فصل پنجم: صدرالمتالهين و تحول علم اخلاق

همان طور که با اثبات «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» بودن روح و نيز «حرکت جوهري» در حکمت متعاليه صدرايي بسياري از مسائل فلسفه نظري دگرگون شده، بسياري از مسائل اخلاقي نيز متحول گشته است. روي اين مبنا اخلاق در پيدايش، پرورش و ساختار حقيقت انسان نقش دارد؛ يعني کاري را که انسان انجام مي دهد در آغاز، «حال» است ولي بعد «ملکه» مي شود و سپس به حالت «صورت جوهري» ظهور مي کند و چون به صورت جوهر در مي آيد، نفس براي آن به منزله «ماده» و اين صورت براي آن به منزله «صورت» مي شود و جمعا يک واقعيت را تشکيل مي دهند.
در اين جا توجه به اين نکته مهم است که ديگران، اخلاق را از مرحله «حال» به مرحله «ملکه» ، منتقل کرده گفته اند: اخلاقي را که انسان فراهم مي کند «ديرزوال» و از ملکات نفساني است؛ ولي حکمت متعاليه بر اساس حرکت جوهري، تبيين و تثبيت کرده است که انسان هر کاري که مي کند در واقع با آن کار، حقيقت خود را مي سازد و با همان هم محشور مي شود. البته قيافه هاي انسان قبل از مرگ، بر اساس «هو الذي يصورکم في الارحام کيف يشآء» (1) تنظيم شده است: ذات اقدس اله هر کس را با صورت مخصوصي آفريده است که اين صورت، زشت يا زيباست؛ ولي انسان قيافه بعد از مرگ را با سعي خود مي سازد و مي تواند آن را زشت و يا زيبا بيافريند واين «مشاطه» گري اخلاق است. او اگر بخواهد مي تواند خود را سفيد روي و رو سفيد و يا سياه روي و رو سياه کند. و همه اين محورها در اختيار اخلاق است.
لذا دستور داده اند هنگام شستن صورت در موقع وضو بگوييد:
«اللهم بيض وجهي يوم تسود فيه الوجوه و لا تسود وجهي يوم تبيض فيه الوجوه» (2)
يعني، خدايا! روزي که روي ها سياه مي شود، مرا رو سفيد کن و روزي که روي ها سفيد مي شود، مرا رو سياه مکن. امروز سفيدي و سياهي صورت، دليل بر فضيلت يا رذيلت صاحب صورت نيست و در اسلام هيچ فرقي بين «صهيب رومي» و «بلال حبشي» نبود و اکنون نيز سفيد پوستان و رنگين پوستان بر يکديگر برتري ندارند. رنگ پوست بر اثر مسائل خاص جغرافيايي، اجتماعي و نژادي پيدا مي شود و نتيجه کار و اخلاق نيست؛ اما روسياهي انسان در قيامت چون بر اثر اخلاق او پيدا مي شود ذلت آور است؛ چنانکه رو سفيدي وي چون نتيجه اخلاق اوست شرافت آور است. لذا در تعبيرات ديني آمده است: آن کس که مواظب مسائل اخلاقي خود نباشد، ديوانه است، نه عاقل: «و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه» (3)
مانند اينکه اگر کسي شبانه روز بکوشد خود را مثلا به صورت سگ درآورد، که ديوانه است.
قرآن کريم با ذکر اين مبادي و اصول، به انسان، هشدار مي دهد. در قرآن، آياتي انسان را حقيقتا بهيمه يا فرشته و يا شيطان مي شمارد و آنان که اخلاق را امري اعتباري تلقي مي کردند و آن رادر تعيين ساختار انساني، سهيم نمي دانستند و
مي گفتند اخلاق و اوصاف، از امور زايد بر ذات اوست نه در متن ذات، اين گونه از آيات قرآن را با «تشبيه» ، «مجاز» ، «استعاره» و «کنايه» تفسير مي کردند و مي گفتند: اگر قرآن کريم عده اي را حيوان مي داند(4)مقصود اين است که اين عده، به منزله يا مانند حيوان هستند و اگر عده اي را فرشته مي شمارد آنان چنين تفسير مي کنند که آنها مثل فرشته اند و يا اگر در باره گروه ديگري مي فرمايد: آنان «شياطين الانس» هستند، مفسران مزبور آن را بر مجاز حمل مي کنند و مي گويند يعني آنان مثل شيطانند؛ ولي بنابر حرکت جوهري و جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن روح، معلوم مي شود نفس، هر چه را انجام مي دهد کم کم به همان صورت، مصور مي شود. از اين جهت اگر نفس در مسير علم، عدل، قسط و قداست حرکت کند، واقعا فرشته مي شود.
عده اي به وجود مبارک پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم اعتراض کرده گفتند: سالت حق اين است که رسول خدا فرشته باشد وتو چون انسان هستي پس رسول نيستي! مؤلف بزرگوار تفسير «القرآن والعقل» در حل شبهه آنان مي گويد: اگر لازم باشد که رسول خدا فرشته باشد وجود مبارک پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم، باطنا و حقيقتا، فرشته است. چون فرشته يعني موجود عالم مختار معصوم، و روح انسان کامل، روح فرشته خويي بلکه خود فرشته است(5). البته اين برداشت بعداز بيانات صاحب حکمت متعاليه است.
در هر حال نقشي که مسئله حرکت جوهري و جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن نفس دارد، در علم اخلاق خيلي کارساز است. چرا که بيان مي کند که انسان نه تنها با حرکت کيفي بلکه با حرکت جوهري، وصفي را مي پذيرد. ديگران علم، حيات، قدرت و... را «کيف» و از «محمولات بالضميمة» انسان مي پنداشتند؛ ولي در حکمت متعاليه اين گونه از معارف به نحوه «وجود» برگشت و براي اينها «مفهوم» قائل شدند؛ نه «ماهيت» که قهرا بدين ترتيب، از سنخ «مقولات»
بيرون مي روند، ديگر محمول بالضميمة نيستند وقتي نبودند، نحوه وجود خود انسان متحرک را مي سازند، اگر موجود متحرکي در مسير علم حرکت کند، به خدمت علم مي رسد و اين موجود متحرک يا انسان سالک سائر، عين علم، که حقيقت وجودي است، مي شود؛ نه عين آن صورت ذهني و عين آن معلوم. چون بين علم و معلوم و يا بين حقيقت علم و وجود ذهني، فرقهاي فراواني وجود دارد؛ زيرا انسان با علم متحد مي شود؛ نه با معلوم. اما اين علم، هم علم، هم عالم و هم معلوم است.
به عبارت ديگر: اين وجود، «علم بذاته» ، «معلوم بذاته» و «عالم بذاته» است و نفس بر اثر حرکت جوهري به اين وجود مي رسد و با آن متحد شده عالم و علم مي شود. چون علم، حقيقت نوري است و متعلق خود را روشن مي کند؛ مثلا، انسان علم به شجر و مانند آن دارد که در اين صورت، آن مفهوم شجر پيش انسان حاصل است و به اين ترتيب آن مفهوم، وجود ذهني پيدا مي کند و حقيقت اين وجود، علم مي شود.
1. سوره آل عمران، آيه 6.2. تهذيب الاحکام، ج 1، ص 53، ح 153.3. سوره بقره، آيه 130.4. «اولئک کالانعام بل هم اضل» (سوره اعراف، آيه 179) .5. «... و کل نبي يکون باطنه ملکا بل فوق الملک» (تفسير القرآن والعقل، ج 1، ص 434) .