جلسه 151

* متن
*

بسم الله الرحمان الرّحيم‏
موضوع درس: درس خارج فقه بحث نجاست‏
شماره نوار:151 آ
نام استاد: آية الله تبريزى‏
تهيه شده در سال: 1365 ه.ش‏
توسّط دفتر تبليغات اسلامى حوضه علميّه قم واحد صوت‏
اعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم. بسم الله الرحمان الرحيم
كلام در اقسام المسكر بود كه سه قسم از اين مسكر را بيان كرديم. قسم رابع در كلام شيخ انصارى كه نقل كرده است از تحفه مسك اين است كه در ناف اين حيوانى كه هست در ناف اين حيوان خون منجمد بشود. منتهى اين خون استحاله پيدا كند يا استحاله پيدا نكند، به آن نحوى است كه ديروز عرض كرديم كه استحاله محرز نيست. روى اين اساس، بعد از مدّتى كه هست، خارش پيدا مى‏كند در ناف حيوان، آن كيستى كه در ناف حيوان پيدا شده است و به واسطه خارانيدن و حكّش به اشياء او مى‏افتد كه آنهايى كه اهل سحارى هستند پيدا مى‏كنند. آن قسم از مسكر است. و فرموده است اين مسكرى كه در اين فعره پيدا مى‏شود، اين مسكر پاك است. يجوز الصّلاة فى و بلكه آن فاره‏اى كه ظرفش است آن هم پاك است.
قد بيّنا بر اينكه آنى كه متعارف بود از مسكر اين قسم رابع است. كه عرض كرديم صحيحه عبد الله ابن سنان داشت بر اينكه رسول الله (ص) مسكر را استعمال مى‏كرد آنى كه متعارف از مسكر است همين قسم رابع است كه گفتيم لا بعث به است. علاوه بر اين صحيحه عبد الله ابن سنان صحيحه على ابن جعفر هم دلالت مى‏كرد بر اينكه فارة المسكر و آن مسكرى كه در فاره است لا بعث به. فقط آنى كه ما مقيّد داشتيم، ملتزم شديم كه او از فاره طاهره و مسكر طاهر خارج شده است آن فعره‏اى است كه از ميته جدا بشود. از حيوان ميته جدا بشود، او را گفتيم به قرينه صحيحه عبد الله ابن جعفر كه فرموده است اذا كان ذكىًّ كه ظاهرش اين است كه فاره ذكى بوده باشد معنايش اين است كه مأخوذ من الميته نبوده باشد. مراد اين است. آن كه مأخوذ من الميته است، او را حكم كرديم به نجاست.
وامّا آنى كه مأخوذ است من الحيوان المذكّى او من الحيوان الحى اين دو قسم پاك هستند. و امّا مسكر آن دو قسم اوّل كه بود، آن دو قسم اوّل را هم كه عرض كرديم على القاعده خود آن مسكى كه هست، محكوم به نجاست است. على هذا الاساس حكم به حسب مقتضى الادلّه اين است خلافاً لكاشف الّسان كه ايشان مى‏فرمود فقط فعره‏اى كه منفصل از مذكّى است و مأخوذ از مذكّى است او پاك است و يجوز الصّلاة در آن فعره و آن مسكرى كه طاهر است، آن مسكرى كه طاهر است از مذكّى چون كه آن دمى كه در آن فعره است دم متخلّفه در مذكّى حساب مى‏شود و محكوم به طهارت است.
صاحب العروه قدس الله نفسه الشّريف متعرّض مى‏شود در عروه بعد از بيان اين حكم به صورت شك كه اگر فعره‏اى را كسى به دست آورد و فعره مسكى را از كسى گرفت، يا بدست آورد و نفهميد كه آيا اين مأخوذ من الميته است يا مأخوذ من الحى است يا مأخوذ من المذكّى است. ايشان در عروه اين جور دارد. آنى كه مأخوذ است من يد المسلم، آن فعره محكوم به طهارت است. آن كه مأخوذ است از يد مسلم او محكوم است به طهارت. در ذيل اين عبارت دارد كه ولو كان آن فعره‏اى كه هست مردّد بوده باشد كه از حيوان الحى يا از حيوان ميته و لو محتمل بوده باشد كه از حى مأخوذ است، يا از ميته مأخوذ است چون كه از يد مسلم بوده است محكوم است به طهارت.
ايشان در عروه اين جور مى‏فرمايد، عرض مى‏كنم اين كلام ايشان كلامى كه در عروه فرموده است، اين كلام، كلام‏
صحيحى نيست. اين يد مسلم كه اماره تذكيه است، ما به اماره تذكيه، آن وقتى احتياج داريم كه مقتضى الاصل العملى، مقتضاى اصل عملى حرمت آن شى‏ء بوده باشد. حرمت آن شيئى بوده باشد كه جزء حيوان و مأخوذ من الحيوان است. مقتضاى استسحاب عدم تذكيه مقتضايش اين است كه شك در تذكيه داريم. مقتضاى شك در عدم تذكيه اين است كه با اين جزء حيوان با اين نمى‏شود نماز خواند. چون كه تذكيه نشده است. بنابر قول مشهور كه مى‏گويند غير مذكّى موضوع نجاست هم هست، معناى ميته غير المذكّى است. اين جور معنا مى‏كردند. وقتى كه استسحاب شد كه اين حيوان تذكيه نشده است. حيوانى كه اين جزء از او مأخوذ است، مقتضايش نجاست آن جزء هم هست. در اين موارد است كه مقتضاى اصل عملى عدم جواز الصّلاة است. عدم جواز اكل است. چون كه لحم است و شهم است. بايد تذكيه احراز بشود. و بما انّه استسحاب عدم تذكيه كه مى‏گويد استسحاب مذكّى نيست، اينجا شارع يد المسلم را كه انسان از يد مسلم بگيرد يا لحم و شهم و جلد را از سوق المسلمين بگيرد ولو در سوق المسلمين از يد شخصى بگيرد كه مجهول الحال است. نمى‏دانيم مسلمان است يا غير مسلمان. امّا بازار، بازار مسلمين است. سوق المسلمين، يد المسلمين، عراضى المسلمين آنى كه انسان در زمين مسلمين پيدا كرده است، از كسى نگرفته است، در زمين پيدا كرده است. اراضى، اراضى مسلمين است، ولكن نمى‏داند كه اين مذكّى است يا غير المذكّى. اراضى المسلمين، سوق المسلمين، يد المسلمين اينها اماره تذكيه هستند كه انشاءالله خواهيم رسيد. بعد از چند مسأله، مسأله‏اش خواهد آمد. متعرّض اين معنا مى‏شود. آنجا بحث مى‏كنيم. به اين اماره تذكيه كه يد المسلم، سوق المسلم، اراضى المسلمين است آنجايى ما احتياج داريم كه مقتضاى اصل عملى اين بوده باشد كه تصرّف، اكل حرام است. لا يجوز الصّلاة فيه است. يا بلكه نجس هم هست. بنابر اينكه موضوع نجاست كه ميته است، ميته به معناى غير المذكّى است. معناى سلبى كه حيوانى بميرد كه تذكيه نشده باشد كه استسحاب مى‏گويد تذكيه نشده است. نه آن حيوانى كه زهوق روحش مستند به غير تذكيه هست كه مى‏گفتيم اين احتمال هم هست كه معناى ميته اين بوده باشد. اگر معناى ميته اين بوده باشد كه زهوق روح مستند به غير تذكيه بشود، استسحاب عدم تذكيه مثبت مى‏شود نسبت به عنوان ميته على ما تقدّم.
وامّا در جاهايى كه مقتضاى اصل عملى جواز او است. حلّيت آن شى‏ء است. طهارت آن شى‏ء است، آنجا ما به اماره احتياجى نداريم. به سوق المسلمين آنها احتياجى نداريم. مقام هم از اين قبيل است. در ما نحن فيه اگر حيوان تذكيه نشده باشد، و اين فعره از حيوان افتاده باشد كه گفتيم مى‏افتد او محكوم به طهارت و حلّيت است. تذكيه نمى‏خواهيم كه. به يد مسلمين يا سوق المسلمين يا اراضى مسلمين احراز بكنيم. و منهنا است كه خدا رحمت كند سيّد الحكيم را كه در ما نحن فيه اين جور دارد. دارد بر اينكه در اين مواردى كه هست در اين موارد به اماره تذكيه حاجتى نيست. اماره تذكيه در جايى لازم مى‏شود كه مقتضاى اصل غير عدم تذكيه باشد كه موضوع است بر عدم جواز و بر حرمت. ما براى اينكه اين صور شك روشن بشود، اين صور شك را در تنقيه مفصّل متعرّض شده است كه شك داريم كه اين فعره از ميته است يا از مذكّى است، يا از حيوان الحى است صور شك را خوب متعرّض شده است. البتّه صور شك از خود ايشان نيست، ديگران هم دارند. ولكن ايشان منقّح بحث كرده است، ما آن نحوى كه در تنقيه است به آن نحو متعرّض مى‏شويم. ببينيم فرمايشاتى كه ايشان فرموده است در صور شك، صحيح است؟ تمام است؟ يا در بعضى اينها تحمّل است كما اينكه تحمّل خواهد شد انشاءالله.
ايشان مى‏فرمايد: در تنقيه كه صور شك در فعرة الحيوان سه صورت است. يك صورت اين است كه ما مى‏دانيم كه اين فعره از حيوان جدا شده است. فقط اين را مى‏دانيم. امّا اينكه از حيوان جدا شده است، در حال حياتش جدا شده است؟ يا اين حيوان مذكّى بود در حال تذكيه از آن جدا شده است؟ يا مرده بود در حال ميته بودن از او جدا شده‏
است؟ هيچ كدام را نمى‏دانيم. بلكه احتمال مى‏دهيم كه آن حيوانى كه اين فعره از او جدا شده است، اصلاً آن حيوان نمرده است. الان هم در سحارى مى‏گردد و مى‏خورد. امّا احتمال حياتش را داريم. علم به موتش نداريم. فقط يك حادث را نداريم كه اين فعره از او جدا شده است. اينجا فرموده است، اگر كسى مسلك كاشف الّسان را ملتزم بشود كه فرمود فعره تمام اقسامش نجس است و لا يجوز الصّلاة فيها است و مسكرش هم جايز نيست، الاّ آن كه از مذكّى مأخوذ است بنابر آن مسلك بله احتياج داريم به يد مسلم يا سوق المسلم يا اراضى المسلمين و الاّ استسحاب مى‏گويد آن حيوانى كه اين از او جدا شده است، آن حيوان تذكيه نشده است. چون كه تذكيه نشده است، جايز نيست ديگر. اعم از اينكه از ميته جدا شده باشد يا از حى جدا شده باشد. استسحاب مى‏گويد مذكّى نيست. مثل ساير لحوم و شهوم مى‏شود. فرقى نمى‏كند. استسحاب عدم تذكيه مى‏گويد آن حيوان تذكيه نشده است. پس اين فعره‏اش حرام است. تذكيه نشده است يا اينكه مرده است يا اين كه زنده است تذكيه نشده است. فرقى نمى‏كند. چون كه مبان من الحى حكم ميته را دارد. استسحاب مى‏گويد بر اينكه اين فعره‏اى كه از آن حيوان جدا شده است، اين تذكيه نشده بود. مثل لحوم و شهوم مى‏شود كه احتياج به اماره تذكيه داريم. اين مثل او مى‏شود.
امّا بناعاً على ما ذكره صاحب العروه و الخترناه و ختار المشهور كه مشهور اختيار كرده‏اند بر اينكه از حى هم جدا بشود باز آن فعره پاك است. يجوز الصّلاة فيها است. مسكرش طاهر است. از مذكّى هم جدا بشود خودش و مسكرش طاهر است. فقط آنى كه از ميته جدا مى‏شود او لا يجوز صلاة فيها بلكه او نجس است. بناعاً بر اين مسلك، احتياجى به اماره تذكيه نداريم. چرا؟ استسحاب حيات را مى‏كنيم. مى‏گوييم آن وقتى كه اين فعره از بدن حيوان جدا شد، احتمال مى‏دهيم در آن وقت حى بوده باشد. حياتش باقى باشد. خوب استسحاب مى‏گويد بر اينكه آن وقتى كه اين فعره جدا شده بود، تا آن زمان حيوان نمرده بود. موت هتف نداشت حى بود، در آن زمان هم حى بود. اين فعره از حيوانى جدا شده است كه شارع مى‏گويد كه آن حيوان، حيوان حى بود. بدان جهت حيوان وقتى كه حى بوده باشد، آن فعره‏اى كه از او جدا مى‏شود محكوم به طهارت است. به عبارت اُخرى حيوانى كه ميته نباشد استسحاب بكنيد عدم كونها ميتةً. يك وقتى بود كه آن حيوان ميته نبود. وقتى كه زنده بود ديگر. الان هم احتمال مى‏دهيم كه ميته نباشد. زنده باشد. اصلاً نمرده باشد. يا اگر مرده باشد هم تذكيه شده است. احتمال حياتش مى‏دهيم كه اصلاً نمرده باشد. ميته نشده باشد. استسحاب مى‏كنيم. آن وقتى كه اين فعره از اين جدا شده است ميته نبود. اين فعره‏اى است كه فعره ميته نيست. آنى كه از او جدا شده است او ميته نبود. بدان جهت او مى‏شود يجوز الصّلاة فيه. مى‏شود در او نماز خواند. احتياجى به اماره نداريم. خود اصل بلا معارض اين را مى‏گويد. پس در اين صورت اولى احتياجى به اينكه ما اماره تذكيه يد المسلم، سوق المسلم، اراضى المسلمين نداريم. اين از صورت الاولى.
و امّا صورت ثانيه، صورت ثانيه اين است كه ما مى‏دانيم دو تا حادث اتفاق افتاده است در عالم. يكى اين است كه اين فعره از آن حيوان جدا شده است. اين يك حادث كه يك وقتى جدا نشده بود. ديگرى هم مى‏دانيم كه آن حيوان مرده است. آن حيوانى كه فعره از او جدا شده است، اين مرده است. منتهى چه جور مرده است احتمال مى‏دهيم موت هتف انفه داشته باشد. شما موت هتف انفه را بگيريد. احتمال مى‏دهيم كه نه موت هتف انفه داشته باشد بعد از او افتاده است يا جدا كرده‏اند از او. على كلّ تقديرٍ مى‏دانيم كه آن حيوان مرده است كه استسحاب حياتى كه مى‏كرديم در صورت اولى و مى‏گفتيم معارض ندارد، ايشان فرموده است در اين صورت معارض پيدا مى‏كند آن استسحاب حيات. مرحوم حكيم هم دارد اين را. مرحوم حكيم هم همان شك در علم به حادثه اين است. شك در تقدّم و تأخّر است. استسحاب‏ها با همديگر معارض است، ايشان هم دارد. مرحوم حكيم هم. ايشان اين جور مى‏فرمايد. آقاى حكيم هم همين جور مى‏فرمايند. مى‏گويند، يك استسحاب داريم در ناحيه بقاء حيات تا آن وقتى كه اين فعره از آن جدا شد. يك‏
وقتى بلا اشكال فعره جدا شده است فيه المِلّا از آن حيوان. ما احتمال مى‏دهيم آن حياتى كه آن حيوان داشت، تا آن زمان آن حياتش باقى باشد. مقتضاى اين استسحاب اين است كه اين فعره طاهر است. يجوز الصّلاة فيها. فعره‏اى است مال حيوان حى، يجوز الصّلاة فيها. يك استسحاب ديگر هم داريم. يك زمانى حيوان مرده ديگر. يك زمانى مرده است. يعنى موت هتف انفه پيدا كرده است كه يقيناً موت هتف انفه است. يك زمانى اين حيوان يقيناً مرده است. ما احتمال مى‏دهيم كه فعره تا آن زمان مردن جدا نشده باشد از آن حيوان احتمالش را مى‏دهيم ديگر. حادث ديگر است. حادث ديگر اين است كه اين فعره احتمال مى‏دهيم تا آن زمانى كه حيوان مرده است از او جدا نشده باشد. استسحاب هم مى‏گويد بر اينكه اين فعره جدا نشده بود. نشده بود. نشده بود، تا اينكه مرد. اين هم مقتضى اين است كه اين نجس است و لا يجوز الصّلاة فيه است. ايشان مى‏فرمايد: ديگر فرقى هم پيدا نمى‏كند. ولو مرحوم حكيم فرق گذاشته است. ولكن ايشان مى‏فرمايد فرقى نمى‏كند بين اينكه احدهما معلوم التّاريخ بشود يا كلام ما مجهول التّاريخ بشود. روى آن مسلكى كه در حادثه اين داشت، سابقاً بيان كرديم مفصلاً كه مشهور اين جور مى‏گويند، اگر حادثه يكى مشهور التّاريخ بشود، يكى مجهول التّاريخ بشود، اصل در ناحيه معلوم التّاريخ جارى نيست استسحاب. چون كه قبل از آن زمان، آن زمانى كه علم پيدا كرديم اوّل طلوع فجر اين آب حوض به حدّ كُر رسيد، اوّل طلوع فجر...قبل از آن زمان اين آب حوض كر نبود يقيناً جاى استسحاب نيست. بعد از او هم كر نيست. كر هست يقيناً جاى استسحاب نيست. قبل از آن زمان عدم كرّيت مقطوع است. بعد از آن زمان هم كرّيت مقطوع است فلا استسحتابه. مشهور اين جور مى‏گويد. امّا به خلاف ملاقاتى كه حادث آخر است و تاريخش مجهول است نمى‏دانيم قبل كرّيه بود يا بعد كرّيه بود. استسحاب در ناحيه او جارى است. نمى‏دانيم تا آن طلوع اوّل فجر ملاقات حاصل شده بود يا نه؟ استسحاب مى‏گويد كه نه ملاقات حاصل نشده بود. اصل تأخّر الحادث است. آن حادثى كه مجهول التّاريخ است. مشهور اين جور مى‏گويد. ايشان اين مسلك را قبول ندارد. مى‏فرمايد در معلوم التّاريخ نسبت به عمود زمان خودش استسحاب جارى نيست. كرّيت را كه به طلوع فجر، بعد طلوع الفجر، قبل طلوع الفجر كه عمود زمان است قياس بكنيم، شك نداريم. استسحاب مورد ندارد. امّا اگر اين كرّيت را نسبت به زمان ملاقات بسنجيد. ظرف شك را زمان ملاقات بگيريد. زمان ملاقات مجهول است ديگر. احتمال مى‏دهيم زمان ملاقات قبل طلوع الفجر بوده باشد يا بعد طلوع الفجر بوده باشد. مى‏گوييم اين كرّيت در زمان ملاقات، سابقاً كر نبود. احتمال مى‏دهيم كه عدم كرّيت تا زمان ملاقات باقى مانده باشد. چرا؟ چون كه احتمال مى‏دهيم ملاقات قبل از فجر است و عدم كرّيت تا زمان ملاقات باقى است. بدان جهت فرموده است فرقى نيست در حادثين و شك در تقدّم و تأخّر كه احدهما معلوم التّاريخ باشد يا مجهول التّاريخ بشود. استسحاب‏ها معارضه مى‏كنند. وقتى كه معارضه كردند، تساقط مى‏كنند. خوب وقتى كه تساقط كردند، نوبت به چه مى‏رسد؟ نوبت مى‏رسد به كلّ شى‏ءٍ طاهر. در اين فعره. وقتى كه استسحاب بقاى حيات حيوان الى حين انفصال الفعره و استسحاب عدم انفصال فعره الى حين الموت اينها با همديگر تعارض كردند، تساقط كردند، رجوع به چه چيز مى‏شود؟ رجوع مى‏شود به قاعده طهارت. به يد مسلم احتياج نداريم. شك داريم اين فعره پاك است يا نجس، كلّ شى‏ءٍ طاهر مى‏گويد پاك است. نمى‏دانيم بر اينكه اين را در صلاة برداشتن حرام است يعنى مانعيّت دارد يا نه،...آن مانعيّت را رفع مى‏كند. يعنى مانعيّت ندارد. كه نمى‏دانيم كه صلاة متغيّر است كه اين فعره نباشد در او،...مى‏گويد نه. صلاة مقيّد نيست. پس على هذا اين هم صورت دوّمى است. پس در اين صورت دوّمى هم احتياجى نداريم به اينكه در ما نحن فيه ما به قاعده يد مسلم، سوق المسلم، ارض المسلمين. اين فرمايشى كه ايشان در اين قسم فرموده است، اين فرمايش، فرمايش درستى نيست كه دو تا استسحاب معارضه مى‏كنند. اگر فرض كرديم كه در قسم اوّل آن استسحاب درست است، در قسم اوّلى كه احتمال مى‏داديم آهو الان هم زنده باشد كه مى‏گفتيم يك وقتى اين فعره از او جدا شده است استسحاب حيات آهو
را مى‏كرديم تا آن زمان انفصال. اگر اين استسحاب فايده‏اى داشته باشد و اثبات بكند بر اينكه اين فعره، فعره طاهره است، چون فعره‏اى كه از آهوى حى جدا شده است شارع حكم كرده است به طهارت او و به اينكه يجوز الصّلاة فيه. اگر اين اصل در قسم اوّل فايده داشته باشد و اثبات كند بر اينكه فعره پاك است و يجوز الصّلاة فيه اين در قسم ثانى هم بلا معارض جارى است. چرا؟ براى اينكه در قسم ثالث هم اين فعره از اين حيوان جدا شده است يقيناً، استسحاب مى‏كنيم بقاى حيات حيوان را تا آن زمانى كه جدا شده است. فرمود ايشان و مرحوم حكيم فرمود، اين معارض است با اينكه فعره جدا نشده است تا زمان موت. آن اثر شرعى ندارد. چون كه استسحاب عدم انفصال فعره حين الموت، او اثر شرعى ندارد كه. اثر شرعى جدا شدن بعد موت هتف انفه است. استسحاب اين كه اين جدا نشده بود تا حيوان موت هتف انفه پيدا كرد اين اثبات نمى‏كند كه بعد موت هتف انفه جدا شده است. اين همان است كه ايشان و ديگران در باب كرّيت و ملاقات گفتند. گفته‏اند: بر اينكه استسحاب عدم ملاقات تا حين كرّيتى كه هست، اثبات نمى‏كند كه ملاقات بعد از كرّيت است. استسحاب اينكه ملاقات نشده بود تا زمان كرّيت اين اثبات نمى‏كند كه ملاقات بعد از كرّيت است. اين جور است ديگر. اينجا هم همين جور است. استسحاب اينكه اين منفصل نشده بود تا اينكه اين حيوان مرد اثبات نمى‏كند كه بعد از مردن جدا شده است. موضوع نجاست و موضوع عدم جواز صلاة بنا بر مسلك ايشان و مشهور و حكيم غير از كاشف الّسان موضوع عدم جواز صلاة و نجاست جدا شدن از حيوان است بعد از موت بعد از اينكه اين جدا نشده از حيوان تا اينكه حيوان مرد، اثبات نمى‏كند كه بعد از مردن جدا شده است. مگر به اصل مثبت. اصل مثبت را اگر كسى بگويد لازمه عقلى و اگر منفصل نشده است تا حين مردن قهراً لازمه‏اش اين است كه بعد از مردن جدا شده باشد. ولكن لوازم و ملازم عقلى را كه حجّت نمى‏كند. تعجّب از ايشان است. نمى‏دانم قصور از ما است يا قصور از ايشان است و مثل مرحوم آقاى حكيم ملتفت به اين موضوع نشده است كه در ما نحن فيه اصل، اصل مثبت است بنابر قول مشهور. پس اگر بنا بوده باشد، آن استسحاب بقاء الحيات، مى‏دانى چرا اين جور تعبير مى‏كنم؟ اگر بنا بوده باشد استسحاب بقاء الحيات الى حين جدا شدن فايده‏اى داشته باشد و اثبات بكند كه اين فعره طاهر است و يجوز الصّلاة فيه است، اين را اثبات بكند اين معارض نيست حتّى در صورت ثانيه هم. در صورت ثانيه همان معنايى كه هست استسحاب بقاء الحيات تا حين جدا شدن باقى است و اين اثبات مى‏كند كه اين طاهر است و حلال است. چرا گفتم بر اينكه اگر اين در صورت اولى مفيد باشد؟ در ذهن ما اين است كه استسحاب بقاء حيات فايده‏اى ندارد. چون كه اين از حيوان جدا شده است. ما استسحاب بكنيم بر اينكه اين حيوان حى بود اين اثبات نمى‏كند بر اينكه اين مبان من الحى است. اين از حيوان جدا شده است استسحاب بكنيم كه حين جدا شدن حيوان حى بود اثبات نمى‏كند كه اين مبان من الحى است. همان حرفى كه در اطلاق مال القيد آن نكته را گفتيم كه استسحاب اينكه اين مال سابقاً ملك الغير بود الان هم در ملك الغير باقى است، اين اثبات نمى‏كند كه اين اطلاق، اطلاق مال غير است كه زمام بياورد. اينجا هم همين جور است. شارع گفته است فعرة مبان من الحى فعرة المقصودة من الحى طاهرٌ و فعرة المقصودة من المذكّى طاهرٌاين را اگر گفته باشم، استسحاب اين معنا كه اين حى بود حين جدا شدن كه اثبات نمى‏كند كه مبان من الحى است. اين لازمه عقلى‏اش است. اگر حيات داشته باشد قهراً اين مبان من الحى است. و امّا تعبّد بايد بشود كه اين مبان من الحى است نه اينكه آن حيوان حى است. بايد تعبّد بشود كه اين مبان من الحى است تا حكم بشود بر اينكه اين طاهر است. روى اين اساس ما اين اصل را در صورت اولى و ثانيه اشكال داريم. امّا چه مى‏گوييم؟ مى‏گوييم در صورت اولى و در صورت ثانيه يك اصل ديگر داريم ما. آن اصل ديگر طهارت و نجاست را اثبات مى‏كند. چرا؟ طهارت و جواز صلاة را اثبات مى‏كند. آن اصل ديگر چيست؟ آن اصل ديگر اين است كه شما قبول كرديد آقايان. خدا به شما رحمت و طول عمر بدهد و آقاى حكيم و به ايشان. عرض مى‏كنم كه شما اين را قبول كرديد. لفّ و نشر
غير مترقّب است. عرض مى‏كنم بر اينكه شما قبول كرديد اين حرف را كه موضوعٌ فعره محكوم به نجاست است كه مبان من الميته باشد. شما اين را قبول كرديد و فرموديد، موضوع نجاست و موضوع عدم جواز الصّلاة آن فعره‏اى است كه مبان من الميته باشد. همين جور است ديگر. در آن روايت صحيحه عبد الله ابن جعفر گفت. امام (ع) فرمود اذا كان ذكىًّ يعنى لم يكن من الميته معنا كرديد. اينجور است ديگر. اگر اين را بگيريد، ما استسحاب مى‏كنيم كه اين فعره يك وقتى مبان من الميته نبود. يك وقت همين جور است ديگر. اين فعره بود در بدن حيوان و لكن مبان من الميته نبود. اينجور است ديگر. چون كه بايد يك زمانى در بدن حيوان باشد كه بعد جدا بكنند يا خودش بيفتد. عدم ازلى هم نيست. يك وقتى اين مبان من الميته نبود بعد نمى‏دانم اين مبان من الميته شد يا نشد. استسحاب مى‏گويد نشد. موضوع نجاست و موضوع عدم جواز صلاة منتفى مى‏شود. بدان جهت حكم مى‏شود كه پاك است و يجوز الصّلاة فيه. بدان جهت ما گفتيم در صورت اين جور نمى‏شود ديگر. خدا مى‏داند. عقل ما تا اينجا رسيد كه در صورت اولى و در صورت ثانيه استسحاب اينكه اين مبان من الميته نيست جارى است بلا معارضين و اقتضا مى‏كند بر اينكه اين پاك بوده باشد و يجوز الصّلاة فيه بوده باشد و احتياجى هم به اماره يد المسلمين، سوق المسلمين، اراضى المسلمين هم نداريم.
وامّا صورت ثالثه، كه در كلام ايشان است. صورت ثالثه اين است كه مى‏دانيم اين مبان من الميّت است. از حيوان حى جدا نشده است. اين را از حيوان ميّت جدا كرده‏اند. منتهى نمى‏دانيم آن حيوان ميّتى كه هست، آن حيوان ميّت مذكّى بود تا اينكه جدا كردند پاك و طاهر بوده باشد. يا آن حيوان ميّت ميته بود. به غير التّذكيه زهوق روح شده بود. ميته بود كه نجس شده باشد و لا يجوز الصّلاة فيها بوده باشد.
در تنقيه اين جور فرموده است كه در اين صورت است كه ما احتياج داريم به اماره تذكيه. كه سوق المسلمين است، اراضى المسلمين است، يد المسلمين است، بايد يد المسلم بوده باشد تا به يد مسلم حكم بكنيم كه اين مذكّى است. والاّ اگر اماره نبوده باشد استسحاب عدم تذكيه جارى است. استسحاب عدم تذكيه‏اى كه هست، استسحاب عدم تذكيه در اين حيوان جارى است كه اين حيوان تذكيه نبود، مذكّى نبود، بدان جهت در اين نمى‏شود نماز خواند و بنابر مشهورى كه حيوانى كه تذكيه نشده است او را هم نجس مى‏دانند بنابر مشهور، موضوع نجاست هم مى‏گويد محرز است، به استسحاب عدم التّذكيه موضوع نجاست احراز مى‏شود. ايشان مى‏فرمايد در ما نحن فيه اين معنا است. حيوانى كه مرده بوده باشد و تذكيه نشده باشد اگر بنا بود ما از صحيحه عبد الله ابن جعفر اين را استفاده كنيم كه فعره‏اى كه هست محكوم به طهارت است. مگر فعره‏اى كه از حيوان مرده كه تذكيه نشده است جدا شده باشد كه حيوان مرده كه تذكيه هم نشده است. اين جور باشد. به واسطه اين استسحاب همين جور است. احراز مى‏شود كه اين حيوان مرده است و تذكيه نشده است. فعره‏اش نجس است و نمى‏شود نماز خواند. وامّا اگر كسى گفت نه فعره ميته نجس است. يعنى حيوانى كه بميرد و موتش مستند به غير تذكيه شده باشد. فعره اين حيوان نجس است. فلا يجوز الصّلاة فيه. استسحاب عدم تذكيه نمى‏گويد كه اين حيوان به غير تذكيه مرده است. اصل مثبت است ديگر. بدان جهت اثبات مو ضوع نجاست و عدم جواز صلاة را نمى‏كند. در فعره موضوع جواز صلاة اين است كه از ميته بوده باشد. چون كه مذكّى قيد ندارد. حى هم جدا بشود، مى‏شود نماز خواند. اگر گفتيم كه موضوع بيشتر از اين استفاده نمى‏شود كه فعره ميته هر حيوانى كه موتش مستند به غير تذكيه است، او نجس است لا يجوز الصّلاة فيه. لا يجوز الصّلاة فيه هم موضوعش همين است. اگر گفتيم اين را استسحاب عدم تذكيه اثبات نمى‏كند كه، اين ميته است. اين ميته است اثبات نمى‏كند يعنى موتش مستند به غير تذكيه است. سابقاً روى اين اصل بود كه گفتيم لحم و شهمى كه از بلاد كفّار مى‏آيد احتمال بدهيم پاك است. چون كه استسحاب عدم تذكيه مى‏گويد نخور. با او نماز نخوان. امّا نجس است، نجاست را
اثبات نمى‏كند ميته بودن را اگر فرض كرديم در فعره موضوع عدم جواز الصّلاة و موضوع نجاست يكى است مبان من الميته است. يعنى حيوانى كه بميرد و موتش مستند به غير تذكيه باشد. استسحاب عدم تذكيه فايده‏اى ندارد. بدان جهت در ما نحن فيه استسحاب عدم تذكيه اثبات نجاست و عدم جواز صلاة نمى‏كند. باز رجوع به قاعده طهارت مى‏شود. نمى‏دانيم كه اين فعره پاك است يا نجس است. مسكرش پاك است و مانعيّت صلاة را هم ندارد. شك در مانعيّت است كه صلاة مقيّد به غير اين است يا نه رفعت ان ما لم يعلمون. به اماره باز احتياج نداريم. سوق المسلمين نمى‏خواهيم. اگر در صورت ثالثه تفصيل داديم. در صورت ثالثه اگر موضوع نجاست فعره و عدم جواز صلاة فيه مبان من الميته شد، در اين صورت هم احتياجى به سوق المسلمين نداريم. اراضى المسلمين، يد المسلم. اصل اقتضا مى‏كند كه پاك است و صلاة هم مقيّد به عدم نيست و اگر گفتيم موضوع نجاست و عدم جواز صلاة فعره‏اى است كه از حيوانى باشد كه تذكيه نشده است. اين بوده باشد موضوع اين فرمايشاتى بوده صحيح است. ظاهراً هم موضوع، موضوع اوّلى است.