نکات تکميلي

درپايان، تذکر چند نکته سودمند است گرچه ممکن است به برخي از آنها قبلا اشارت رفته باشد:
يکم: صعود سالکان واصل به قله کمال، رهين مبدا فاعلي و غايي و مبدا قابلي و نيز در گرو مراحل صعود که همان صراط مستقيم است مي باشد، اما مبدا فاعلي يعني «هو الاول» و مبدا غايي يعني «هو الاخر» همانا خداوندي است که همه آثار و افعال و اوصاف و ذوات اشيا و اشخاص، از او و به سوي اوست و تحقق چنين حقيقتي مفروغ عنه است، و اما مبدا قابلي که نفس انساني است، صلاحيت وي براي دريافت چنين عطايي در مبحث معرفت نفس و تبيين قوه نظري و عملي او و نيز تشريح مراتب هر کدام از دو قوه يا دو شان ياد شده، که از شئون اصل ذات نفس به شمار مي روند، بازگو مي شود.
آخرين اثر حکيمان الهي که در آن به شئون نفس ناطقه و مراحل کمالي آن اشاره شده «شرح غرر الفرائد» حکيم سبزواري (قدس سره) است که در آن چنين آمده است:
تجلية، تخلية تحلية
ثم فنا مراتب مرتقية

محؤ، وطمس محق ادر العملا
تجلية للشرع ان يمتثلا

تخلية تهذيب باطن يعد
عن سوء الاخلاق کبخل وحسد
[405]
تحلية ان صار للقلب الخلي
عن الرذائل، الفضائل الحلي

فنا شهود کل ذي ظهور
مستهلکا بنور نور النور

بفعله الافعال يمحو الحق
في النعت طمس، في الوجود المحق(7)

در اين ابيات به درجات سه گانه محو پرداخته شده و به محو آثار اشارت نرفت، بلکه فناي آن در فناي افعال مندرج شد، و اما تبيين مسير کمال و تشريح مراحل آن در فن اخلاق (بخش پاياني آن) مطرح مي شود که در اين زمينه نيز حکيم سبزواري از مقام فنا به عنوان تسليم که بالاتر از رضا و توکل است، ياد کرده و چنين فرموده است:

ارجاع مالنا الي قديم
يملک کلا سم بالتسليم


وهو علا الرضاء والتوکلا
اذ حيثما الرب وکيلا جعلا

فمتوکل تعلقا صحب
وليس يخلو ذاک من سوء الادب

دون مسلم، وراض کل ما
يفعل حق طبعه قد لايما

وهاهنا الطبع وماله فقد
کل الامانات لاهلها ترد(8)

البته وقتي مقام فنا، همان مرحله تسليم اخلاقي خواهد بود که سالک متخلق فاني نه تنها طبع و آنچه به طبع او برمي گردد، همگي را امانت الهي دانسته و همه آن امانتهاي اثري، فعلي، وصفي و ذاتي را به ذات اقدس خداوند برگرداند، بلکه آنچه به نام ما سوي الله مطرح است به خداوند ارجاع کند و هيچ اثري را به مؤثر قريب آن و هيچ فعلي را به مبدا فاعلي آن و هيچ وصفي را به موصوف آن و هيچ وجودي را به موجود به آن وجود انتساب ندهد و از شهود غير خدا بپرهيزد. در اين حال، تسليم اخلاقي همان مقام فنا خواهد بود.
دوم: چون رهبري نيروهاي تحريکي نفس را قدرتهاي ادراکي او بر عهده دارد، [406] به طوري که اگر تحريک آنها به استناد عقل عملي، يعني «ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان» (9)بود، امامت آن را عقل نظري، بر عهده دارد، و اگر تحريک آنها به استناد شهوت يا غضب بود، زعامت آن را، خيال يا وهم بر عهده مي گيرد. از اين رو، مهمترين عامل اصلاح نفس، تهذيب معرفت او از شهود غير خداست. در اين حال، اولا سالک واصل هيچ کاري را به زعامت خيال و وهم انجام نمي دهد و ثانيا هرگز براي غير خدا کار نمي کند، و ثالثا همه کارهاي صالح خود و ديگران را فاني در کار خداوند مي بيند، و رابعا هيچ پاداشي را براي خود و يا ديگران توقع ندارد؛ زيرا مبدا فاعلي همه کارهاي خير را تنها خدا مي داند نه غير او، چنانکه هيچ موصوف و هيچ موجودي را غير از خداوند نمي يابد، و خامسا نه تنها به جايي مي رسد که غير خدا را نمي بيند بلکه نديدن غير خدا را هم نمي بيند، يعني فناي از فنا منزلت او خواهد بود. و شايد بتوان آن را «کمال الانقطاع» ، که مطلوب در مناجات شعبانيه است ناميد؛ زيرا کمال الانقطاع نه تنها بالاتر از قطع علقه از ما سوي الله است، بلکه از خود انقطاع که برتر از قطع است بالاتر خواهد بود، براي اين که خود انقطاع هم مشهود او نيست.
سوم: گر چه فناي مورد بحث، از جهت شهود علمي فناست، ليکن از جهت وجود عيني، بقا خواهد بود و اين تعدد جهت که رافع تناقض است، از سنخ تعدد ذهن و عين نيست؛ زيرا در اين مبحث هم فنا عيني است و هم بقا؛ چون منظور از اين شهود شهود خارجي و علم حضوري است، که نه تنها برتر از «علم اليقين» است بلکه رفيعتر از «عين اليقين» خواهد بود؛ زيرا سالک واصل، به مقام «حق اليقين» باريافته است. از اين رو فناي او عيني است نه علمي صرف، تا با نفي فنا، که همان بقاست جمع شود و مناقض آن نباشد.
پس تعدد جهت که مصحح جمع دو عنوان بقا و لا بقا (فنا) است به اين است [407] که فناي عارف واصل و سلب تعين منسوب به اوست، ولي بقاي وي به وجود الهي و منسوب به خداوند است، از اين رو مي توان در مشهد فنا و در محضر زوال، شرط دهم را به عنوان «وحدت دهم» براي تحقق تناقض ياد کرد و گرنه دو قضيه ايجابي و سلبي در اين باره هر دو صادق است و محذور جمع متناقضان لازم نمي آيد؛ مثلا صادق است گفته شود: «عارف واصل، باقي نيست و فاني است عارف واصل باقي است و فاني نيست» .
قضيه سلبي اول، به لحاظ بقاي شخصي و ما سوايي است و قضيه ايجابي دوم، به لحاظ بقاي الهي است نه بقاي شخصي.
البته ممکن است اين وحدت دهم را با برخي از تکلفهاي مستصعب به يکي از وحدتهاي نه گانه معهود ارجاع داد، ليکن هرگز بدون صعوبت و تحمل خلاف ظاهر نخواهد بود.
تذکر: چون حصر وحدتهاي معتبر در تناقض، عقلي نيست از اين رو افزون بر شرايط آن، متصور است، و اگر معناي وحدت دهم و امتياز آن از وحدتهاي نه گانه معروف روشن شود، مي توان «وحدت يازدهم» را که اتحاد حمل حقيقت و رقيقت است مطرح کرد، چون تفاوت حمل حقيقت و رقيقت با تفاوت وجود شي ء به عنوان تعين خاص و وجود الهي همان شي ء که تعين خاص خود را از دست داده است، با دقت معلوم خواهد شد.
البته جهت مشترکي بين دو نحو اخير از اقسام وحدت يافت مي شود که ممکن است زمينه توهم عينيت آنها با يکديگر را فراهم کند. مشروح بحث در قاعده «بسيط الحقيقة کل الاشياء وليس بشي ء منها» تحرير يافت؛ زيرا در آن موطن، ايجاب و سلب بدون تناقض جمع شده است.
چهارم: مسئله «فنا» که در مبحث معرفت نفس به عنوان تبيين نظام قابلي مطرح است و نيز در مبحث اخلاق به عنوان تبيين صراط مستقيم منتهي به لقاء الله، [408] بازگو مي شود، با آنچه در عرفان عملي طرح مي گردد کاملا متفاوت است؛ زيرامبحث نفس يا از مباحث فلسفه الهي است، چنانکه حکمت متعاليه صدرايي بر آن است، و يا از مسائل علم طبيعي است که حکمت مشاء و مانند آن چنين باور دارد.
به هر تقدير متفرع بر مبادي فلسفه الهي است که قائل به کثرت حقيقي وجود است، خواه به نحو تباين و خواه به نحو تشکيک؛ چنانکه اخلاق از مسائل و شئون حکمت عملي است که از علوم جزئي محسوب مي گردد و در بسياري از مبادي خود، نيازمند به فلسفه الهي است که جريان کثرت وجود به عنوان اصل معقول و مقبول در آن مطرح است. ليکن فنايي که در عرفان عملي مطرح است و پشتوانه بسياري از مسائل عرفان نظري است مبتني بر «وحدت شخصي وجود» است که محور اصيل فن شريف عرفان مي باشد. و چون عرفان، فوق فلسفه الهي است، زيرا موضوع آن حقيقت وجود لا بشرط است، ولي موضوع فلسفه الهي، حقيقت موجود بشرط لا (بشرط ان لا يتخصص طبيعيا ولا رياضيا ولا منطقيا ولا اخلاقيا) ، از اين رو، مراتب فنا به تفاوت مراتب مفني فيه، خواهد بود، بنابراين، فنايي که در عرفان مطرح است فوق فنايي است که در فلسفه نظري يا فلسفه عملي طرح مي شود.
پنجم: گرچه مقام فناي تعين و عدم شهود ما سوي الله، حتما با مقام بقاي بالله همراه است، ليکن تلازمي بين بقاي بالله و بين شهود بقاي مزبور، نخواهد بود؛ زيرا ممکن است سالک واصل که به بقاي الهي باقي است بقاي الهي خود را مشاهده نکند، اما عارفي که به صحو بعد از محو و به شهود و بقاي بعد از فنا باريافت، سير از حق به خلق را با بينش توحيدي ادامه مي دهد و سفر سوم را آغاز مي کند، ليکن غالبا در مباحث اخلاقي به پايان سفر دوم اکتفا مي شود.
آنچه لازم است در اين جا توجه شود اين است که هرگز مقام فنا قله اوج کمال [409] سالک نخواهد بود، بلکه بايد از فنا فاني شد، چنانکه مسئله مرگ ملک الموت(10)و نيز مرگ اصل موت، که در مواقف قيامت کبرا مطرح است، دو شاهد نيرومند بر فناي فناست؛ زيرا معناي مردن ملک الموت و نيز مردن اصل مرگ، به معناي زوال و فناي اصل تغير و تحول است که چون نفي در نفي مساوي با اثبات است، پس مرگ مرگ، و مردن فرشته مرگ به معناي تحقق ثبات و بقا و ابديت منزه از زوال خواهد بود، نه به معناي فناي همه چيز؛ زيرا در اين فرض اصل فنا رخت بربسته نه آن که فراگير شده باشد. در آن مرحله که اشيا يا اشخاص ديگر مي مردند براي اين بود که اصل مردن زنده بود، اکنون که اصل مرگ، مرده است، همگان براي هميشه زنده خواهند بود.
ششم: عقل مصطلح و متعارف، گر چه براي تعديل نيروهاي ادراکي و تحريکي مادون خود مانند، خيال و وهم از يک سو، و شهوت و غضب از سوي ديگر، عقال لازم و سودمند است، ليکن نسبت به مافوق خويش که شهود قلبي است، پاي بند و مانع راه و سارق طريق و رهزن سالک است؛ زيرا دست و پاي عشق را قماط احتياط مي بندد. و اندام غمگين قلب شاهد را در مهد کودکانه خود زنداني مي کند و طاير ملکوتي را مقصوص الجناح و رهين مرغان خانگي مي سازد و فرشته عرشي را با اهريمن فرشي قرين مي کند:

چاک خواهم زدن اين دلق ريايي چه کنم
روح را صحبت ناجنس، عذابي است اليم

در اين جا مصاف جهاد اکبر، ظهور مي کند و آنچه تا کنون بين صاحب نظران اخلاقي به عنوان «جهاد اکبر» مطرح بود، «جهاد اوسط» مي شود؛ زيرا در آن جا سخن از غنيمت «پيروزي عقل بر جهل» بود و در اين جا سخن از اغتنام «ظفرمندي قلب بصير بر عقل ناظر» ؛ آن جا که عقل بر جهل پيروز مي گردد جهاد اوسط است [410] و اين جا که عشق بر عقل، فاتح مي شود و از برخي جهات به عنوان «فتح مطلق» موسوم است، جهاد اکبر خواهد بود، از اين روبايد گفت:

گرفتم گوش عقل و گفتم اي عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز

و نيز بايد چنين سرود:

عقل را معزول کرديم و هوي را حد زديم
کين جلالت لايق اين عقل و اين اخلاق نيست

سالک که در محدوده وهم و خيال از جهت «ادراک» ، و در قلمرو شهوت و غضب از جهت «تحريک» به سرمي برد، همواره در جهاد اوسط ناآرام است، ليکن با عقل نظر و عمل، زانوهاي جموح و سرکش خيال و وهم متمرد و شهوت و غضب متنمر را عقال مي کند و مي آرمد، ليکن در پيکار اکبر هماره ناآرام است تا قلب عاشق بر عقل متفکر فايق آيد و او را رام کند، بنابراين، آنچه در باره ناآرامي شاهد گفته شده:

هزار قصد نمودم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشم

ناظر به مرحله اي است که قلب عاشق توان گلستان کردن آتش عشق را نيافته باشد و اگر خلت خليلي بهره او شد و نصاب حبيبي وي کامل گشت، نصيب او از فرمان
«يا نار کوني بردا و سلاما» (11)
وافر خواهد شد. در اين حال مي تواند بر سر آتش باشد و نجوشد؛ زيرا وجود منسوب به خويش را رها کرده و وجود مضاف به خداوند را نايل آمده است و فقط خدا را مي بيند و به او زنده است.
آنان که ربوده «الست» اند
از عهد الست، باز مستند

در منزل درد بسته پايند
در دادن جان گشاده دستند

فاني ز خود و به دوست باقي
وين طرفه که نيستند و هستند

اين طايفه اند اهل توحيد
باقي همه خويشتن پرستندد
[411]

و هيچ تناقضي بين چنان نيستي و چنين هستي نخواهد بود؛ زيرا:

ز احمد چو ميم مني شد جدا
احد ماند و کثرت شد آندم فنا

پس آنگه کلام خود از خود شنيد
به چشم خود آندم رخ خويش ديد

آنچه بايد به عنوان محکمترين محکمات اين نوشتار و گفتار، تلقي شود اين است که:

1. هويت مطلق و کنه ذات خدا که حق محض و هستي صرف و نامتناهي است به نحو اکتناه نه معقول حکيم است و نه مشهود عارف.
2. ما سوي الله فقط آيت و «نمود» او هستند، نه مستقل و نه صاحب «بود» اند.
3. سالک واصل اگر به صحو بعد از محو نرسد، فقط خدا را مشاهده مي کند نه خود را و نه عرفان خويش و نه غير را:
تو او نشوي ولي اگر جهد کني
جايي برسي کز تو تويي برخيزد

4. سالک شاهد اگر توفيق تداوم سفر بهره او شد و صحو بعد از محو نصيب او گشت، آدم و عالم و همه شئون راجع به ما سوي الله را آيت صرف حق مي بيند نه زايد بر آن:
روزي که جمال يار من ديده شود
اعضاي وجود من همه ديده شود

خواهم به هزار ديده در وي نگرم
ورنه به دو ديده دوست کي ديده شود؟

پروردگارا توفيق کمال انقطاع از غير و جمال ارتباط به خودت را در کام تشنگان کوثر زلال معرفت بچشان.
الها حشر با انبيا و اوليا به ويژه اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) را بهره شيفتگان آنان قرار ده.
وحدت امت اسلامي بلکه جامعه انساني را در پرتو توحيد ناب تامين فرما.
[412]
آغاز کتاب خدا و انجام دعوي بهشتيان اين است:
«الحمد لله رب العالمين» .
7. شرح منظومه، بخش حکمت، ص 313 314.8. همان، ص 358.9. اصول کافي، ج 1، ص 11.10. شرح عفيف الدين تلمساني بر «منازل السائرين» هروي، ص 572.11. سوره انبياء، آيه 69.