جلسه 85
* متن
*
بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: درس خارج فقه بحث طهارت
شماره نوار: 85 آ
نام استاد: آية الله تبريزى
تهيه شده در سال 1365 ه.ش
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم.
كلام در اين مسئله بود اگر قول ذواليد مخالفت كرد با بينه تعارض واقع شد ما بين قول ذواليد و البينه مثل اين كه فرض بفرماييد ذواليد خبر مىدهد از نجاست شىء. اونى كه در يدش هست او نجس است ولكن بينه شهادت مىدهد به طهارت اون شىء. اين شىء بالفعل پاك است. اونجا ايشان فرمود قدمت البينه. بينه مقدم مىشود بر اخبار ذواليد. بعد در كلامش يك استثنايى زده است، الاّ اذا كانت بينة مستندت الى الاصل. اگر اين بينه در شهادتش فرض بفرماييد به طهارت الشىء مستند به اصل بوده باشد، به اصل اعتماد كرده است. در اين شهادتش به طهارت. در اين صورت بينه مقدم بر اخبار ذواليد نمىشود. مثلا اون شخصى كه فرض كنيد شهادت مىشود عادلين بر طهارت شيئى، مىگفتند اين مثلا وقتى كه طاهر بود بلا شبهة بعد شك كردند در بقاء اون طهارت و نجاست اون طهارت. استسحاب كردن بقاء اين طهارت را. و به استسحاب الطهاره شهادت در طهارت دادند. و ذواليد مىگويد بر اين كه اين شىء نجس است و نجس شده است. در اين صورت مىفرمايد بينه ملغى است و يقدم قول ذواليد. قول ذواليد مقدم مىشود. و توضحى الكلام فى المقام اين است يك بحثى هست كه انشاء الله در بحث شهادات خواهيم رسيد و اون اين است آيا شهادت العدلى كه اعتبار داده است شارع به او و به او در باب دعوى و منازعات، دعواى مدعى ثابت مىشود اون شهادت العدلين اخبار واقعه است العلم بها، بلكه بالاتر از علم عن حس بها كه بايد اون واقعه را احساس بكند. حاضر به اون واقعه بشود كه اون واقعه را شهادت مىدهد. علم به اون واقعه معتبر است، و احساس به اون واقعه معتبر است؟ يا به كل حجتى كه واقعه را عادل احراز كرد مىتواند اخبار بدهد؟ و اخبار او، وقتى كه ملزم به خبر عادل ديگر شد بينه ميشود.
در باب القضا فى الجمله بحث كرديم در باب شهادات مفصل خواهد آمد. خواهيم گفت بر اين كه اونى كه ظاهر شهادت العدلين كه در عناونى مأخوذ است ظاهرش اين است كه عدل بايد... واقعه بوده باشد. به احرازى كه اين علم است و اين محرز بوده باشد و احساس واقعه را داشته باشد. و اما اگر احساس واقعه نشد فرض كنيد مستندش در خبر يك حجتى شد مثل استسحاب مثل قائده يد، مثل اصالت الصحه و امثال ذالك من الحجج او داخل عنوان بينه نيست. اين دو عادلى كه مستندشون قائده يد است يا استسحاب است يا اصالت الصحت است اين داخل بينه نيست. خوب وقتى كه اين را، همين حرف را گفتيم اون وقت پر واضح مىشود در ما نحن فيه وقتى كه ذواليد مىگويد كه نجس است اون دو نفرى كه مىگويند پاك است و مستندشون هم استسحاب است. اصل اين بينه كه ما به او اعتبار مىداديم اون بينه را اعتبار مىداديم كه اون بينه در باب قضا مثبت دعوى است. او را مىگفتيم در باب غير قضا هم حجت است. اين بينه كه مستندش اصل است اين بنيه اون بينه نيست. اون شاهد عدلين بايد العدل و الحس به واقعه بوده باشد. اوست كه در باب غير قضا هم حجيت دارد. و اما اينى كه مستندش اصل است او اصلا اين بينه نيست و اين دليلى نداريم كه اصلا اين معتبر است. فقط اينها مستندشون اصل است. اون اصل استسحاب حجت است و من المعلوم استسحاب در صورتى حجت است كه شك در بقا داشته باشيم. اخبار ذواليد را وقتى كه شارع حجت كرد. شىء ولو حالت سابقهاش را طهارت است. ولكن وقتى كه ذواليد مىگويد اين فاره افتاده است و مرده است و نجس شده است ديگر استسحاب طهارت در... جارى نمىشود.
چرا؟ چون كه قول ذواليدى كه هست حجت است. فرمود در اون روايت كه بينه لمن يشترى هى استبه. قولش حجت است با بود حجت بر ارتفاع، ارتفاع حالت سابقه و انتفاعش، اين بينهاى كه مستندش اين اصل است قيمتى ندارد. و منهنا در ما نحنى چيزى كه هست در ما نحن فيه خبر ذواليد مقدم مىشود. و اگر كسى گفت در باب قضا اون بينهاى كه با او حقوق ثابت مىشود مطلق خبر العدلين است ولو مستند اون خبر العدلين حجت معتبره بوده باشد. علم و حس معتبر نيست. كما اين كه ظاهر كلام سيد حكيم در مقام اين است. كه مىفرمايد در اون بينه معتبره اونجايى كه واقعى كه خبر مىدهد عن حجت خبر بدهد او هم بنيه است و قول عدلين در او معتبر است. حتى بنا على هذا المسلك هم كسى بگويد اين هم بينه است، اين هم اعتبار دارد در صورتى كه مستند بينه معلوم بشود كه اصل است اون اخطار بينه بالاتر از علم وجدانى ما به اين اصل نمىشود كه اين شىء سابقا طاهر بود، الان نمىدانيم كه طهارتش باقى است يا نه؟ اخبار اين عدلين بالاتر از علم وجدانى ما نمىشود به اين اصل كه حالت سابقه دارد و بقائش مشكوك است. اين مورد اصل را كانّ ما بالوجدان عرض كرديم. ولكن در اين مورد اگر ذواليد خبر بدهد به نجاست، به تنجس شىء و حالت سابقه مترفع است چون كه شارع اون ذواليد را خبرش را اعتبار داده است، اون خبر ذواليد بعله رافع موضوع استسحاب ميشود. شك در بقا نداريم. چون كه اخبار ذواليد علم به انتفاع است. و على الجمله اگر قول عدلين را بگوييم حجت است در جاهايى كه معلوم شد مستند اخبار عدلين چيست ما اون مستند را بايد ملاحظه كنيم هم در باب قضا و هم در باب غير قضا. بدان جهت دو تا بينه اگر شهادت بدهد يكى مستندا الى حس الواقعه يكى تمسكا بالاصل و الحجه. به نحوى كه با اون علم به واقعه اون اصل و حجت ديگر اعتبار ندارد. اون بينهاى كه عن حس خبر مىدهد او مقدم است.
صاحب العروه هم كانّ همين جور است بينه را اعتبار مىدهد حتى در مواردى كه مستندش حجت معتبره بوده باشد. ولكن مع ذالك ملتزم ميشود در مواردى كه بينه مستندش معلوم شد اون مستند را بايد ملاحظه بكنيد. كه با اين معارض اون مستند بينه اعتبار دارد يا ندارد. بما اين كه با اخبار ذواليد اخذ به حالت سابقه نمىشود مع جهل بالوقاء و الاتفاق اين اخبار ذواليد حجت است بر اتفاق بدان جهت فتوا مىدهد در بينه اگر خبر ذواليد مقدم معارضه كرد بينه مقدم مىشود مگر اين كه مستند بينه اصل بوده باشد يعنى استسحاب. كه اگر اصل بوده باشد يا حجت ديگر، فرقى نمىكند، حجتى ديگرى بوده باشد كه با او اعتبار نمىماند با اخبار ذواليد. وقتى كه اخبار ذواليد شد، مستند او هم اصل شد نه اخبار ذواليد مقدم مىشود. مىدانيد رو اين حرف بينه ربما مستندش خبر ثقه مىشود. اين بينهاى كه شهادت مىدهد اين شىء پاك است چون كه ثقهاى خبر داده است به اين دو نفر عادل كه فعلا اين مايع پاك است. اين.. فعلا پاك است ولكن ذواليد خودش مىگويد كه نه اين شىء نجس است بالفعل. كه خبر ذواليد با خبر ثقه معارضه كرده است در ما نحن فيه كه يك وقت با اصل معارضه مىكرد يك وقت با خبر ثقه معارضه مىكند. اينجا هم بعضىها فرمودهاند بر اين كه در تنقيه هم دارد بر اين كه خبر ذواليد مقدم است. چرا؟ اونى كه بر خبر ذواليد مقدم است استسحاب دارد وجهش معلوم است. اما ذواليد چرا خبر مىدهد به نجاست او مقدم است بر خبر ثقه؟ اينجور فرمودهاند. فرمودهاند دليل اعتبار خبر ثقه در موضوعات از سيرة العقلائيه است و سيره عقلا در جايى كه قول عقلا معارضه كند با خبر ذواليد اينجور سيرهاى ما از عقلا احراز نكردهايم كه به اون خبر ثقه اعتماد بكنند. و قول ذواليد را كنار بگذارند. ما اينجور سيرهاى نيست عند العقلا. و اينجور سيرهاى را از عقلا احراز نكردهايم بر اين كه عقلا در مواردى كه خبر ثقه معارضه به قول ذواليد بشود، ذواليد معارضه نيست، متعارف است. در اين صورت عقلا به قول اون خبر ثقه اعتنا مىكنند. اينجور سيره احراز نشده است. خوب اين حرف تمام نيست. چرا؟ براى اين كه به خبر ثقه اعتماد نمىكند اما به قول ذواليد اعتماد مىكنند. بايد اين هم ثابت بشود كه سيره عقلا اين است كه به خبر ذواليد اعتماد مىكنند.
و اگر ايشان مرادش اين است كه متشرعه و امثال متشرعه در اين موارد به قول ذواليد اعتماد مىكنند اين بر ما محرز نيست. ما اعتراض نكرديم اين را كه خبر ذواليد با خبر ثقه معارضه كرد خبر ذواليد را مىگيرند ولو ثقه نباشد. خبر ثقه را ول مىكنند. و دليل، اگر مرادشون اين باشد كه دليل خبر ذواليد اطلاق دارد چون كه عقلا سيرهاشون محرز نيست و اون دليلى كه گفته است ذواليد خبرش معتبر است او اطلاق دارد. چه معارضه بكند به خبر ثقه ديگر، چه معارضه نكند. اون روايت مثلا كه مىگويد خبر ذواليد حجت است به اطلاق او تمسك مىكنيم. نه اين كه سيره متشرعه است. اطلاق اون دليل تمسك مىكنيم. و مىگوييم كه اون دليل مىگويد كه نه خبر ذواليد اعتبار دارد. خبر ثقه بر خلافش باشد يا نباشد. در جايى كه بينه بر خلافش باشد اون بينه مقدم مىشود كه بينه عن علم بوده باشد بواسطه روايات قضا. و امثال ذالك و اما در جايى كه خبر ذواليد معارضه بكند به خبر ثقه در سيره عقلا به اعتبار خبر ثقه نيست و دليل اعتبار خبر ذواليد اطلاق دارد. اگر اين را بفرماييد جوابش اين است كه ذواليد اگر خبر به طهارت بدهد دليل او روايت نيست. دليل او همان سيره متشرعه است. دليل او هم سيره است و معلوم نيست كه سيره متشرعه سيرهاى داشته باشند. يا آدم ثقه حسابى بر خلاف قول ذواليد گفته است كه ذواليد هم شخص ثقه نيست يك خرده لاابالى است يا تماما لاابالى است ثقه را ول مىكنند و اين قول لاابالى را مىگيرند در طهارت. اين اولا بعله دليل ندارد.
اما اگر ذواليد خبر به نجاست بدهد، اين چند تا روايت داشت در باب ذيط كه در ذيط متنجس فرمود بينه يستسبح به ولكن از اين روايات نمىشود گفت كه اين بر خبر ثقه مقدم است. وجهش اين است در اين روايات وظيفه بايع را شارع بيان مىكند. وظيفه مشترى را در اين بيع بايع كه در اين بيع بايع كه مشترى بايع بيان مىكند كه اين ذيط نجس است وظيفه مشترى هم با اين بيع بايع چيست؟ بايد چكار كند، وظيفه مشترى چيست؟ به بايع مىگويد بر اين كه بينه اذا بئته. وقتى كه فروختى او را بيان بكن يستسبح به تا اين كه مشترى استسحاب بكند به او، استسحاب كند نخورد نجس است. در اون روايت ديگر اين بود كه بينه... و ام الاكل فلا وظيفه مشترى اين است كه او بخرد براى استسباح براى اكل نخرد. ذيط و سمن چيزى است كه طهارت بعد از تنجس به اونها عارض بشود اين غير معقول است. چون كه ذيط وقتى كه نجس شد مضاف است ديگر مايع مضاف. سمن وقتى كه مايع شد و متنجس شد اينها ديگر پاك نمىشود. مفروض در اين روايات اين است كه بايع مىپرسد اون كسى كه بايع است مىپرسد فاره مرده است در ذيط. اين فاره مرده است در ذيط من اين را چكار بكنم؟ در يك روايت هم همين جور است. در يك روايت اينجور است كه بعله، فى جرز ما ذيط ما تقول فى بيع ذالك فقال بيعه و بينه لمن الاشترى يستسبح به تا استسباح بكند. در روايت ديگر اين بود كه سألته سعيد اعرض... كيف يصنع به؟ كه بايد مىگويد كه چكار بكند؟ مىگويد و ام الذيط... او نمىشود. اين در ما نحن فيه بايع فرض مىكند كه جرز اينجا مرده است، با اين ذيط چكار كند؟ مىگويد وظيفه تو اين است وقتى كه مىفروشى بايد به مشترى بگويى. مشترى هم بخرد تا به اين استسباح بكند. اونى كه خبر ثقهاى كه معارض فرض مىشود اگر خبر ثقه اين باشد كه اين پاك است، بعد پاك شده كه اين جور خبر ثقه كه مفروض است نمىشود در مقام. خبر ثقه اگر بوده باشد خبر ثقه بايد باشد كه فاره نمرده توش. اين مىگويد بر اين كه فرض مىكند فى حرز مات فى ذيط، اينجور فرض مىكند اين واقعه را. ما تقول بيع ذالك؟ بيع اين چه جور است؟ فرض فاره مرده است. در اين فرضى كه فاره مرده است به بايع مىگويد كه تو به مشترى بگو، مشترى كه مىخرد براى سراج بخرد ام البكر. وظيفه مشترى در اين بيع بايعى كه ذيطش اينجور است اين است. اين روايت متكفل وظيفه مشترى بما هو، هو نيست. وظيفه مشترى است بالاضافة لا بيع اين بايع. بايعى كه ذيطش اين جور است و مىفروشد و اين مىخرد اين بايد من اكل بخرد. و اما يك كسى پيدا مىشود به مشترى مىگويد بايع اشتباه كرده است اصلا تو اين ذيط فاره نمرده است اين خارج از فرض روايت است. كه وظيفه مشترى در اين صورت چيست اين خارج از روايت است. فرض روايت، وظيفه مشترى و وظيفه بايع است در اين ذيطى كه فاره توش مرده است بايع بايد بفروشد و به مشترى اعلام بكند مشترى هم در اين بيع به سراج بخرد. براى اكل نخرد. اما در اى ذيط يك كس ديگر پيدا بشود بر اين كه بگويد نه جرز نمرده است بايع اشتباه مىكرد اين خارج از فرض روايت است.
يعنى خارج از ظهور روايت است. ظهور روايت فرض وظيفه مشترى است بالاضافة الى بيعى كه بايعش مىگويد اين جور است. در اين بيع وظيفهاش اين است كه اين را روى سراج بخرد. بعد از خريدن كس ديگر پيدا شد گفت بابا اين اشتباه مىكند فاره تو اين نيافتاده بود من اونجا بودم اون حب ديگر بود، فاره توش افتاده بود اون وقت وظيفه مشترى چيست؟ اون هم ثقه است.ذواليد نيست ولكن مىگويد من در اون دكّان بودم او اشتباه كرده است فاره در اون يكى بود. اين جا وظيفه مشترى چيست؟ اين روايت ناظر به اين نيست. و على هذا الاساس در مواردى كه ثقه بر خلاف قول ذواليد را بگويد اينجا قول ذواليد مقدم بوده باشد كه ايشان در تنقيه فرمودند چه در اخبار طهارت چه در اخبار به نجاست اين را نمىشود فتوا داد. بدان جهت در جايى كه ذواليد بگويد پاك است اون ثقه مىگويد نجس است، اينجا بعله بخورد چون كه ذواليد گفت كه پاك است. يا بگويد نجس است اون ديگرى بگويد پاك است. نه اون قول ثقه ديگر اعتبارى ندارد نه از اين روايت اين معنا استفاده نمىشود. يك كلمهاى هم باقى ماند او را هم بگويم و بحث را خاتمه بدهم.
و اون بحث اين است بعضىها گفتهاند اين روايتى كه در روايت ذيط سمن وارد شده است اصل اين روايت دلالت ندارد كه قول بايع براى مشترى حجت است. چرا؟ براى اين كه اينجا سمن وقتى كه نجس شد از ماليت مىافتد. وقتى كه از ماليت افتاد يعنى ماليتش مىآيد پايين. سمن نجس مىشود. خوب بايع ديوانه نيست براى اين كه مال خودش را به آتش بكشد. خلاف واقع بگويد. اين پاك بوده. سمن توش نجس نيافتاده بود، فاره نيافتاده بود بگويد فاره افتاده. بدان جهت مشترى در اين موارد اطمينان پيدا مىكند اگر علم وجدانى هم پيدا نكرد اطمينان پيدا مىكند كه توش فاره افتاده معتبر براى مشترى اطمينان مشترى است نه قول البايع. قول البايع سبب الاطمينان است. بدان جهت در مواردى كه قول البايع موجب اطمينان نشود كه از اين روايات استفاده نمىشود كه اصلا. قول ذواليد در اون موارد هم معتبر است. اعتبار در ما نحن فيه بخصوصيتا فى المورد است. كه بايع اگر به نجاست خبر داد، مورد اين اخبار، مورد به نجاست است. مشترى اطمينان پيدا مىكند. جوابش را آن روز اشاره كردم مىخواهم تسريعا بگويم متوجه باشيد. اين حرف درست نيست چرا؟ براى اين كه اولا بايعى كه هست ربما از اون اشخاصى مىشود كه خصوصا در اين اهل بازار پيدا ميشود. كسى است كه در دينش متعصب است در طهارت و نجاست متعصب است بدان جهت روى اين حسابى كه هست مىگويد اين نجس است علم هم ندارد كه اين نجس است. چون كه او علم اجمالى دارد. فاره تو اين افتاد يا توى اون يادش هم درست نيست. بدان جهت به مشترى مىگويد كه اين را نخور، اين توش فاره افتاد. مشترى كه مىتواند بخورد. چرا؟ چون كه مشترى كه از محل اطلاعش خارج است اون يكى. اون مشترى كه مربوط به او نيست اونى كه در دكانش است. اينى هم كه به اين رسيده علم اجمالى ندارد. افرض بايع راست هم بگويد اشتباه هم نكند، ربما منشاء اخبار البايع علم اجماليش مىشود. وقتى كه علم اجمالى شد يا مىگويد تموت فيه الفاره، فاره كه توى اين ذيط مرده. اما بخصوصه يادم نيست كه اين بود يا اون يكى ديگر بود. بدان جهت هر دو تا را مىگويد. بدان جهت و ربما بايع اشتباه مىكند و ربما بايع اصلا مالك نيست كه دلش بسوزد. يك كسى است وكيل گذاشته است براى فروش دلش هم نمىسوزد. مىگويد بر اين كه اين نجس است. چون كه احتمال اين است كه موش توى اين افتاده باشد. مىگويد اين را نخور. اين جور مىفروشد، بايعش هم مىگويد عيبى ندارد اينجور بفروش چون شخص متدينى است بايد احياط بكند يا مىخواهد احتياط بكند. روى اين اساس اينجور نيست كه در اين موارد هميشه اخبار البايعى كه هست اطمينان بياورد. براى مشترى بر اين كه اين راست و فاره توش افتاده نجس شده. امام عليه السلام كه مىفرمايد بينه لمن الشترى فيفتى بخرد، للاستبح و ام الاكل فلا اين ظاهر اين روايت اين است كه وظيفه مشترى در اين بايعى كه بيان كرده است وظيفهاش ترك اين مسئله است.
اما اين مسئلهاى كه به شخص آخر بگويد بايع اشتباه كرده ثقهاى ديگر كما ذكرنا. در مواردى كه خبر ثقه با خبر ذواليد معارضه كرد ما نمىتوانيم فتوا بدهيم كه خبر ذواليد مقدم است. اون وقت خبر، ثقه حجت است او را هم نمىگوييم. بدان جهت در ما نحن فيهى كه هست رجوع به صاحب الاصول ميشود. هر موردى كه مورد اصابه نجاست است، استسحاب النجساسه، استسحاب الطهارت، قائده طهارت است رجوع به اونها ميشود. بعد ايشان مىرسد به مسئله طهارت البينتين. مىفرمايد در عروه اگر بينه طهارت با بينه نجاست معارضه كردند تساقطا. هر دو از اعتبار مىافتند. اگر بينه طهارت با بينه نجاست معارضه كرد هر دو از اعتبار مىافتند مگر اين كه معلوم بشود بينه طهارت، طهارت من باب مثال است فرقى نمىكند اون يكى هم همين جور است مگر معلوم بشود كه بينه طهارت مستند به اصل است. اون كسى كه شهادت به نجاست مىدهد او مستندش علم و وجدان است كه ظاهر كلام است. ولكن اون ديگرى كه شهادت مىدهد به طهارت اين، اين از باب تمسك به اصل است كه اين دو تا عادل به استسحاب طهارت تمسك كردهاند شهادت مىدهند. در اين صورت خوب معلوم است ديگر اون بينهاى كه هست، اون بينه قيمتى ندارد. چون كه اون بينه، بينه معتبره است و با علم به اين كه منجس بود توش افتاده است نوبت به استسحاب الطهاره نمىرسد. چون كه استسحاب الطهاره در صورتى است كه علم به وقوع منجس نبوده باشد. در ما نحن فيه كلامى هست، ممكن است كسى بگويد بر شما كه ما رواياتى كه دلالت مىكرد بر اين كه روايات قضا معتبر است ما از اون روايات استفاده كرديم، از اون روايات استفاده كرديم كه بينه در غير مقام قضا هم اعتبار دارد.
خوب در باب قضا اعتبار بينه چه جور است. اگر يك بينهاى مثبت بود و ديگرى نافى بود بينه نافى كه اعتبار ندارد. اگر مدعى هم بر دعواش بينه داشته باشد منكر هم كه نافى دعواى بينه است او هم بينه داشته باشد در باب قضا كه به بينه نافى كه قيمتى نيست. اگر اونجا اينجور بوده باشد گفتيم در باب قضا، قطع نظر از قضا هم اعتبار بينه همين جور است. بايد بينه مثبت با بينه نافى تعارض كردن بينه مثبت مقدم بشود. اين حرف را نفرماييد. چرا؟ چون كه در باب قضا هم گذشت اين كه مىگوييم در باب قضا بينه نافى اعتبار ندارد يعنى قاضى در حكمش نمىتواند اكتفا بكند به او از يمين منكر. يعنى منكر اگر بينه داشته باشد بر نفى، نفى دعواى مدعى ديگر قسم لازم نباشد به همان حكم بكند شارع قاضى نمىتواند. اما در باب قضا، بينه منكر، بينه مدعى را از اعتبار مىاندازد. ملتزم شديم. گفتيم اگر مدعى بينه بياورد به حقش منكر بر نفى اون حق بينه بياورد، بينه مدعى از اعتبار مىافتد. نمىتواند قاضى حكم كند به ثبوت... نوبت به حرف كه مىرسد بايد منكر قسم بخورد. يا در مواردى كه منكر مدعيش بينه ندارد، بايد قسم بخورد مىگويد آقا من قسم نمىخورم دو تا شاهد عادل آوردهام كه اون حق ندارد بر گردن من. بيخود مىگويد كه 100 هزار تومان طلبكارم از فلانى. من دو تا شاهد آوردم كه از او يك فلس نگرفتهام. من به او مديون نيستم. قاضى نمىتواند با اين حكم بكند بايد قسم بخورد. اين كه مىگويند بينه نافى در باب قضا اعتبار ندارد معناش اين است كه او مستند قضا نمىشود. يعنى يمين كه بايد قسم بخورد مقنى از يقين نيست اين نمىدانم بينه منكر. اين را شارع گفته است انما اقضى بينكم بالبينات و الايمان بينه مدعى بايد بياورد. چرا مگر مدعى بينه معتبره را آورد اون وقت مىرسد قسم مىخورد، منكر بايد قسم بخورد. جايى كه مدعى بينه آورده است ولكن بينهاش معارضه با بينه نافى است گفتيم بينه مدعى اعتبارى ندارد. انما اقضى بينكم بالبينات يعنى بينهاى كه قطع نظر از قضاى من معتبر است. بينه مبتلا به معارض اعتبار ندارد اين. چون كه مبتلا به معارض است. بدان جهت اين بينه مبتلا به معارض اين مدرك قضا نمىتواند بشود براى مدعى. مثبت حرف مدعى نمىتواند بشود. بدان جهت در ما نحن فيه هم همين را مىگوييم. مىگوييم يكى گفت نجاست بينهاى ديگر گفت طهارت هر دو تساقط مىكنند چون كه باب قضا نيست، حكم نمىكند. مىخواهد واقع را ثابت بكند اين مبتلا به معارض است. اگر مستمسك ما در اعتبار بينه اخبار قضا بوده باشد. باز بينه معارضه حجيتى ندارد و اگر بينه مسعده بوده باشد كه گفتيم بينه در او ظاهر در شهادت العدلين است اون هم همين جور است.
اين كه امام عليه السلام على تقدير صدور الروايه عنه عليه السلام فرمود الاشياء كلها على ذالك حتى يستقين غير ذالك او تقوم به البينه. ظاهر اون تقوم بالبينه يعنى بينه غير معارضه. ظاهرش اين است كه اون بينهاى كه بر حرمت قائل بشود يعنى بينهاى بر معارض ندارد. بينه، بينهاى بر حرمت قائم بشود. اين را ما در اين روايت ادعا نمىكنيم. يك چيزى يك قائده كلى مىگوييم يادتان باشد، دليل اعتبار هر شيئى اون صورتى كه صورت معارضه از خودش را، نه معارض از ديگرى را صورت معارض از خودش را نمىگيرد. اين كه مثلا امام عليه السلام مىفرمايد لا عذر فى... در احكام است ديگر. اين نمىگيرد اون جايى كه ثقه يك مطلبى را نقل كرده از امام، ثقه ديگر منافى او را ضد او را نقل كرده است. و نفى او را نقل كرده است. اين دليل اعتبار صورتى كه شىء از خودش معارض داشته باشد. نه از امارات ديگر. دليل اعتبار هر اصلى و دليل اعتبار هر امارهاى اون صورتى را كه معارض از خودش دارد اون صورت را نمىگيرد. اونجايى كه فرض كنيد خبر ثقه از امام عليه السلام جورى است و خبر ثقه آخر از امام عليه السلام نفى اوست اين را نمىگيرد لا عذر له. روى اين اساس هم كه در اين روايت مىفرمايد الاشياء كلها ذالك... يعنى بينهاى كه بينهاى ديگر او را نفى نكند. كه مبتلا به معارض نباشد يعنى بينهاى ديگر او را نفى نكند. چيزى ديگر نفى بكند عيبى ندارد. اين اطلاق روايت مىگيرد. بينه يك چيزى مىگويد ثقهاى ديگر ضد او را مىگويد يا عادل ديگر ضد او را مىگويد. يا فرض بفرماييد ذواليد ضد او را مىگويد. اين را مىگيرد كل شىء لك حلال حتى تقوم به البينه. تا مادامى كه بينه قائل نشده است اون خبر ثقه، ذواليد اينها اثرى ندارند. نفى مىكند. و اما معارض از خودش بوده باشد، نافى از خود بينه بوده باشد اين را نمىتواند بگيرد. روى اين اساس است در ما نحن فيهى كه هست دو تا بينه اگر با همديگر معارضه كردند هر دو از اعتبار ساقط مىشوند.
اون وقت مىماند بر اين كه در ذيل دارد مگر بينه احد البينتين مستند به اصل بوده باشد نه به وجدانى و واقعه. اونجا اون بينهاى كه مستند به اصل است از اعتبار ساقط مىشود. خلاصة الكلام در مقام اين وجهش را گفتيم، وجهش اين است كه مستند معلوم بشود خوب قيمتى ندارد اين بينه مىگويد بر اين كه منجس افتاده است و قولش هم عين به واقع است او مىگويد حالت سابقه را استسحاب مىكند طهارت را با علم بر اين كه منجس افتاده و حالت سابقه منقلب شده است مجالى بر استسحاب نمىماند ولكن اين تعارض البينات صورى دارد. يك صورتش اين است كه هر دو بينه از واقع خبر مىدهند عن احساس. كه اين را گفتيم بينتين تساقط مىكند. يك صورتش اين است كه يكى از واقع خبر مىدهد عن احساس بالواقعه عن حس بالواقعه و اون ديگرى مستند به حجت است به حجت معتبره من اصل كه فى نفسه معتبر است نه با بود اين بينه. فى نفسه معتبر است من اصل استسحاب است. چون كه اون دو تا عادلى كه مستند به استسحاب كردهاند ربما اين دو تا عادل تمسك به استسحاب كردهاند ربما اين دو تا عادل مىدانند كه نجس افتاده است ولكن مىگويند كه اينها عادلتش پيش ما ثابت نيست. اونها استسحاب طهارت مىكنند ولكن من اينها را عادل مىدانم. منى كه بينه پيش من قائم شده است من نمىتوانم استسحاب بكنم. چون كه من علم دارم به قول اينها به اصاله منجس استسحاب طهاره سابقى نمىشود. و هكذا مستند اونها مثلا خبر ثقه است. با بود اين بينه نوبت به خبر ثقه نمىرسد كما بينّا. صورت ثانيه اين است كه اهد البينة. خبر بدهد از واقعه عن حس بها و بينه ديگر مستند از حجت معتبرهاى بوده باشد كه اون حجت هم اعتبار دارد. براى خودشون هم معتبر است. در اين موارد اين بينهاى كه الحس بواقع خبر مىدهد او حجت است. و اما صورت ثالثه اين است كه هر دو مستند به حجت دارند. يكى خبر مىدهد به طهارت، تمسك مىكند فرض بفرماييد به اصالت الطهاره. يكى خبر مىدهد به نجاست تمسك به استسحاب النجاسه مىكند. يكى مثلا خبر مىدهد به طهارت، خبر به استسحاب الطهاره مىكند. يكى خبر از نجاست مىدهد اعتماد به خبر ثقه مىكند. چون كه خبر ثقهاى به اينها گفته است كه نجس است. اين جا ما بايد دو تا مستند را ملاحظه كنيم. قول عادلين را، 4 عادل را بگذاريم كنار. دو تا از اين طرف، دو تا از اون طرف مستندها را حساب كنيم. اگر مستندها در عرض هم بودند تساقطا در طول هم بودند در اعتبار مثل قائده طهارت و استسحاب مثل خبر ثقه و استسحاب الطهاره. اينجور باشد اون مستندى كه با وجود او نوبت به مستند ديگر مىرسد يا موضوع ندارد چون كه شك در بقا ندارد يا موضوع دارد ولكن اعتبار ندارد. مثل اين كه فرض بفرماييد مستند اينها خبر ذواليد است، مستند اونها خبر ثقهاى است كه معتبر نمىدانيم ما.
نقل كرديم كه فرمودهاند با خبر ذواليد خبر ثقه اعتبار ندارد. خلاصة الكلام بايد ما مستندها را ملاحظه كنيم. اگر با بود يكى از مستند به اون ديگرى موضوعى نماند يا اعتبارى نماند موضوع يعنى شك مرتفع شد ديگر اصل موضوع باقى نماند يا اين كه نه اعتبار ندارد با خبر ذواليد اون خبر ثقه مثل اين بوده باشد اونى كه مستندى كه اعتبار دارد بالفعل او را مىگيريم و اون ديگرى ملغى است.
|