باب التوابع
هذا باب النعت
اينباب در بيان نعت است و نعت چون يكى از توابع خمسه است اول مصنف آنها را بطريق اجمال ذكر كرده و گفته (يتبع الخ) و بعد هريك را تفصيل داده و گفته (فالنعت تابع) و هو و الوصف: شارح گويد نعت و وصف بيكمعنى ميباشند ولى از خليل ابن احمد نقل شده كه (ان النعت لا يكون الا فى محمود و ان الوصف قد يكون فيه و فى غيره) و بعضى گفته‌اند (الوصف ما كان بالحال المنتقلة كاالقيام و القعود و النعت بما كان فى خلق او خلق كالبياض و الكرم) و گفته‌اند نعت در مخلوق جارى ميشود و وصف در خالق و مخلوق ميآيد و ابن فارس گفته، النعت هو الوصف كقولنا هو عاقل و جاهل، و حكيم انورى گفته:
هميشه تا كه بود نعت زلف در اشعار هميشه تا كه بود وصف حال در امثال
ابو العلاء معرى گفته:
فذلك الشيخ علما و الفتى كرما تلفيه ازهر، بالنعتين منعوت
و شاعر ديگر گفته:
اما القطاة فانى سوف انعتها نعتا يوافق عندى بعض ما فيها
و متنبى گفته:
ظلم لذا اليوم وصف قبل رؤيته لا يصدق الوصف حتى يصدق النظر
و نيز گفته:
و قد يتقارب الوصفان جدا و موصوفا هما متباعدان
و نيز گفته:
سرب محاسنه حرمت ذواتها دانى الصفات بعيد موصوفاتها
فائدة: وصف و صفت دو مصدرند چون وعد وعدة جز آنكه وصف قائم بواصف است و صفت قائم بموصوف است، فائدة: گفته‌اند وصف و صفت در نزد اهل لغت مترادفند چون وعد وعدة و در نزد بعضى از متكلمين الوصف هو كلام الواصف و الصفة هى المعنى القائم بالموصوف و بعضى گفته‌اند:
الوصف لغة ذكر ما فى الموصوف من الصفة و الصفة ما فيه،
بدكرها اجمالا: در شعر اول كه اسم از همه برده ثم فصل: در شعر دوم و بعد آن‌كه اول شرح صفت ميدهد و بعد شرح باقى اقسام اربعة اشياء: توابع پنج تا است ولى در شعر مصنف چهار تا ذكر شده جز آنكه عطف بر دو قسم است ?1?-عطف بيان ?2?-عطف نسق و باين اعتبار شارح گفته چهار چيز است فاعلم فالنعت تابع: فاء جواب شرط مقدر است بتقدير (اذا عرفت ما ذكرنا فالنعت الخ) و بحث نعت را مقدم داشته بواسطه كثرت استعمال و زيادى فائده و بسيارى عائده آن و در قرآن بسيار واقع شده فالنعت تابع: قانون تعريف اشتمال بر جنس و فصل است و شارح بيان جنس و فصل ميكند اى تال: صفت تابعى است يعنى عقب آينده‌ايست كه هيچ بر موصوف مقدم نميشود بخلاف باقى كه در بعضى تقديم اجازه شده و بعضى تقديم در وصف را نيز اجازه كرده‌اند در صورتيكه موصوف تثنيه يا جمع باشد و يكى از دو موصوف مقدم باشد چون (جائنى زيد العاقلان و عمرو) اى تال: اين معناى لغوى تابع است ابو هلال عسكرى گفته:
فمثلى متبوع على كل حالة فان ينقلب وجه الزمان فتابع
فائدة: متابعت صفت براى موصوف از باقى توابع اشد است بحيثى كه بايد در بعضى موارد از چهار جهت با موصوف مطابقت كند و در بعضى از مواضع در دو جهت و متابعت در عطف بيان بلحاظ آنستكه چون صفت است و شيخ ناصيف يا زجى در مقامه انطاكيه گفته، قلت انى لك اتبع من الصفة للموصوف، و الزم من العاطف للمعطوف،
اصلا: منصوب بنزع خافض است يعنى على الاصل چنانچه بعضى گفته‌اند و ممكن مفعول مطلق باشد چون (فضلا)
و هو جنس: يعنى لفظ (تابع) جنس است شامل تمام توابع ميشود زيرا همه تابع براى متبوعند اى مكمل: بدانكه اتمام بر ازال? نقصان اصل گفته ميشود و اكمال بر ازاله نقصان عوارض اطلاق ميگردد چنانچه بچه اگر متولد شود و تمام اعضاى وى درست باشد او را تام الخلقة گويند و كامل الخلقه نخوانند و اگر انسانى داراى فضائل انسانيت و آداب شرعيه باشد او را مرد كامل خوانند نه انسان تام، و اگر گاهى تام گويند مسامحه است و در مانند (جائنى زيد العالم) عالم كه وصف است دلالت بر كمال زيد دارد نه بر تمام بودن او از اينرو شارح (متم) را به مكمل تفسير كرده و مراد از بودن صفت كامل‌كنند? متبوع اين است كه صفت دلالت كند بر معنائى كه در موصوف است چون (زيد العالم) يا بر معنائى كه در متعلق متبوع است چون (جائنى زيد العالم ابوه) ما سبق: يعنى متبوع فصل: يعنى قيد (مكمل) عطف نسق و بدل را خارج ميكند زيرا آنها براى ايضاح و تخصيص وضع نشده‌اند تا مكمل. و دلالت بر معناى حاصل در متبوع كنند، و اگر گاهى بدل ايضاح مبدل منه كند عرضى است
بوسمه: بدانكه وصف بر دو قسم است ?1?-آنكه بوسم موصوف است يعنى بر معنائى كه در موصوف است دلالت دارد چون (زيد العالم) اينقسم را وصف حقيقى خوانند و او را وصف غير سببى نيز گويند و وصف بعلامت موصوف نيز نامند ?2?-آنكه بوسم متعلق موصوف است يعنى بر معنائى كه در متعلق موصوف است دلالت ميكند چون (زيد العالم ابوه) زيرا علم براى پدر زيد است كه متعلق زيد است نه براى خود زيد كه موصوف است، اينقسم را وصف سببى گويند و نعت غير حقيقى نيز خوانند، و صفت بعلامت متعلق موصوف نيز نامند.
او وسم ما: يا بعلامت چيزيكه بآن ما سبق يعنى موصوف بستگى پيدا كرده آن چيز و هذا فصل: يعنى قيد بوسمه الخ فصل دوم است كه عطف بيان و تاكيد را خارج ميكند چون اين دو دلالت بر معنائيكه در متبوع يا متعلق او باشد ندارند چون در عطف بيان دوم دو اسم، عين اول است و در تاكيد اسم دوم نفس شيئى و خود اوست نه معناى آن،
و شمل قوله: بعضى گفته‌اند تعريف نعت شامل بعضى از اقسام نميشود چون مدح و ذم و ترحم و مانند اينها شارح براى رفع اشكال گويد قول مصنف كه گفت (متم ما سبق) شامل ميشود وصفى را كه مخصص موصوف است مانند (فتحرير رقبة مؤمنة) زيرا (رقبة) كه مراد بآن بنده است دو قسم است مؤمنه و غير مؤمنة و قيد (مؤمنة) كه صفت است رقبه را اختصاص داد و نيز شامل ميشود وصفى را كه توضيح موصوف ميكند مانند (مررت بزيد الكاتب) زيرا در شهر دو زيد است يكى كاتب و ديگرى غير كاتب بواسطه وصف كاتب موصوف واضح گشت و احتمال غير كاتب زائل شد،
فائدة: تخصيص در نزد قوم عبارتست از تقليل اشتراك كه در نكرات واقع است مانند (جائنى رجل عالم) زيرا رجل مشترك بين عالم و جاهل است و بواسطه عالم اشتراك تقليل يافت و توضيح عبارتست از رفع احتمال كه حاصل در معارف است چون (جائنى زيد التاجر) زيرا زيد علم است براى دو نفر كه يكى تاجر است، و ديگرى غير تاجر و بواسطه (التاجر) احتمال غير تاجر مرتفع شد ولى در نزد ارباب بيان بر هردو قسم تخصيص اطلاق ميشود،
و يلحق به: و بقسم تخصيص و ايضاح ملحق ميشود چند قسم ديگر ?1?-آنچه كه موجب مدح موصوف است چون اَلْحَمْدُ لِلّ?هِ رَبِّ اَلْع?الَمِينَ زيرا رب العالمين مدح (اللّه) ميكند ?2?-آنچه كه باعث مذمت موصوف است مانند (اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم) زيرا (الرجيم) بمعناى رانده شده از درگاه حق، مذمت شيطان دارد ?3?-وصفيكه موجب ترحم بر منعوتست چون (اللهم ارحم عبدك المسكين) زيرا (المسكين) موجب ترحم‌كردن بر عبد است ???-نعتيكه مؤكد موصوف است چون (لا تتخذوا الهين اثنين) زيرا اثنين تاكيد ميكند (الهين) را چون الهين بر دو تا دلالت ميكند
و يلحق به: و وجه الحاق اقسام اربعه بدو قسم سابق آنستكه اوصاف مذكوره قبل از علم بآنها براى تخصيص است اگر موصوف نكره باشد و براى ايضاح است اگر معرفه باشد چنانچه بعد از علم بآنها براى مدح يا ذم و غير اينهاست ما يمدحه: و بودن وصف براى مدح يا ذم و غير اينها در صورتى است كه موصوف معين باشد بدون صفت و اگر معين نباشد وصف مخصص خواهد بود و تعيين چنانكه گفته‌اند بيكى از دو قسم است ?1?- آنكه براى او مشارك در آن اسم نباشد ?2?-آنكه مخاطب او را قبل از ذكر وصف بشناسد او يرحم عليه: يعنى وصفيكه رحم ميآورد بر آن موصوف نحو الحمد لله: مثال بطريق لف و نشر مرتب است كه برخلاف اصل است زيرا اصل لف و نشر مهوش است.
فائدة: در آيه (لا? تَتَّخِذُوا) خلاف است در اينكه لفظ (اثنين) براى چه فائده آورده شده، و كدام‌يك از توابع است از كلام بعضى چنين استفاده ميشود كه وصف براى توكيد است مانند (امس الدابر) و از كلام جمعى عطف بيان مستفاد است و از كلام شطرى تاكيد اصطلاحى مستفاد ميشود چنانچه شارح علامه از كلام كشاف فهميده و حق آنستكه وصف اصطلاحى است نه عطف بيان يا تاكيد و فائده‌اش تقرير مقصود و بيان مراد است باينكه منظور از (الهين) عدد است نه جنس و تفصيل مطلب را در مفصل در شرح مطول بيان كرده‌ايم
فليعط فى التعريف: بدانكه وصف بنا بر آنچه ذكر شد بر دو نوع گرديد ?1?- وصف حقيقى ?2?-وصف سببى قانون در قسم اول آنستكه با موصوف در چهار چيز از ده چيز مطابقت كند ?1?-از اعاريب ثلاثه يكى ?2?-از تعريف و تنكير نيز يكى ?3?-از تذكير و تانيث نيز يكى ???-از افراد و تثنيه و جمع نيز يكى مانند جائنى زيد العالم و الزيدان العالمان و الزيدون العالمون و جائتنى هند العالمة و الهندان العالمتان و الهندات العالمات و قانون در قسم دوم آنستكه در دو چيز از ده چيز مطابقت كند يكى از اعاريب ثلاثه يكى از تعريف و تنكير در دوتاى ديگر جائز الوجهين است و حاصل آنكه در مطابقت در اعراب و تعريف و تنكير در وصف سببى و حقيقى هردو لازم است چنانچه مصنف متعرض هردو شده و مطابقت در دو تاى ديگر در وصف سببى لازم نيست مانند (جائنى رجل قائمة امه) و (جائنى الرجلان العالمة اختهما) و مانند اينها،
فليعط: چنانچه بايد اعراب موصوف بصفت عطا شود چه سببى باشد و چه حقيقى بايد تعريف و تنكير موصوف نيز بصفت عطا شود چه سببى باشد و چه حقيقى ما ثبت لما تلى:
اصلش بوده (لما تليه) يعنى آنچه ثابت شده براى چيزيكه صفت عقب آمده آنچيز را و آنچه كه صفت عقب او آمده موصوف است يعنى بايد صفت عطا شود آنچه را كه براى موصوف از تعريف و تنكير ثابت است فيجب ح: در صورتيكه موصوف معرفه باشد بايد يا موصوف اعرف از صفت باشد چون (جائنى زيد العالم) زيرا علم اعرف از ذو اللام است يا مساوى با صفت باشد چون (جائنى الرجل الفاضل) و بودن صفت اعرف از موصوف صحيح نيست كامرر:
موصوف و صفت هردو نكره‌اند و در چهار چيز مطابقت دارند و بالرجل الفاضل: موصوف و صفت در تعريف مساويند و نيكو آن بود كه يكمثال هم براى بودن موصوف اعرف ذكر كند چون (مررت بزيد العالم) و مانند قول متنبى در وصف عبد الواحد ابن عباس كاتب بنا بر توصيف
كبنان عبد الواحد الغدق الذى اروى و آمن من يشاء و افزعا
الحازم اليقظ الاغر العالم الفطن الا لد الاريحى الا روعا
الكاتب اللبق الخطيب الواهب الندس اللبيب الهبر زى المصقعا
و هو: و در صورتيكه موصوف تثنيه يا جمع و مذكر يا مؤنث باشد طريقه وصف با موصوف طريقه فعل با فاعل است باينگونه كه اگر صفت ضمير مستتر راجع بموصوف را رفع دهد مطابقت در اين امور لازم است چون (جائنى الزيدان القائمان، و مررت بالزيدين القائمين) و جائنى هندان القائمتان) و (مررت بالهندات القائمات) چنانكه در باب فعل گفته ميشود (الزيدان قاما) و (الزيدون قاموا) و (الهندان قامتا) و (الهندات قمن) و اگر ضمير بارز يا اسم ظاهر را رفع دهد مطابقت در امور مذكوره نميكند و رعايت حال موصوف مقدم نميشود بلكه در افراد و تثنيه و جمع و تذكير و تانيث رعايت ما بعد صفت ميشود مانند (مررت برجل قائمة جاريته) و (مررت برجل قائمة جاريتاه) ، چنانچه در فعل گفته ميشود (مررت برجل قامت جاريته (و مررت برجل قامت جاريتاه) و بر اين باقى را قياس كن كالفعل: يعنى مانند فعلست با فاعل كه اگر فاعل ضمير مستتر باشد مطابق آورده ميشود و اگر اسم ظاهر يا ضمير بارز باشد مطابق آورده نميشود مگر بنا بر لغت (اكلونى البراغيث) كه پيش از اين شرح داده شد فى التثنية و الجمع: و در تذكير و تأنيث و مطابقت در اعراب و تعريف و تنكير مطلقا است و الظاهر: يعنى و ان رفع اسم الظاهر فلا: يعنى فلا توافق الوصف الموصوف يعنى (جائنى رجل قائم اخواه) گفته ميشود بلفظ مفرد نه (قائمان) بلفظ تثنيه مگر بنا بر لغت (اكلونى) كه لغت (از دشنوئه) است تا از ابتداء فهميده شود كه اسم بعد چگونه است (اكلونى) بايد (اكلتنى) گفته شود يا (اكلنى) چون فاعل اسم ظاهر است ولى با الحاق علامت آمده مانند صورت اسناد بضمير چون (البراغيث اكلونى) اذا رفع ضميره: چون (جائتنى هند القائمة) و الا:
كه ضمير موصوف مونث را رفع ندهد بلكه ضمير بارز را رفع دهد يا اسم ظاهر را در تانيث موافقت نميكند مانند (جائنى هند القائم هى) و مانند اينمثال، فاقف: پيروى كن از نحاة آنچه كه آنها از استعمال عرب پيروى نموده‌اند كابنين: يعنى مثال نعت سببى و غير سببى مانند اين مثال كه گويا شعر است.
كابنين برين شج قلباهما و امراتين حسن قلباهما
زيرا (برين) صفت حقيقى براى ابنين است و در چهار چيز از ده چيز با او مطابقت كرده و (شج) صفت غير حقيقى براى ابنين است زيرا حقيقة صفت براى (قلباهما) است در اعراب و تنكير و تذكير با موصوف موافقت كرده و در تثنيه بودن موافقت نكرده و (حسن) صفت براى امراتين است بنوع وصف سببى در اعراب و تنكير با او موافقت كرده و در تانيث و تثنيه بودن با او موافقت نكرده چنانچه هويدا است (برين) بفتح باء تثنيه (بر) مخفف بار بمعناى نيكوئى‌كننده (شج) در اصل (شجى) بر وزن (خشن) بوده و اعلال شده و معناى مثال هويدا است.
خلاصة: مانند (مررت برجل حسن) وصف حقيقى است زيرا حسن حال و صفت اوست واقعا و مانند (جائنى رجل حسن غلامه) وصف اعتبارى و سببى است زيرا بودن مرد نيكوغلام، صفتى است براى او ولى اعتبارى نه حقيقى و از شعر مصنف فرق بين دو قسم هويدا نشود و خلاصه فرق آن شد كه وصف بحال موصوف پيروى موصوف ميكند در ده امر باينكه در هركلامى چهار تا از آنها موجود است و وصف بحال متعلق موصوف در اعراب ثلاث و تعريف و تنكير مطابقت ميكند و در هركلامى دو تا از آنها حاصل است و در پنج تاى ديگر مانند فعلست با فاعل باينكه اگر فاعل مفرد يا تثنيه يا جمع باشد مفرد آورده ميشود مانند فعل و اگر فاعل مذكر باشد مذكر آورده ميشود مانند فعل، و اگر مؤنث حقيقى باشد بدون فاصله مونث آورده ميشود چون فعل، و اگر فاعل مؤنث مجازى يا مؤنث حقيقى با فاصله باشد جائز الوجهين است نيز مانند فعل، و رفع دادن صفت، ضمير مستتر موصوف را منحصر در وصف حقيقى است و رفع دادن صفت اسم ظاهر را منحصر در وصف اعتبارى است و رفع دادن ضمير بارز نيز در وصف حقيقى است و بعضى گفته‌اند در مانند (مررت برجل حسن وجهه) در صورت نصب و جر وجه وصف اعتبارى و رافع ضمير است فافهم.
فائدة: بدانكه صفت اگر اسم تفضيل با (من) باشد مطابق با موصوف آورده نميشود و اگر فعيل بمعناى مفعول و جارى بر موصوف باشد نيز مطابق آورده نميشود و اگر فعول بمعناى فاعل باشد نيز مطابق آورده نميشود اول چون (الزيدان افضل من عمرو) دوم چون (رأيت امرئة قتيلا) و سوم چون (جائتنى امرئة صبور) فافهم.
و انعت بمشتق: بدانكه صفت بر چهار قسم واقع ميشود ?1?-مشتق ?2?-شبه مشتق ?3?- جمله ???-مصدر اكنون در دو قسم اول سخن ميكنيم پس ميگوئيم مراد از مشتق در اينمقام چيزى است كه بر حدث و صاحب آن دلالت كند چون ضارب و مضروب و افضل و حسن و اسم زمان و مكان اگرچه مشتق‌اند بمعناى آنكه از مصدر ريخته شده‌اند ولى مراد از مشتق اينمعنى نيست و مقصود از شبه مشتق اسم جامدى است كه دلالت بر معنى ميكند مانند (ذا) كه اسم اشاره است و (ذى) بمعناى صاحب و منسوب چون بصرى و تميمى على حدث:
معناى مصدر مانند ضرب (و صاحبه) و مراد از صاحب كسى است كه حدث باو بستگى دارد چه بطريق صدور چون ضارب و چه بطرز وقوع چون مضروب و اگر (فاعله) ميگفت شامل اسم مفعول نميشد و الصفة المشبهة: و نيكو آن بود كه صيغ? مبالغه را نيز بياورد كصعب:
صفت مشبهه است بمعناى دشوار مانند (هذا امر صعب) شاعر پارسى گفته:
از غدر فلك طبع خسان صعب‌تر است وز هر دو فراق غم‌رسان صعب‌تر است
صعب است فراق يار دلبر ليكن محتاج شدن بناكسان صعب‌تر است
و صفى الدين حلى گفته:
و بناء العلاء صعب على من لم يكن عزمه شديد المبان
و اذا حاول المقصر نيل العز نادى و عزتى لن ترانى
درب: بر وزن خشن بدال مهمله بمعناى شخص داناى باشياء و تجربه‌كنند? آنها يعنى شخص داناى تجربه‌كار المجرب لها: يعنى تجربه‌كننده مر اشياء را شاعر تازى گفته:
لا تحمدن امرء حتى تجربه و لا تذمنه الا بتجريب
و شاعر پارسى كه گمانم شيخ شيراز است گفته.
مرد هنرمند هنرپيشه را عمر دو بايد كه در اين روزگار
تا بيكى تجربه آرد بدست با دگرى تجربه بندد بكار
كذا المشار به: شبه مشتق مانند ذا كه اينصفت دارد اشاره شده بسبب آن يعنى مانند (ذا) كه اسم اشاره و جامد است ولى قائم‌مقام مشتق است در دلالت نمودن بر معناى وصفى در مانند (مررت برجل هذا) و مانند ذو بمعناى صاحب در مثل (جائنى رجل ذو مال) كه بمعناى صاحب است و دلالت بر وصف دارد المنتسب: يعنى نسبت‌دارنده مانند (رجل تميمى جائنى) زيرا تميمى بمعناى منسوب الى التميم است.
فائدة: مانند سيبويه گويد صفت يا بايد مشتق باشد يا بتاويل مشتق و بعضى گفته‌اند تاويل بردن لازم نيست بلكه اگر جامد باشد و از او معناى وصفى اعتبار شده باشد كافيست و در مانند (رجل تميمى) لازم نيست بتاويل (منسوب) برده شود. بلكه چون خود تميمى اينمعنى را ميفهماند، وصفيت او كافيست بدون تاويل و شيخ جام گفته، و لما كان غالب موارد الصفة المشتقات توهم كثير من النحويين ان الاشتقاق شرط فى النعت حتى تاولوا غير المشتق الى المشتق،
فائدة اخرى: دلالت اسم جامد بر معناى واقع در متبوع يا در تمام موارد و حالات است چون بصرى، و تميمى. و ذو مال زيرا منتسب هميشه بر نسبت بسوى منسوب دلالت دارد و ذو مال بر صاحب مال دلالت ميكند و يا آنكه در تمام موارد نيست از اينرو در مورديكه دلالت ميكند توصيف بآن صحيح و در موضعيكه دلالت ندارد توصيف بآن ممتنع است مانند (الرجل) در مثل (مررت بهذا الرجل) زيرا (الرجل) بر ذات معين دلالت دارد و (هذا) بر ذات مبهم و خصوصيت ذات معين بمنزله معناى حاصل در ذات مبهم است از اينرو توصيف به (الرجل) صحيح است و در موارد ديگر بر اينمعنى دلالت نميكند مانند (الرجل خير من المرئه) و (الرجال قوامون على النساء) و مذهب بعضى آنستكه (الرجل) در مثال مذكور بدل از هذا است و بعضى او را عطف بيان دانسته‌اند فافهم.
فائدة اخرى شريفة: قوم گفته‌اند ضمير موصوف واقع نميشود زيرا معرفه ديگرى مانند او نيست تا مساوى با ضمير باشد يا واضح‌تر نيست تا صفت باشد و ضمير متكلم و مخاطب اعرف معارف و اوضح آنها است و توصيف براى هريك جائز نيست زيرا توصيف يا براى تخصيص است و آن در نكرات است و يا براى توضيح و اينمعنى در اينمقام تحصيل حاصلست چون چيزى از آنها اوضح نيست و ضمير غائب حمل بر آن دو ضمير شده اگرچه مبهم و نيازمند به توضيح است و كسائى توصيف ضمير غائب را در آيه (لا? إِل?هَ إِلاّ? هُوَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ) جائز دانسته و جمهور گويند (هو) اسمى است از اسماء پروردگار و (العزيز الحكيم) بدل يا صفت براى او است پس هو اسم ظاهر است نه ضمير و كسائى توصيف ضمير غائب را در مورد مدح و ذم و ترحم جائز دانسته و ضمير صفت نيز واقع نميشود چون دلالت بر معناى واقع در موصوف ندارد بلكه بر صرف ذات دلالت ميكند،
و نعتوا بجملة: بدانكه وصف ممكن است مفرد باشد و موصوف آن در اينصورت بر دو قسم است ?1?-نكره مانند مررت برجل فاضل ?2?-معرفه چون (رايت زيد العالم) و ممكن است جمله باشد و موصوف آن بايد نكره باشد يا لفظا و معنى مانند آي? (وَ اِتَّقُوا يَوْماً) و يا معنا فقط مانند شعر (و لقد امر على اللئيم) لفظا: و آنكه در لفظ نكره باشد در معنى نيز نكره است زيرا (من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى فافهم و اتقوا يوما: زيرا جمله ترجعون صفت براى (يوما) واقع شده و (يوما) در لفظ نكره است و در معنى نيز نكره است اگرچه مراد بآن روز قيامت است زيرا روز قيامت مبهم و غير معين است و لقد امر:
جمله (يسبنى) صفت براى (اللئيم) است و اللئيم اگرچه در لفظ معرفه است ولى در معنى نكره است چون از آن (لئيم) معين اراده نشده نحو و لقد: و اين جزء شعر است و تمامش اينگونه است
و لقد امر على اللئيم يسبنى فمضيت ثم اقول ما يعنينى
و بعضى او را منسوب بحضرت امير (ع) دانسته‌اند فاعطيت: و جمله صفت مانند جمله خبر است و هرحكميكه براى جمله خبر بود از احتياج برابط و متعلق بودن بعامل مقدر در صورتيكه ظرف يا جار و مجرور باشد براى جمله صفت نيز جاريست چون صفت در معنى خبر است ح: كه جمله صفت واقع شده من الرابط: بيان براى ما است يعنى عائد راجع بموصوف جز اينكه رابط در جمله خبر ضمير و غير ضمير واقع ميشود و رابط در جمله صفت نيست مگر ضمير جز آنكه ضمير يا مذكور است مانند دو مثال مذكور و يا محذوف است مانند قول شاعر (و ما شيئى حميت بمستباح) زيرا حميت صفت شيئى است بتقدير (حميته) اذا كانت ظرفا: مانند (رأيت رجلا فوق السطح) و (رأيت صقرا على الغصن) زيرا فوق و على الغصن متعلق به حصل يا استقراست و غير ذلك: و در اينكه رابط در جمله صفت يا مذكور است يا محذوف مانند رابط در جمله خبر، مما سبق ذكره؛ در باب مبتدا و خبر و امنع: بدانكه جمله خبر ممكن است انشائيه باشد چون (زيد هل رايته) و ممكن است خبريه باشد چون (زيد ضربته) ولى جمله صفت بايد خبريه باشد و انشائيه واقع نميشود زيرا در باب خبر لازم نيست مضمون خبر قبل از تكلم متكلم براى مخاطب معلوم باشد ولى در باب صفت چون بايد مضمون قبل از تكلم متكلم معلوم باشد و مضمون انشاء بصرف تكلم حاصل ميشود جمله انشائيه صفت واقع نميشود و (رجل زيد هل رايته جاء) درست نيست، و امنع هنا: در اينجا يعنى باب صفت.
ذات الطلب: مراد از جمله ذات الطلب، جمله انشائيه است و ان اتت: گويا كسى گويد بلكه در كلام عرب گاهى جمله انشائيه صفت واقع شده مصنف گويد اگر از كلام عرب موردى برسد قول در تقدير بگير تا جمله خبريه شود نه انشائيه مانند قول عجاح،
جاؤا بمذق هل رأيت الذئب قط حتى اذا جن الظلام و اختلط
زيرا جمله انشائيه (هل رأيت الذئب) صفت براى (مذق) واقع شده بتقدير (مقول فى حقه هل رايت) پس ايرادى نيست تصب: مجزوم است و جواب براى شرط مقدر بتقدير (ان تضمر القول تصب) جاؤا بمذق: يعنى آوردند بيك شير مخلوط بآب كه اينصفت دارد گفته شده درباره آن و وصف آن، آيا ديد? گرك را هرگز الخ تنبيه: بدانكه در جمله صفت سه شرط لازم است ?1?-بودن موصوف نكره لفظا و معنى يا معنى فقط ?2?-بودن جمله داراى رابط ?3?-بودن جمله خبريه و بانتفاء هريك وصف ممتنع است مگر بتاويل.
و نعتوا بمصدر: بدانكه قسم چهارم از آنچه صفت واقع ميشود مصدر است و در او افراد و تذكير واجب است در تمام احوال موصوف بنا بر تقدير مضاف مانند (امرئة رضى) يعنى ذات رضى و (عدلين رضى) يعنى ذوى رضى و (رجال رضى) يعنى ذو و رضى و (هندات رضى) يعنى ذوات رضى على تقدير مضاف: قبل از مصدر كه مطابق با موصوف است در افراد و تثنيه و غير اين دو فالتزموا لذلك: پس واجب كرده‌اند بجهت اين تقدير مضاف افراد و تذكير را براى مصدر و اگرچه بوده است موصوف بخلاف آن افراد و تذكير يعنى موصوف مفرد مؤنث است يا جمع مذكر و غير اينهاست امرئة رضى: در مثال اول موصوف مفرد مؤنث و در دوم تثنيه مذكر است و مصدر در هردو مفرد مذكر آورده شده بتقدير ذات در اول و ذوى در دوم فائدة: گفته‌اند شرط صفت واقع شدن مصدر سه چيز است ?1?-مفرد مذكر باشد ?2?-مصدر ثلاثى باشد ?3?-مصدر ميمى نباشد و چون بودن مصدريكه اسم معنى است صفت براى اسم ذات صحيح نيست چنانچه خبر بودن آن درست نيست كوفى مصدر را بتاويل اسم فاعل و مفعول ميبرد و بصرى مضاف تقدير ميگيرد و سر التزام افراد و تذكير در مصدر بنا بر دو قول آنستكه مصدر از حيث اصل تانيث و جمع و تثنيه ندارد و او را در اينمقام بر طبق اصل جارى كرده‌اند و بعضى اينمقام را نه بتاويل مشتق ميبرد و نه بتقدير مضاف ميداند بلكه حمل مصدر بر ذات ميكند براى مبالغه در آن صفت و هويدا است كه مصنف مذهب بصرى را در شعر آورده نه مذهب كوفى را فافهم.
و لا ينعت: بدانكه صفت يا مشتق است و يا جامد اول بر يكقسم شد، و دوم بر سه قسم 1-شبه مشتق 2-جمله 3-مصدر، شارح گويد غير آنچه ذكر شد از جوامد صفت واقع نميشود و نعت غير واحد: بدانكه اگر موصوف متعدد شود صفت آن بر دو قسم است 1-آنكه در معنى مختلف است مثل آنكه يكى كاتب و يكى شاعر است 2-آنكه در معنى متحد و مؤتلف است مثل اينكه هردو شاعر يا هردو كاتبند قانون در قسم اول جدا آوردن وصف است باينكه يكى را بر ديگرى عطف بگيريم مانند (مررت برجلين عالم و جاهل) يا كاتب و شاعر و قاعده در قسم دوم تثنيه آوردن يا جمع آوردن است چون (مررت برجلين عاقلين) يا (مررت برجال شعراء) و نعت غير واحد: يعنى وصف موصوفيكه غير يكى است و آن غير واحد موصوفى است كه تثنيه و يا جمع است و لا يكون: وصف موصوف غير واحد نيست مگر متعدد زيرا تعدد موصوف مستلزم تعدد صفت است معناه: معناى آن نعت حتما و قطعا، و قطعا بمعناى حتم و جزم و مسلم است شيخ جام گفته:
اگر هردم زنى صد تيغ بر ما بريدن از تو نتوانيم قطعا
اذ ائتلف: نه زمانيكه وصف معنايش موافق باشد باينكه وصف هردو عالم يا جاهل باشد و ائتلف در مقابل اختلف است شاعر گفته:
لفظى و لفظك فى الشكوى قد ائتلفا يا ليت شعرى فقلبانا لم اختلفا
مررت برجلين عاقلين: چون معناى وصف موافق است جدا نياورده و يكى را بر ديگرى عطف نگرفته و نگفته عاقل و عاقل و نعت معمولى: و اكر دو عامل در كلام باشد بر چهار گونه تصور ميشود ?1?-آنكه دو عامل در معنى و عمل متحد باشند چون (ذهب زيد و انطلق عمرو العاقلان)?2?-آنكه در معنى و عمل مختلف باشند چون (ذهب زيد و اكرمت عمروا العاقلان)?3?-آنكه در عمل مختلف و در معنى متحد باشند مانند (جاوزت عمرا و مررت بزيد الشاعران)???-آنكه در معنى مختلف و در عمل مؤتلف باشند مانند (مشى زيد و سار بكر الفاضلان) قانون در قسم اول تابع آوردن صفت است براى موصوف در حكم اعرابى و قانون در سه قسم ديگر قطع‌كردن تابع است از تابعيت باينكه يا مرفوع باشد و خبر براى مبتداى محذوف يا منصوب باشد و مفعول براى فعل محذوف زيرا اتباع در سه صورت اخير مستلزم مسلط ساختن دو عامل مختلف است بر معمول واحد از جهت واحد باعتبار اينكه عامل در موصوف، عامل در صفت است وحيدى: صفت براى عاملين است نه معمولى بغير استثنا: يعنى بدون استثنا كردن موردى و تخصيص دادن حكم اتباع را بصورتى غير صورتى زيرا بعضى حكم را اختصاص داده باينكه دو معمول فاعل باشند چون (انطلق عمرو و ذهب بكر العاملان) يا دو معمول خبر مبتدا باشند مانند (هذا زيد و ذاك بكر الشاعران) و در مانند (بجلت زيدا و اكرمت بكرا العاقلان) اتباع را منع كرده‌اند مصنف گويد حكم مطلق است فان اختلف العاملان: و اختلاف بر سه قسم است ?1?-آنكه در معنى و عمل هردو باشد ?2?-آنكه در معنى فقط باشد ?3?-آنكه در عمل فقط باشد وجب القطع: قطع از تابعيت باينكه مرفوع باشد اگر موصوف منصوب يا مجرور است يا منصوب شود اگر موصوف مرفوع يا مجرور است (و للقوم فى هذا المقام كلام)
و ان نعوت كثرت: و اگر موصوف يكى و صفت متعدد باشد بر چند قسم تصور ميشود ?1?-آنكه موصوف در معلوميت حاجتمند بذكر تمام است در اينصورت قاعده تابع آوردن تمام آنها است براى موصوف مانند (جائنى زيد النحوى الفقيه المتكلم در صورتى كه سه نفر باشند كه اسمشان زيد است جز اينكه يكى نحوى و متكلم است، و يكى نحوى و فقيه است و يكى فقيه و متكلم است و هويدا است كه تعيين موصوف بواسطه ذكر هرسه وصف است ?2?-آنكه موصوف بدون ذكر آنها معين است قاعده در اينقسم تابع آوردن تمام يا قطع‌كردن تمام است مانند (يسبح لله اَلْمَلِكُ اَلْقُدُّوسُ اَلسَّلا?مُ اَلْمُؤْمِنُ اَلْمُهَيْمِنُ اَلْعَزِيزُ اَلْجَبّ?ارُ اَلْمُتَكَبِّرُ الخالق المصور)3-آنكه موصوف مذكور در تعيين مراد به بعضى محتاج است چون مشارك دارد، و به بعضى ديگر غير محتاج است چون مشارك ندارد قانون در اينقسم آنستكه قسم اول را تابع آورده و قسم دوم را از تابعيت قطع كرده بشرط آنكه قسم تابع را بر قسم منقطع مقدم داشته تا قسم متبوع از قسم مقطوع تميز داده شود مانند (جائنى زيد العارف الزاهد الحكمى النحوى الصرفى الفقيه) فافهم و تامل و قد تلت اسماء: مراد از اسم موصوف است وجوبا: اتباع واجب و قطع غلط است چون موصوف معين نميشود كلها: مفعول اقطع و اتبع است بطريق تنازع يعنى اقطع كلها يا اتبع كلها ان يكن الموصوف معينا بدونها اين قسم ديگر است او بعضها: اين اشاره بقسم سوم است يعنى بعضى را قطع كن بعضى را تابع بياور در حاليكه آشكارا كننده باشى وصف متبوع را از نعت مقطوع ان كان: اگر موصوف معين باشد بآن بعض دون غير آن بعض يكقسم را قطع كن و يكقسم را تابع بياور بشرط تقديمه: يعنى تقديم بعض متبوع بر بعض مقطوع نه عكس زيرا مستلزم اتباع بعد از قطع است و نحاة گفته‌اند (لا يجوز الاتباع بعد القطع) چون مستلزم فصل باجنبى است و ارفع او انصب: بدانكه در صورت قطع صفت از صفتيت جائز است رفع آن تا خبر براى مبتداى محذوف باشد و جائز است نصب آن تا مفعول فعل محذوف باشد و حذف آن مبتدا و فعل محذوف واجب است را فعاله: آن نعت مقطوع را الحمد للّه:
زيرا (الحميد) در اصل مجرور و صفت بوده و چون قطع شده مرفوع و خبر براى مبتداى محذوف كه هو است قرار داده شده و سابق بر اين گفته شد كه حذف مبتدا در مواردى واجب است كه يكى از آنها اينمورد است حمالة الحطب: در اصل مرفوع و صفت امرئة بوده و اكنون مقطوع و منصوب، و مفعول براى فعل مقدريكه لازم ميباشد قرار داده شده.
فائدة: قوم گفته‌اند اگر نعت مقطوع براى مدح يا ذم يا ترحم باشد حذف مبتدا در صورت رفع و حذف فعل در صورت نصب لازم است و اگر براى غير آنچه مذكور شد باشد حذف لازم نيست بلكه ذكر جائز است و شعر مصنف گويا نظر بقسم اول دارد و از اينرو مثال شارح يكى براى مدح بود و يكى براى ذم و نيكو آن بود كه ترحمى كند و مثالى براى مترحم آورد مانند (مررت بعبدك المسكين) بتقدير (ترحم) اللهم ارحمنا و اغفر لنا و اجعل عاقبة امرنا خيرا و ما من المنعوت: بدانكه براى موصوف و صفت چهار حالت تصور ميشود ?1?-ذكر هردو و اين اصل و كثير است ?2?-حذف هردو و اين برخلاف اصل و قليل است و شايد هيچ نيامده باشد فافهم ?3?-حذف موصوف بدون صفت ???-حذف صفت بدون موصوف مصنف گويد دو قسم اخير جائز است در صورتيكه محذوف هويدا باشد و قرينه بر محذوف دلالت كند جز آنكه حذف موصوف زياد و حذف صفت اندك است و عندهم قاصرات: زيرا در اصل حور قاصرات الطرف) بوده موصوف كه حور است حذف شده و صفت باقى مانده و حور جمع احور و حوراء بمعناى آنكه داراى چشم وسيع است كه سياهى چشم و سپيدى آن خالص باشد ابن وردى گفته:
ارى المعرة عينا زانها حور لكن حاجبها بالحور مقرون
ما ذا الذى يصنع الطاعون فى بلد فى كل حين له بالحور طاعون
و ابو طيب متنبى گفته:
يبكى عليه و ما استقر قراره فى اللحد حتى صافحته الحور
و ديگرى گفته:
ان يكن مفردا بغير انيس فعسى ان يكون بالحور آنس
قاصرات الطرف: يعنى كوتاه‌چشمان كنايه از آنكه بغير شوهر خود ننگرند و امرء القيس گفته،
من القاصرات الطرف لو دب محول من الذر فوق الاتب منها لاثرا
فلم اعط: و مانند قول عباس بن مرداس:
و قد كنت فى الحرب ذا تدرء فلم اعط شيئا و لم امنع
زيرا در اصل (فلم اعط شيئا طائلا) بوده و صفت طائل است حذف شده بمعناى نافع و مفيد.