جلسه 190

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: درس خارج فقه بحث نجاسات‏
شماره نوار:190 ب‏
نام استاد: آية الله تبريزى‏
تهيه شده در سال 1366 ه.ش‏
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم.
در عروه در ذيل اين مسأله فرمود و امّا القائلون به وحدت الوجود من الصّوفيه اينها حكم به نجاستشان نمى‏شود در صورتى كه ملتزم بشوند به احكام الاسلام. اين عبارتى كه ايشان دارد، اين به وهم مى‏دهد كه قول به وحدت الوجود، به نفسه موجب كفر نيست. بلكه اگر اين قائل ملتزم نشد به احكام الاسلام، آن وقت حكم به نجاست مى‏شود. اين مراد از وحدت الوجود كه بعض الصّوفيه مى‏گويند چه بوده باشد؟ مرحوم حاجى يك تعليقه‏اى دارد به اسفار در بحث وحدت الوجود و كثرته، كلام ايشان را اگر نقل كنيم كه معلوم مى‏شود كه قائل چه مى‏گويد. ايشان دارد بر اينكه قائل بالتّوحيد ان ما تكلّم مى‏كند به كلمة التّوحيد لفظاً. و اعتقاد پيدا مى‏كند به او اجمالاً. لفظاً تكلّم به كلمه توحيد مى‏كند. اجمالاً هم به او اعتقاد دارد. فرموده است، اينهايى كه اينجور هستند، اكثر العام هستند. يعنى عموم النّاس اكثرشان اينجور هستند. فقط كلمه توحيد را لفظاً مى‏گويند. اجمالاً هم اعتقاد دارند. اين يك قسم است. يعنى عوام النّاس. بعد مى‏فرمايد يا اينكه قائل بالتّوحيد ملتزم مى‏شود كه وجود و موجود هر دو حقيقتاً يكى هستند. هم وجود واحد است و هم موجود وحدت دارد. وحدت الوجود و الموجود. لابد مراد هم وحدت، وحدت شخصيه مى‏شود. كه هم وجود و موجود شى‏ء واحدى هستند فقط كانّ اختلاف هم باشد ما بين الوجود و الموجود، بالاعتبار است. وجود يكى است، موجود هم يكى است. يعنى همان وجود است. يا قائل مى‏شود به اين معنا. ايشان در اين جا فرموده است كه بعض الصّوفيه ملتزم به اين معنا شده‏اند. كه خود مرحوم ملاّ صدرى از اينها به جهله صوفيه تعبير مى‏كند و بعضى‏ها هم اين كلام را چون كه كلامى است كه خواهيم گفت نمى‏شود اصلاً تعقّلش كرد، توجيه كرده‏اند. گفته‏اند خلاف ظاهر مراد است. يا هم قائل بالتّوحيد اين را مى‏گويد. ملتزمى كه معتقد مى‏شود به وحدت الوجود و الموجود و امّا مى‏گويد وجود واحد است و لكن موجود متعدد است. كثرت دارد. اين را هم به اضواق المتعلّهين نسبت داده است كه اينها اينجور مى‏گويند. بعد فرموده است يا ملتزم مى‏شود كه طايفه رابعه مى‏شود. ملتزم مى‏شود كه وجود متعدد است. موجود متعدد است. و لكن در عين كثرتهما واحد هستند و وجود و موجود، در عين كثرتهما واحد هستند. اين را هم مى‏گويند كه مذهب خود مصنّف است. ملاّ صدرا است و آن عرفاى شامخين. اين كلام ايشان است. مايكى يكى حساب بكنيم. خوب مى‏گوييم شما كه مى‏گوييد القائل بالتّوحيد، يا تكلّم مى‏كند به كلمة التّوحيد مراد از كلمه توحيد چيست؟ اگر مراد از كلمه توحيد لا اله الاّ الله است كه اين را كلمه توحيد مى‏گوييم. اين به وحدت الوجود و كثرت الوجود ربطى ندارد. كلمه توحيد مال وحدت الاله و تعدد الاله است. ربطى به وحدت الوجود و كثرت الوجود ندارد. آن كسى كه تكلّم مى‏كند به كلمه توحيد، كه لا اله الاّ الله است، مى‏گويد آن معبود بالحق كه خالق كلّ شى‏ء است، همتايى ندارد. معبودى كه خالق بوده باشد كه عرض كرديم در خود اله خوابيده است خلق كه خالقيت. آن خالق معبود بيشتر از يكى نيست. آنى كه متكلّم به كلمه توحيد است، اين را مى‏گويد و اين را هم اراده مى‏كند. اين ربطى به وحدت الوجود و كثرت الوجود ندارد. اين قائل به توحيد كه مى‏گويد اله واحد است و همتايى ندارد، از اين بپرسى در خارج وجوداتى كه خالق بى همتا خلق كرده است، چقدر است؟ مى‏گويد الى ما شاء الله. وجودات حقيقيه، واقعيه، عينيه‏
چقدر است؟ مى‏گويد، الى ما شاء الله. اين مربوط به كلمه توحيد نيست. كلمه توحيد راجع به وحدت الاله است. كلام در وحدت الوجود و كثرت الوجود است. وحدت الوجود و كثرت الموجود است. ربطى به مسأله كلمه توحيد ندارد. اگر مراد از آن كلمه توحيد اين كلمه توحيد عند الصّوفيه يا من ليس الاّ هو اگر اين بوده باشد اين كلمه توحيد نيست. اين شقّ اوّل ايشان.
و امّا شقّ ثانى كه ذكر كرده‏اند كه ملتزم بشود كه وجود يكى است و موجود هم يكى است، حقيقتاً كلام در مفهوم وجود نيست. آن حقيقت الوجودى كه هست، يكى است. يعنى وحدت شخصيه دارد. و همان هم موجود است. چيز ديگر نيست. اگر كسى اين را قائل بشود، اين كفر است. اين معنايش اين است كه منكر شده است بر اينكه خالقى هست. مخلوقى هست. منكرى هست. منكر شده است كه نبى‏اى است. رسول اكرمى هست. ابو جهلى هست. پيغمبرى هست از ناحيه خدا. او مى‏گويد غير از يك شخص در خارج كس ديگرى نيست. اگر حقيقتاً اين را مى‏گويد كه يك وجود شخص بيشتر نيست، بقيه همه‏اش اعتبارات است و هيچ چيز نيست، آن خودش كفر و...است. اين اذا التزموا به احكامه شايد نظر ايشان اين است كه خود ملتزم شدن، كه خالقى هست انت الخالق و انأ المخلوق انت الرّب و انأ المربوب، انت الرّازق و انأ المرزوق اين كانّ آن كلمه توحيد كه خلقى هست و مخلوقاتى هست. عبادى هست كه آنها بايد عبادت بكنند. آن خالق بى همتايى كه مع بوده است او غير از الله نيست. آنجا جلّ و على. اصل اگر اين معنا از وحدت الوجود را شخصى ملتزم شد، اين معنايش اين است كه كلمه توحيد را منكر شده است. مفاد خود كلمه توحيد. كلمه توحيدى كه ما مى‏گوييم. يا من ليس فى الدّار الاّه او را نمى‏گوييم. آنى كه مى‏گوييم مفاد كلمه لا اله الاّ الله است كه عامّة النّاس امر شده بودند كه به او اعتراف بكنند، اين معترف به او نيست. بدان جهت اين كفر و زندقه است. اين التزام احكام اسلام نمى‏خواهد. خود يكى از احكام اسلام كه يكى همان مقوّم اسلام و اعتراف به كلمه توحيد است به مفاد لا اله الاّ الله كه اين شخص ندارد او را.
وامّا آن دو قسم ديگر كه يك قسم ديگر اين است كه وجود واحد است. قهراً هم مراد شخص بايد بشود ديگر. وحدت شخصيه. بر اينكه وجود يك وحدت شخصيه‏اى دارد. هيچ تعدد و كثرتى نيست. كثرت در ناحيه موجودات است. موجود قابل كثرت است. اين در محل خودش ثابت شده است. كه اين قول بنائاً على مسلك اصالة الماهيه صحيح است. اگر كسى ملتزم بشود بر اينكه وجود در آن وجود حقيقى يكى است، كه هيچ ماهيتى ندارد. كه ذات الاجّل و على است. و ما بقى هر چه هستند در خارج ماهيات هستند. اضافه به آن وجود دارند كه آن نحو از اضافه‏اى كه در بحث است و در جايش بايد بحث بشود و تعقّل هم بايد بشود. اين قول گفتنى بر اصالة الماهيه است. اگر اصالة الماهيه كثير شد، ملتزم به اين وحدت الوجود بشود، عيبى ندارد. منافات با اسلام ندارد. اينجور قائل شدند به وحدت الوجود. و كذالك آن اخيرى كه خود ملاّ صدرا دارد. كه وجود و موجود در عين كثرتهما وحدت دارد. اين ملتزم شده است به كثرت. ملتزم شده است در اين كثرت. كثرت خارجى. در عين كثرت خارجى در اينها وحدتى هست و واحد هستند. منتهى اين احتياج به تعقّل دارد. اين چه جور مى‏شود كه كثرت با وحدت جمع بشود؟ عرض مى‏كنم حاجى در ذيلش تقريبى كرده است در تقريب اين. فرموده است كه آينه‏هايى بشود انسانى، انسان واحد مثل جناب شما در مقابل آن آينه‏ها بنشينيد. خوب، در هر آينه يك صورت ديده مى‏شود ديگر. صور كثير هستند. مثلاً ده آينه است كه ده صورت ديده مى‏شود. خود ملاّ صدرا هم دارد. منتهى به نحو ديگرى ايشان تقريب كرده است. ايشان مى‏فرمايد بر اينكه نگاه بكنى در ما نحن فيه هر كدام را كه در اين آينه است از صورت حساب بكنى، وجودى است. هستى است. صورت هست در آينه. ولكن حقيقتش را بخواهى يك چيز بيشتر نيست. حقيقت را بخواهى در بيابى يك چيز بيشتر نيست. اگر نظر ايشان از اين فرمايش تقريب است، اين عيبى ندارد. ولكن مقرّب نيست. ما وجود حقيقى فرض مى‏كنيم‏
در ناحيه خلق، مخلوق و خالق و به اين ملتزم هستيم. وجود، وجود خارجى است. منتهى ممكن است احتياج دارد به فاعل بنابر قول ما معطى وجود و بنابر قول آن فلاسفه احتياج به علّت دارد و اضافه اشراقى دارد، اين يك مطلب ديگرى است. ولكن وجود، وجود حقيقى است. چه جورى كه در خارج نار موجود است، حرارتش هم همين جور در خارج موجود است. منتهى قيام حرارت بالنّار است. آنها به اين ملتزم مى‏شوند. ما هم ملتزم مى‏شويم كه در خارج مخلوقى هست و خالقى هست كه آن مخلوق به فعل خدا است. مسأله علّيت و معلوليت نيست. فعل و فاعل است. ما به وجود اين جورى قائل هستيم. اگر نظر ايشان از اين تقريب باشد، خوب عيبى ندارد. ولكن اين مقرّب نيست. آن ما نحن فيه را تصريح نمى‏كند. و اگر نظرشان تشبيه بوده باشد كه التماس دعا بايد كرد. اين تشبيه است. آن تشبيهى كه نهى شده است، عين او است. اگر نظر ايشان تشبيه بوده باشد كه كانّ ذات بارى هم همين جور است حقيقتاً. اينها كه در خارج هست، همه‏اش صور ايشان هستند. صور ذات البارى هستند. لمعات او هستند. يك چيزهايى. اين عين تشبيه است. و كيف ما كان اينجور ملتزم شدند به وحدت الوجودى كه هست كه ايشان مى‏فرمايد يا آنى كه قائلين به اصالة الماهيه مى‏توانند بگويند موجب كفر نيست. بله اگر كسى كه قائل به اينها است ملتزم به احكام اسلام نشد. اصولاً و فروعاً. مثلاً گفت كه نبى احتياج نيست. ما به وجود حقيقى لمعات او هستيم. متّصل به آن جا مى‏شويم. احتياجى به او نيست. او براى ما نبى نيست. براى اشخاص ديگر نبى است. اگر اين را بگويد يا فروع را منكر بشود آنهايى كه از ضروريات دين است، مع الالتفات بر اينكه اين ضرورى عند المسلمين است. او را منكر بشود و ملتزم نشود، او را كه معلوم است حكمش چه مى‏شود. اينها همه‏اش نسبت به قلات و نواصب و خوارج و هكذا نسبت به مجسّمه و مجبّره و آنهايى كه قائل به وحدت وجود هستند من الصّوفيه.
بعد در عروه در ذيل عبارت دارد كه، و امّا غير الاثنى اشعرى من فرق الشّيعه ظاهر عبارتش اين است كه ايشان متعرّض آنهايى مى‏شود كه شيعه اثنى اشعرى نيستند. ساير فرق شيعه هستند. شش امامى هستند يا فرض بفرماييد اسماعيلى هستند كه خودشان را مى‏گويند مثلاً شيعه و امثال ذالك نسبت به آنها مى‏دهند. اگر اينجور بوده باشد كه فرض بفرماييد، يا واقفيه هستند اينها و امثال ذالك كه غير اثنى اشعرى من فرق الشّيعه است. اينها بوده باشد، اينها ايشان مى‏فرمايد محكوم هستند به طهارت در صورتى كه با ساير ائمّه‏اى كه ملتزم به امامت آنها نيستند، با آنها اظهار عداوت نكنند. با ساير ائمّه اظهار عداوت نكنند. و الاّ ناصبى مى‏شوند ديگر. و النّاصبلنا اهل البيت و لو به يكى از اينها ناصب باشد و صاب نبوده باشد احدهم را. نعوذ باالله يك وقت اين است كه امام رضا سلام الله عليه را واقفى است ولكن جسارت مى‏كند. صب مى‏كند. ايشان مى‏فرمايد و امّا مع النّصب و الصّب، حكم به نجاستشان مى‏شود. ساير فرق شيعه اگر اظهار عداوت بكند، نصب خودش معناى اظهار عداوت است نه عداوت واقعى است. اظهار در معنايش خوابيده است. اظهار عداوت بكند يا صب بكند، صب هم همين جور است. امر انشائى و اظهارى است. صب بكند، در اين صورت محكوم به نجاست مى‏شود. عرض كرديم نسبت به آنهايى كه ناصبى هستند گفتيم اينها را و امّا الصّب آن روز اشاره كرديم. ما الى يومنا هذا دليلى پيدا نكرديم كه صب اگر منشأش عداوت بوده باشد كه خود صب اظهار عداوت است، مثل آنهايى كه صب مى‏كردند مولانا ابى طالب را در منبر، اظهار عداوت مى‏كردند بله او ناصبى است. محكوم است به كفر. به آن ادلّه‏اى كه سابقاً گفتيم.
و امّا اگر اينجور نيست، اين كه صب مى‏كند به جهت عداوت نيست. داعى امر آخرى است. عصبانى شده است و اظهار عداوت نيست و امثال ذالك است نه آن عصبانيتى كه قصد را از بين ببرد. او را نمى‏گويم. عصبانى است و يك جورى شده است. اينجور اگر بوده باشد نه اين دليلى به كفر ندارد كه اين نجس مى‏شود و كافر مى‏شود. دليل نيست. اسلام را عرض كرديم و الان هم بيان مى‏كنيم. اسلام او است. اعتراف به شهادتين است. و نصب هم بايد ناصبى نباشد
شخص. اين هم ثابت شد. و مفروض اين است كه اين اظهار عداوت نكرده است. صب به داعى ديگر است. بله صبّ احد الائمّه و احد اهل بيت سلام الله عليهم اجمعين صدّيقه طاهره سلام الله عليه را كسى صب بكند دمش هدر است. اين كلّ من سمع منه او را مى‏كشد. رواياتش را ديگر من نياوردم. رواياتش در باب حدود است. حدّ الصّب كه اگر ائمّه سلام الله عليهم يا اهل بيت را صب كرد، دمش هدر مى‏شود. اين اجراى حد است. چه جورى كه كسى مرتكب كبائر بشود مكررّاً دفعه ثالث كشته مى‏شود ولكن مسلمان است مرتكب كبائر است حدّاً كشته مى‏شود مسلمان است. چه جور او مسلمان است و حدّاً كشته مى‏شود، اين هم همين جور است. حدّاً كشته مى‏شود. ولكن بر اينكه حدّى است كه احتياج به استيذان حاكم شرعى يا ثبوت عند حاكم شرعى ندارد. چون كه حدود دو قسم است. يك قسم اين است كه تا مادامى كه اين را حاكم شرع ثابت نشود، و اذن من الحاكم شرع نباشد، آن حد را نمى‏شود جارى كرد. و لكن اين حدّ الارتداد و حدّ الصّب از حدودى است كه شارع اذن داده است كلّ من سمع ارتداد را از شخصى، كلّ من سمع صب را از شخصى مى‏تواند او را بكشد حدّاً. او را ملتزم مى‏شويم. و امّا اطلاقاً كه صب در مقابل نصب موجب كفر بشود كه ظاهر عبارت عروه اين است، اين را ما دليل پيدا نكرديم. شما بگرديد هم پيدا نمى‏كنيد. امّا بگرديد. هذا تمام الكلام در مقام، در مقام مطلبى را مى‏خواهم عرض كنم و آن مطلب اين است كه ظاهر اين است كه مرحوم صاحب العروه به غير از ناصبين كه ساير عام است، به اينها متعرّض نشده است الاّ به عنوان مجسّمه و مجبّره. چون كه اينها مسلك عامّه هستند.
وامّا اينها كه منكر ولايت شرعيه هستند كه شيعه به او ملتزم است و معترف است كه نبى صلّ الله عليه و آله، آن وقتى كه خودشان داشت، ايشان سه تا مقام داشت. يك مقام، مقام نبوّت است. مراد از نبوّت همان رسالت است. ولو نبى با رسول فرق دارد الاّ انّه ما در مقام بيان فرق ما بين النّبى و رسول نيستيم. مراد ما اين است كه نبوّت و رسالت نبى بود، يعنى رسالت داشت. نبوّت داشت. هر دو تا را داشت. نبى اكرم صلّ الله عليه و آله يك منصب نبوّت و رسالتى داشت كه به او وحى مى‏شد من قبل خداوند سبحانه اين وحى مى‏شد، وحى مى‏آمد، احكام مى‏آمد. از ناحيه خداوند متعّال و بعض احكام را ولايت تشريع داشت خودش جعل مى‏فرمود. چون كه خداوند اعطاى ولايت مى‏كرد. اين منصب يك منصبى است در رسول اكرم (ص).
يك منصب ديگرى هم داشت كه آن منصب، منصب ضعامت النّاس بود. بر مردم ضعامت داشت. ضعامت دنيوى داشت. ضعيم المسلمين و سلطان المسلمين بود. رئيس مسلمين بود و سلطان هم نگوييم كه بدمان بيايد از آن لفظ. ضعيم المسلمين و رئيس المسلمين بود. ضمام به امور مسلمين و اجتماعشان به يد او بود. اين ولايت را داشت. يكى هم اينكه براى مردم مبلّغ حرام و حلال بود. واجب و حرام اينها را بيان مى‏كرد به مردم. وحى مى‏آمد اين يكى مقام. ضعامت داشت و به مردم وظايف شرعيه‏اش را، وظايف الله را بيان مى‏كرد، كه بايد چه كار بكنند. چه وظايفى كه بينهم و بين ربّهم چه وظايفى كه فى اجتماعهم و فيما بينهم بايد چه كار كنند. اينها مناصبى بود كه نبى اكرم (ص) داشت. عقيده ما شيعه، اين است كه غير از آن منصب نبوّت و رسالت اين دو منصب ديگر بعد از خودش واگذار كرده است به اثنى اشعر كه اوّلهم علىٍّ (ع) داماد جليل القدرش بود كه به او واگذار كرده است، او است و بعد از او هم به آن نحوى كه بيان شده است تا برسد به آن امامى كه آنهايى كه اهلش هستند منتظر قدوم و حضور ايشان هستند. اينها دو تا اين منصب را داشتند. اين دو تا منصب غير از مسأله محبّت است كه آن محبّت ربطى به اين مسأله ولايت ندارد. بله كسى كه ولايت دارد قهراً محب اينها هم مى‏شود. ولكن التزام به اين ولايت غير از مسأله محبّت است. اين محبّت را اكثر عامّه دارند. چه جور نداشته باشند؟ و حال اينكه او صريح قرآن است و اجر رسالت است. اين تودد و تحب بالاهل البيت اين را اكثر عامّه دارند غير از آن ناصبى‏هايى كه گفتيم محكوم به كفر هستند، آنها دارند. خوب احترام‏
مى‏كنند، به زيارتشان مى‏روند، آقا مى‏دانند اينها را. امّا ملتزم به ولايت نيستند كه ضعامت مسلمين به يد اينها سپرده شده است. به رسالت من النّبى صلّ الله عليه و آله. يا مبيّن حلال شريعت و حرام شريعت اينها هستند. دون غير اينها. آنها به اين معنا ملتزم نيستند. اگر يك كسى پيدا بشود كه اين را هم مبلّغ شريعت حساب كند اينها را احد المبلّغين حساب مى‏كند. مى‏گويد اين هم يكى از علماء است در مقابل ديگرى‏ها كه ديگر احتياج به ذكر اسمش نيست يكى خيلى خوب بشود، آدم خيلى معرفت دارى بشود، او ملتزم است كه يكى از علماء است. اين هم يك عالمى است. يك رأيى دارد. امّا آن ولايتى كه ما ملتزم هستيم كه علمى اينها شريعت مستعدع عند اينها است تمام احكام شريعت پيش اينها است، اينها ولايت دارند از نبى اكرم كه به مردم ابلاغ كنند و مردم به غير اينها رجوع نكنند و هر كسى بيان بكند حكم را بايد از اينها بيان بكند عند الاختلاف به اينها بايد رد بشود، و ضعامت مسلمين بايد به يد اينها بشود، اينها هستند كه عطى الله و عطى الرّسول و اولى الامر، اولى الامرى كه تعيين كرده است رسول اكرم (ص) اينها هستند، اينها را عامّه ملتزم نيستند و تودد را ملتزم هستند. كسى اگر بخواهد مثل صاحب الحدائق ملتزم بشود كه اين عامّه همه‏شان كافر هستند. صاحب الحدائق اينجور ملتزم شده‏اند. فرموده است همه اينها كافر هستند. همه اينها نجس هستند. خودش هم فرموده است كه سيّد مرتضى قدس الله نفسه الشّريف او هم ملتزم شده است و فرموده است كه مشهور قدما اصحاب ما ملتزم شده‏اند كه اينها كفره هستند. كسيى اگر بخواهد ملتزم بشود اين حرف را مثل صاحب الحدائق، بايد دليلى اقامه كند كه يا اينها مثل تعبّد شده است به كفر اينها مثل تعبّد به كفر ناصبى، آن جا هم گفتيم كه آن نصب به نفسه موجب كفر است. ولو آن شخص ملتفت نباشد كه محبّت به اينها در آيه شريفه ذكر شده است. ملتفت نباشد. چون كه اگر ملتفت باشد مع ذالك اظهار بكند او منكر ضرورى مى‏شود. يعنى منكر بشود آيه را و بگويد كه اين آيه درست نيست. منكر بشود، اين منكر نبى مى‏شود. نه، مى‏گويد كه اين آيه درست است ولكن من بغض دارم. مخالفت مى‏كنم. چه جورى كه آن نماز نمى‏خواند و مى‏گويد نماز حقّ من است و من نماز نمى‏خوانم، مى‏گويد اجر رسالت است با محبّت اينها ولكن من بغض دارم. مخالفت مى‏كند. ما بوديم و على القاعده اين موجب كفر نبود. چون كه منكر ضرورى نشده است. به ضرورى عمل نكرده است. به خلافش عمل كرده است. كفر نمى‏شود. رسالت را منكر نشده است. توحيد را منكر نشده است. و لكن شارع تعبّد كرد كه و النّاصبلنا اهل البيت انجس من ا...خذ مال النّاس عينما و جدّته وطف علينا الخمس. حكم به كفر فرمود. بدان جهت ملتزم شديم كه نه بما هو نصبٌ، موجب كفر است. كسى اگر بخواهد بگويد كه تمام عامّه همين جور هستند. اينها محكوم به كفر هستند. بايد دليل اقامه كند ديگر. بدون دليل كه نمى‏شود. يا بگويد كه اينها منكر ضرورى هستند. و انكار ضرورى هم موجب كفر است. ولو انكار ضرورى موجب كفر است، منجر به انكار رسالت و وحدانيّت نبوده باشد. خود منكر ضرورى بما هو انكار ضرورى، موجب كفر است. اتّفاقاً هر دو تا را ادّعا كرده است. ايشان فرموده است كه اين مسأله ولايت ائمّه ضرورى الدّين بود در آخر حيات النّبى (ص) كه مسأله غدير اتّفاق افتاد. ابلاغ به مردم كرد اين ولايت متواتر شد. تا آن زمان اگر ضرورى من الدّين نبود. بدان جهت عايشه و آنهاى ديگر كه آن زمان قبلاً يك كارهايى مى‏كردند اين موجب كفر نمى‏شود آن زمان. ولكن بعد از اينكه مسأله ولايت در غدير خم ابلاغ شد، اين متواتر و ضرورى من الدّين شد. و اين عامّه اين ضرورى من الدّين را منكر هستند. ضرورى من الدّين انكارش موجب كفر است. خوب اگر اين بوده باشد، اين صغراً و كبراً محلّ اشكال است. امّا كبرايش كه سابقاً گفتيم بر اينكه انكار ضرورى بما هو انكار ضرورى موجب كفر نيست. بايد برگردد به انكار رساله. اين كبرايش بود. امّا صغرايش عبارت از اين بود كه براى تمام مردم در آخر عمر نبى (ص) بعد از غدير خم ضرورى من الدّين شد، يا بر آنهايى كه در آن سفر بودند و شنيدند و بر آنهايى كه بعد وسوسه كردند كه نه، اين نصب خلافت نبود. اين مسأله وصيّت به تودّد بود، اين وسوسه در ذهن آنها جا پيدا نكند. اين براى تمام مردم كه ضرورى‏
نشد. ضرورى من الدّين نشد. قطعى نشد آن مسأله در اواخر عمر. و الاّ اگر ضرورى بود كه اينقدر علماء شيعه زحمت نمى‏كشيدند. كه اين قدر طعب كشيده‏اند. اثبات كرده‏اند كه روشن كرده‏اند مردم را آنهايى كه قلبى دارند كه آن جور نخوابيده كه بيدار نمى‏شود، آن قلبها را بيدار كرده‏اند. اينجور است. اين ضرورى من الدّين بشود على الاطلاق مثل صلاة و ذكاة و امثال ذالك، نه اين صغرايش هم معلوم نيست.
و امّا رواياتى كه دلالت كند كه نه، اينها محكوم به كفر هستند مثل ناصبى. فرق نمى‏كند. ما رواياتى داريم. اين را منكر نيستيم به صاحب حدائق. يك رواياتى داريم كه آن روايات ظاهرش عبارت از اين است كه اينها محكوم به كفر هستند. اين كلمه را هم نقل كنم كه خيانت در نقل نشود. صاحب حدائق يك طايفه را استثنا مى‏كند از اين مخالفين. آنها را حكم به كفر نمى‏كند. آنهايى كه انكار ندارند. مستضعف هستند و مى‏گويند ما نمى‏دانيم چه جور است. خدا خودش مى‏داند. معترف به ولايت نيستند، نافى‏اش هم نيستند. آن جور هم مى‏گويند. اينجور هم مى‏گويند. اينها مستضعفين هستند. نافى نيستند. جهود ندارند و انكار ندارند. فرموده است اينها كفر نيستند. اينها فقط زال ندارند. در روايات هم هست كه آن كسى كه منكر نشود حقّ ما و جهود نكند زال است.
وامّا آن كسى كه جهود بكند حقّ ما را، حقّ ما همان دو تا ولايت هست.(قطع نوار) كافر است. روايات داريم در اين معنا. عيبى ندارد. رواياتش هم چندتايى هست. من دو تايش را نقل مى‏كنم.
يكى از اين روايات در اين كتاب كه عبارت از اصول كافى است. جلد اوّل، صفحه 187، روايت 11. على ابن ابراهيم عن صالح ابن سندى عن جعفر ابن بشير عن ابى سلمه عن ابى عبد الله (ع). قال، سمعته يقول نحن الّذين فرض الله طاعتنا لا يسع النّاس الاّ معرفتنا و لا يعضر النّاس بجهالتنا من عرفنا كان مؤمنً. كسى كه عارف به ما بشود. و من انكرنا يعنى انكار ولايت ما را بكند، كان كافرً. و من لم يعرفنا و لم ينكرنا كان زالًّ. او زال مى‏شود به اين بيانى كه گفتيم.
ديگرى هم اين محمد ابن فضيلى كه هست كه يونس از او نقل مى‏كند، و بعيد نيست معتبره باشد. روايت 12 است. على ابن ابراهيم عن محمد ابن عيسى ابن عبيد عن يونس ابن عبد الرّحمان عن محمد ابن فضيل قال، سألته عن افضل ما يتقرّب به العباد الى الله عزّ و جل طاعت الله و طاعت رسوله و طاعت اولو الامر قال، ابو جعفرٍ (ع)، حبّنا ايمانٌ و بغضنا كفرٌ. كه اين هم بغض دارد. كلمه بغض دارد. روايات ديگرى هم هست به اين مضمون كه بغض هم نباشد كسى كه جهود بكند كافر مى‏شود. يك مطلبى مى‏گويم كه اين اساس بحث ما است. اين روايات درست. ولكن اين روايات كه در اينها كفر است در غير ناصبى، در ساير فرق كه مجبّره، آنهايى كه جبرى هستند، تفويضى هستند، در آنها هم داشتيم كه مشركٌ كافرٌ و هكذا در عامّه كه دارد آنها كه انكار مى‏كنند از اينها حقّ ما را كافرٌ، اينها را بايد حمل كرد به آن كفرى كه در مقابل ايمان است. آن ايمان كه امر قبلى است كه مؤمن دارد، اينها منكر آن ايمان هستند. كافر هستند يعنى منكر آن ايمان هستند. نه كفر باالله است. آن كفر باالله كه در مقابل اسلام است. اسلامى است كه حقن الدّما مى‏آورد. حقن الاموال مى‏آورد. و امثال ذالك. چرا بايد به اين حمل بكنيم؟ به خود روايت جمعاً بين الرّوايات. چون كه در روايات اين معنا ذكر شده است كه اينها مسلمان هستند و احكام اسلام را كه آن كه مترتّب بر اسلام، يعنى آن اسلامى كه به او حقن الدّما مى‏شود، حقن الاموال مى‏شود، توارث مى‏شود، تناكح مى‏شود، كه انسان از كفر خارجى مى‏شود، آن اسلام را دارد. آن كدام روايات است؟ آن رواياتى است كه در كافى در جلد دوّم رواياتى است معتبره كه نقل كرده است كه دو تا از آن روايات را نقل مى‏كنم خدمت شما.
يكى موثّقه سماعه است در جلد اوّل، صفحه 26 يا 36. انّ الايمان يشرك الاسلام و الاسلام لا يشرك الايمان. درست به نكاتى كه در اين دو روايت مباركه است كه كار را بر ما حل كرده است توجّه بفرماييد. قلت لابى عبد الله (ع) اخبرنى عن الاسلام و الايمان اهما مختلفان فقال عند الايمان يشارك الاسلام. هر جا ايمان بوده باشد اسلام هم هست. و
الاسلام لا يشارك الايمان. اسلام شركت با ايمان ندارد. ممكن است مسلمان بشود و مؤمن نشود. از خود آيه هم استفاده مى‏شود. فقلت فصّوت مالى. توصيف بفرما. قال الاسلام شهادة عن لا اله الاّ الله و التّصديق برسول الله و به حقنة الدّما و عليه جرت المناكح و المواريث، و على ظاهره جماعت النّاس. امام (ع) مى‏فرمايد جماعت النّاس بر اين اسلام هستند كه حقن الدّما دارند. توارث دارند. اگر بنا بشود عامّه نجس بشوند و كافر بشوند، ديگر اين معنا چه دارد و على ظاهر جماعت النّاس؟ معنايش عبارت از اين است كه عامّه محكوم به اسلام هستند.
يكى هم از اين روايات صحيحه حمران ابن اعين است. روايت 5 است در صفحه 26 يا 36. آن جا دارد عدّة من اصحابنا عن سعد ابن زياد يك سند ديگر دارد. و عن محمد ابن يحيى. كلينى از محمد ابن يحيى نقل مى‏كند عن احمد ابن محمد جميعاً عن ابن محبوب عن على ابن رعاب عن حمران ابن اعين روايت من حيث السّند صحيحه است عن ابى جعفر (ع) قال، سمعته يقول از دو لب مبارك خارج شد كه الايمان ما استقرّت القلب و افضى به الى الله عزّ و جل و صدّقه العمل بالطّاعت الله و...بالامره و الاسلام ما ظهر حقيقت اسلام همان امر ظاهرى است. ما ظهر من قولٍ كه شهادتين بگويد او فعلى كه مى‏آيد نماز مى‏خواند. و هو الّذى عليه جماعت النّاس. اسلام اين است و نجاست مال آن كفرى است كه اين اسلام را ندارد. بدان جهت كفر در اين روايات را بايد حمل كرد به آن كفرى كه مقابل ايمان است. يعنى ايمان ندارند. آن ايمانى را كه خداوند خواسته است كه بايد عبادش داشته باشند، او را ندارند. منكر او هستند و مى‏گويند آن ايمان اينجور نيست كه شما مى‏گوييد. و حرف صحيح هم هست. بايد به آن معنا حمل بشود. تصبح النّتيجه بر اينكه غير از ناصبين و غير از ساير فرق محكوم به نجاست هستند. مگر اينكه اعتراف به وحدانيت يا اعتراف به رسالت از بين برود و از اين نجاست يك نكته‏اى هم بگويم يا نگويم؟ بله وقت گذشته است.