سوگنامه مرغ در بند

ابن سينا در رسالة الطير، داستان خود را در قالب تمثيل شرح مي دهد و در مقدمه آن مي گويد: برادران! قصه درد مرا بشنويد؛ زيرا برادر، کسي است که در غم سوک و ماتم برادر، شريک باشد. کسي که در کنار سفره سور برادر مي نشيند ولي در روز اندوه او را رها مي کند برادر راستين نيست. سپس مي افزايد: غم من اين است که در ميان مرغان فضا به پرواز مشغول بودم. فضاي باز و هواي آزاد، زير پاي ما بود. هرجا مي خواستيم مي رفتيم و هرچه را مي خواستيم مي ديديم. قلمرو ديد و منطقه پرواز ما وسيع و غذاي ما هم در جاهاي گوناگون، آماده بود تا آن که صفير آهنگ و صداي جاذبه داري به گوشمان رسيد پس از آن به جاي سرسبز و خوشي رسيديم؛ نه مي دانستيم که آن بانگ از صياد مي آيد و نه مي دانستيم در آن جا که سر سبز و خرم است دامي نهاده است، گمان کرديم که اين صدا، صداي آشنا و آن مزرعه، مزرعه دلپذير ماست. فريب آهنگ صياد ما را به آن مزرعه کشاند، ناگهان ديديم دست و بال ما بسته و حلقات دام بر حلق ما آويخته و گره هاي آن بر پاي ما پيچيده است. در نتيجه ما مرغان که در فضاي باز، پر مي کشيديم همه به دام افتاديم. مدتي تلاش کرديم تا از دام برهيم ولي موفق نشديم.
از اين رو به همان دام و دست و بال بسته، مانوس شديم و عادت کرديم تا آن جا که به تدريج گروهي از ما فراموش کردند که مافضاي باز و دلپذيري داشتيم و پنداشتند ما اهل اين داميم و بايد پيوسته در اين قفس بمانيم. تا اين که روزي من از روزنه حلقه هاي دام، ديدم مرغاني در فضاي باز مشغول پروازند، با ديدن آنها به ياد روزگاري افتادم که ماهم مانند آنها آزادانه درفضاي باز پر مي کشديم. آنها را سوگند دادم و ناله و زاري کردم که نزديک شويد و حرف مرا بشنويد. آنها چون خطر دام را مي دانستند به خواست من بها نمي دادند؛ اما بعد از اصرار، سوگند، تضرع و زاري نزديک دام ما شدند و راه نجات را به ما آموختند و گفتند: بايد از اين روزنه ها خودتان را برهانيد. ما هم با تلاش و کوشش خود را از روزنه دامها آزاد کرديم ولي مقداري از آن گرهها که هنوز در پاي ما بود پاي بندمان شد.
از مرغاني که قبلا آزاد شده بودند و راه آزادي از دام را به ما آموختنه بودند، درخواست کرديم تا بندهاي پاي ما را بگشايند ولي آنها گفتند ما هم به درد شما مبتلاييم و اگر مي توانستيم اين بندها را باز کنيم و پا از اين بندها برهانيم نخست خود را معالجه مي کرديم. طبيبي که نتواند خود را درمان کند، درمان بخش بيماران ديگر نخواهد بود.
به هر حال همراهشان حرکت کرديم تا بر فراز کوهي قرار گرفتيم که سرسبز و خرم بود. بعد گفتند هشت کوه در پيش داريد که بايد آنها را طي کنيد تا از اين بندها برهيد. ما هم شش کوه از اين کوههاي هشت گانه را طي کرديم و به کوه هفتم رسيديم که جاي بسيار سرسبز و دلپذيري بود. از اين رو عده اي گفتند: اين جا بياراميم اما عده ديگري گفتند: ما راهي در پيش داريم و اين استراحت، زمينه رکود را فراهم مي کند. مقداري در آن جا درنگ کرديم و آنگاه به کوه هشتم رسيديم. هر منظره اي که در کوه برتر و بالاتر مي ديديم نسبت به منازل پيشين، عاليتر و جاذبتر بود تا سرانجام، مشکل خود را نزد کسي برديم که ما را به او راهنمايي کردند و گفتند پشت کوه هشتم، دادگستري هست که اگر مظلومي داد خواهي کند، داد او را خواهد ستاند و حاجت هر نيازمندي را برآورده مي کند.
به پشت آن کوه هشتم و به بارگاه آن ملک رسيديم، مشکل خود را با او در ميان گذاشتيم و گفتيم پاي ما بسته است؛ راه علاج چيست؟ او گفت: همان کسي که پاي شما را ست بايد باز کند. او کسي را به همراه ما فرستاد و گفت: اين رسول و راهنماي شماست تا شما را به سرمقصد آزادي برساند. هنگام برگشت، مرغاني ما را ديدند و پرسيدند از کجا مي آييد؟ گفتيم: ما از کوي ملک مي آييم و او از درد ما واقف شد و گفت کسي پاي شما را مي گشايد که با دست خود بست و پيک و رسولي به همراه ما اعزام کرد تا ما را به مقصد و مقصود آزاديبخش برساند و ما به آن جا برسيم و برهيم. آنها گفتند: وصف آن ملک بازگوييد.
مرحوم بوعلي، که خود را به عنوان مرغ در اين جا تمثيل کرده است، مي گويد:
من نمي توانم از جلال و شکوه آن ملک سخن بگويم و فقط مي توانم بگويم هر جلال و شکوهي که تصور کنيد، جلال و شکوهي که هيچ زشتي، قصور و قبيحي آن را همراهي نکند، جلال و جمال همان ملک است.
... آنچه که من در اين جا گفته ام رمز است. شايد عده اي با شنيدن اين سخنان بگويند تو عقل خود را از دست داده اي. مگر انسان پرواز مي کند؟ يا مگر مرغ حرف مي زند؟ مگر انسان، هم پرواز مرغ است؟ آري، شايد قصه ما را افسانه بدانند و مارا به جنون متهم کنند؛ ولي اين چنين نيست(2).
سرانجام مي گويد: «و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون» (3)!
---------------------------------------
2. مجموعه رسائل شيخ، رسالة الطير، صفحات 400-405.3. سوره شعراء، آيه 227.