این دستگاه هستى را به صورت یک دستگاه آماده براى کشت کردن و محصول برداشتن ساخته است. شما از یک مزرعه چه انتظارى دارید؟ انتظار دارید که آنچه را کشت مىکنید بردارید. اما از مزرعه- هر اندازه خوب و عالى باشد- این انتظار غلط است که انسان یک چیزى را کشت کند و چیز دیگرى بردارد. شما اگر در یک مزرعه مساعد و آماده، گندم بکارید گندم برمىدارید. جو بکارید جو برمىدارید، درخت میوه بکارید میوه برداشت مىکنید، اگر گلابى غرس کنید گلابى برمىدارید و اگر حنظل بکارید حنظل، اگر خار بکارید خار برداشت مىکنید و اگر گل بکارید گل. معنى یک مزرعه عالى و نمونه این نیست که به هرحال گل بدهد اعم از این که من خار بکارم یا چیز دیگر؛ برنج یا گندم محصول بدهد، من ارزن بکارم یا جو. انسانها در تلاشهایشان مقصدى دارند. درست است که همه طالب سعادت هستند ولى سعادتشان را در چه چیزى جست و جو مىکنند؟ یک وقت هست انسان در این دنیا تلاش مىکند، عمل مىکند، زحمت مىکشد براى محصولى و نتیجهاى که مىخواهد در همین دنیا بگیرد و اصلًا به خدا و آخرت هم کارى ندارد، یعنى بذرى که مىپاشد فقط بذر دنیایى است، کارى مىکند براى نتیجهاى در همین دنیا. اما یک وقت هست انسان کارى مىکند نه براى نتیجه مادى در این دنیا، بلکه براى این که قرب به حق پیدا کند، به خدا نزدیک شود و در جهان دیگر محصولى بردارد. قاعده این است که اگر کسى بذرى براى آن جهان کاشته است در آن جهان به او بدهند و اگر بذرى براى این جهان کاشته است در این جهان به او بدهند. قرآن مىگوید: «کُلًاّ نُمِدُّ» ما مدد خودمان را، هم به آنان که خداخواه و آخرتخواه هستند و مقصدشان بالاتر از مادیت است مىرسانیم و هم به آنها که نمىخواهند تا آنجا بروند و مىخواهند محصول و نتیجه را در همین جا بگیرند؛ با یک تفاوت و آن این که چون دنیا دار تزاحم علل و اسباب است خدا تضمین نمىکند که هر کسى که براى دنیا و مقصد دنیا تلاش کند صد درصد به آن مىرسد، چون ممکن است به موانعى بربخورد، بذرى را بپاشد براى این که در دنیا نتیجه بگیرد ولى بذرش در همین جا فاسد و خراب بشود و آفتى به آن برسد. نه درباره افراد تضمین مىکنیم که به همه صد درصد [محصول و نتیجه] بدهیم و نه در همه اعمال تضمین مىکنیم که در همه اعمال صد درصد [محصول و نتیجه] بدهیم. بذرى مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 484 که براى مقصد دنیاست خیلى از اوقات به آفت برمىخورد، ولى بذرى که براى خدا و براى تقرّب به حق و براى آخرت پاشیده شود، دیگر تخلفپذیر نیست. آن بذر مطابق با مزاج هستى است و تخلف نمىپذیرد، و بلکه بیش از مقدارى که شخص کاشته است محصول مىدهد. حال من از شما مىپرسم این اصل کلى چطور است؟ آیا این اصل کلى یک اصل منطقى است یا منطقى نیست؟ در آیات دیگرى هم این مطلب به صورت دیگرى آمده است. در سوره شورى مىفرماید: مَنْ کانَ یُریدُ حَرْثَ الْاخِرَهِ نَزِدْ لَهُ فى حَرْثِهِ وَ مَنْ کانَ یُریدُ حَرْثَ الدُّنْیا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِى الْاخِرَهِ مِنْ نَصیبٍ «1» . اصلًا این تعبیر کشت و زراعت کردن از خود قرآن است: هرکسى که بخواهد بذر را به قصد آخرت بپاشد «2» و قصدش کشت آخرت باشد به او مىدهیم، زیادترش را هم مىدهیم و هرکسى هم که قصدش دنیا باشد (نمىگوید که مىدهیم و بیشتر از آن چیزى به او مىدهیم) او را هم محروم نمىکنیم: نُؤْتِهِ مِنْها «3». به نظر شما این اصل و این مطلب یک حرف منطقى است یا حرفى است که منطقى نیست؟ به نظر نمىرسد که کوچکترین ایرادى بشود به این مطلب گرفت و اگر غیر از این بود منطقى نبود. حال سخن قرآن در مورد این که عمل چه کسى مقبول است و عمل چه کسى مقبول نیست، این است که آن کسى که در دنیا تلاش مىکند حتماً هدفى دارد، اگر شهرت و معروفیت و محبوبیت است، پیشرفت کشورش است، بلندشدن آوازه همنژادان و مردم کشورش است، به نتیجهاش هم مىرسد، اما [در] کارى که براى این مقصد انجام شده است دیگر توقع نداشته باشید که انسان به آن مقصدِ دیگر برسد؛ یعنى او کار را کرده نه براى این که به خدا نزدیک شود بلکه براى این که به مردم نزدیک شود، به مردم هم نزدیک مىشود اما نمىتواند بگوید به خدا هم مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 485 نزدیک مىشود. مگر مىشود که انسان براى مسافرتى راه بیفتد و مثلًا قصدش این باشد که به طرف قم برود ولى به طرف شمال تهران حرکت کند و بعد بگوید من به طرف شمال مىروم ولى بالاخره به قم مىرسم. اگر انسان به طرف شمال حرکت کرد به شمال مىرسد و اگر به طرف جنوب حرکت کرد به جنوب مىرسد. از هر جادهاى که انسان حرکت کند به نهایت آن جاده و به شهرهایى که آن جاده به آنها منتهى مىشود مىرسد و غیر از این نیست. ایمان، شرط قبول عمل ایمان از این نظر شرط [قبول عمل] است، نه این که- العیاذ باللَّه- خدا مىگوید عمل کسانى را که پیش من تملّق مىکنند قبول مىکنم و عمل دیگران را با این که یکسان است، رد مىکنم؛ نه، آن کسى که ایمان ندارد، اصلًا خدا را نمىخواهد، پس خدا هم مال او نیست. آن کسى که ایمان ندارد آخرت را نمىخواهد؛ وقتى آخرت را نمىخواهد دیگر نمىشود آن را به او داد. در آخرت به انسان آنچه را که خواسته است مىدهند؛ معنى ندارد که آنچه را که نخواسته و به سوى آن نرفته است به او بدهند. بله، براى این که اصل عمل کسى مقبول باشد شرطش این نیست که انسان حتماً مثلًا مسلمان و شیعه باشد. اگر کسى به خدا ایمان داشته باشد و خدا را بشناسد و به آخرت اعتقاد داشته باشد و کارى را براى خدا و آخرت انجام بدهد، آن کارش فى حدّ ذاته در درگاه الهى قابل قبول است مگر آن که آفتى ایجاد کند و آن را از بین ببرد که نام آن آفت «عناد» و «کفر» است، که آن را بعد توضیح مىدهم. آن کسى که پنىسیلین را کشف کرده و به افراد بشر خدمت کرده است، هر منظورى که از این خدمت داشته، خدا او را به همان منظورش مىرساند، نه به منظورى که نداشته است. محال است- و معنى هم ندارد- که انسان به منظور و مقصودى که ندارد برسد، یعنى در راهى که نرفته است به مقصد آن راه برسد. پس این که عرض کردیم روشن شدن به نور خدا- یا بگویید ایمان به حق- به عمل انسان ارزش مىدهد، به این دلیل است که عمل انسان را در همین دنیا دگرگون مىکند. دو نفر که یک عمل را انجام مىدهند، آن که به نور خدا روشن است و آن که به نور خدا روشن نیست، اینها به ظاهر یک جور عمل را انجام دادهاند ولى در باطن تفاوت این عمل و آن عمل از زمین تا آسمان است: الَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 486 الصّالِحُ یَرْفَعُهُ «1». این آیه را دو جور تفسیر مىکنند و هر دو جورش هم درست است و اساساً معنى ندارد که ما آیات قرآن را همیشه به یک معنى خاص حمل کنیم. یک جا که مىبینیم آیه در آنِ واحد دو معنى درست را تحمل مىکند، هردو مقصود است. این از خصایص و جزء معجزات قرآن است که گاهى تعبیرات خودش را طورى مىآورد که آن را چند جور مىتوان معنى کرد و هرچند جورش هم درست است. گاهى شاعرى شعرى مىگوید که چند جور قابل معنى است و چه بسا از خودش هم بپرسید مىگوید هرطور که بخواهید بخوانید همان درست است. این شعر سعدى که در اول «بدایع» است، معروف است و آن را چند جور مىتوان خواند: از درِ بخشندگىّ و بنده نوازى مرغِ هوا را نصیب و ماهىِ دریا یعنى خداى بخشنده و بندهنواز، هم مرغ هوا را نصیب انسان کرده و هم ماهى دریا را. ولى این شعر را هفت هشت جور دیگر هم مىشود خواند، از جمله این که: از درِ بخشندگىّ و بندهنوازى مرغ، هوا را نصیب و ماهى، دریا یعنى هوا را نصیب مرغ کرده و دریا را نصیب ماهى. از درِ بخشندگىّ و بندهنوازى مرغِ هوا را نصیبِ ماهى دریا یعنى خدا مخلوقنواز است و گاهى به یک ماهى، مرغ هوا را مىرساند. از درِ بخشندگىّ و بندهنوازى مرغِ هوا را نصیب، ماهى دریا یعنى ماهى دریا را نصیب مرغ هوا کرده. اگر اینها را تلفیق بکنید چند جور دیگر هم مىشود خواند، البته با این تفاوت که اینجا در خواندن باید تغییرى بدهیم، یک دفعه مىگوییم «مرغِ هوا را نصیب و ماهىِ دریا» و یک وقت مىگوییم «مرغ، هوا را نصیب و ماهى، دریا» ولى آیات قرآن را هیچ لزومى ندارد که چند جور بخوانیم، یک جور هم که مىخوانیم چند جور معنى مىدهد. الَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ. هر فرد یا ملتى به مقصد راهى که مىرود مىرسد نه مقصد دیگر عدالت یعنى حسن روابط اجتماعى، و ظلم گسیختگى روابط اجتماعى است. حال مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 487 اگر یک ملتى مسلمان و با ایمان باشند، خداشناس به قول خودشان باشند، خودشان را ملت قرآن حساب کنند و فریاد «اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّه» و «اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللَّه» و «اشْهَدُ انَّ عَلِیّاً وَلِىُّ اللَّه» آنها به آسمان بلند باشد، اما آن اصلى که قرآن مىگوید «لِیَقومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ» «1» اصلًا در میانشان برقرار نباشد و وقتى روابط اجتماعى آنها را مىبینید سراسر فساد و دروغ و تهمت و فحشا و ظلم و ستم است، قرآن نه تنها مدعى نیست که چنین ملتى قابل بقاست بلکه مدعى است که اینها قابل بقا نیستند، و همه اینها از آن اصل ریشه مىگیرد که هر فردى و هر ملتى اگر از راهى بروند، به مقصدى که در نهایت آن راه قرار گرفته است مىرسند ولى اگر به راهى نروند، انتظار رسیدن به مقصد آن راه را هم نباید داشته باشند. یک فرد ماتریالیست یا یک ملت ماتریالیست اگر راه دنیاى خودش را درست طى کند (قرآن مىگوید) به مقصد دنیاى خودش مىرسد، اما یک ملت خداشناس اگر همان راه دنیا را غلط طى کند به مقصودش نمىرسد. به همین دلیل یک ماتریالیست وقتى که به طرف خدا نرفته و راهِ به سوى خدا یعنى راه تقرّب به حق و راه بهشت را و این که سعادت آن جهانى را هم داشته باشد نرفته است اصلًا توقع چه چیزى را دارد؟! همین طور که ما در دنیا نباید انتظار سعادت راهِ نرفته را داشته باشیم، در آخرت هم نباید چنین انتظارى داشته باشیم. این است که بعد از آیه نور که همه نظرش- بر طبق روایات و آنچه که از خود آیه استفاده مىشود- به هدایت الهى است و در ذیل آیه هم مىفرماید: یَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ یَشاءُ، مىفرماید: لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا وَ یَزیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ. (تعبیرهاى قرآن خیلى عجیب است!) «یَجْزِیَهُمُ اللَّهُ» یا به «یَهْدِى اللَّهُ» برمىگردد و یا به «فى بُیوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فیها بِالْغُدُوِّ وَ الْاصالِ …»؛ فرق نمىکند، چه بگوییم خدا آنها را هدایت مىکند براى این منظور و چه بگوییم اهل هدایت آن طور درست عمل مىکنند و خدا را فراموش نمىکنند به این منظور: لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا، این نور خدا براى این است که خدا عمل آنها را به نیکوترین وجهى که عمل کردهاند (یعنى به نیکوترین نحو عملى که یک عملکننده انجام بدهد) پاداش دهد. و این همان مطلبى است که عرض کردم؛ یعنى ایمان چنین ارزشى به عمل انسان مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 488 مىدهد که آن حداکثر پاداشى که باید بگیرد مىگیرد؛ چطور مىگیرد؟ از نظر آخرت معلوم است که قرب خدا و حیات ابدى و بهشت جاویدان و مغفرت گناهان هست. اما از نظر دنیا چطور؟ آیا میان دنیا و آخرت تضاد است؟ قرآن هرگز میان آخرت و دنیا تناقض قائل نمىشود. آیا بین دنیا و آخرت تضاد و تناقض هست یا نیست؟ من یک مثلى برایتان عرض مىکنم، شما ببینید اسمش تضاد است یا تضاد نیست. خود ما مثلى داریم که مىگوییم «چونکه صد آمد نود هم پیش ماست.» مولوى مثل دیگرى ذکر مىکند، مثال مىزند به قطار شتر، مىگوید شما یک وقت هست که طالب و خریدار یک قطار شتر هستید و یک وقت هست که طالب پشم و پشکل شتر هستید. اگر شما طالب پشم و پشکل شتر هستید، پشم و پشکل گیرتان مىآید ولى دیگر قطار شتر به تبع گیرتان نمىآید، اما اگر کسى برود و قطار شتر را بخرد پشم و پشکل هم گیرش مىآید. مىگوید: آخرت قطّار اشتر دان عمو در تبع دنیاش همچون پشک و مو شما آخرت را بخواهید- نه این که آخرت را بخواهید تا دنیا را به شما ندهند- دنیا هم هست، اما اگر دنیا را بخواهید دیگر آخرت نیست. اگر قطار شتر مىخواهى پشم و پشکل هم فراوان است، اما اگر فقط پشم و پشکل مىخواهى دیگر قطار شتر گیرت نمىآید، قطار شتر مال دیگران است. کِى انسان از عمل خودش حداکثر بهره را مىبرد و به سعادت جاویدان اخروى، قرب به ذات حق، دورى از عذاب الهى و دنیاى سعادتمند نائل مىشود؟ آن وقتى که به نور خدا روشن باشد و براى خدا کار کند؛ مىشود: لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا یعنى حداکثرِ آنچه که به یک عملى مىشود پاداش داد، پاداش داده مىشود و دیگر جاى خالى نیست؛ دنیایش هست، آخرتش هم هست. تفضّل خدا بعد مىفرماید: وَ یَزیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ از فضل خودش یک چیز اضافه هم مىدهد؛ یعنى علاوه بر این که حداکثر پاداش را مىدهد، اضافه بر پاداش هم از فضل خودش مىدهد. منطقى در قرآن هست تقریباً به همین [مضمونِ] «وَ یَزیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» و به مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 489 عبارات مختلف و آن این که اگر کسانى در راه خدا باشند، این که عملشان حداکثرِ پاداش داده مىشود به جاى خود، و این که آنچه مىخواهند به آنها داده مىشود نیز به جاى خود: وَ مَنْ ارادَ الْاخِرَهَ وَ سَعى لَها سَعْیَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَاولئِکَ کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکوراً «1»، لَهُمْ ما یَشاؤنَ فیها، علاوه بر آن «وَ لَدَیْنا مَزیدٌ» «2» . در اینجا چون راه فطرى و راه طبیعت بشر است، یک چیزهایى هم که نخواستهاند مافوق خواسته به آنها تفضّل مىشود. [تعبیر دیگر چنین است]: مَنْ کانَ یُریدُ حَرْثَ الْاخِرَهِ نَزِدْ لَهُ فى حَرْثِهِ «3». تعبیر دیگرى در چند جاى قرآن هست که آن خیلى عجیب است. در بعضى آیات، قرآن مىگوید اگر کسى کار بد بکند به همان اندازه که کار بد کرده به او کیفر مىدهند، ولى اگر کار خوب بکند چند برابر کار خوب به او پاداش مىدهند: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ امْثالِها «4» کسى که کار خوب بکند ده برابر به او پاداش مىدهند. منطق دیگرى در قرآن هست که خیلى لطیف و عالى است و آن این است: وَ مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَهً نَزِدْ لَهُ فیها حُسْناً «5» (این خیلى عجیب است!) اگر کسى کار نیک و زیبا بکند ما به زیبایى کارش مىافزاییم، یعنى ما گریم و پرداختش مىکنیم. وقتى کار در مسیر خلقت و رضاى الهى قرار بگیرد اینچنین است. شما کارى را در مسیر رضاى الهى انجام بدهید، بسا هست این کار شما معایب و نواقصى دارد، اما خدا به فضل و لطف خودش آن معایب و نواقص را برطرف مىکند و زشتیهاى عمل شما را از بین مىبرد و تبدیل به زیبایى مىکند. خدا نسبت به کار نیک مشّاطهگرى مىکند، بدیهایش را مىپوشاند و به جایش خوبى مىآورد. پس دو مطلب است: یکى این که یک کار خوب که انسان مىکند خدا آن را ده تا کار خوب حساب مىکند. این، جنبه کمّیت کار است، یعنى لطف الهى بر کمّیتش مىافزاید. یکى هم جنبه کیفیت کار است که انسان یک کار نیمه زیبا انجام مىدهد، بعد مىبیند خدا تمامْ زیبا به او تحویل مىدهد. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 490 اینها همه فرع بر این است که انسان به آن نور هدایتى که سراسر عالم را گرفته است روشن باشد، کور و تیره و گمراه نباشد. این معجزهها همه از همان روشنى ایمان و روشن بودن به مقصد اصلى خلقت پیدا مىشود، لِیَجْزِیَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا که خدا به آنها پاداش بدهد به نیکوترین وجهى که عمل کردهاند. مقصود این است که آن عملى که انجام دادهاند، به حدّ احسنى که مىشد آن را انجام دهند، آن طور به آنها پاداش مىدهد. این آن عملى است که انجام داده و خواستهاند، وَ یَزیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ و به فضل خودش باز بر پاداش اضافه مىکند. وَ اللَّهُ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ خدا آن که را که بخواهد بدون حساب و بدون اندازه روزى مىدهد. روزى فقط نان و آب نیست، همان فضل و رحمت الهى است. خدا هر که را که بخواهد [روزى بىحساب مىدهد.] البته خواستن خداوند از روى قرعهکشى و به گزاف نیست. خدا چه کسانى را مىخواهد؟ همانهایى که خودش بیان کرده که مشیّت او چگونه حکمفرماست. دو آیه بعد را فقط اشاره مىکنم و تفصیلش را جلسه آینده عرض مىکنم. سه مَثل براى عمل کافران این آیه راجع به عمل اهل ایمان بود. اما راجع به عمل کافران (آنها که مؤمن نیستند و چنین نیست که مؤمن نیستند و قاصرند، بلکه مؤمن نیستند و مقصّر و معاندند) قرآن براى آنها سه مثل ذکر کرده است که دو مثل آن در اینجا آمده است و هریک از این سه مثل یک مطلب اساسى را بیان مىکند. گاهى مىگوید اعمال اینها در حکم تلّى از خاکستر است که در روزى که تندباد شدیدى مىوزد، هر ذره آن را یک جا مىبرد، که به این مضمون آیات دیگرى هم هست، البته نه به صورت مثال: وَ قَدِمْنا الى ما عَمِلوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثوراً «1». پس گاهى به این صورت مىگوید که عمل کافران، یک چیزى هست- نه این که چیزى نیست- ولى یک باد مىآید و آن را پراکنده مىکند و هر ذرهاش را به جایى مىبرد و نیست و نابود مىکند. مثل دیگرى که براى اعمال کافران ذکر کرده مَثل سراب است. در بیابانها و مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 491 بالخصوص بیابانهاى شنزار، خیلى اوقات به هنگام تابیدن آفتاب، انسان از دور نگاه مىکند و خیال مىکند یک دریاست که در آن، آب دارد موج مىزند و اگر تشنه باشد به سوى آب مىرود، ولى هرچه نزدیک مىشود مىبیند آب از او دور مىشود تا کمکم مىفهمد که خیال بوده و از انعکاس نور یک چنین وضعى پیدا شده و اصلًا آبى وجود ندارد. به این مىگویند «سراب» که صورت و شکل و ظاهر و خیالِ آب هست ولى خود آب نیست. گاهى نیز قرآن اعمال کافران را تشبیه مىکند به تاریکیهایى که انسان در یک شب ظلمانى در میان امواج طوفانى دریا گرفتار است و همین طور موج از پسِ موج حرکت مىکند و هوا هم ابرى است، هیچ نورى وجود ندارد و به قدرى تاریک است که حتى انسان هرچه دستش را نزدیک به چشمش مىآورد که ببیند، دست خودش را هم نمىبیند. این سه مثل هرکدام ناظر به یک چیز بالخصوص است: یکى مثَل کارهاى بد کافران است که: ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ «1»؛ یکى مثَل است براى کار خوبشان که خیال مىکنند کار خوب انجام دادهاند، بعد مىبینند سراب بوده است نه آب؛ و یکى دیگر مثَل است براى کار خوبى که اول هم یک چیزى بوده ولى بعد کارى انجام دادهاند که آن را بکلى نیست و نابود کردهاند. باسمک العظیم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاکرم یا اللَّه … خدایا دلهاى ما را به نور ایمان منوّر بفرما، اعمال ما را مقبول درگاه خودت قرار بده، نیات ما را خالص بفرما، اموات ما غریق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 492 تفسیر سوره نور (9) اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم وَ الَّذینَ کَفَروا اعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْانُ ماءً حَتّى اذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفّیهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَریعُ الْحِسابِ. اوْ کَظُلُماتٍ فى بَحْرٍ لُجِّىٍّ یَغْشیهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ اذا اخْرَجَ یَدَهُ لَمْیَکَدْ یَریها وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نوراً فَما لَهُ مِنْ نورٍ «1». بحث این آیات درباره سرنوشت عمل کافر است که اگر کافر عملِ به اصطلاح خیرى به عقیده خودش بکند چه سرنوشتى پیدا مىکند و اگر عمل شرى مرتکب شود چه سرنوشتى پیدا مىکند. یکى دو مطلب به عنوان مقدمه باید عرض کنم: معنى «کافر» یکى این که وقتى قرآن مىگوید «کافر»، مقصود از کافر چیست؟ آیا مقصود از کافر، هر غیر مؤمن است؟ هر غیر مسلمانى را ما مىتوانیم بگوییم «کافر» و آنچه قرآن در مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 493 اینجا تحت عنوان «کافر» مىفرماید شامل همه غیر مسلمانها مىشود، یا این که کافر معنى خاصى دارد که غیر مسلمانِ به تقصیر را شامل مىشود و غیر مسلمانِ به قصور را شامل نمىشود؟ علما اصطلاحى دارند که این اصطلاح ریشه قرآنى هم دارد؛ جاهل را مَقْسم قرار مىدهند و مىگویند جاهل بر دو قسم است: یا قاصر است و یا مقصّر، و طبعاً هر خلافکارى این طور است. یک نفر خلافکار و مجرم یک وقت قاصر است و یک وقت مقصّر. «قاصر» یعنى کوتاه و «مقصّر» یعنى کوتاهىکننده. اگر کسى چیزى را نمىدانست و یا جرمى را مرتکب شد، یک وقت علت این کار قصور یعنى دستنارسى و کوتاهى است، یعنى او تقصیر ندارد، مقصّر نیست و راهى غیر از این نداشته است «1»؛ و یک وقت او مقصّر است و آن، وقتى است که انسان یک چیزى را دانسته و فهمیده، اما به خاطر هواپرستى و نفسپرستى، علىرغم آنچه خودش مىداند و مىفهمد عمل مىکند. قرآن خودش اصطلاحى در این زمینهها دارد ولى نه به نام قاصر و مقصّر، بلکه از قبیل «المستضعفین». مستضعفین یعنى ضعیفشمردهشدگان، دستنارسان. در بعضى جاهاى دیگر تعبیر دارد: «مُرْجَوْنَ لِامْرِ اللَّه» «2» یعنى درباره یک طبقهاى شما اساساً قضاوت نکنید که عاقبت اینها چیست، بگویید به خدا واگذار است، خدا خودش مىداند که بعد با آنها چه بکند، که البته این خودش یک نوید رحمت است. چنین اشخاصى ممکن است مسلمان نباشند. الآن نقاطى در جهان وجود دارد مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 494 – در آفریقا، آمریکا، اروپا، مشرقزمین و خیلى از نقاط دیگر- که بسا هست مردم نام اسلام را نشنیدهاند و بسا هست در بعضى مناطق که سیاستهاى بالخصوصى حکومت مىکند، اصلًا از اول نگذاشتهاند آنها نام دین و نام خدا را بشنوند. اینها هم به یک معنا کافرند یعنى مسلمان نیستند، اما کسى اینها را کافر معاند و کافر جاحد نمىگوید. کافر معاند یعنى آن فردى که اسلام بر او عرضه شده و او درک کرده و فهمیده، ولى به خاطر این که منفعت و جاهطلبى و تعصبش اقتضا نمىکرده [که آن را بپذیرد،] در عین حال که خودش را مواجه با حق دیده است، در مقابل حق و حقیقت قیام کرده است. اصل معنى کفر این است. هر غیرمسلمانى را، ولو کسى که اسلام بر او عرضه نشده است تا عکسالعمل مخالف در مقابلش نشان بدهد، به یک معنا مىتوانیم بگوییم کافر، ولى به یک معناى دیگر [نمىتوانیم بگوییم] و قرآن هرجا «الَّذینَ کَفَروا» مىگوید ناظر به آن طبقه نیست، بلکه ناظر به طبقهاى است که حقیقت بر آنها عرضه شده است و آنها در مقابل حقیقت عناد مىورزند. «کفر» یعنى پردهکِشى. آنها مىخواهند روى حقیقت، ساتر و پرده بیندازند؛ یعنى مقصّر هستند و از روى تقصیر [حقیقت را نمىپذیرند.] درباره همینهاست که قرآن مىفرماید: وَ جَحَدوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها انْفُسُهُمْ «1» یعنى در حالى که در عمق روحشان یقین دارند، معذلک جحود مىورزند. حقیقت اسلام تسلیم است حقیقت اسلام تسلیم است نه دانستن و ندانستن. دانستن و کشف حقیقت کردن، براى این که یک نفر مسلمان باشد کافى نیست. وقتى حقیقت براى انسان کشف شد باید عکسالعملش در مقابل حقیقتِ کشفشده این باشد که «امَنّا وَ سَلَّمْنا وَ صَدَّقْنا»؛ این مىشود اسلام، و الّا من از شما مىپرسم: آیا شیطان کافر است یا کافر نیست؟ بدون شک کافر است. قرآن هم مىگوید: وَ کانَ مِنَ الْکافِرینَ «2» . ولى از شما مىپرسم: آیا شیطان- که قرآن او را کافر مىخواند- خدا را مىشناسد یا نمىشناسد؟ مىداند خدایى هست یا نه؟ او از همه بهتر مىداند. خدا را آنچنان مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 495 مىشناخت که مىگفت: فَبِعِزَّتِکَ «1» (به عزّت خودت قسم). آیا شیطان پیغمبران و عباد مخلَص خدا را مىشناسد یا نمىشناسد؟ خیلى هم خوب مىشناسد، چون مىگفت: الّا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ «2» . یک عده عباد را سراغ داشت که آنها را «عباد مخلَص» مىنامید و مىگفت: دیگر دستم به آنها نمىرسد. بندگان مخلَص خدا را آنچنان مىشناسد که مىگوید: ولى من به آنها دسترسى ندارم، هیچ روزنه و نقطه ضعفى در آنها نیست که من در آنها نفوذ پیدا کنم. ائمّه را چطور؟ ائمّه را مثل انبیا، خوب مىشناسد. آیا به معاد اعتقاد دارد یا نه؟ یعنى آیا علم دارد که روز قیامتى هست یا نه؟ به آن هم علم و یقین داشت، مىگفت: فَانْظِرْنى الى یَوْمِ یُبْعَثونَ «3» خدایا مرا تا روز قیامت مهلت بده. این عنصرى که خدا و پیغمبران را مىشناسد و به معاد هم اعتقاد جازم دارد- این سه رکنى که ما همیشه شرط اسلامیّت مىدانیم- در عین حال قرآن مىگوید کافر است، چون ملاک کفر این نیست که انسان بداند یا نداند، و ملاک اسلام هم این نیست که انسان بداند یا نداند. ملاک اسلام این است که انسان بداند و در مقابل حقیقت تسلیم باشد، و ملاک کفر این است که انسان بداند، حقیقت بر او عرضه شده باشد و او در مقابل حقیقت بایستد و مخالفت کند. پس این که قرآن در یک جا مىفرماید: اعمال کافران مانند تلّى از خاکستر است که باد تندى بوزد، در یک جا مىفرماید: مانند سرابى است که «تشنه» او را آب خیال مىکند، و در یک جا به ظلمتهایى تشبیه مىکند که در اعماق دریاها وجود دارد، همه درباره انسانهایى است که حقیقت بر آنها عرضه شده و در عین حال در مقابل حقیقت ایستادهاند. قرآن در یک جا تابلوى عجیبى را مجسّم مىکند: وَ اذْ قالُوا اللَّهُمَّ انْ کانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندِکَ فَامْطِرْ عَلَیْنا حِجارَهً مِنَ السَّماءِ «4» . مىگوید یاد کن آن وقتى را که دست به آسمان بلند مىکردند و مىگفتند: خدایا اگر سخن این محمّد که مدعى نبوت است حق است و او واقعاً پیغمبر است و راست مىگوید و از مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 496 ناحیه توست «1»، سنگى از آسمان بفرست و ما را ببر که نبینیم. کفر معنایش همین است. مىگوید: اگر این حقیقت است، مرا ببر که نبینم. اما آن طبقات دیگر، یعنى کافرانى که کافرند به معنى این که مسلمان نیستند ولى قاصراناند و به تعبیر خود قرآن «مستضعفان» اند، «مُرْجَوْنَ لِامْرِ اللَّه» هستند- که شاید اکثریت کافرها و غیرمسلمانها از این قبیل باشند، خدا عالم است- در آنها بحثى نیست [و کافر واقعى شمرده نمىشوند.] فلان زن یا بچه، فلان دهاتى یا بىسواد، یک گوشهاى افتاده و اساساً [حقیقت به او نرسیده است] و گاهى حتى افراد دانشمندى [چنین هستند.] شک دکارت در کتاب عدل الهى این داستان را که در شرح حال دکارت مىنویسند، نقل کردهام. دکارت فیلسوف معروفى است که فلسفه خودش را از شک شروع کرد، یعنى در راهى که از نظر فلسفه مىرفت کمکم احساس کرد که به بنبست رسیده است، یکدفعه همه خطها را کور کرد و گفت: از نو و از همان اول شروع مىکنم. یکمرتبه شک کرد و گفت: مىخواهم در همه چیز شک کنم تا ببینم یقین را از کجا پیدا مىکنم. نه تنها در امور مذهبى شک کرد، در سایر امور نیز شک کرد، گفت: شاید خدا نباشد، پیغمبرانى نباشند، اصلًا شاید دنیایى وجود نداشته باشد، رنگ و حجم و جسم و حرارت وجود نداشته باشد، همه اینها خیال باشد. مگر نه این است که انسان گاهى در خواب یک دنیاى بسیار وسیع و عظیمى را مىبیند که در عالم خواب شک نمىکند که آنچه مىبیند حقیقت است اما وقتى بیدار مىشود مىبیند همه آنها خیال بوده است؟ بعد گفت: ولى در هرچه شک کنم در یک چیز نمىتوانم شک کنم و آن این که «شک مىکنم»؛ در این که «شک مىکنم» نمىتوانم شک بکنم، پس شکى وجود دارد و شخص شککنندهاى وجود دارد که من هستم. پس اگر هیچ چیز در جهان وجود ندارد، من و شکّم وجود داریم. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 497 بعد گفت: پس یک نقطه پیدا کردم. حالا پایم را روى این نقطه مىگذارم و این را پله اول قرار مىدهم و قدم به قدم جلو مىروم. بعد آمد درباره خودش بررسى کند، گفت: من که هستم، شکّ من هم که وجود دارد؛ آیا اگر هیچ چیز وجود نداشته باشد، من و شکّ من مىتواند وجود داشته باشد، یا یک چیز دیگرى هم باید وجود داشته باشد تا من و شکّم وجود داشته باشیم؟ دید نه، باید چیز دیگر هم وجود داشته باشد. قدم به قدم جلو رفت- که داستانش مفصل است- و دید خدا را نمىتواند انکار کند، خدا وجود دارد، روح وجود دارد، جسم وجود دارد، و کمکم خیلى از چیزهایى را که قبلًا هم قبول داشت قبول کرد و خیلى از چیزها را قبول نکرد. رفت سراغ مذاهب (اینجاست که انسان احساس مىکند که او واقعاً مرد باانصافى است). مذاهب محیط خودش را یک یک بررسى کرد و معتقد شد که مذهب مسیح در میان مذاهب موجود بهترین مذهب است، ولى گفت: من نمىگویم مذهب مسیح بهترین مذهب جهان است، چون من نمىدانم در جهان چه مذاهبى وجود دارد «1»؛ شاید در جهان مذاهب دیگرى وجود داشته باشد که بر مذهب مسیح ترجیح داشته باشد. من فعلًا مىگویم بهترین مذهب موجودى که من مىشناسم این است. و عجیب این است که وقتى مىخواهد مثالى براى یک نقطه دورافتاده ذکر کند که او بىخبر است از این که در آن نقطه چه مذهبى وجود دارد، مىگوید مثلًا ممکن است در ایران یک مذهبى وجود داشته باشد که از مذهب مسیح بهتر باشد. یک چنین آدمى که تعصب ندارد و درِ دلش را به روى حقیقت باز کرده، گیرم به حقیقت هم نرسد، از مستضعفین و قاصران است و او را نمىتوان کافر به آن معنا شمرد، یعنى کسى که حقیقت برایش کشف شده و در مقابل حقیقت عکسالعمل مخالف نشان مىدهد، عناد و جحود و کفر مىورزد. شرط مقبول واقع شدن عمل بعد از دانستن این مطلب، درباره مقبول واقع شدن اعمال انسان در درگاه الهى و به تعبیر قرآن بالا رفتن عمل انسان توضیح مىدهیم. اصلًا معنى مقبولیت [عمل، همان بالا رفتن آن است.] قبول کردن خدا مثل قبول کردنهاى ما نیست که یک امر مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 498 قراردادى باشد. ماهیت و واقعیت اعمالى که انسان مرتکب مىشود، به درجه اخلاص انسان، نیّت انسان و پاکى روح انسان بستگى دارد. یک وقت هست که عمل به سوى خدا بالا مىرود (الَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ) «1» و یک وقت هست که عمل انسان بالا نمىرود بلکه پایین مىرود (… انَّ کِتابَ الْفُجّارِ لَفى سِجّینٍ) «2». در روایت هست یک نماز ما مىخوانیم؛ یک وقت هست که این نماز ما یک تجسم نورانى پیدا مىکند، بالا مىرود و پردههاى هفتگانه (هفت حجاب) را پاره مىکند. یک وقت هم هست که نماز ما به صورتى است که- در حدیث است- ملائکهاى که مأمور بالا بردن هستند، وقتى که آن را به یک مقام بالاتر عرضه مىکنند، آن مقام بالاتر مىگوید: لَفّوهُ فى خِرْقَهٍ این را در یک پارچهاى بپیچید و بکوبید به سر خوانندهاش. خیلى نمازها هست که به جاى این که بالا برود پایین مىرود «3». در روایت است که انسان گاهى یک عمل خیر را به قصد قربت انجام مىدهد، مثلًا به قصد قربت و واقعاً «قربهً الى اللَّه» از یک نفر دستگیرى مىکند. این عمل او مىشود یک عمل نورانى و در مقامات بالا جاى مىگیرد. ولى بعد شیطان وسوسه مىکند، با این که در حین عمل قصد ریا نداشته و ریا هم نکرده و عملش پاک بوده اما ریاى بعد از عمل مىکند. در مجلسى مىنشیند، یک خیال در ذهن اوست. این خیال مثل یک گربهاى که او را در یک جوال کرده باشند و مىخواهد بیرون بیاید، مىخواهد زود خودش را بیرون بیندازد و به مردم بگوید که «بله، اطلاع پیدا کردیم فلان کس گرفتار است، ما هم به نوبه خودمان کمک کردیم.» دستور مىرسد یک درجه عمل او را پایین بیاورید. [این کار تکرار مىشود.] دفعه سوم دستور مىرسد که آن عمل را از بالا بردارید و بگذارید در سجّین، در جهنم، یعنى عملى مىشود در ردیف شرابخوارى. همان عملى که در ابتدا بالا رفت، مىگویند آن را پایین بیاورید. پس اعمال انسان یک نظام واقعى دارد. براى این که عمل انسان بالا رود باید مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 499 قصد انسان بالا رفتن باشد. این همان است که به آن «قصد قربت» مىگوییم. براى این که عمل انسان بالا برود باید نیّت انسان خالص باشد و قصد بالا رفتن داشته باشد، و الّا محال است انسان قصد بالا رفتن نداشته باشد و عمل او بالا برود. این است که گفتیم انسان لااقل باید ایمان به خدا و ایمان به آخرت- که شرط قصد قربت است- داشته باشد، و الّا آدمى که اصلًا به خدا ایمان ندارد و قصد قربت هم ندارد، نباید انتظار داشته باشد که عمل او بالا برود. وقتى او عمل را بالا نفرستاده، عمل چگونه بالا برود؟! این درست مثل این است که کسى سنگى را به طرف پایین انداخته و مىگوید چرا سنگ به طرف بالا نمىرود؟ سنگ را به طرف بالا نینداخته که بالا برود. آفات عمل صالح این مقدار [ایمان به خدا و ایمان به آخرت] شرط اصلى [مقبولیت و بالا رفتن عمل] است ولى یک چیزهایى هست که به منزله آفتاند، یعنى یک عمل راست و درست را خراب و فاسد مىکنند؛ از جمله همین مسئله عناد و کفرى است که عرض کردم. اگر انسان با حقیقت عناد بورزد، خاصیت عناد این است که اعمال گذشته انسان را حبط مىکند. یک نفر مسیحى مؤمن ممکن است عملى را به قصد قربت انجام دهد و مسلّم عملش در نزد خدا ضایع نمىشود، اما اگر همان فرد در جاى دیگر معاند باشد یعنى تا سخن از پیغمبر اسلام بیاید فوراً عکسالعمل مخالف نشان بدهد، این کفرش آن عملش را ضایع و باطل مىکند. همچنین یک نفر سنى ممکن است یک عمل را به قصد قربت انجام بدهد و عملش پاک و پاکیزه بالا برود اما اگر مسئله امامت امیرالمؤمنین بر او عرضه شد و قبول نکرد یعنى عناد ورزید، قطعاً اعمالش همه به هدر رفته است. نه تنها عناد این کار را مىکند، خیلى چیزهاى دیگر هم خود ما داریم [که اعمالمان را هدر مىدهد.] نباید خیال کرد این مسئله فقط مربوط به آنهاست. لازم نیست عناد تنها در مورد نبوت یا امامت یا توحید باشد، در موارد دیگر هم همین طور است. ممکن است انسان به نحو دیگرى معاند باشد. فرض کنید کسى یک مسئلهاى از من مىپرسد و من جوابى مىدهم. از یک نفر دیگر هم همان مسئله را مىپرسد و او جواب دیگرى مىدهد. بعد به من مىگویند: فلان کس جواب مسئله را مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 500 این طور داد. تا به من گفتند، با این که من خودم بهتر از دیگران مىفهمم که او درست گفته اما حاضر نیستم خودم را بشکنم و بگویم: ببخشید، من اشتباه کردم، ایشان درست فرمودند، بلکه شروع مىکنم به توجیه و تأویل کردن و مىخواهم به هر نحوى شده حرف او را خراب کنم و حرف خودم را به کرسى بنشانم. این هم خودش درجهاى از عناد است. در این صورت نمىتواند نماز من نماز درستى باشد در حالى که من اینقدر خودخواه و معاندم که حاضر نیستم نسبت به این که مسئلهاى را دیگرى بهتر از من جواب داده تسلیم باشم و [به اشتباه خود] اعتراف کنم. حسادت هم همین طور است. پیغمبر اکرم فرمود: انَّ الْحَسَدَ لَیَأْکُلُ الْحَسَناتِ کَما تَأْکُلُ النّارُ الْحَطَبَ «1» حسد، حسنات انسان را مىخورد آنچنان که آتش هیزم را؛ یعنى انسان حسناتى انجام مىدهد و در دیوان اعمالش حسنات زیادى هست، بعد مرتکب یک حسادت مىشود، تمام آنها محو و نابود مىشود. در حدیثى پیغمبر اکرم در مورد بعضى از اعمال و اذکار فرمود: هرکس این عمل را مرتکب بشود یا این ذکر را بگوید، خداوند متعال براى او درختى در بهشت غرس مىکند. یکى از حاضرین عرض کرد: یا رسولَ اللَّه! پس ما در بهشت خیلى درخت داریم. فرمود: بلى، اگر آتشى از اینجا نفرستید و آنها را آتش نزنید. جزاى عمل کافر پس اگر کافر ایمان به خدا نداشته باشد و به قیامتى معتقد نباشد و کارى را براى عالم بالا انجام ندهد عملش بالا نمىرود، و اگر [اهل کتاب بود و] کارى را براى عالم بالا انجام داد ولى کفر عنادى و کفر جحودى داشت، خود این کفر جحودى عملش را بعد از این که مأجور بوده از بین مىبرد، همین طور که اعمال ما را مثلًا حسادت از بین مىبرد. اعمال خیرى که [چنین کافرى] مرتکب مىشود اگر به قصد خدا نباشد و قصد قربت [در کار] نباشد توخالى و پوچ و سراب است؛ خیال مىکند کارى کرده ولى وقتى که چشم به آن جهان باز کرد مىبیند تمام این اعمالى که او آنها را خیر و مفید به حال خودش خیال مىکرد، بىروح و بىمعنى و مرده است، اینها همه سراباند و او خیال مىکرده آب است. دیگر واى به حال انسانى که کافر باشد، مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 501 کفرش هم کفر جحودى و عنادى باشد و گناه هم مرتکب بشود، کافر در حال کفر مرتکب گناه بشود، آن دیگر «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» است. قرآن براى این دسته مثل عجیبى ذکر مىکند: [مثل آنها مثل] تاریکى اندر تاریکى است؛ مىفرماید: اوْ کَظُلُماتٍ فى بَحْرٍ لُجِّىٍّ. دریایى را در نظر مىگیرد که آن دریا «لُجّى» باشد یعنى قسمتى از آن یا همه آن، عمق بسیار زیادى داشته باشد. چرا قرآن مثال به دریاى عمیق ذکر مىکند و مىگوید ظلماتى در عمق دریایى عمیق؟ براى این که اگر ما بخواهیم مثالى ذکر کنیم براى جایى که در آنجا نور به هیچ وجه وجود نداشته باشد و انسان را در جایى ببرند که هیچ نور وجود نداشته باشد، آنجا عمق یک دریاى عمیق است که انسان را در عمق آن دریا فرو ببرند. امروز بهتر از گذشته ثابت شده است که نور در آب نفوذ مىکند، یعنى نور همین طور که هوا را روشن مىکند آب را هم روشن مىکند چنان که شما کف حوضى را که آب صاف داشته باشد مىبینید، چون نور همان طور که مثلًا در بلور نفوذ مىکند در آب نفوذ مىکند و تا کف حوض مىرسد. اما مىگویند در دریاهاى خیلى عمیق، از عمق چند هزار متر بیشتر، دیگر اساساً نور هیچ نفوذى ندارد، آنجا ظلمت مطلق است. در قدیم خیال مىکردند در طبقات زیرین اقیانوسها دیگر جاندارى وجود ندارد، چون نور به هیچ وجه به آنجا نمىرسد و فشار آب هم خیلى زیاد است، ولى امروز کشف شده که با این که نور خورشید به آنجا نمىرسد در عین حال جاندار وجود دارد. خدا مخلوقاتى را که آنجا هستند طورى خلق کرده که خودشان از اندرون خودشان نور تولید مىکنند و مایحتاج نورى در وجود خودشان تولید مىشود. بنابراین مثال براى جایى که در آنجا نور هیچ وجود نداشته باشد که بتوان فرض کرد انسانى را به آنجا ببرند، یکى «بحر لجّى» است. قرآن نمىگوید «بحر» (دریا) که شامل همه دریاها بشود و بگویند بعضى دریاها نور تا ته آنها مىرسد، بلکه مىگوید: «بحر لجّى» دریاى خیلى عمیق؛ اشاره به بعضى دریاها که عمقشان در حدى است که نور در آنجا نفوذ نمىکند. ولى قرآن مىخواهد بگوید که عواملى از ظلمت بر وجود این گروه از کافران احاطه پیدا کرده است که هرکدام به تنهایى اینها را در ظلمت فرو مىبرد. صرفِ این مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 502 نیست که اینها در ظلمت هستند، بلکه به اصطلاح در ظلمتِ چند قبضه هستند و چند عامل روى همدیگر وجود دارد که هرکدام به تنهایى مانع رسیدن نور است: در دریایى عمیق باشند، آنجا که نور نمىرسد؛ بعلاوه سطح دریا هم آرام نباشد، دائماً امواجى روى امواج قرار بگیرد که از سطح عادى دریا مثل دو کوه بالا آمده باشد که باز مانع بیشترى براى رسیدن نور است؛ از این هم بالاتر، هوا هم ابرى باشد که ابر هم مانع رسیدن نور خورشید یا ماه و ستاره و امثال اینها باشد. این دیگر چقدر ظلمت اندر ظلمت است: ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ. اینها را مثل مىآورد که آنچنان ظلمتهایى روى ظلمتهایى بر این کافران احاطه پیدا کرده است که اینها در حکم آدمى هستند که در قعر چنین دریایى باشد که چند عامل روى همدیگر قرار گرفته و مانع رسیدن نور شده است؛ درست عکس آن مثَلى که در آیه نور خواندیم، که گفتیم آن مثَل را چند جور توجیه کردهاند و از جمله- در روایت داشتیم- مثَل مؤمن هم هست: مَثَلُ نورِهِ کَمِشْکوهٍ فیها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فى زُجاجَهٍ الزُّجاجَهُ کَانَّها کَوْکَبٌ دُرِّىٌّ یوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبارَکَهٍ زَیْتونَهٍ لا شَرْقِیَّهٍ وَ لا غَرْبِیَّهٍ یَکادُ زَیْتُها یُضىءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نورٌ عَلى نورٍ یَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ یَشاءُ. آنجا انسانهایى را فرض مىکند که در جوّى قرار گرفتهاند که نور است بالاى نور (نور فطرتشان، نور نبوت)، روشنایى در روشنایى است. بشر دیگرى هم هست که در ظلمتِ فوق ظلمت است: نور فطرت خودش را خاموش کرده است، این خودش یک ظلمت؛ ظلمت عناد آمده روى آن را گرفته است، ظلمت دیگر؛ و ظلمت ناشى از گناه و معصیتهاى متوالى که همان موجها و طغیانهاى روحى انسان است (مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ) ظلمت دیگرى؛ چون هر ظلمتى نقطه مقابل یک نور است. نور نبوت، نور وحى، هدایت وحى؛ آنجا که هدایت وحى نباشد ظلمت است. نور فطرت، هدایت فطرت؛ آنجا که چراغ فطرت خاموش شده باشد ظلمت است. نور عمل صالح (چون عرض کردیم «وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ» خاصیت عمل صالح این است که به قلب انسان نور مىدهد)؛ وقتى که انسان عمل صالح انجام ندهد نقطه مقابلش ظلمت است. هرچه بر آن طبقه، نور فوق نور احاطه کرده، بر این طبقه مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 503 ظلمت فوق ظلمت [حاکم است.] پس، از این دو مثلى که قرآن در اینجا ذکر کرده است، یک مثل این بود که مثل اعمال کافران مثل سراب است. اینجا نظر به کارهاى خیرشان دارد که اینها به آن امید بستهاند. بیچارهها! شما خیال [باطل] مىکنید. تا ایمانتان به خدا درست نباشد و تا به نور خدا روشن نباشید اعمال شما روح پیدا نمىکند، اعمال شما حالت آب را پیدا نمىکند که تشنگى شما را برطرف کند. مثل دوم براى گناهان اینهاست. مفسرین هم راجع به این که چرا قرآن دو مثل آورده است وجوهى ذکر کردهاند و شاید بیشتر همین وجه را- که بهتر هم همین است- گفتهاند که مثال اول براى کار خوب آنهاست و مثال دوم براى کار بدشان که ظلمت در ظلمت است. عرض کردیم که براى اعمال کافران یک مثل دیگر هم در قرآن ذکر شده. مثال مىزند به تلّى از خاکستر که باد تند بوزد و آن را از بین ببرد. جلسه پیش عرض کردیم که این مثل، مثل کارهاى خوبى است که آنها به قصد قربت هم انجام دادهاند و واقعاً هم کارى کردهاند ولى بعد عناد و کفرشان یا چیز دیگرى سبب شده است که آن عمل از هم پاشیده شود. به هرحال قرآن این منطق را دارد (چه براى کافر و چه براى مسلمان) که: وَ قَدِمْنا الى ما عَمِلوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثوراً «1» . قرآن مىگوید بسا هست که انبارى از عمل نیک وجود دارد ولى ما مىآییم آن را مثل غبار پراکنده مىکنیم (البته خداوند هرگز عمل خوب را با قید خوب بودن خراب نمىکند) یعنى نظام تکوینى ما این است: آنها گناهانى مرتکب مىشوند که اثر آن گناهان این است که اعمال خیرشان را بکلى از میان ببرد و نیست و نابود کند. این، سه مثَلى بود که قرآن براى اعمال کافران ذکر مىکند، و همان طور که عرض کردم مقصود از کافران در اینجا هر غیرمسلمانى نیست، بلکه آنان که در مقابل حقیقت مىایستند و مخالفت و قیام و مبارزه مىکنند. آیه دیگر باز صحنهاى از نور را ذکر مىکند، برعکس این دو آیه که صحنهاى از محرومیت از نور (محرومیت از نور وحى و محرومیت از نور فطرت) را که اسمش ظلمت است ذکر کرد؛ و این آیه سراغ انسان نمىرود، آنهم انسانى که با حقیقت مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 504 مخالفت مىکند، بلکه سراغ همه ذرات عالم مىرود که همه ذرات عالم به نور الهى روشن هستند و هر موجودى در عالم خودش خداى خودش را مىشناسد و تسبیحگوى خداى خودش است؛ و این قرآن بود که براى اولین بار گفت که اگر گوش شنوا و قلب بینا و آگاه داشته باشید، مىبینید که در سراسر هستى غلغل خداشناسى و ذکر و تسبیح خدا وجود دارد. تفسیرش را انشاءاللَّه جلسه آینده عرض مىکنم. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرین. باسمک العظیم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاکرم یا اللَّه … خدایا دلهاى ما را به نور ایمان منوّر بگردان، به ما توفیق بده که اعمال خودمان را طورى انجام بدهیم که قابلیت مقبولیت درگاه تو را داشته باشد. خدایا ما را از هر موجبى از موجبات فساد و حبط عمل و از هرگونه کفر و عناد و ستیزهجویى با حقیقت و حسادت و امثال اینها که اعمال ما را تباه و فاسد مىکند دور نگه دار، نیتهاى ما را خالص بفرما، اموات ما غریق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 505 تفسیر سوره نور (10) اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم الَمْ تَرَ انَّ اللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ الطَّیْرُ صافّاتٍ کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبیحَهُ وَ اللَّهُ عَلیمٌ بِما یَفْعَلونَ «1». مخاطب، رسول اکرم است. مىفرماید: آیا مشاهده نمىکنى- یعنى مشاهده مىکنى و مىبینى- که هرکه در آسمانهاست و هر که در زمین است و هم مرغان در حالى که در آسمان بال گشاده و صف کشیدهاند، همه تسبیحگوى او هستند. کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبیحَهُ وَ اللَّهُ عَلیمٌ بِما یَفْعَلونَ و هرکدام از اینها به نماز خود (یا به خواندن و دعاى خود) و به تسبیح خود آگاه است و خدا هم به آنچه آنها مىکنند آگاه است. آیاتى که در این چند جلسه تفسیر کردیم، از اول آیه نور تا اینجا، مىبینیم همه ارائه صحنههاى مختلف نور و ظلمت است، و البته ظلمت چیزى نیست جز همان بهره نگرفتن از نور، و فقط در مورد انسانهایى صادق است که از یکى از پرتوهایى که خداى متعال فرستاده است و انسان موظف و مکلف است که خود را به آن پرتو مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 506 روشن کند [استفاده] نمىکنند. انسان مکلف و موظف است که از پرتو نور وحى و نبوت، به کمک نور فطرت خودش بهرهگیرى کند، و وقتى از این نورها استفاده نکند آنگاه در ظلمت قرار مىگیرد؛ و نور خدا سراسر هستى را فرا گرفته است: اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ. سراسر هستى روشن به نور خداست و سراسر هستى آگاه از وجود خداوند است (چون در روشنایى است نه در تاریکى) و شناساى خالق و بارئ خودش است. در این آیه مطلبى را ذکر مىفرماید که این مطلب به عبارات مختلف در قرآن مجید آمده است «1». تسبیح و تحمید موجودات یکى از حرفهایى که قرآن روى آن تکیه کرده است مسئله تسبیح و تحمید موجودات- هر دو- است. قرآن در بعضى از بیانات خودش مىگوید تمام ذرات وجود، خدا را تسبیح مىکنند و حمد مىکنند؛ یعنى طبق منطق قرآن مثلًا چوب و فلز خدا را تسبیح مىکنند، ذرات هوا تسبیحگوى خدا هستند، هر مولکول از مولکولهاى آب و هر ذره از ذرات اتمى و هر ذره کوچکتر از اتم خدا را تسبیح مىکند. حال ما اول باید ببینیم اصلًا قرآن چنین حرفى را مىزند یا نمىزند. ابتدا آیات را مىخوانیم. بعد ببینیم بشر به حسب عقل و فهم و عرفان خودش چقدر توانسته خود را به این منطق قرآن نزدیک کند. پس ما دو مرحله داریم: یکى این که آیا قرآن چنین مطلبى را بیان کرده یا نکرده است. دوم این که بشر در تلاش و تکاپوى خودش چقدر خود را به این حقیقت نزدیک کرده است. قرآن این مطلب را با عبارات مختلف در جاهاى مختلف گفته است. من مقدارى را که در نظر دارم و حفظ هستم برایتان عرض مىکنم. یکى در سوره بنىاسرائیل است که شاید از همه جا عامتر و صریحتر بیان فرموده است؛ مىفرماید: مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 507 وَ انْ مِنْ شَىْءٍ الّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهونَ تَسْبیحَهُمْ «1» هیچ چیزى نیست (انْ مِنْ شَىْءٍ یعنى ما مِنْ شَىْءٍ) مگر آن که خدا را تسبیح مقرون به حمد مىکند، ولى شما تسبیح آنها را نمىفهمید؛ یعنى نگو من گوشم را که پاى این چوب یا سیمان یا درخت و همین طور ذرات بدن خودم مىگذارم نمىشنوم که او خدا را تسبیح مىکند. طبق گفته قرآن هر سلول از سلولهاى پوست و گوشت و استخوان و خون من و هر مویى از موهاى بدن من دائماً در تسبیح حق تعالى است، در حالى که من نمىشنوم. قرآن مىگوید بله، شما نمىشنوید؛ و بلکه «نمىفهمید» تعبیر مىکند؛ نمىگوید «لا تَسْمَعونَ»، مىگوید: «وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ» و میان ایندو فرق است. اگر «لاتَسْمَعونَ» باشد [یعنى] ممکن است ما بفهمیم چنین چیزى هست ولى نمىشنویم. مثل این که ما الآن مىفهمیم که در این فضا امواج رادیویى از ایستگاههاى مختلف رادیویى دنیا هست ولى نمىشنویم. اما قرآن مىگوید «ولى این مطلب را نمىفهمید»؛ نه تنها نمىشنوید بلکه نمىفهمید، فهم نمىکنید، هنوز فهمتان کوتاه است. فرق تسبیح و تحمید قبل از این که به آیات دیگر بپردازم، فرق میان «تسبیح» و «حمد» را عرض کنم که مىفرماید: الّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ. چون تسبیح و حمد کار ماست، اقلًا بفهمیم وقتى در نماز مىگوییم: سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظیمِ وَ بِحَمْدِهِ که خلاصهاش این است: «تسبیح پروردگار عظیم مىکنم و حمد پروردگار عظیم» یا مىگوییم: سُبْحانَ رَبِّىَ الْاعْلى وَ بِحَمْدِهِ یعنى تسبیح مىکنم پروردگار برتر را و حمد مىکنم او را؛ «تسبیح مىکنم» یعنى چه؟ و «حمد مىکنم» یعنى چه؟ ثناى خدا به دو شکل است: یکى تسبیح و دیگرى تحمید. تسبیح یعنى تنزیه، یعنى خدا را از آنچه که ذات او مبرّاست منزّه کردن، و برتر دانستن او از آنچه که شأن مخلوقین است و حاکى از نوعى نقص و ناتوانى و نارسایى است. اصلًا کلمه مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 508 «سُبْحان» معنایش این است که من او را تسبیح و تنزیه مىکنم از این که به چشم دیده شود، با دست لمس شود، او را جسم بدانم و بگویم در جایى قرار گرفته است، او را محتاج و نیازمند بدانم به هر چیزى از جمله به عبادت خودم؛ خیر، او منزّه است از نیاز و احتیاج؛ تنزیه مىکنم او را از این که به او نسبت ظلم و ستم بدهم، براى او شریکى قائل باشم، او را مرکّب و داراى اجزاء بدانم، بگویم از چه درست شده و از کجا آمده است. پس تسبیح یعنى یک سلسله چیزهایى را که من مىفهمم که خدا از اینها برتر و بالاتر است، با کلمه «سبحان» از او نفى مىکنم. ثناى الهى نظیر اقرار به توحید است که مجموع نفى و اثبات است. وقتى مىگوییم «لا الهَ الَّا اللَّه» نفى مىکنیم معبودیت غیر را و اثبات مىکنیم ذات او را. ثناى الهى هم همیشه نفى است و اثبات. نفىاش همین است: منزّه است از …، ولى «حمد» توصیف پروردگار است به صفات اثباتى: او را ستایش مىکنم که همه نعمتها از اوست، همه کمالات از اوست و به او برمىگردد، او به هر چیزى داناست: بِکُلِّ شَىْءٍ عَلیمٌ، بر هر چیزى تواناست: وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَىْءٍ قَدیرٌ، او سمیع است، او بصیر است، او حىّ است، او قیّوم است، او ملِک است، او مؤمن است، مهیمن است، عزیز است، جبّار است، متکبّر است «1». پس ما با یک «سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظیمِ وَ بِحَمْدِهِ» یا یک «سُبْحانَ رَبِّىَ الْاعْلى وَ بِحَمْدِهِ» یک دنیا نقص را به نظر مىآوریم و مىگوییم خداى ما از اینها منزّه است، و یک سلسله کمالات را [به نظر مىآوریم و مىگوییم] خداى ما داراى چنین صفاتى است. در نماز وقتى سوره توحید را مىخوانیم، مىگوییم: قُلْ هُوَ اللَّهُ احَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یولَدْ. وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً احَدٌ. هم صفات اثباتى در آن است و هم صفات سلبى. بعد مىگوییم: «کَذلِکَ اللَّهُ رَبِّى» چنان است پروردگار من، آن صفات کمالى اثباتى را دارد و من او را به آن صفات ستایش و حمد مىکنم؛ نقصى نیز در او نیست، این که فرزند داشته باشد، فرزند چیزى باشد، مثل و مانند داشته باشد. قرآن مىگوید این کارِ تسبیح و تحمید که شما در این شعور ظاهرى و انسانىتان باید آن را با تعلیمات انبیا یاد بگیرید و با اراده و اختیار خودتان انجام دهید، تمام ذرات عالم وجود [این کار را انجام مىدهند و] خدا را تسبیح مىکنند و حمد مىکنند. این یک آیه از آیات قرآن [راجع به تسبیح و تحمید موجودات.] مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 509 مسبّحات در قرآن همچنین ما در قرآن پنج سوره داریم- بلکه با سوره «سَبِّحِ اسْمَ» به اعتبارى شش سوره داریم- که با تسبیح شروع مىشوند و اینها را «مسبّحات» مىگویند. سوره حدید این طور شروع مىشود: سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ هرچه در آسمانها و زمین است خدا را تسبیح مىکند. سوره حشر و سوره صف به این شکل شروع مىشود: سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الْارْضِ. در اینجا کلمه «ما» تکرار شده است. باز مفاد همان است: هرچه در آسمانهاست و هرچه- نه هرکه- در زمین است خدا را تسبیح کرده است. سوره جمعه و سوره تغابن [این طور شروع مىشوند:] یُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الْارْضِ. «سَبِّحِ اسْمَ» نیز امر به تسبیح است. در این پنج سوره [فعل تسبیح را] در سه مورد به صورت ماضى و در دو مورد به صورت مضارع ذکر مىکند ولى با کلمه «ما»: «هرچه» در آسمانها و زمین است خدا را تسبیح مىکند. اما قرآن مىگوید آن حقیقت سجود که این سجود شما نماینده و نمایشگرى از آن است [در همه موجوات هست.] ما که سجود مىکنیم عمل ما نمایشگر خضوع ماست. قرآن مىگوید همه موجودات خدا را سجود مىکنند، خورشید و ماه و ستاره هم خدا را سجود مىکنند، ولى البته معلوم است، مقصود این نیست که مثلًا خورشید هم یک پیشانى دارد و پیشانىاش را روى خاک مىگذارد؛ نه، این عمل شما که نمایشگر منتهاى خضوع است «1» براى این است که روحتان خضوع پیدا کند. پس ما یک چنین آیاتى در قرآن داریم که در آنها تعبیر «سبّح» یا «یسبّح» به کار رفته است. بعضى آیات دیگر داریم که در آن آیات، مطلب به شکل دیگرى بیان شده است؛ مثلًا بیان شده که جمادات یا نباتات و یا حیوانات با فلان مقام مقدس معنوى الهى در تسبیح و حمد خدا هماهنگى مىکردند. قرآن در سوره مبارکه «ص» درباره مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 510 داود پیغمبر چنین مىگوید: وَ اذْکُرْ عَبْدَنا داودَ ذَا الْایْدِ انَّهُ اوّابٌ «1» یاد کن بنده ما داود نیرومند را، او بسیار بازگشتکننده به خدا بود، یعنى از غیر خدا بریده و به خدا پیوسته بود «2». بعد درباره داود مىگوید: انّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ یُسَبِّحْنَ بِالْعَشِىِّ وَ الْاشْراقِ. وَ الطَّیْرَ مَحْشورَهً کُلٌّ لَهُ اوّابٌ «3» کوهها را مسخّر کرده بودیم، هر صبحگاهان و شامگاهان که داود خداى خودش را تسبیح مىکرد، این کوهها و مرغها با داود همآواز بودند و تسبیح خدا مىگفتند. از جمله [آیات تسبیح و تحمید] همین آیات [سوره نور است] که باز نظیرش در قرآن هست. در اینجا مخاطبْ شخص پیغمبر اکرم است، مىفرماید: الَمْتَرَ انَّ اللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ آیا ندیدى «4» تسبیح هرکه در آسمانها و هرکه در زمین است؟ «هرکه در زمین است» را هم اختصاص به مؤمنین نمىدهد. اى پیغمبر! آیا تسبیح مرغان را در حالى که در اوج آسمان صف کشیدهاند ندیدى؟ بالاتر این که بعد مىگوید: کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبیحَهُ هرکدام از اینها (کوهها، درختها، مرغها، انسانها و هر موجودى که تسبیح مىکند) به تسبیح خود آگاه است، به نماز خود آگاه است. عجیب این است که این امر را تعبیر به «نماز» مىکند. گفتیم یک جا تعبیر به «تسبیح» و «حمد» مىکند و یک جا تعبیر به «سجود» مىکند. اینجا اصلًا تعبیر به «صلاه» کرده است. گو این که بعضى مفسرین گفتهاند مقصود از «صلاه» دعاست، ولى همان نماز است، چون روح نماز هم دعاست. خود قرآن تعبیر به «صلاه» کرده مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 511 است: اینها نماز دارند و به نماز خودشان آگاهند و خداى آنها هم به کار آنها آگاه است. بنابراین ما چنین آیاتى در قرآن داریم و نباید اول برویم ببینیم که آیا مىتوانیم معنى بکنیم که مقصود از تسبیح [و تحمید] چیست. قرآن چنین مطلبى مىگوید که تمام ذرات عالم هستى خدا را تسبیح و حمد مىکنند، و به ما هم مى گوید: ولى شما اى مردم فهم نمىکنید اما چنین چیزى وجود دارد. البته خدا هم که این مطلب را بیان کرده، نخواسته یک معمایى را که هیچ وقت بشر به هیچ شکل آن را حل نمىکند بیان کرده باشد. قرآن این را مىگوید براى این که ما تلاش کنیم تا به این حقیقت برسیم و این حقیقت را به اندازه ظرفیت خودمان کشف کنیم و بفهمیم. گفتیم مرحله دوم این است که ببینیم تلاشى که افراد بشر بعد از این راهنمایى قرآن، در این راه کردهاند چه بوده و در واقع این آیات را چگونه خواستهاند تفسیر کنند. این سلسله آیات در قرآن مجموعاً دو گونه تفسیر شده است که ما مىتوانیم این دوگونه را «حکیمانه» و «عارفانه» بنامیم. تفسیر حکیمانه بعضى این آیات را حکیمانه تفسیر کردهاند و گفتهاند مقصود قرآن از این که مىگوید هر چیزى خدا را تسبیح و حمد مىکند، تسبیح «تکوینى» و به «زبان حال» است. ما یک «زبان حال» داریم و یک «زبان قال». زبان حال این است که یک موجودى- مثلًا یک انسان- حالتى پیدا مىکند که با این که دهانش بسته است اما وضعش دارد با آدم حرف مىزند. مثلًا شما و دوستتان در خیابان ایستادهاید و با همدیگر صحبت مىکنید. یک وقت شخص مفلوکى با یک قیافه ژندهاى مىآید در مقابل شما دو نفر مىایستد و گردنش را کج مىکند. حالتش نشان مىدهد که [مىگوید] من نیازمندم، به من کمک کنید. این را «زبان حال» مىگویند. ولى یک وقت کسى مىآید به زبان مىآورد که کمکى به من بکنید. این مىشود «زبان قال». بنابراین خیلى اوقات حالت بیرون انسان از ضمیر انسان خبر مىدهد، چنان که مىگویند «رنگ رخسار خبر مىدهد از سرّ ضمیر». چگونه خبر مىدهد؟ حرف که نمىزند، دلالت مىکند. انسان خیلى حرفها را به زبان بىزبانى مىزند. شاید افراد انسان با یکدیگر که برخورد مىکنند، بیش از مقدارى که با زبان ظاهر با هم حرف مىزنند، به زبان بىزبانى با همدیگر حرف مىزنند و خودشان را به یکدیگر معرفى مىکنند. من در کتاب مسئله حجاب نوشتهام که بعضى از لباسها و بعضى از ژستها زباندار است. آدمى که وقتى راه مىرود بادى به غبغب مىاندازد، صدایش را کلفت مىکند و مجموعهآثاراستادشهیدمطهرى، ج26، ص: 512 پایش را محکم به زمین مىکوبد، در واقع مىخواهد به دیگران بگوید: دور باش، کور باش، از من بترس. همچنین یک زن دو جور لباس مىپوشد: یک وقت طورى لباس مىپوشد و در خیابانها راه مىرود که خود وضعش داد مىزند و مىگوید که من عفیفم، کسى را نرسد که چشم طمع به من بدوزد. اصلًا خود ژست و خود لباس مىگوید من چنینم، و طبعاً افرادى هم که دنبال شکارى مىروند و مىخواهند ببینند چه کسى اهلش است، سراغ آنها نمىروند «1». و یک وقت نقطه مقابل آن است: همان طور که آن شخص طورى لباس مىپوشد که مىگوید از من بترس، یک زن هم ممکن است طورى لباس بپوشد که مىگوید بیا دنبال من. با زبان خودش حرف نمىزند ولى ژستش همه را دعوت مىکند که بیا سراغ من و مرا تعقیب کن، من اینکاره هستم. این را مىگویند «زبان حال». از مطلب خیلى خارج شدیم. حال بعضى گفتهاند این که قرآن مىگوید همه چیز خدا را تسبیح و حمد مىکنند، مقصود به زبان حال است، چون همه اینها مخلوق خدا هستند و خاصیت مخلوق این است که یک جنبه نقص دارد و یک جنبه کمال. جنبه نقص لازمه مخلوقیت است و جنبه کمال [از ناحیه خالق.] هرچه نقص دارد از ذات خودش است و هرچه کمال دارد از خالقش (هرچه کمال در موجودات عالم مىبینید از او بدانید). پس در واقع به زبان حال، خالق خودش را توصیف و حمد مىکند، به زبان بىزبانى مىگوید: «بارک اللَّه به آن که مرا آفرید.» تسبیحش هم این است که مىگوید اگر نقصى در من مىبینى، این نقص لازمه ذات من است، او از این نقص منزّه است. البته در این که هر مخلوقى به زبان حال، حامد و مسبّح خالق خودش است شکى نیست و حرف درستى است. مخلوقات به زبان تکوین، خدا را تسبیح و حمد مىکنند و هر اثرى حمدگو و تسبیحگوى مؤثّر خودش است. گلستان سعدى هم سعدى را حمد مىکند، یعنى به زبان حال مىگوید بارکاللَّه به آن که چنین اثر مج%
ثبت دیدگاه