مراتب معرفت

معرفت که يکي از منازل سير سالکان است درجاتي دارد؛ زيرا معرفت يا تقليدي است، يا برهاني و يا شهودي. گاهي معرفت بر اساس تقليد محض است و آن در جايي است که شخص، قدرت اقامه برهان بر معارف ندارد؛ همان طور که از [342] «شهود» نيز محروم است، ولي به کساني که سخن آنان حجت است مانند انبيا و اوليا (عليهم السلام) اعتماد دارد. در اصول دين، بعد از اصل اثبات صانع و پذيرش مسئله وحي و رسالت که با برهان اجمالي حاصل مي شود، بقيه آنچه را که متوقف بر عقل نبوده و اعتماد بر نقل مستلزم دور نيست مي توان به صورت تقليدي از اولياي معصوم (عليهم السلام) دريافت کرد و سخن معصوم در اين زمينه، حجت است. به همين جهت توده مردم فتواي کساني را که با سخنان معصومين (عليهم السلام) آشنا هستند و براي ديگران نقل مي کنند، مي پذيرند؛ زيرا آراي آنان با واسطه به وحي بر مي گردد.
بنابراين، ايمان کسي که به اعتماد سخنان اوليا و جانشينان آنان از خدا و اسماي حسناي او و بهشت و جهنم با خبر است تقليدي است. البته مقلد بايد در خود تقليد، محقق باشد؛ تقليد هم درجاتي دارد چون معرفت مقلد، نسبت به مرجعي که اين سخنان را از او دريافت مي کند گوناگون است. پس نازلترين مرتبه معرفت، که شايد از آن به عنوان «معرفت» ياد نشود، معرفت تقليدي است. ولي به هر حال نخستين گام، آگاهي اجمالي و علم بسيط است و معرفت استدلالي و شهودي، که هر کدام مراتب و درجاتي دارد، در مراحل بعد قرار دارد. پس معرفت انساني که اهل سير و سلوک است گاهي تقليدي است، گاهي برهاني و گاهي عرفاني و شهودي.
از باب تشبيه «معقول» به «محسوس» مي توان گفت: کساني که مي خواهند درباره آتش اطلاعاتي داشته باشند، سه دسته اند: گروه اول اصلا آتش را نديده و اثر آن را هم احساس نکرده اند؛ ولي به قول عده اي اعتماد مي کنند که مي گويند آتشي موجود است يا شعله آتش را مي بينند، ولي جرم گداخته را نمي بينند. گروه دوم کساني هستند که خود آن جرم گداخته را ببينند، نه اين که تنها شعله را ببينند و از آن پي به آتش ببرند. اگر خود آتش را ديدند علم آنان «عين اليقين» است.
[343]
گروه سوم کساني هستند که در آتش مي افتند و مانند آهن گداخته در آن محو مي شوند. آهن که به آتش نزديک مي شود، کسب حرارت مي کند، ولي گداخته نمي شود؛ اما وقتي در آتش افتاد گداخته مي شود و خود، کار آتش را انجام مي دهد که در اين حال «حق اليقين» حاصل مي شود. بنابراين، مشاهدات نيز، مراتب دارد. کسي که با مشاهده شعله، پي به آتش مي برد، عين اليقين ضعيفي دارد، اما کسي که با مشاهده جرم گداخته، پي به آن مي برد عين اليقين قويتري دارد.حال که «مثال» ، روشن شد نوبت به «ممثل» مي رسد. انسان گاهي از راه تقليد به خدا و اسماي حسناي او يا بهشت و جهنم آگاهي پيدا مي کند و گاهي از راه برهان. ولي گاهي گذشته از اينها اهل بينش نيز هست؛ يعني آثار، نشانه ها و فوايد الهي را مي يابد و در درون قلب خود احساس مي کند که خدايي که با اوست با او سخن مي گويد و تنها اوست که مي تواند مشکل او را حل کند. آنگاه محب خدا مي شود؛ از اين رو به جاي اين که در برابر ديگران کرنش کند در پيشگاه خدا سجده مي کند و به جاي اين که چشمش به دست ديگران باشد به مخزن غيب خداست. گاهي از اين نيز بالاتر مي رود؛ يعني نه تنها آثار خدا را مي بيند و از آن طرفي مي بندد بلکه کم کم به مرحله اي مي رسد که خود را منشا اثر، مي بيند، و شهود چنين منشا بودني به عنوان شهود مظهريت خداست بدون کمترين استقلال از خود.
البته بين مثال و ممثل فرقي وجود دارد چون آهن هنگامي که در آتش مي رود، گداخته مي شود و کار آتش را مي کند، ولي هرگز نمي توان به ذات اقدس اله آن گونه راه پيدا کرد که آهن به آتش راه پيدا مي کند و در آن گداخته مي شود؛ زيرا اولا: عرفت خدا به مقدار سير و سلوک، ممکن است. ثانيا: هر مقدار که عارف از خدا، آگاهي داشته باشد در عين حال اعتراف دارد که نمي تواند خدا را آن گونه که [344] هست بشناسد. در باره خدا «اعتراف» بايد ضميمه معرفت بشود؛ يعني اگر سخن از
«عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم» (4)
و مانند آن است، سخن از
«ما عرفناک حق معرفتک» (5)
هم هست.
ثالثا: قلمرو عجز، بيش از منطقه معرفت است؛ يعني بايد به اين حقيقت اعتراف کرد که آن مقداري که ما نشناخته ايم و نمي توانيم بشناسيم بيش از مقدار شناخته شده است، بلکه قابل قياس با آن نيست؛ زيرا آن مقداري که ما نشناخته ايم اگر معادل همين مقداري باشد که ما شناخته ايم معنايش محدود بودن خداست؛ زيرا اين مقداري که شناخته ايم محدود است، و آن مقداري که معادل اين محدود است، يعني آنچه که شناخته ايم محدود خواهد بود و مجموع دو محدود، محدود است، نه نامحدود و چون خدا نامحدود است، بنابراين، بايد پذيرفت که قلمرو جهل و عجز، بيش از منطقه علم و آگاهي است؛ يعني مقدار مجهول به قدر نامتناهي است. از اين رو مثال با ممثل فرقهاي فراواني دارد، ولي به هر تقدير مثال مي تواند تا حدودي درجات و مراحل عرفان را تشريح کند.
4. نهج البلاغه، حکمت 250.5. بحار، ج 68، ص 23.