جلسه 29

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: درس خارج فقه بحث طهارت‏
شماره نوار: 29 آ
نام استاد: آية الله تبريزى‏
تهيه شده در سال 1365 ه.ش‏
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم.
كلام در آب قليلى بود كه بعد احراز قلته شك است كه آيا متصل به ماده است، له مادة ان لا، حكم فرمود در عروه كه اين آب در ملاقات با نجس، نجس مى‏شود. كلام در وجه اين بود. يك وجهى قائده مقتضى و مانع بود كه گفتيم اون قائده تماميتى ندارد كان ملاقات مقتضى نجاست است و ماده بودن مانع است و شك داريم در حصول مانع، در ما نحن فيه يك قائده مقتضى و مانع بگوييم كه مانع كه له الماده است، مانند نيست بله اين قائده دليلى بر او اعتبار نيست.
وجه ديگرى در ما نحن فيه بيان فرموده‏اند، فرموده‏اند در ما نحن فيه جاى تمسك به ادله به عموم ادله انفعال است كه مرحوم نائينى اينجور فرمود، فرمود اگر عامى بوده باشد و اون عام حكم الزامى داشته باشد در افرادش، يا حكمى داشته باشد كه ملزوم حكم الزامى است مثل نجاست در ما نحن فيه خودش حكم الزامى نيست ولكن لازمه‏اش وجود حرمت است. كه اگر ماء نجس بوده باشد، شربش جايز نيست. وضو با او جايز نيست، غسل متنجس با او موجب طهارت نيست. اگر فرض كرديم عامى باشد كه متضما حكم الزامى يا ملزوم حكم الزامى و از او يك عنوان وجودى خارج بشود كه اون عنوان وجودى حكم ترخيصى دارد در ما نحن فيه، اين در شك اين كه فردى آيا داخل است تو عنوان وجودى يا داخل اون عنوان وجودى نيست در ما نحن فيه بايد به عام مقصده كنيم. چون در اين موارد در حقيقت اونى كه حكم ترخيصى به او ثابت مى‏شود اونى است كه... بر او منطبق است.
اگر مولا بگويد مثلا لا تدخل على هذا اليوم احد بعد بگويد الا العالم الهاشمى. بدون جهت اگر فرض بفرماييد عبد مولا شك كرد كه اين شخصى كه مى‏خواهد اراده دخول دارد، عالم هاشمى است يا نه؟! نمى‏تواند او را ادخال بكند و اذن به دخول بدهد. اينى كه گفته است، لا تدخل احد هذا اليوم الا العام الهاشمى بايد اين عنوان احراز بشود و كان در ما نحن فيه هم همين جور است. شارع حكم كرده است كل ملاق النجس، متنجس مى‏شود. حكمى است نجاست كه ملزوم است حكم الزامى را. از اين خارج شده است الاّ الكر من الماء و ما لهم مادة. كه ماء قليلى كه له مادة و ما شك داريم كه اين عنوان وجودى منطبق بر اين آب است يا نه؟ تمسك به عموم مى‏شود. فرق ما بين اين كلام ايشان و كلام كسانى كه مى‏گويند در شبهات مثتاقيه عنوان مخصص به عام رجوع مى‏شود، فرقش اين است، دو تا فرق مى‏شود گفت كه يك فرق قطعى است يك فرق هم ظاهر كلام است. اون فرق قطعى اين است كه اونهايى كه قائل شده‏اند به عام مى‏شود در شبهات تمسك كرد اونها فرق نمى‏گذارند، عام حكم الزامى داشته باشد يا حكم ترخيصى. هيچ فرقى نمى‏كند. اگر شارع يا مولا يا حكم ترخيصى براى عبد جعل كند به نفع العموم، و از او خارج بكند، فرض بفرماييد عنوان وجودى را كه عنوان وجودى حكم الزامى دارد مخصص. اونها گفته‏اند اگر شك كرديد كه اين فرد داخل عام است يا داخل عنوان مخصص تمسك به عام مى‏شود، ولو عام حكم الزامى نداشته باشد. كلام مرحوم نائينى مختص است به اون موردى كه عام حكم الزامى داشته باشد. لاكن كل مورده. اين فرق بين كلام قطعى است.
فرق ديگرى كه مى‏شود گفت اين است كه ظاهر كلام مرحوم نائينى والله العالم. ظاهرش اين است كه اصل حكم واقعى اينجورى است. كه اون عام حكم واقعى را كه بيان مى‏كند، حكم واقعى را به كل فرد بيان مى‏كند، حكم الزامى را و از اين حكم‏
الزامى فقط اون فردى كه عُلم حاله و عنوانه خارج شده است. اگر گفت لا تدخل على احدا هذا اليوم الا العالم الهاشمى، يعنى الاّ ما احرزته الا عالم، احرزته انه فض كنيد عالم هاشمى. كه اصل عنوان مخصص اونى كه خارج شده است از تحت عام اون فردى است كه عالم هاشمى بودنش محرز است. كان اونى كه مشكوك است حقيقتا حكم عام او را مى‏گيرد. حكم واقعى است. ظاهر كلامش اين است، ولكن اونهايى كه تمسك به عام در شبهات مثتاقيه را مى‏گويند مى‏گن نه، اگر مولا گفت اكرم كل عالم بعد گفت الا الفاسق منه يا در دليل منفصل ذكر كرد لا تكرم العالم الفاسقين. اون فاسق واقعى، اون عالمى كه فاسق واقعى است اكرامش طلب ندارد. چه فسقش محرز بشود، چه محرز نشود. منتهى عام ظهورش حجت است در فرض مشهور. كه كان حكم ظاهر اين مى‏شود براى فرض مشكوك كه فرض مشكوك اون عموم عام حجت مى‏شود، يعنى حكم ظاهرى مى‏شود. به نحوى كه در بحث اصول گفته شده است.
اون تمسك به عام كه در شبهات مثتاقيه شده است گفتيم اصلا صحيح نيست، عام متضمن حكم واقعى است فقط، نه متضمن حكم واقعى و ظاهرى و اونى كه از حكم واقعى خارج شده است كه عام متضمن اوست، اونى كه عنوان مخصص به او منطبق بشود. چه ما بدانيم، چه ما ندانيم احراز بكنيم چه نكنيم و منهنا اون مسلك ضعيف است كه تمسك به عام در شبهه مثتاقيه نمى‏شود كرد. و اما اين فرمايشى كه ايشان فرموده است كه عام اگر متضمن حكم الزامى بشود مخصص عنوان وجودى بشود كه حكم ترخيصى دارد، اينى كه فرموده است ايشان، اگر مرادش حكم ظاهرى باشد كه همان اشكال وارد است. حكم عام متضمن حكم واقعى است. و اگر مرادشون اين بوده باشد كه نه حكم واقعى است عام در تمام افراد مى‏شود الا ما... اين هم جوابش پر واضح است كه علم و جهل در معناى... مأخوذ نيست. اگر گفت بله، كل ما... يعنى اون مائى كه واقعا ماء است و كر. ماء الكر است. الا اون مائى كه له ماده است واقعا، بدانيم يا ندانيم. علم در معناى الفاظ مأخوذ نيست تا حكم واقعى آن ثابت بشود براى كل فردى الاّ اون فردى كه احرز من عنوان المخصص است. احراز در معناى الفاظ مأخوذ نيست. اين كلام ايشان كبراش اشكال دارد، كبراش درست نيست. اينجور نيست كه حكم عام اگر الزام داشته باشد عنوان مخصص خارج بشود و به عام تمسك كنيم. چه به عنوان حكم واقعى و چه به عنوان حكم ظاهرى.
اگر قبول كرديم اين كبراى ايشان را. گفتيم بله، در مواردى كه عام حكم الزامى داشته باشد يا ملزوم حكم الزامى باشد، عنوان مخصص كه حكم ترخيصى دارد وجودى باشد در فرد مشكوك به اون عام تمسك بايد كرد. چه از باب حكم واقعى و چه از باب حكم ظاهرى. قبول كرديم اين را. اين كبرى در ما نحن فيه صغرى ندارد. ما عامى نداريم كه كل ماء نجسا يتنجس. ما اين را نداريم. اين در تنجس، متنجسات خواهيم گفت كه در مواردى ذكر شده است در اون موارد بعله، استناد شده است الملاتى... هر قدر استناد شده اونقدر مى‏توانيم بگوييم. هر مقدار كه از اون ادله استفاده شده اون مقدار مى‏توانيم بگوييم. و اون غير الماء است در ماء ما دليلى نداريم كه ماء بواسطه ملاقات با نجس، نجس مى‏شود. الاّ همان اخبارى كه در ماء قليل وارد است. و الاّ همان مفهوم اخبار الكر كه اونها هستند. اونها هستند كه گفتيم سابقا. يك عامى بوده باشد كه از او الماء الذى له مادة خارج شده باشد، عام اونجورى نداريم كه آب را بگيرد. و اونى كه در موثقه عمار وارد است كه يك حبى بود كه در او پيدا شد متسلختا امام عليه السلام فرمود اغسل و يغسل كل ماء اصابه ذالك الماء. هر چيزى را كه اين آب نجس اصابت كرده بشورد اونجا گفتيم كه ولو اين عموم است يغسل كل ماء، فرش باشد، سوق باشد، بدن باشد، توجه كرديد ولكن گفتيم اين عموم مايعات را نمى‏گيرد. ماء را كه نمى‏گيرد ساير مايعات را هم نمى‏گيرد. چرا؟ اين عموم مواردى را مى‏گيرد كه قابل غسل بوده باشد. چيزهايى كه قابل غسل است اونها را مى‏گيرد. كه اونها را ماء المتنجس، نجس مى‏كند. اما خود ماء را هم، ماء متنجس نجس مى‏كند مائى را كه از اين روايت استفاده نمى‏شود. اين همان ادله ماء قليل است. ادله انفاع ماء قليل هم توجه كرديد وارد است اون ادله ماء قليل در موارد خاصه‏اى يكى هم مفهوم اخبار كر است. و ما هم در ما نحن فيه بله، اون مفهوم اخبار كر را تخصيص داديم به ما له الماده. اونى كه ماده دارد او منفعل نمى‏شود ولو قليل بشود. اينجور گفتيم. از صحيحه ابن‏
وضيع استفاده كرديم كه لا ينفعل. اون مفهوم تخصيص خورده است. بدون جهت در ما نحن فيه، اونى را كه ما در ما نحن فيه داريم او اين را داريم كه ماء القليل نجس مى‏شود. ماء القليل نجس مى‏شود الاّ اونى كه له ماده بوده باشد. بدان جهت عمومى داشته باشيم كه كل ملاقى نجس يتنجس، تمسك به اون عموم بكنيم نمى‏شود.
ولى مفهوم اخبار كر را داريم. كه اذا لم... و از اين مفهوم خارج شده است اون آبى كه له الماده. له ماده است. خوب در ما نحن فيه اگر گفتيم تمسك به عام در شبهات مثتاقيه جايز نيست كه جايز نيست نمى‏توانيم به اين عموم، عموم مفهوم تمسك بكنيم. چون كه عموم مفهوم مقيد است مائى كه به قدر كر نشود و ماده نداشته باشد. قيد خورده است اين مفهوم. چون كه اين مفهوم قيد خورده است اين آب كر نيست ولكن احتمال مى‏دن كه ماده داشته باشد. تمسك به اين مفهوم، تمسك در اين مفهوم از قبيل تمسك مى‏شود به مطلق در جايى كه شك شده است. و در اين موارد عموم حجيتى ندارد. مطلق حجيتى ندارد. عمده دليل در ما نحن فيه كه گفته‏اند اذا شك در ماء القليل كه ماده دارد يا نه؟ حكم مى‏شود بر اين كه اين به ملاقات نجس مى‏شود، عمده دليل كه در ما نحن فيه گفته شده است، استسحاب است. كه گفته‏اند در ما نحن فيه از مواردى است كه موضوع احراز مى‏شود، موضوع انفعال احراز مى‏شود به وجدان.
ماء قليلى كه ماده ندارد، شارع حكم كرده به نجاست او. ماء قليلى كه ماده ندارد شارع حكم كرده به نجاست او. در مفهوم اخبار كر و در روايات خاصه. اين ماء مشكوك ماء است بالوجدان و استسحاب مى‏گد ماده ندارد. استسحاب مى‏گويد اين آب ماده ندارد. به ضم استسحاب على الوجدان حكم مى‏كنيم كه پس منفعل مى‏شود، موضوع انفعال محرز است. يعنى موضوع تنجس به ضم الوجدان محرز مى‏شود. خوب اين آب اگر سابقا ماده داشت، شك كرديم كه باز اتصال به ماده باقى است يا منقطع شده اونجا كه گفتيم استسحاب جارى است بلا شبهه است. و اما گفته شده است در مائى كه از اول نمى‏دانيم ماده دارد يا نمى‏داند كه مع كلام هم گفتيم اين صورت است گفته‏اند اين استسحاب اشكال دارد. چون كه اين استسحاب عدم ازلى است. براى اين كه ما استسحاب عدم ماده را بر اين آب حكم مى‏كنيم بايد اين مستسحب ما كه عدم ماده لحاظ الماء حالت سابقه داشته باشد. حالت سابقه محرزه عدم الماء. عدم الماده لهذه الماء. گفته‏اند اون، اونى كه محرز است اين آب ماده ندارد اون عدم ازلى است. يعنى اون وقتى كه اين آب هم نبود. اون وقتى كه اين آب خودش هم نبود خوب ماده نداشت ديگر. وقتى كه موضوع منتفى شد محمول هم، وصف منتفى مى‏شود. موصوف وقتى كه نبود وصفش هم نيست. پس اونى كه در ما نحن فيه حالت سابقه است اون عدم الماده است لعدم الموصوف و لعدم المعروض. و به عبارت علميش لعدم المقتضى. مقتضى اصلا در ماديت در، اصلا ماء نبود كه مقتضى بشود، ماده يا عدم ماده را. پس اون عدمى را كه ما عدم سابقه‏اش را احراز كرده‏ايم او عدم لعدم المقتضى است، عدم الوصف است، عدم الماده است، لعدم المقتضى. الان در ما نحن فيهى كه هست آب موجود شده بعد الوجود. بعد الوجود اگر آب ماده نداشته باشد اون، اين عدم سابقى نيست بعد الوجود الماء. اگر ماده باشد اين عدم، للمانع است. چون كه مثلا فرض كنيد فاصله‏اى است ما بين اون آبى كه از زمين مى‏جوشد و خارج مى‏شود و ما بين اين، و ماء بدون جهت كه متصل به اين نيست پس در ما نحن فيه ماده ندارد. ماده بايد متصل به ماده بشود.
اون وقتى كه آب نبود صحبت اتصال و اينها نبود. مى‏گيم قضيه اتصال اصلا نبود. الان كه آب موجود شده است در ما نحن فيه مقتضى موجود شده است، آب موجود شده است. مقتضى ماده داشت ولكن ممكن است حايل بشود ما بين المادة و هذا الماء توجه كرديد. فاصله خيلى بشود كه اين آب مربوط به اون ماده نبوده باشد، متصل به ماده نبوده باشد. پس اين عدم دوتاست. خلاصه استسحاب را اينها در مطلق اعدام ازليه جارى نمى‏دانند. رو اين بيان. كسانى كه گفته است در ما نحن فيه اين استسحاب عدم نمى‏شود چون كه سابقا عدم الموجود بود، الان اگر عدم باقى باشد، عدم الوصف باقى بشود لعدم الموضوع نيست بلكه علت ديگر دارد. سابقا كه مثلا فرض كنيد زنى هست در خارج شك مى‏كنيم قرشى است يا غير قرشى سابقا كه قرشى نبود چون كه خود اين زن نبود. عدم الوصف لعدم الموصوف بود. الان اين زن هست اگر قرشى نباشد لعدم الموضوع‏
نيست به جهت ديگر است كه قرشى نيست انتصاب به قريش ندارد. اينها استسحاب را در مطلق اعدام ازليه منكر شده‏اند و گفته‏اند جارى است.
اگر اشكال اين بوده باشد، اين دفعش پر واضح است. چرا دفعش پر واضح است؟ به جهت اين كه اين عدم تغييرى، دو تا نمى‏شود، عدم الشيى، عدم الماده يك شى است. استنادش به عدم الماء طهارتا و استناد اين عدم به عدم بعد شى آخر اخرى اين عدم را دو تا نمى‏كند. عدم الماده يك شى‏ء است. كما اين كه عدم قرشيت هم همين جور است. عدم قرشيتى كه هست اون وقتى كه زن نبود، قرشييتش هم نبود. الان كه هست باز قرشيتش نباشد اون عدم قرشيت سابق است، دو تا عدم نمى‏شود. دو شى نمى‏شود. و به عبارت ديگر اين عدمى را كه سابقا احتمال مى‏دهيم، يعنى محرز است احتمال مى‏ديم همان عدم باقى بماند. عين اون عدم باقى بماند، چون كه عدم دو تا نمى‏شود. على هذا اين ماء اون وقتى كه نبود متصل به ماده هم نبود. احتمال مى‏دن اين كه اتصال به ماده نبود، اتصال به ماده نبود اين آب، اون وقتى كه خودش هم نبود احتمال مى‏دن بعد از بود شدن باز هم اون متصل به ماده نباشد همان عدم باقى بماند خوب چون كه احتمال مى‏دن استسحاب مى‏كنند، عدم دو تا نمى‏شود. گفته‏اند نه اين عدم دارد. چرا؟ گفته‏اند وجود الوصف، متأخر است رتبتا از وجود الموصوف. اول يعنى در رتبه قبل موصوف موجود مى‏شود در رتبه بعدى وصف موجود مى‏شود. گفته‏اند عدم الوصف با وجود الوصف در رتبه واحده هستند. همين جور است ديگر، وجود الوصف و عدم الوصف در رتبه واحده هستند. نقيضين در رتبه واحده مى‏شود ديگر. پس وجود الوصف متأخر از وجود موصوف است. و عدم الوصف در رتبه وصف است پس عدم الوصف هم متأخر از وجود موصوف مى‏شود. چون كه در رتبه وصف است. وصف متأخر است اين عدم هم متأخر مى‏شود. وقتى كه اين عدم متأخر شد، پس عدمى را الان مى‏خواهيم كه متأخر از وجود موصوف بشود. اين مطلوب است. و اون عدمى را كه ما سابقا احراز كرديم كه عدم ازلى است اون عدم سابق بر وجود موصوف است. اون وقتى كه اون آب نبود اون عدم ازلى بود. اون وقتى كه اين آب نبود اون عدم الماده بود. عدم الماده اون عدم ازلى سابق بر وجود موصوف است اون عدم را ما نمى‏خواهيم. ما الان عدمى را مى‏خواهيم كه متأخر از وجود الماء بشود پس اين عدمها دو تا شدند.
مرحوم حكيم در ما نحن فيه جوابى داده است از اين شبهه فرموده است بر اين كه، اين عدم، عدم الوصف ولو رتبتا متأخر از وجود الموصوف است ولكن تأخر رتبى منافاتى با تأخر زمانى ندارد. ممكن است عدم الوصف متقدم بشود زمانا بر وجود الموصوف. موصوف موجود است، اون عدم ازلى سابق است بر وجود الموصوف توجه كرديد، زمانا. ولكن همان عدمى كه من حيث الزمان سابق است بر وجود الموضوع، از وجود الموضوع متأخر مى‏شود. اين سابق زمانى،ها! عدم سابق زمانى متأخر بشود رتبتا. اين هيچ اشكالى ندارد. منافاتى ندارد كه سابق زمانا متأخر بشود رتبتا. عرض مى‏كنيم اصل اين استدلالى كه گفته‏اند عدم دو تا مى‏شود به واسطه اين استدلال، اين استدلال خودش درست نيست. كه احتياج به اين جواب داشته باشد. ما مى‏دانيم بر اين كه اون وجود الوصف متأخر از وجود الموصوف است اين را ما مى‏دانيم. چرا چون كه وصف مفادش، مفاد كان ناقصه است، بايد موضوع باشد تا وصف موضوع بشود. اگر وصفى كه عرض است بلا معروض موجود بشود لازم مى‏ياد عرض از حقيقت عرض خارج بشود چون كه عرض بلا موضوع موجود نمى‏شود. وجود الوصف متأخر از وجود الموصوف است. اما كى گفت، عدم الوصف هم متأخر از موضوع است. اين تأخر رتبى به جهت اين است كه وجود العرض بدون وجود معروض نمى‏شود. اين علت در ناحيه وجود العرض است. وجود العرض است كه احتياج به وجود موضوع دارد. عدم العرض كه احتياج به موضوع ندارد. عرض فى وجوده احتياج به موضوع دارد. اما عرض در عدمش احتياج به معروض ندارد. پس اين شخصى كه ابتداعا گفت، عدم الوصف در رتبه‏اى وجود الوصف است پس چون كه وجود الوصف متأخر است از وجود الموضوع، عدم الوصف هم بايد متأخر بشود كه عبارتش برمى‏گردد المساوى بالمتأخر، متأخر. كبراش اين مى‏شه، چون كه عدم الوصف مساوى است با وجود الوصف كه وجود الوصف متأخر است از وجود موصوف. پس مساوى يا متأخر مى‏شود.
المساوى للمتأخر متأخر.
اون متأخر در اون ملاك تأخر بود. ملاك تأخر اين است كه عرض بدون معروض متأخر نمى‏شود. وجود عرض احتياج به وجود موضوع دارد. اما عدم العرض كه مساوى با وجود الارض است، عدم الارض احتياج به موضوع ندارد. به وجود الموضوع. بدون جهت متأخر از موجود نيست. بدون جهت مى‏گوييم بر اونكه اين عدم هم سابق است بر وجود الموضوع زمانا هم هم در رتبه وجود الوصف و وجود الموصوف است. آخه اينجور مى‏گفت در رتبه وجود الوصف فقط مى‏گفت. مى‏گيم فقط در رتبه او نيست. عدم الوصف هم در رتبه وصف است هم در رتبه موضوع است چون كه ملاك تأخر ندارد عدم الوصف. و سابق است زمانه بدان جهت ما استسحاب مى‏كنيم. مى‏گيم اين وصف، وصف كريت يا وصف له الماده سابقا نبود، الان هم كماكان. بدون جهت اين كه عدم دوتاست اين متأخر است اون عدم اولى سابق است زمانا بر وجود موضوع اينها يك حرف درستى و ملاك صحيحى پيدا نمى‏كنند. بعله، مرحوم نائينى در ما نحن فيه استسحاب را در اعدام ازليه منكر شده است و ايشان يك چيز ديگرى ادعا فرموده‏اند. اون ادعاشون عبارت از اين است كه فرموده‏اند در جايى كه، در جايى كه ما استسحاب امر ازلى را، عدم ازلى را استسحاب مى‏كنيم اين استسحاب فايده‏اى بر ما ندارد. اثرى بر ما ندارد. چرا؟ چون كه اين عدم الوصفى كه در موضوع حكم مأخوذ است اين عدم الوصف به مفاد كانه ناقصه است. عدم الوصف به مفاد كانه ناقصه است. يعنى مرعه‏اى كه متصف است به عدم القرشيت. اتصاف به عدم قرشيت را دارد. مائى كه متصف است به ان له ليس الماده. ماده ندارد كه قضيه، قضيه مأدوله مى‏شود در حقيقت. اونى كه موضوع حكم است در اين موارد مفاد كانه ناقصه است و اون عدم، عدم نعطى است. عدم نعطى موضوع حكم است. مائى باشد كه متصف بشود به عدم الكريه. يا به عدم الماده. مرعه‏اى باشد متصف باشد به عدم القرشيه. و مستسحب ما ليسه تامه است. اون وقتى كه زن نبود قرشيتش هم نبود، يعنى قرشيت ليس تامه را داشت. قرشيت نبود. آنوقتى كه زن نبود، آنوقت قرشيتش هم نبود. آنوقت قرشيتش هم نبود. اين قرشيت ليس تامه بود. اون حالت تامه دارد. استسحاب او فايده ندارد. الان بگيم كه بعد از وجود اين زن اينكه آنوقتى كه نبود، قرشيتش هم نبود، الان هم قرشيتش نيست. اين اثبات نمى‏كند كه اين زن متصف است به عدم القرشيه، اين قضيه معدوله را توجه كرديد؟ اين ارتباط عدم الوصف را به موصوف كه شما از او تعبير به ارتباط بكنيد كه بعضى‏ها تعبير فرموده‏اند يا تعبير به قضيه معدوله بكنيد كه ما تعبير مى‏كنيم يا اكتساف به عدم نعطى بكنيد، از اين... كه بعضى‏ها فرموده‏اند، استسحاب ليسه تامه، اين اتصاف به عدم را يا فرض كنيد قضيه معدوله را اثبات نمى‏كند. اين حاصل فرمايشى است كه مرحوم نائينى فرموده است.
اين جوابش هم اين است كه اين قضيه معدوله از كجا در آمد. نه. قضيه معدوله موضوع حكم نيست. بله. قضيه معدوله اگر موضوع حكم باشد استسحاب در عدم ازلى فايده‏اى نميدهد. چون استسحاب عدم ازلى اثبات نمى‏كند قضيه معدوله را كه اتصاف موصوف به عدم الوصل است. كه از اين قضيه معدوله تعبير به عدم نعطى مى‏كنند، اين را اثبات نمى‏كند. و لكن در ما نحن فيه كه گفت كه قضيه، قضيه موضوع حكم قضيه معدوله ميشود؟ آنى كه ما از ادله مى‏فهميم اينقدر مى‏دانيم كه شارع آن زنى كه موجود است، و منتسب به قرشيت را ندارد، او را حكم كرده است كه وى را خمسين سنه. كل امراة تحيض الى خمسين السنه الا القرشيه كه قرشيه تحيض الى ستين سنه. جمعى كه ما بين اينها مى‏كنيم اين است كه زن باشد و انتساب به قرشيتش نباشد كه فقط نفى است. اين عنوان قرشيت سلب بشود، نه مرء متصف به سلب بشود اين ماخوذ است. نه. اين انتساب ماخوذ نيست. زن باشد و اتصاف به قرشيتش هم نباشد. بل آنوقتى كه زن نيست قرشيتش هم نيست اين موضوع حكم نيست. اين را مى‏دانيم. موضوع حكم مرئه موجوده است. كل امراة يعنى امرئه خارجيه. آنوقتى كه اين زن نبود موضوع حكم هم نبود. اين را قبول داريم. و لكن موضوع حكم مرئه موجوديه‏اى است كه قرشيت از او سلب شده است، قرشيت از او سلب ميشود. اينه. نه اينكه اتصاف به سلب پيدا بكند، اين استفاده نميشود. اين دال مى‏خواهد، اين دال وقتى كه با عنوان مخصص چه متصل باشد چه منفصل بوده باشد، بيشتر از اين معنى استفاده نميشود. نگوئيد وصف در دايره وجود اتصافش‏
محفوظ است. يعنى گفته شده است بر اينكه زن زنى بوده باشد كه آن زن متصف به قرشيت است. يعنى منتسب به قرشيه است. آن واو الاتصاف در او دخيل است. ولى در ناحيه وصف اينجور است، چونكه وصف احتياج به معروض دارد. وصف عرض است، بدون معروض موجود نميشود. ولكن عدم العرض احتياج به موضوع ندارد. شارع گفته است كل امراء تحيض الا خمسين. بعد هم فرموده است قرشيه تحيض الى ستين. جمعى كه مابين اينها مى‏كنيم ميگيم اگر زن قرشى شد كه مفاد خامسه است تحيض الى ستين. اگر زن شد و قرشيت نداشت، آن تحيض الى خمسين. اين زن هست و قرشيت هم ندارد. بعبارت و به تعبير آخر ما سه چيز داريم. اين سه چيز از هم بايد تميز داده شود. يكى ليسه تامه كه اين زن قرشيه نداشت الان هم كماكان. يكى هم قضيه معدوله كه اين زن متصف است به عدم القرشيه. اين آب متصف است به عدم المادة، كه قضيه قضيه معدوله است.
يك قضيه‏اى هم داريم كه آن قضيه سالبه به انتقال محمول است. سالبه به انتقال محمول كه از او محصله هم تعبير مى‏كنيم، سالبه به انتقال محمول. ما مى‏گوئيم كه موضوع حكم طالبه به انتقال محمول است نه قضيه معدوله و نه ليسه تامه. قرشيت اگر نبود، زن هم اگر نبود، حكمى ندارد او. قرشيت كه نيست، چونكه زن نيست اون موضوع حكم نيست، آن ليسه تامه. و اين زنى كه متصف است به عدم قرشيت كه قضيه معدوله است، اينهم موضوع حكم نيست. دليلى هم نداريم. جمع بين دليل كل امراة محيض الى خمسين الا القرشيه، يا تاب منفصل آمد كه جمع كرديم القرشية تحيض الى ستين سنه، جمع اقتضا مى‏كند كه موضوع سالبه محصله است يعنى سالبه به انتقال محمول است. زن باشد و قرشيت نداشته باشد. خوب. اين سلب قرشيت از اين مرئه اين حالت سابقه دارد. چونكه آن وقتى كه اين مرئه نبود، قرشيتش هم سلب ميشد. الان مرئه موجود است. آنوقتى كه خودش نبود سلب ميشد موضوع حكم نبود. ولكن الان كه مرئه موجود است همان سلب قرشيتى كه سابقا ميشود كه همان ليسه تامه است. آن ليسه تامه با احتراز وجود الموضوع مفاد سالبه به انتقال محمول است. سالبه به انتقال محمول همان ليسه تامه است كه در انتقال محمول بود به احراز وجود الموضوع كه موضوع هم موجود بشود. خوب، زن موجود است به آن قرشيت سابقى كه نبود الان هم نيست، موضوع تمام ميشود، هيچ اشكالى ندارد. بعله، استسحاب مى‏كنيم. در نحن ما فيه هم آنوقتى كه مثلا اين آب نبود، ماده هم نداشت. الان ماء موجود است احتمال ميدهم ليس بالمادة در حالت اوليه باقى بماند موضوع موجود است. آن ليسه تامه هم استسحاب ميشود. مفاد همان مفاد سالبه بالمفعول ميشود. اين اولا. البته اجمال مطلب را گفتيم در استسحاب ازلى تفسير الكلام است. تفسير الكلام موكول به اصول است، به جاى خودشه. خوب الان ما قبول كرديم، يك پله آمديم پائين، استسحاب در عدم ازلى حجت است. اصلا استسحاب در عدم ازلى فايده‏اى ندارد. چونكه موضوع حكم قضيه معدوله ميشود بقول مرحوم نائينى. عدم نعطى ميشود آن مرئه‏اى كه متصف به عدم قرشيت است. خوب استسحاب در عدم ازلى جارى نيست. مى‏گوئيم اين كبرى چرا مربوط به ما نحن فيه است؟ در ما نحن فيه صغرى ندارد. صغرى اينه، ما در مائى شك داريم كه ماده دارد يا نه. خوب ميگيم كه ما هم اينجور گفتيم سابقا. چون اگر يادتون باشد، ديگران هم اينجور فرمودند، كل مياهى كه ما استعمال مى‏كنيم، كل اينها نازل من السماء هستند، از آسمان نازل شده‏اند. آنوقت كه اين آب از آسمان نازل شد رسيد به زمين، جمع شد، آنوقتى كه ماده نداشت. همين آب، همين آب كه الان رفته ته‏ها، در بيست مترى زمين است، اين آب يك وقتى در روى زمين بود. اينجوره ديگه، آنوقتى كه روى زمين بود كه ماده نداشت، ماده باطنيه كه نداشت. اصل در ما نحن فيه قضيه معدوله حالت سابقه دارد. حرف استسحاب اگر در عدم ازلى هم حجت نباشد ربطى به ما نحن فيه ندارد. در ما نحن فيه اين عدم ازلى ما كه مى‏گوئيم، صرفنظر شده از او، استسحاب در عدم ازلى حجت نيست. اصل قضيه حكم، قضيه معدوله است. يك آبى است كه متصف است به عدم الماده فعلا. مى‏گوئيم كه اين حالت سابقه دارد اين قضيه معدوله. براى اينكه آبى كه الان در بيست متر پائين‏تر از زمين است اين يك وقتى در بالا بود. آن وقتى كه در بالا قطعا ماده نداشت. كه نازل من السماء بود ماده كه نداشت، ماده باطنيه‏اى كه گفتيم ما را معتصم مى‏كند. قطعا
نداشت. احتمال ميدهيم كه الان رفته پائين، پائين، الان هم ماده ندارد. خوب اين استسحاب استسحاب عدم نعطى است. استسحاب قضيه معدوله خودش عدم سابقه دارد. تعجب از اين است كه اين حضرات، اين مسئله را مبتنى كرده‏اند بر اعتبار استسحاب در اعدام ازليه، هيچ ربطى به آن مسئله ندارد. و من هنا سيد مرحوم سيد يزدى، ايشون در اعدام ازليه استسحاب را معتبر نمى‏داند. كلامش اينجور صاف نيست كه در اعدام ازليه استسحاب را معتبر بداند. ظاهرش، ظاهر مسائلى كه سابقا گفتيم عدم ازلى را منكر بود استسحابش را. معذلك حكم مى‏كند در ما نحن فيه اذا شك فى ماء قليل ان له مادة الاملاح، حكم ميشود به نجاستش بالملاقاة. اينكه اين را مى‏كند اين معلوم ميشه استحساب در اعدام ازلى نيست. در ما نحن فيه استسحاب، استسحاب عدم ماده را مى‏كنيم.
يك چيزى هم نمى‏خواهم بگذرم. بعله. اين را بدانيد آنهايى كه در استسحاب عدم ازلى خدشه مى‏كنند، آنجايى است كه عدم ازلى از قبيل عدم العرض و المعروض بوده باشد. كه وجود العرض چه جور، مفادش كان ناقصه است. اين عدم العرض هم للمعروض، اينهم مفاد كان ناقصه ميشود، قضيه تصبح نفيسه كه قضيه معدوله ميشود، عدم نعطى ميشود. اين حرف ما بود. اين اشكال در جايى است كه عدم العرض للمعروض، معروض باشد و عرض نباشد. آنجاست اين حرفها كه سابق ازلى فايده دارد يا ندارد. مثل سابق القرشيت. قرشيت يك عرضى است، يك نسبتى است در مرئه، نمى‏دانيم اين امر عرضى را، يا عرض، فرقى نمى‏كند، دارد يا ندارد.
و اما در مواردى كه امر عدم ازلى از قبيل عدم العرض نيست. ماده خودش در خارج يك وجودى دارد مستقل. اصلا ماده خودش وجود مستقلى دارد. آبى هم كه فرض بفرمائيد به او متصل دارد، او هم يك وجود آخرى دارد. دو تا وجود مستقل است، عرض همديگر نيستند. يكى در ما نحن فيه فرض بفرمائيد كه مريد است يا مقتضى است، آن يكى مقتضاست يا ماده موجود ميشود كه آب در آنطرف موجود بشود، اين دو تا موجود است، عرض و معروض نيستند اينها، اينها دو تا وجودند. بعله، ماده يك وجودى دارد، آنهم يك وجودى دارد. در تاريخ وقتى كه ملزم شدند دو تا وجود به همديگر، ملزم ميشد، شارع يك حكمى كرده است. مى‏گفت مائى شد و ماده‏اى شد براى آن آب، يعنى براى آن آب ماده شد، مفاد مفاد... (قطع صداى نوار)
حسبنا كه ماده نيست، اين چيزى است كه از عدم الوصف نيست، عدم العرض نيست. خوب، آب بالوجدان هست، ماده نبود، الان هم نيست. اينجوره ديگه. وقتى ماده همين آبى، همين آبى كه اين مكان است متصلا به اين ماده نبود الان هم نيست. متصلا به اين مكان، يك وقت ماده نبود الان هم نيست. خوب موضوع تمام ميشود. اين دو تا. مفاد مفاد واو الجمع است. در آن استسحاب امر عدم ازلى گفتيم اگر اين استدلالات تمام بشود و استسحاب در عدم ازلى معتبر نباشد، اين فقط مختص است به موارد وصف موضوع و عدم الوصف عدم الموضوع كه آنجا مى‏گويند مفاد مفاد كان ناقصه ميشود. حتى مفاد عدم الوصل. و اما جاهايى كه مفاد مفاد واو الجمع است، عرض و معروض نيستند، آنجاها استسحاب امر عدم ازلى هيچ اشكالى ندارد. و الحمد لله رب العالمين.