فصل چهارم: جاودانگي اخلاق[119]

از مبادي علم اخلاق، بحث جاودانگي يا نسبي بودن آن است. جاودانه بودن اخلاق به اين معناست که اگر چيزي خوب است، براي همه در هر عصر و نسلي، خوب است و مردم هر زمان و زميني بايد اين فضيلت را تحصيل کنند و اگر چيزي بد است نيز براي همه در هر عصر و نسلي بد است وهمگان در هميشه تاريخ بايد از آن بپرهيزند. اخلاق، نسبي نيست تا به لحاظ زمين يا زمان خاصي دگرگون شود. اين نه تنها به اين علت است که همه حقيقتها در خارج، کلي است و عوض نمي شود چون ما واقعيت متغير و نسبي نداريم؛ اگر تغير دارند، تغيرشان هم دائمي است، چنين نيست که يک واقعيت با حفظ همه حدود و شرايط، با مقياسها و سنجشهاي گوناگون به صورت واقعيتهاي متعدد درآيد. بلکه بر اساس تجرد روح و اثبات اوصاف نفساني نيز ثابت مي شود.

مرحوم شيخ رئيس، بياني دارد که اختصاص به مسائل فلسفه نظري دارد. ايشان براي اين که ثابت کنند موجود، منحصر در طبيعت و ماده نيست، دو تحقيق دارند و دو نمونه ذکر مي کنند: يکي تحقيق در مسائل جهان بيني و نظري و ديگري تحقيق در مسائل اخلاقي و حکمت عملي؛ و مي فرمايند: ما وقتي در بين
[120]

محسوسات، جستجو مي کنيم «کلي» را مي يابيم که بر همه مصاديق، حمل مي شود البته برخلاف پندار «اسميون» از متفکران مادي غرب، که کلي را همان مشترک لفظي مي دانند، «کلي» غير از «مشترک لفظي» است؛ چنانکه فخر رازي در کتاب «مباحث مشرقيه» و پيش از وي مرحوم بوعلي به صورت روشن، اين سخن را ابطال کرده اند.

مرحوم بوعلي مي گويد: ما هنگام جستجو در بين افراد محسوس، معناي جامعي را کشف مي کنيم و مي فهميم که بر همه آنها قابل انطباق است؛ مثلا ما وقتي وارد باغي مي شويم که در آن هزار درخت وجود دارد، هزار و يک معنا مي فهميم؛ يعني از هر کدام يک «صورت» حسي جدا و جزئي داريم که اين هزار درخت، به ذهن ما مي فرستد و معنايي هم از مجموع اينها انتزاع مي کنيم که آن مفهوم جامع با اين درختان جمعا هزار و يک معنا است ولي اين معنا که غير از آن هزار است، ديگر در باغ نيست و فقط در ذهن ما هست؛ ولي بر همه اين درختها حمل مي شود؛ به اين معنا که، ما با ديدن اين هزار درخت، هزار «قضيه» مي سازيم که موضوع اين قضاياي هزارگانه، تک تک اين هزار درخت است و آن معناي ذهني را محمول اين هزار موضوع قرار مي دهيم و مي گوييم: اين، درخت است؛ آن، درخت است؛ و آن هزارمي هم درخت است؛ اما اين کلمه «درخت» مشترک لفظي نيست که در هر جا معنايي جدا داشته باشد. وقتي مشترک لفظي نبود به اين معناست که اين هزار درخت در «اسم» ، شريک نيستند بلکه در معنا شريکند.

بنابراين، آنان که درک کلي را منکرند و کلي را مشترک لفظي مي دانند و مي گويند افراد در اسم سهيمند (و به همين جهت به آنان اسميون مي گويند) مسئله ذهن را درست بررسي نکرده اند که ما قضايايي داريم که در آنها «محمول» غير از «موضوع» است؛ يعني در تمام اين قضاياي هزارگانه، محمول يکي است و فقط موضوعها فرق مي کند. پس، بررسي درخود طبيعت، معنايي غير طبيعي به نام
[121]

«کلي» را براي ذهن اثبات مي کند(1).

نمونه ديگر در مسائل اخلاقي، عاطفي و حقوقي است: ما محبتها، عداوتها، صداقتها، کذبها، امانتها و خيانتها را که بررسي مي کنيم از اينها جامعي به نام اصل محبت، عاطفه، ايثار، صدق، امانت و... مي گيريم که اين معاني کلي غير از افراد جزئي مندرج در زير پوشش آنهاست واگر مثلا هزار مورد محبت ديديم، هزار قضيه تشکيل مي دهيم که داراي هزار موضوع و يک محمول اند و جمع معاني حاصل از موضوعهاي هزارگانه به اضافه معناي جامع محمول، هزار و يک معنا خواهد بود که هزار معناي آن جزئي و خارجي است و يک معناي آن کلي، و مفهوم مجرد ذهني است. پس ما با بررسي در هر يک از مسائل نظري و مسائل حقوقي، عملي و اخلاقي بخشي از مسائل کلي را در دست ذهن داريم و معلوم است که کلي را روح مجرد درک مي کند و روح مجرد امري جاودانه است؛ و اگر امري جاودانه شد، براي تطهير و تهذيب يک امر جاودانه مسائل جاويدان لازم است. از اين جهت، اخلاق يک مسئله جاودانه يعني يک امر ثابت و «لايتغير» مي شود.
1. اشارات و تنبيهات، ج 3، ص 3.
تجرد قواي حسي، خيالي و وهمي

از ابتکارات حکمت متعاليه، اثبات تجرد قواي حسي، خيالي و وهمي است؛ يعني گرچه اوساط از متکلمين به اين حد نرسيده اند که بگويند روح انساني و نيز کمالات نفساني مجرد است ولي محققين آنان فرموده اند روح انسان و کمالات آن مجرد است؛ يعني معرفت خدا، اعتقاد، ايمان، عقل، عدالت، تقوا و ساير ملکات نفساني، مانند ترشحات غدد مغز، مادي نيست بلکه مجرد است؛ زيرا مکان و زمان ندارد و قابل تقسيم به نصف و ثلث و ربع و... نيست و اگر ملکات نفساني مجرد باشد، روح نيز که موصوف اينهاست يقينا مجرد است.
[122]

اما حکما نوعا روح انسان و کمالات عقلي او را مجرد مي دانند؛ ولي حکماي مشاء و اشراق نوعا نتوانستند تجرد قوه حسي، خيالي و وهمي را اثبات کنند و قوه «متفکره» ، «متصرفه» ، «متخيله» و مانند آن را مجرد بدانند؛ آنان مرحله تجرد را فقط براي «عاقله» روح بشر قايل بودند؛ يعني نفس در مرحله عاقله، مجرد است و اگر انساني عاقله بالقوه داشته باشد نه عقل بالفعل، اثبات تجرد روح چنين انساني براي حکماي پيشين، دشوار بود. از اين رو آنان نسبت به بقاي بعد از مرگ چنين انساني مشکل داشته و در اثبات برزخ و معاد وي دچار زحمت مي شدند؛ ولي حکمت متعاليه، تجرد همه اين قوا را اثبات کرده؛ يعني ثابت کرده که روح انسان و همه شئون آن مجرد است؛ اما تجرد، درجاتي دارد و درجات برترش مخصوص قوه عاقله و درجه وسط و پايين آن هم مربوط به «واهمه» ، «متخيله» ، «خيال» ، «حس مشترک» و... است.

وقتي انسان در اين قسمتها مجرد شود، گرچه، از فرزانگان نادر و عاقلهاي بالفعل هم نباشد همين که حساس، متخيل و متوهم بالفعل شود مجرد مي شود و وقتي مجرد شود، کارهاي علمي و عملي او ثابت خواهد بود؛ يعني علومي که در حد وهم و خيال فراهم کرده، مجرد است. چون اصولا انديشه، مجرد است و قابل زوال، تغير و تقسيم نيست؛ انديشه از جهت انديشه بودن، مصون از گزند تحول است و آنچه که متغير است «معلوم» است و انسان علم به تغير دارد. حتي در جايي که انسان بفهمد اشتباه کرده انديشه اش عوض نمي شود بلکه انديشه ديگري ظهور مي کند؛ و انديشه قبلي نه نابود مي شود و نه مبدل به انديشه جديد؛ زيرا آن انديشه پيشين هم اکنون محفوظ است. لذا حکم مي شود که آن انديشه قبلي صحيح نبوده و اين انديشه فعلي درست است.

بنابراين، وقتي اين علوم و نيز صاحبان و موصوفان آنها، يعني قواي ياد شده، مجرد باشند، ملکات فاضله يا رذيله اي که همتاي اين علوم در حد احساس يا تخيل يا توهم يعني در حد شهوت يا غضب و مانند آن هستند مجردند و مجرد، ابديت و
[123]

دايمي بودن را به همراه دارد و در نتيجه مسائل اخلاقي را با اين ابديت که با تجرد روح انساني همراه است مي شود تضمين کرد و اين همان ره آورد نو حکمت متعاليه است؛ زيرا در سخنان جناب بوعلي و ساير حکما به زحمت مي شود شواهدي براي تجرد قوه خيال يافت؛ گرچه از کتاب مباحثاتشان بر مي آيد که قوه خيال، مجرد است و ايشان قايل به برزخند اما ديگران نوعا براي اثبات تجرد ساير قوا به زحمت مي افتند؛ ولي در حکمت متعاليه هم براي تجرد قواي علمي وهم براي تجرد قواي عملي براهيني اقامه کردند که نتيجه آن اين است که اخلاق همانند انديشه امري ثابت است.