جلسه 191
* متن
*
بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: درس خارج فقه بحث نجاسات
شماره نوار:191 آ
نام استاد: آية الله تبريزى
تهيه شده در سال 1366 ه.ش
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم.
محصّل بحث در بحث كفّار اين شد آنى كه مشرك است از كفّار كه ملتزم است به تعدد آله يا آنى كه بدتر از مشرك است كه اصل ملتزم به الهى نيست و دهرى از او تعبير مىكنند اينها اشكالى در نجاستشان نيست و تسالم هست عند الاصحاب. و كذالك غير اهل الكتاب ساير فرقى كه موجود هستند و محكوم هستند به كفر، اينها هم عند الاصحاب تسالم بر كفر اينها هست. و مخالفى در مسأله معلوم نشد. ولكن نسبت به اهل الكتابى كه هست عرض كرديم ولو مشهور قائل هستند به نجاست و لكن مخالف هست و مدرك مشهور هم معلوم است رواياتى كه وارد شده است در اهل الكتاب كه امر كرده است به اجتناب از سعر آنها و آن روايات هم عرض كرديم كه با روايات ديگر جمع عرفى دارد و حمل مىشود بر كراهت. مقتضاى ما ذكرنا همين جور است. ولكن اين جهت را مىگوييم غير از مشركين و آن دهرى و غير از اهل الكتاب كه اينها كانّ حكمشان صاف است، در ساير فرق كفّار كه مشرك نيستند. كافر هستند. مشرك به آن معنا نيستند. دهرى نيستند. آنها باشند نجس است. اهل الكتاب هم نيستند كه گفتيم آنها باشند پاك است. طهارت ذاتى دارند. ساير فرقى كه حكم به كفر آنها مىشود، نجاستشان مبنى بر احتياط است. چون كه ممكن است كسى خدشه بكند بر اينكه اينى كه در سعر يهودى و نصرانى وارد است و مشهور قائل هستند كه آنها نجس است، كانّ از اين روايات تعدّى كردهاند كه ساير كفّار هم پس نجس هستند. مشرك وقتى كه نجس شد، فرقى مابين مشرك و غير مشرك نيست. ما هم مىگفتيم ناصبى اگر نجس شد، ديگر آن كفّار به طريق اولى مىشوند. منتهى در اهل الكتاب لدّليل خارج شديم. ولكن چون كه جاى اين مناقشه هست، فتوا هم اگر به نجاست داديم مثل فتواى در مشرك نيست. اين فتوا مبنى بر احتياط است. عرض كرد رعايت فتوا المشهور است يك مقدارش. اين حاصل ما ذكرنا بود.
و امّا مسألهاى كه ايشان آخرين مسألهاى است كه در نجاست كفّار عنوان مىكنند. و آن اين است كه اگر مشكوك بوده باشد كسى كفر و اسلامش مىفرمايد در عروه طاهر است. حكم به طهارت مىشود. و لكن با حكم به طهارت بر اين شخص مشكوك ساير احكام اسلام مترتّب نمىشود. ساير احكام اسلام كه توارث ثابت بشود فرض بفرماييد، جواز التّناكح ثابت بشود اين احكام اسلام ثابت نمىشود. ولكن حكم به طهارت مىشود. اين مسأله، مسأله مهمّى است. هم فى نفسه خودش مهم است. چون كه محلّ ابتلا است. و هم در اين مسأله كلماتى گفته مىشود و مطالبى گفته مىشود كه آنها مطالب ساريه جاريه هستند، و در نظاير اين مسأله آنها سيّال هستند. آنها بايد رعايت بشوند.
در ما نحن فيه اين جور فرمودهاند و اين جهتش هم در ابتداى مطلب همين جور است. فرمودهاند اين شخصى كه شك است در كفر و اسلام او به شبهه موضوعيه و نمىدانيم اين مسلمان است يا كافر به شبهه موضوعيه، تارتاً اين شخص حالت سابقهاش اسلام است. مثل اينكه پدر و مادر هر دو تا يا يكى از اينها مسلمان بود كه سابقاً گفتيم طفلى كه ابوينش يا احدهما مسلمان باشد، آن طفل حكم به اسلامش مىشود. و احكام اسلام به او بار مىشود. ثمّ اگر اين طفل بزرگ شد و به حدّ تمييز رسيد يا به حدّ بلوغ رسيد كه گفتيم تمييز با بلوغ در اين جهت فرقى ندارد. اگر اين طفل به حدّ تمييز رسيد يا به حدّ بلوغ رسيد و انكار كرد توحيد را و گفت اين حرفها حرف است و مردم گفتهاند و اساس ندارد.
منكر شد توحيد را، يا منكر شد رسالت را، يا يك ضرورى را منكر شد كه لازمهاش عنده عيضاً اين كار رسالت است. شخصى كه اين جور شد، گفتيم كفرش همان كفر انكارى است. كسى كه در طفوليت محكوم به اسلام است كفر او به انكار مىشود. انكار كند توحيد را يا رسالت را يا ضرورى را منكر بشود كه منجر بوده باشد، پيش خودش انكار او تكذيب النّبى (ص) بوده باشد، اين محكوم به كفر است.
وقتى كه اين جور شد، شخص مشكوك اگر حالت سابقهاش اسلام است، يعنى مىدانيم آن وقتى كه طفل بود مسلمان بود. بعد نمىدانيم وقتى كه بزرگ شد و حال تمييز شد، حالت بلوغ شد، الان هم ريشهايش سفيد شده است. مثلاً. لازم نيست. شرطش آن نيست. شك مىكنيم كه اين انكار از او صادر شده است يا نه انكار توحيد يا رسالت يا انكار ضرورى، استسحاب مىكنيم بقاء اسلام و عدم انكارش را كه اين شخص منكر نشده است. و اسلامش هم باقى است. مسلمان بود الان هم مسلمان است. پس آن فرد مشكوكى كه حالت سابقهاش معلوم بشود اسلام، او استسحاب مىشود اسلامش و جميع احكام اسلام بار مىشود به او. و كلام صاحب العروه ناظر به اين صورت نيست. در اين صورت به او تمام احكام اسلام بار مىشود. چون كه استسحاب مىكنيم اسلامش را و احراز مىشود انّه اسلام مسلمون. و اين كه سابقاً اسلام او، اسلام تبعيّتى بود آن وقتى كه طفل بود، اسلامش، اسلام تبعيتى بود و آن اسلام تبعيتى قطعاً رفته است و الان ريشش سفيد شده است. الان شك ما در اسلام استقلالى است. كه نمىدانيم اسلام استقلالى دارد يا نه اين شبهه جوابش مىآيد كه نه استسحاب اسلام جارى است و اين شبهه مورد ندارد. سرّش معلوم مىشود. و اشاره هم مىكنند كه چرا اين شبهه ديگر مورد ندارد. و هكذا در جايى كه سابقاً كافر بود يعنى سابقاً هر دو پدر و مادرش كافر بودند، و اين هم محكوم به كفر بود. الان به حدّ تمييز رسيده است يا بالغ شده است كه گفتيم كسى كه سابقاً حالت سابقهاش كفر است، اسلام او اعتراف به شهادتين است. انكار در او مدخليّت ندارد. كسى كه ابوينش كافر بودند همين جور بزرگ بشود و چيزى را نه معترف بشود نه منكر باز كافر است. آنى كه انكار كفر مىآورد در جايى است كه حالت سابقه اسلام بشود. و امّا در جايى كه حالت سابقه كفر است، اسلام او به اعتراف به شهادتين مىشود. كه بايد به شهادتين معترف بشود و ناصبى نبوده باشد كما ذكرنا. در اين صورت هم استسحاب كفر را مىكنيم. مىگوييم اين شخص سابقاً كه كافر بود و اعتراف به شهادتين هم نكرده بود ولو آن وقتى كه طفل بود معترف به شهادتين هم نبود الان نمىدانم اعتراف به شهادتين كرده است يا نه، استسحاب مىگويد نكرده است. كسى كه پدر و مادرش كافر است و اعتراف به شهادتين نداشته باشد او محكوم به كفر است يعنى احكام كفر به او بار است. كما ذكرنا. يعنى كافر همان است ديگر. كافر يك قسمش اين است كه پدر و مادرش كافر بودند و خودش هم كه بعد به دنيا آمده است در زمان تمييز يا بعد البلوغ يا بعد التّمييز معترف به شهادتين نبوده باشد، استسحاب مىگويد نيست. اين احكام كفر بار مىشود. اين جايش محلّ خدشه نيست و آن توهّم هم معلوم مىشود كه جوابش چيست. انّما الكلام در آن شخصى است كه حالت سابقهاش بر ما مجهول است. يك شخصى است كه اصلاً نمىشناسيم. اين پدر و مادرش يكى يا دو تا مسلمان بودند يا هر دو تا كافر بودند، خودش اعتراف به شهادتين دارد يا ندارد شخص مشكوك الحالى است. و حالت سابقهاش هم مشكوك است. انّما الكلام در اين صورت است. صاحب العروه اين را مىفرمايد بر اينكه طاهر است و لكن احكام اسلام به او بار نمىشود. چرا طاهر است؟ چرا حكم به كفر اين نشود؟
كلامى را مرحوم سيّد حكيم در مستمسك فرموده است و در تنقيه او را بيان فرموده است به طور واضح و كسان ديگر هم بيان فرمودهاند. قبل از اينها هم بيان فرمودهاند. و آن كلام عبارت از اين است كه اين تقابل ما بين اسلام و كفر تقابل عدم ملكه است. نه تقابل ايجاب و سلب. اگر تقابل ما بين كفر و اسلام تقابل عدم ايجاب و سلب بود كه اسلام ايجاب است. اعتراف به شهادتين، كفر هم سلب است يعنى عدم الاسلام. اسلام نبوده باشد، اين بلااشكالٍ بالضّروره معناى
كفر عدم اسلام در مقابل اسلام نيست كه عدم سلب در مقابل ايجاب بوده باشد. براى اينكه ديوار كه معترف به شهادتين كه نيست. اعترافى كه اعتراف موضوع حكم است نه اعتراف تكوينى. آن اعترافى كه موضوع حكم است، او كه ندارد. پس كافر است. ديوار را كه كافر نمىگويند. اين قطعى است كه تقابل ما بين اسلام و كفر تقابل ايجاب و سلب نيست. بلك تقابل، تقابل عدم ملكه است. اگر بنا بشود معناى كفر، معناى عدمى بوده باشد، تقابل تقابل عدم ملكه است.
در مستمسك اين جور فرموده است كه اگر ما ملتزم شديم كه كفر مثل اسلام امر وجودى است، پس حالت سابقه ثبوتى ندارد در اين شخص. اين شخصى كه مشهور است از اوّل. اگر گفتيم كه كفر امر وجودى است كه حالت سابقه ندارد. اسلامش هم حالت سابقه ندارد. چه جورى كه اسلامش حالت سابقه ندارد، حالت سابقه محرزه كه در استسحاب معتبر است، حالت سابقه محرزه آن امر وجودى كه كفر است، آن هم حالت سابقه محرزه ندارد. و اگر گفتيم معناى كفر عدم است، تقابلش تقابل عدم ملكه است. وقتى كه تقابل عدم ملكه شد، آن عدم خاص است معناى كفر. استسحاب اينكه اين شخص اسلام را نداشت ولو آن وقتى كه موجود نبود به نحو عدم ازلى، يا آن وقتى كه طفل بود اسلام را نداشت بنابراين كه اسلام، اسلام استقلالى مراد بوده باشد. بعد احتمال مىدهيم كه الان هم همان اسلام را كه بود ندارد. ايشان مىفرمايد بر اينكه اين اثبات نمىكند آن عدم خاص را. استسحاب عدم مطلق يعنى عدم اسلام مطلق اثبات نمىكند عدم خاص را. استسحابى كه هست، اين استسحاب عدم خاص را مثبت است كانّ نسبت به او. اين را در تنقيه توضيح دادند كه چه جور مثبت مىشود. درست توجّه كنيد اين بحث مفيدى است كه گفتم سيّال است. ايشان اين جور فرمودهاند بر اينكه تقابل ما بين كفر و اسلام، تقابل عدم ملكه است. ديگر در كفر امر وجودى را نگفتهاند. گفتهاند تقابل ما بين اسلام و كفر، تقابل عدم ملكه است. در تقابل عدم ملكه ايشان فرموده است اين جور نيست كه آنى كه مقابل امر وجودى است عدم آن امر وجودى باشد در آن محلّى كه قابل به آن امر وجودى است. ما تا حال كه در السنه معروف است، اين جور معروف است كه در تقابل عدم ملكه، آن محلّى كه قابل به امر وجودى است، عدم آن امر وجودى در آن محل را مىگويند با آن وجود تقابل عدم ملكه. ايشان مىفرمايد بر اينكه در تقابل عدم ملكه اين جور نيست كه آن امر عدمى كه يكى است، او عدم امر وجودى بوده باشد در محلّى كه قابل به امر وجودى است. اين نيست. چرا؟ چون كه اگر اين بوده باشد، به ضمّ الاصل الى الوجدان محرز مىشود. اين امر عدمى كه يكى از متقابلين است محرز مىشود. مثل اعمى و بصر. اگر معناى اعمى آن عدم البصر در شخصى بوده باشد كه قابل بصر است. آن شخص هم لازم نيست كه بشخصه قابل بشود براى بصر ولو به صنفه او به نوعه قابل بوده باشد اين را تصريح كردند در تقابل عدم ملكه. شخص لازم نيست. و الاّ آن شخص قابل بينايى نيست. آن قابليت ولو به حسب نوع و صنف بوده باشد. اگر معناى اعمى عدم البصر در شخصى باشد كه به نوعه او به صنفه قابل بصر است، يا حتّى به شخصه قابل بصر است، اين به ضمّ اصل الى الوجدان محرز مىشود. چون كه اين آدمى كه موجود شده است بالوجدان قابل بصر است. اين زنى كه اين طفل را زاييد بالوجدان قابل بصر است. ولو به نوعه. به آن وجدانى است. احتمال هم مىدهيم كه آن وقتى كه موجود نبود چشم نداشت ديگر. آن وقتى كه هنوز در شكم مادر نطفهاش منعقد نشده بود بصر نداشت ديگر. عدم ازلى لم يكن له بصرٌ. الان كه موجود شده است و بالوجدان قابل بصر است نمىدانم بصر دارد يا نه؟ استسحاب مىگويد بصر ندارد. عدم البصر در محلّ قابل سابقاً تفصيلش را گفتهايم، در اين موارد اين تقييد نيست حقيقتاً. اين معناى واو الجمع است. چون كه اگر گفتيم دو تا وصف براى موصوفى و دو تا عرض براى معروضى اين دو تا عرض در موضوع حكم اخذ بشوند، معنايش معناى مفاد واو الجمع است. معنايش معناى مفاد الجمع است. اگر در دليلى وارد بشود كه الرّجل المجتهد العادل قلّته معنايش اين است كه رجلى بوده باشد كه عدالت
داشته باشد و علم داشته باشد. علم به عدالت هيچ وقت قيد نمىشود. چون كه دو تا عرض هستند. گفتيم معناى تقيّد در دو عرض و در دو وصف اجتماع هما هست كه در زمان جمع بشوند. در آن موصوفى كه هست جمع بشوند. اين جا هم قابلين يك وصف شخص است. يك عرض شخص است. قابليت اين طفل براى بصر. عدم البصر هم يك وصف ديگر است. قابليّتش بالوجدان محرز است. عدم البصرش هم به اصل محرز است. خوب كور است. پس معناى كور ثابت شد. اگر حقيقتاً در تقابل عدم ملكه آن مقابلى كه از او تعبير به امر عدمى مىكنيم، او معنايش عدم امر وجودى در محلّ قابل بشود، مفاد، مفاد واو الجمع مىشود. چرا؟ چون كه قابليت بر آن محل يك وصف است و يك عرض است. عدم البصر هم يك وصف ديگرى است براى آن موصوف. موصوف بالوجدان موجود است. يك وصف ديگرش هم بالوجدان موصوف است و يك وصف ديگرش را هم به استسحاب احراز كرديم. چون كه وصف ديگر مفادش مفاد واو الجمع است.
پس در ما نحن فيه اينى كه در السنه معروف است در تقابل عدم ملكه آن مقابل عدم در مورد قابل است كه مفادش مفاد جمع است، اين اشتباه است. ما از آن عدمى كه مقابل وجود است در تقابل عدم ملكه، چيزى پيدا نكرديم تعبير كنيم، اين جور تعبير كردهايم. و الاّ حقيقتش اين جور نيست كه عدم آن امر وجودى در محلّ قابل اين اگر باشد مناى واو الجمع مىشود. و بالوجدان ما اگر استسحاب كرديم عدم البصر را براى طفلى يا غير طفلى، عدم البصرى كه عدم ازلى است عرفاً احراز نمىشود كه اين كور است. عنوان كورى كه اعمى است احراز نمىشود. اين وجدان انسان حاكم است كه اعمى بودن احراز نمىشود كه اين شخص اعمى است. اين دليل بر اين است كه معناى اعمى اين نيست كه عدم البصر در محلّى كه قابل بصر است. اگر اين بود، معناى اعمى احراز مىشد. چون كه قابليّت يك عرض است. محرز است ولو به حسب نوع. آن عدم وجودى هم به استسحاب محرز است. تقيّدشان هم واو الجمع است. چون كه دو تا عرض هستند براى يك معروض. اين جا نمىشود تقيّد يك معناى ديگرى پيدا كند. ايشان مىفرمايد پس در تقابل عدم ملكه آن عدم، عدم بسيط است. معنا آن عدمى كه مقابل وجود است، عدم بسيط است. يعنى معناى بسيطى است. آن عدم مضاف است كه ما لفظى نداريم كه از او تعبير بكنيم. و لكن اينقدر مىدانيم كه معناى بسيط است. بله قابليّنت محل باشد و آن امر وجودى نباشد لازمه عقلى اين است كه آن امر وجودى موجود بشود آن عدم خاص. آن عدم خاص لازمه اين دو تا است. و الاّ خود معناى اعمى خود اين دو تا نيست. خود معناى اعمى آن عدم خاص است. خوب، وقتى كه اين جور شد، ما در آن انسانى كه شك در كفر و اسلامش داريم اگر استسحاب عدم الاسلام كرديم ولو به نحو عدم ازلى آن وقتى كه نبود مسلمان هم نبود، قابليت اسلام را هم كه دارد بالوجدان اثبات كفر نمىشود. چون كه كفر عدم اسلام خاص است. نه عدم اسلام است در مورد قابل كه در السنه معروف است تا معناى در ما نحن فيه كفر ثابت بشود به استسحاب عدم اسلام. آن عدم خاص حالت سابقه ندارد. خود مرحوم حكيم هم دارد در عبارتش كه در تقابل عدم ملكه، آن عدم، عدم خاص است و آن عدم خاص حالت سابقه ندارد. آنى كه حالت سابقه دارد آن عدم مطلق است. عدم اسلام مطلق است به نحو عدم ازلى. او را استسحاب كردن اثبات امر آن عدم خاص را نمىكند و آن اصل، اصل مثبت مىشود. اين جور فرمودهاند. كانّ استسحاب عدم الاسلام كفر را اثبات نمىكند.
ما سابقاً هم، لاحقاً هم خيلى فكر كرديم كه اين عدم خاص يعنى چه؟ معناى بسيط است و اين عدم، عدم خاص است يعنى چه؟ بايد يك معنايى باشد كه عرف فهم باشد. اهل العرف بفهمند ديگر. ما اين جور فهميدهايم و مىگوييم اين است و لا غير. و معناى ديگر يا خلاف ظاهر عرفى است يا اصلاً معقول نيست. آن چيست؟ ما حرفمان اين است. يك قاعده كلّى مىگوييم. مىگوييم اين عدمها در موارد تقابل عدم ملكه عدم نعطى است. اين قاعده كليّه را ادّعا مىكنيم.
قضاوتش با شما. مىگوييم بر اينكه اين عدم در موارد تقابل عدم ملكه اين عدم امر وجودى، عدم نعطى است. يعنى مفاد قضيه معدوله است. آن محلى كه ولو به صنفه او به نوعه، آن محل مىتواند متّصف بشود به عدم البصر، اتّصاف آن محل به عدم البصر را اعمى مىگويند. آن محلّى كه قابل است به امر وجودى به صنفه او به نوعه اتّصاف او به عدم را اعمى مىگويند. انسانى كه به نوعه او به صنفه قابل است براى علم اتّصاف او به عدم العلم را جهل مىگويند. جهل معنايش اين است. بدان جهت معناى جهل امر عدمى نيست. اتّصاف به امر عدمى است. ما حرفمان اين است. اين امر وجودى كه مىگفتيم عدم دارد ديگر. اسلام همان اعتراف به شهادتين است. عدم دارد. عدم او كفر نيست. اتّصاف مورد قابل را به آن عدم، اين را كفر مىگويند. يعنى انسان قابل است ديگر. ولو صغير بوده باشد قابل است. چون كه او هم كافر مىشود. اتّصاف او به عدم الاسلام را مىگويند كفر. معنايش اين است. اين است كه استسحاب عدم الوجود الاسلام كه در عدم ازلى بود عدم الاسلام آن وقتى كه نبود اثبات نمىكند كه اين شخص كافر است. چرا؟ چون كه مفاد كفر، مفاد قضيه معدوله است. مفادش اتّصاف به عدم است. از اتّصاف عدم تعبير به عدم وصفى مىكنيم. و به قضيه معدوله مىكنيم. اين اتّصاف به عدم البصر معناى اعمى است. آن موردى كه قابل است به امر وجودى اتّصاف او به عدم البصر، آن اتّصاف به عدم البصر معناى اعمى است. اتّصاف به عدم العلم معناى جهل است. اتّصاف به عدم الاسلام معناى كفر است. آنى كه در ذهن ما است اين است. اهل العرف هم همين را مىفهمند اعمى يعنى كسى كه متّصف است كه چشم ندارد. آن اتّصافى كه مىگوييم كه معناى قضيه معدوله است آن معنا را معناى متفاهم عرفى. جهل يعنى آن كسى كه نمىداند. يعنى متّصف است به ندانستن. معنايش اين است. روى اين اساس استسحاب عدم الاسلام اثبات كفر را نمىكند. ما اين را مىگوييم. بدان جهت آن وهمهايى كه در آن جا كه حالت سابقه معلوم شد آن وهمها هم از بيين رفت. چرا؟ چون كه اين بچّه وقتى كه صغير بود و دو تا پدر يا مادرش مسلمان بود يا يكى مسلمان بود متّصف به اسلام بود. آنى كه پدر يا مادرش هر دو كافر بود اتّصاف به عدم الاسلام را داشت. اين اتّصاف را داشت. ولو اين اتّصافش اتّصافى بود كه اعتبارى شرعى بود. اتّصاف را داشت. اين اتّصاف را داشت. اين همان بقاء اتّصاف به عدم الاسلام را استسحاب مىكنيم. بدان جهت كفر اگر حالت سابقه داشته باشد استسحاب مىشود حالت سابقه محرزه. اسلام اگر حالت سابقه داشته باشد چه جور احراز مىشود، كفر هم اگر حالت سابقه داشته باشد كه هر دو پدر يا مادرش هر دو كافر است استسحاب كفر مىشود. كفر تبعى يا كفر استقلالى اينها اصطلاح است. اينها دخلى در موضوع حكم ندارند. موضوع حكم اتّصاف شخص است به عدم اسلام و اين طفل هم همين جور اين متّصف بود اين مسلمان نيست. صفت اينها چيست؟
يكى از اوصافشان اين است كه مسلمان نيستند. اين هم همين جور بود. اگر اعتراف مىكرد اين اتّصاف منتهى مىشد. منتقض مىشود. اگر اعتراف به شهادتين مىكرد. استسحاب مىگويد اعتراف به شهادتين ندارد خوب اتّصاف هم به آن نيست. اين حرف ما است. ولكن با اين حرفها حرف در مقام تمام نشد.
چرا؟ براى اينكه ممكن است كسى در ما نحن فيه بگويد كه اين حرف را ما قبول كرديم كه در تقابل عدم ملكه وجداناً اين جور است آن عدم خاص غير از اين معنا چيز ديگرى يا متعقّل نيست كه عدم ديگرى بوده باشد. غير از اين اتّصاف به عدم كه گفتيم. يا اگر معقول هم بوده باشد كه خيلى اصرار نداريم خلاف ظاهر است. خوب معناى كفر اين است در تقابل عدم ملكه اين جور است. خوب وقتى كه اين جور شد چرا حكم به طهارت اين شخص بشود؟ در ما نحن فيه كفر اين، چون كه كفر به معناى اتّصاف به عدم شد ديگر. عدم ازلى در خود استسحاب جارى است. در خود عدم كفر جارى مىشود. استسحاب عدم ازلى در عدم كفر جارى مىشود. چون وقتى كه اين شخص مشكوك نبود، اتّصافش به عدم اسلام هم نبود ديگر. اين جور است ديگر. وقتى كه معناى كفر اتّصاف به عدم اسلام شد، خوب
استسحاب در او مىگويد اتّصاف به عدم اسلامش هم نبود. الان هم نيست. يعنى الان كافر نيست. يعنى كافر بود نجس مىشد ديگر. الان هم كافر نيست يعنى نجس نيست. نجس نيست يعنى چه؟ يعنى پاك است ولكن اين استسحاب جارى نيست. چرا؟ چون كه مبتلا به معارض نيست. استسحاب عدم اسلام چون كه اگر اين شخص مسلمان بوده باشد قتلش حرام است. مالش را گرفتن حرام است. اسلام همين جور است ديگر. حقن الدّماء و حقن الاموال مىآورد. من شك دارم اين مسلمان است يا نه، استسحاب عدم اسلام مىگويد كه نه مسلمان نيست. يعنى دمش را بريز عيبى ندارد. چون كه مسلمان نيست. استسحاب مىگويد مالش را بگير. چرا؟ چون كه اسلام ندارد. اين استسحاب مىگويد مالش را بگير، نفسش را بگير، خونش را بريز. استسحاب عدم كفر هم مىگويد پاك است. اين دو تا استسحاب ترخيص در مخالفت قطعيه تكليف الزامى است. يا من مىدانم كه اين نجس است. پك نيست يا اينكه نفسش را اگر پاك بوده باشد و نجس نبوده باشد قتلش جايز نيست. اخذ مالش جايز نيست. اين جور است ديگر. شارع بگويد هم مالش را بگير و هم پاك است. اين مىشود ترخيص در مخالفت قطعيه حكم الزامى. چون كه نجاست خودش ولو تكليف الزامى نيست ولكن حكم وضعى الزامى است كه حكم تكليف الزامى دارد. موضوع بر تكليف الزامى است. سابقاً هم گفتيم از اين طرف هم حرمت...الدّم. اخذ المال آن هم كه تكليف است. خوب اين استسحابها متعارضين شدند. گفته شده است. يعنى شايد گفته بشود. من جايى نديدم. در نوشته ما بود. سابقاً اين جا بحثش را نوشتهام. كه كتاب طهارت را نگاه مىكردم آن جا اين جور نوشتهايم كه اگر كسى گفت اين استسحابين متعارضين متساقطين شدهاند رجوع به قاعده طهارت مىشود در خود اين شخص مشكوك. حكم به طهارتش مىشود روى قاعده طهارت. در آن تنقيه هم مىديدم كه روى قاعده طهارت حكم به طهارتش مىشود. وقتى كه رو به قاعده طهارت حكم به طهارتش شد، اشكال برمىگردد. خوب قاعده طهارت اصل حكمى است كه در اين شخص جارى مىشود. اين معارضه دارد با اصل حكمى ديگر. اصالة الحلّيه در قتل دمه و اخذ ماله. آن هم كلّ شىءٍ حلال مىگويد بكش و مالش را هم بگير. خوب اين معارضه با او دارد. اصالة الطّهاره با او معارضه دارد. اگر كسى مسلك شيخنا الانصارى و بعض ديگر را قبول كرد كه در موارد دماء مشكوكه و اموال مشكوكه اصالة البرائه مورد ندارد، آن جا مورد احتياط است. اگر اين معنا كسى قائل شد بله اصالة الطّهاره بلامعارض است. شك مىكنيم اين شخص پاك است يا نجس. اصالة الطّهاره مىگويد پاك است.
وامّا اگر كسى اين حرف را قبول ندانست و گفت كه نه آن جاها كه مىگوييم بايد مالش را نگيريم لقاعده يد مىگيريم. و هكذا لاستسحاب موضوعى كه اسلامش را احراز مىكند مىگوييم. و الاّ اگر اصل موضوعى نباشد مىگوييم عيبى ندارد. مالش را گرفتن. اصل موضوعى كه اسلامش را احراز نكند مىشود مالش را گرفت. اگر كسى اين جور بگويد، اصالة الطّهاره با آن اصالة الحلّيه متعارض مىشود. ما جواب چه مىگوييم. مىگوييم عيبى ندارد. بنابر اين مسلك هم شما راحت هستيد. اين حكم به طهارتش مىشود. چرا؟ براى اينكه حكم به طهارتش مىشود معنايش چيست؟ معنايش اين است كه از ملاقىاش اجتناب لازم نيست. و الاّ طهارت ذاتيه شخص كه اين شخص طهارت ذاتيه دارد، و طاهر است اثرش چيست؟ اثرش اين است كه اگر به آب قليل دست زد، آب قليل را مىتوانى بخورى. خورشتى درست كردند كه مايع بود دستش را داخل آن خورشت زد عيبى ندارد تو هم مىتوانى با قاشق يا غير قاشق بخورى. اين است ديگر.
تمام اينهايى كه از ملاقىهاى اين شخص مجراى قاعده طهارت است. ولو خودش مجراى قاعده طهارت نيست. چون كه طهارت در خودش، اصالة الطّهاره در خودش با اصالة الحلّيه فى ماله و دمه اينها متعارضين هستند. تساقط مىكنند. ولكن باز يحكم بطهارة يعنى آثار طهارت بار مىشود. در ملاقىاش اجتناب لازم نيست. احكام اسلام بار نمىشود. ولكن احكام طهارت بار مىشود. حكم مىشود به طهارة. يعنى آثار طهارت بار مىشود. معناى عروه اين مىشود.
يكى هم اين معارضه در جايى است كه شك ما اين است كه اين مسلمان است يا كافر حربى. كه قتلش جايز است و گرفتن مالش جايز است، آن جا جاى اين حرفها است.
وامّا در مواردى كه احتمال داديم يا مسلمان است يا كافر اهل الكتاب بنائاً بر اينكه كافر اهل الكتاب هم نجس است، اين جور احتمال داديم ديگر اين حرفها نيست. قطعاً مىدانيم كه گرفتنى مالش جايز نيست. چون كه اهل ذمّه است در بلاد مسلمين. و كشتنش هم جايز نيست. چون كه اهل الذّمه است در بلاد مسلمين است. نمىشود او را كشت.
وامّا فرض بفرماييد نمىدانم كه نجس است يا پاك. قاعده طهارت كلّ شىّءٍ طاهر مىگويد پاك است. يا استسحاب عدم كفر مىگويد كه نجاست ندارد. اين معارضه در آن كافرى است كه آن كافر على تقديرٍ كفر احترام نداشته باشد دم و مالش. اين معارضه در آن كافر است. و آن جا هم جواب اين است كه بالاخره نوبت منتهى مىشود به قاعده طهارت در ملاقىها. احكام اسلام بار نمىشود مگر در جايى كه امارهاى بر اسلام بوده باشد.
عرض مىكنم. حكم مىشود به اين شخص كه اين آثار اسلام را ندارد. مگر امارهاى بوده باشد. ربّما در لقيت دار الاسلام كه در دار الاسلام آن جا پيدا شد شخصى، گفتهاند بر اينكه اين اماره بر اسلامش است. وقتى كه اماره بر اسلامش شد ديگر حكم به طهارتش مىشود. چون كه مسلمان است و احكام اسلام هم بار مىشود. اين در يك جا منصوص است. او در جايى است كه انسان در جلد و لحمى كه در بلاد مسلمين است شك كند. كه آيا اين را ذابحش مسلمان بود يا نبود، شارع حكم كرده است كه در دار المسلمين آن جلد و آن لحم ذابحش مسلمان بود. و مسلمان تذكيه كرده است يعنى آن لحم و جلد حلال است و مذكّى است. آن جا منصوص است كه سابقاً روايتش را هم خوانديم.
و امّا در غير ذالك نصّى نداريم. نسبت به اينكه مىشود تناكح با او كرد. توارث ثابت مىشود. دمش احترام پيدا مىكند. اينها منصوص نيستند. بعضىها كانّ در ذهنشان آمده است كه چه جور علماء فتوا دادهاند كه لقيت دار الاسلام بر لقيت دار الكفر كه احتمال را اسلام را مىدهيم در او كه از اسلام متولّد شده است و مسلمان است، تجهيز او واجب است. در احكام ميّت است كه اگر ميّتى بميرد و شك كنيم كه مسلمان است يا كافر، مسلمان است كه تجهيزش واجب است يا نيست، اين جور گفتهاند. گفتهاند بر اينكه در بلاد المسلمين حتّى در بلاد الكفر احتمال داده بشود كه مسلمان است و متولّد از مسلمان است، آن جا بايد تجهيز بشود. معلوم مىشود كه اين بلاد المسلمين امارت بر اين است كه مشكوك محكوم به اسلام است. اين هم درست نيست. يا مطلق الموارد شك حكم اصالة الاسلام يك اصالة الاسلام حكمى است يعنى در اسلام مقتضاى اطلاقات اين است كه غير از اعتراف به شهادتين و عدم النّصب لائمة الهدى چيز ديگرى مدخليّت ندارد. آن عيبى ندارد. اصالة الاسلام حكمى ثابت است. مطلقات است. يك اصالة الاسلام در شبهات موضوعيه كه در جايى كه شك كرديم شخصى مسلمان است يا كافر، اصل اسلام است كه از اين فتواى فقها در اين موارد استفاده بشود، نه اين را ما منكر هستيم. آن لقيت را ما هم مىگوييم كه بايد تجهيز كرد. او نه به جهت اين است كه اصل در مشكوك اسلام است. آن به جهت اين است كه ما عموماتى داريم كه جهزّوا صلّوا على ماتاكم يا غسل الميّت واجبٌ و امثال ذالك مقتضايش اين است كه هر ميّتى غسلش واجب است ولو كافر بوده باشد. از اين عمومات و مطلقات كافر خارج شده است. وقتى كه استسحاب عدم كفر را كرديم كه كرديم الان گفتيم كه استسحابش عيبى ندارد. استسحاب عدم الكفر احراز مىشود كه داخل تحت الحكم العام است اين. يعنى جهزّ مىگيرد. يا صلّوا يا غسل الميّت واجبٌ آن عمومات و مطلقات تمسّك به عمومات و مطلقات است به استسحاب عدم عنوان مخصصّ و اين بحثى است كه در اصول فارغ شديم. وقت تمام شد.
|