جلسه 238

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: درس خارج فقه بحث نجاسات‏
شماره نوار:238 آ
نام استاد: آية الله تبريزى‏
تهيه شده در سال 1366 ه.ش‏
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم.
صاحب العروه فرمود اگر ابريقى كه مملون از ماء است او را در زمينى بگذارند زمين متنجس است و در اسفل ابريق سقبى بوده باشد كه از آن سوراخ اين آب خارج مى‏شود، آبى كه در ابريق است. فرمود اگر اين آب كه خارج كه خارج مى‏شود واقف نشود در آن ارضى كه ابريق در او گذاشته شده است، كه در آن ارض فرو برود يا جارى بشود به محل آخرى كه اسفل است آن مائى كه در ابريق است نجس نمى‏شود ولو اتصال دارد آبى كه در ابريق است، آب قليل است و متصل است به متنجس از آن سوق. الاّ انه اينجور اتصال، موجب تنجس نمى‏شود. و اما اگر ماء واقف بوده باشد در آن زمين متنجس، آبى كه خارج مى‏شود مى‏ايستد در همانجا به نحوى كه يواش، يواش آن آبى كه در آن زمين جمع مى‏شود يواش يواش مى‏آيد بالا. و آن سقبى كه از او ماء خارج مى‏شود او كانّ در اسفل قرار مى‏گيرد. مثلا فرض كنيد اين آبى كه در زمين بود چون كه واقف است سطحش مى‏ايد بالا، آن آبق خارج. آن اطرافى كه آن اطراف ابريق است، آن اطراف ابريق را مى‏گيرد از طرف اسفل. مى‏فرمايد اگر ماء واقف بوده باشد به حيث اين كه صدق كند، آبى كه در آن ابريق است با آبى كه در اطراف ابريق ايستاده است روى زمين متحد است، يك آب است. اگر اينجور باشد يحكم بنجاسه ماء فى الابريق. آن ابى كه در ابريق هست حكم مى‏شود به نجاست او. عرض مى‏كنم اين فرمايش ايشان نمى‏شود او را مساعدت كرد. حكم به نجاست مائى كه در ابريق است على الاطلاق نمى‏شود كرد. براى اين كه ما عرض كرديم دو آب يكى بوده باشد اين موجب نمى‏شود كه احدهما كه ملاقات كرد با نجس آن جزء ديگر، آن آبى كه آن جزء ديگر است، آن هم نجس بشود. اين موجب تنجس نمى‏شود در جايى كه جزء دافع و مدفوع داشته باشد. آن جزء مدفوع اگر ملاقات با نجس كرد آن جزء داخل نجس نمى‏شود ولو يك آب حساب بشود. عرض كرديم آن آبى كه از آفتابه ريخته مى‏شود، فرض كنيد به يد شخصى كه متنجس است يا شخصى كه مشرك است اين آبى كه مى‏رسد با آبى كه در ابريق است يك آب است، دو تا نيست. اتصال مساوى وحدت است، بلكه همين جور است عقلا مساوى به ما وحدت است. ولكن چون كه جزء دافع و مدفوع دارد اين حكم به نجاست آن طاهر نمى‏شود. فقط آن جزء مدفوعى كه ملاقى با نجس است او نجس مى‏شود. چرا؟ براى اين كه ما در ادله‏اى كه در انفعال ماء قليل داشتيم يك قسمشان نجسى بود كه در اناء مى‏افتد فيه ماءٌ. امام عليه السلام فرمود... اينها در ماء قليل واقف بود كه دافع و مدفوع و جارى نبودند. يك قسمت از روايات مفهوم اخبار كر بود. الماء اذا بلغ قدر كرٍ لا ينجس شى. مفهومش اين بود كه آب كر نباشد نجس مى‏شود. اما در كدام حال نجس مى‏شود و در كدام صورت نجس مى‏شود؟ در مقام بيان نبود. از آن جهت مفهوم اطلاق استفاده نمى‏شد به حسب حالات و به حسب منجسات كه كدام شى‏ء او را نجس مى‏كند و در كدام حال نجس مى‏شود؟ ما نداشتيم. افرض هم اگر داشته باشيم از آن اطلاق بايد صرف نظر كنيم. چرا؟
چون كه اگر بنا بوده باشد در جزء دافع و مدفوع كه با مدفوع ملاقات كرده است، جزء مدفوع با نجس دافع هم نجس بشود تطهير به ماء القليل ممكن نمى‏شود. عرفا آنى كه متركض است در اذهان متشرعه بلكه در متشرعه نمى‏خواهد در اذهان عرف است، آنهايى كه قزارت عرفيه دارند، ولو متشرعه نيستند. آن آب را كه روى متقزّر مى‏ريزند آن آبى كه در
ابريق است نمى‏دانم در كوزه است يا در سطل است مجرد الاتصال اين نجاست را ساعى به او نمى‏دانند. و ادله اگر لافرض اطلاقى هم در بينشان بود آن اطلاق گفتيم منصرف است از اين صورت كه دافع و مدفوع بوده باشد. على هذا الاساس اگر ابريق را در مكان متنجسى گذاشتيم كه در تحتش يك سوراخى هست كه از آن سوراخ آب خارج مى‏شود آن به قوت اين كه خارج مى‏شود، فشار مى‏آورد، آنى كه خارج از سقب است مى‏رسد به اين دهانه سقب او ملاقات با نجس مى‏كند چون كه زمين نجس است. و او سرايت به آن باقى نمى‏كند و منهنا ذكر قدس الله نفسه الشريف كه اگر ماء برود فرو در زمين يا جارى بشود نجس نمى‏شود. اما اگر واقف تحتش بوده باشد، الكلام، اكلام وقتى كه آب واقف حولش بود باز آن آبى كه در ابريق است چون كه سطحش بالا است آن آب، از آن سوراخ كه خارج مى‏شود به دفع خارج مى‏شود. همان دفعى كه در صورتى كه فرو مى‏رفت در زمين همان موجود است. آب خيلى برود كه از آفتابه برود پايين، پايين او مى‏آيد بالا كه سطح او اگر نزديك به سطح آبى شد كه در ابريق است او از دفع مى‏افتد. چون كه فشار اين طرفى آب كه در حول است و جمع شده است، ديگر نمى‏گذارد آن آبى كه در ابريق است فشار بدهد. بدان جهت فشار خيلى ضعيف مى‏شود وقتى كه سطح آن آبى كه در ابريق است با آن سطح آبى كه در حولش جمع شده است نزديك به هم شده‏اند. بدان جهت هم سطح شدند ديگر آب خارج نمى‏شود. اگر آب خارج با آب ما فى الابريق هم سطح شد ديگر خارج نمى‏شود. و اين خارج نمى‏شود ما قبلش خروج به ضعفٍ هست نه به دفعٍ هست. دفع آنهايى است كه سطح‏ها اختلافشان خيلى است. آبى كه در ابريق است سطحش بالا است، آبى كه در حول است سطحش پايين است. تا مادامى كه آبى كه در آن حول است، سطحش پايين است نجس نمى‏شود. لا بجهت اين كه مائين متحد نيستند يا آب نيستند. افرض يك آب باشند. يك آب كه جزء دافع و مدفوع داشته باشد نجس كه نمى‏شود. بدان جهت اگر اطراف آن آبى كه در اطراف جمع شدند سطحشان بالا رفت به حيث آنكه آن آبى كه خارج مى‏شود از ابريق، از... افتاد بعله آنجا همين جور است آب نجس مى‏شود. آن مقدارى كه ما ملتزم شديم كه عرفا منصرف است جزء مدفوع اگر ملاقات با نجس كرد دافعش نجس نمى‏شود آن در جايى است كه دافع و مدفوع نباشد دافع و مدفوع به قوتٍ. و اما در صورتى كه دفع به ضعف شد در آن صورت اگر ملاقات كرد آن ديگرى هم نجس مى‏شود. و به عبارت ديگر ماء خارج از ابريق با ماء داخل فى الابريق به حالتى رسيده‏اند، ماء عين واحدين هستند واقفين متصل بعضه به بعض. منتهى از آن سوق كه در باطن است. اگر اينجور شد اين داخل ادله انفعال ماء قليل است.
و عرض كرديم در انفعال ماء قليل در صحيحه على ابن جعفر كه دلالت مى‏كرد وقتى كه ماء قليل ولو در گودى‏هاى متعدد بوده باشد كه متصل است بعضها لا بعضه اگر يك دجاجه با پايى كه ازره دارد داخل يكى شد، چون كه اين گودى‏ها همه‏اش متصل است بعضش به بعض همه‏اش محكوم به نجاست است. اگر اينجور شد بعله، صحيحه على ابن جعفر مى‏گيرد. در صورتى كه دافع و مدفوع داشت كه ايشان تفسير نمى‏فرمايد، فقط مى‏فرمايد به نحوى شد كه دو تا ماء عرفا ثابت شد كه يك ماء هستند، خوب يك ماء باشند دافع و مدفوع دارند. هر وقتى كه دافع و مدفوع به نحوى شد كه مائينى كه هستند كه متصل است احدهما به ديگرى اين جور شد بعله حكم به نجاست مى‏شود. دفع به ضعفٍ هم با اين صدق منافات ندارد اين نحو بشود. و اما هنوز وقتى كه تازه گذاشتم، ابريق سوراخش خيلى مثلا فرض كنيد وسيع است. به مجرد اين كه گذاشتيم شروع كرد به رفتن و ايستادن آنجا. هنوز اوايلش است، آب همين جور با فشار مى‏رود آن نجس بوده باشد، آن آبى كه در آنجا ايستاده است نجس است. و اما آن آب ما فى الابريق را نجس نمى‏كند. به همين دليلى كه دفع به قوت است و جزء دافع و مدفوع دارد جزء مدفوع اگر ملاقات با نجس كرد، جزء دافع نجس نمى‏شود. هذا تمام كلام در اين مسئله. پس اطلاق كلام عروه به حيث يصدقان اتحاد المائين بشود حكم به نجاست مى‏شود كه اين اطلاقه يتأمل، بل... نجاسه به صورتٍ كه ماء فى الابريق از دفع به قوتٍ بيافتد. وقتى كه از دفع به قوتٍ‏
افتاد بعله، مائين محكوم به نجاست مى‏شود. هم خارج و هم داخل.
بعد ايشان مسئله ديگرى را در ما نحن فيه ذكر مى‏فرمايد، آن مسئله اين است كه محصله محل ابتلاء است. ربما انسان از بينى‏اش نخامه‏اى خارج مى‏شود كه آن نخامه در او نقطه دمى هست. و نخامه هم كه خارج مى‏شود قهرا آن نخامه به اطراف بينى كه ظاهر بينى است مى‏خورد خصوصا در صورتى كه شخص خودش اخراج كند. ايشان مى‏فرمايد آن نجاستى كه در اين نخامه هست، آن نجاست در آن نقطه‏اى كه به قول عربها خارج شده است، آن نجاست فقط مختص است به آن موضعى كه ملاقات با دم كرده است. چون جامده حساب مى‏شود ديگر به چيزى افتاده است كه معروف است از جوامد است. چون كه از جوامد است رقيق نيست آن نخامه كه آب بينى از او تعبير مى‏كند موقع زكام از بينى خارج مى‏شود او نجس مى‏شود كلش. اگر نقطه دم در او باشد او مايع است. روى حساب مايعى كه ديروز عرض مى‏كرديم، وبقان آن مايع حساب مى‏شود، همه‏اش نجس مى‏شود. اما بعضا كه مى‏دانيم بعد اتفاق مى‏افتد كه از بينى خارج مى‏شود يا صاحبش خارج مى‏كند، يك چيز جامدى است مى‏افتد مثلا زمين مى‏ايستد همين جور و پخش هم نمى‏شود اين جامد حساب مى‏شود. اگر نقطه‏اى از دم با او بوده باشد، همان نقطه‏اى كه ملاقات با دم كرده است او فقط نجس مى‏شود. و اما ساير مواضع پاك هستند روى حسابى كه جامد است. اين بواسطه ما ذكرنا ظاهر است ديگر احتياج به توضيح ندارد اينها. بعد ايشان مى‏فرمايد كه اگر شك كرد شخصى آن موضعى كه ملاقى با دم است يا خود اين دم كه در اين مخاط هست ملاقات با ظاهر بينى كرده است؟ آن وقتى كه از بينى شخص او را خارج مى‏كرد يا فرض بفرماييد خودش خارج مى‏شد (كه بعيد است خودش خارج بشود) ايشان در اين صورت حكم مى‏فرمايد بر اين كه ظاهر الامر پاك است. اين دم مادامى كه در جوف است باطن است نه باطن را نجس مى‏كند، خودش هم دليلى بر نجاستش نداريم كه خود دم هم نجس است. سابقا عرض كرديم تا مادامى كه دم به خارج نيايد دليلى بر نجاست او نداريم. انسان دستش را فرو برد، فرض بفرماييد چند سانتى متر، وقتى دستش را درآورد اين خون درآمد. اما تا مادامى كه در باطن است نه دليل داريم بر نجاست اين، نه دليل داريم بر منجسيتش بلكه دليل داريم كه بواطن نجس نمى‏شود. موقع اخراج اين اطراف كه ظاهر حساب مى‏شود و انّما عليكم غسل الظواهر اين ظاهر الامر و اطراف الامر اگر ملاقات با آن دم بكند، آن اطراف فقط نجس مى‏شود. بدان جهت اگر شك كند شخصى كه آيا آن دمى كه خارج شده است يا موضعى از آن مخاطه كه متنجس شده است با دم يا او اصابت كرده است به آن ظاهر الامر، چون كه اين نوع خروج آن متنجس مى‏شود آن موضع. او اصابت كرده است به ظاهر امر فاملا، مقتض الاستسحاب اين است كه يك وقتى اين ظاهر الامر پاك بود، بعد نمى‏دانم منجسى به او اصابت كرد، يا منجس به او اصابت نكرد استسحاب مى‏گويد كه لم يصحه نجسٌ. نجس به او اصابت نكرده است. بدان جهت شستنش لازم نيست، محكوم به طهارت است. اين مسئله‏اى كه ذكر مى‏فرمايد بعد شروع ميكند در عروه مسئله ديگرى را و آن مسئله ديگر اين است، اينها همه‏اش از مسائل مترتب است بر رطوبت مسريه. مى‏فرمايد بر اين كه اگر ازره يابسه‏اى يا غير ازره يابسه از نجاسات و متنجسات به ثوب بنشيند ولكن بدون رطوبت. مثل اين كه انسان در جايى كه ازره خشك است، ريخته‏اند در آنجا كه براى مزرعه مهيا كرده، ازره انسان خشك شده است، اين هم همانجور آنجا راه مى‏رود. اين ثوبش عبايش است يا قبايش است فرض كنيد آنها مى‏نشيند به اين ثوبش و به اين عبايش. خوب اين ثوب و عبايش نجس نمى‏شود چون كه اينها كل يابسٍ ذكى، آن يابس است، اين هم يابس است الاّ انّه ايشان مى‏فرمايد اين را، اين ثوب را ولو نجس نشده است، اگر بخواهد كه با اين صلاتى بخواند ظاهر روايتش اين است كه بايد نفس كند. يعنى بتكاند تا آن تراب متنجس يا آن فرض كنيد آن چيزى كه از ازره هست گرد و غبار ازره كه نشسته است اينجا، آنها بريزد. آن وقتى كه رسيد با اين مى‏شود نماز خواند ولكن نجس نمى‏شود. اين كه نجس نمى‏شود، سابقا گفتيم كه در نجاست رسوب ملاقات با رطوبت مسريه معتبر
است و بما اين كه نه ثوب نجس است، نه ثوب رطوبت مسريه دارد، نه آن نجاست رطوبت مسريه دارد پس فلا سرايته البين. در بين تنجسى نيست. و اما مسئله حمل بر نفس ثوب كه بتكاند ثوب را تا اينها بريزد. اين اگر مراد اين باشد كه اين نفس تا مادامى كه نشده است، نمى‏شود در او نماز خواند. درست توجه كنيد يك مسئله‏اى هست كه با شما عنوان كنم اين مسئله را، تا مطلب معلوم بشود.
لا شبهة بر اين كه استفاده شده است از روايات و از ادله، در ثوب متنجس و در بدن متنجس نمى‏شود نماز خواند، مانعيت از صلات دارد، چه ثوب متنجس بشود و بدن متنجس بشود. منتهى هم در بدن و هم در ثوب يك استثنايى هست. اگر ثوم ما لا... فيه وحده شد، نجاستش عيبى ندارد. در ثوب يا در بدن دمى شد كه كمتر از درهم است آن عيب ندارد. اصل الحكم كه بدن و ثوب بايد پاك بشود اين شرط صحّت صلات است اين عيبى ندارد، مسلم است. انّم الكلام در تنجس ثوب و بدن است. و اما اگر ثوب و بدن تنجسى ندارند، انسان با ثوب و بدنش حمل النجس را مى‏كند در كلام. در صلات حمل نجس مى‏كند يا حمل متنجس مى‏كند در ثوب و بدنش. مثلا فرض بفرماييد دستمالش پر از خون است در جيبش است نماز مى‏خواند. فرض بفرماييد يك حمل نجسى مى‏كند، بچه‏اش از سر تا پا متنجس است، خيلى گريه مى‏كرد، اين هم موقعى كه... بچه را بغل كرد و پا شد. خشك است ولكن از سر تا پا متنجس است. آيا اين جايز هست يا جايز نيست؟ دليلى نداريم كه متنجس موجب بطلان صلات بشود. حمل متنجس و حمل نجس لا حمل ميته و اجزاء الميته. لا حمل غير مأكول و اجزاء غير مأكول. اجزاء غير مأكول را انسان ولو در غير صلاتش حمل كند، اين صلاتش موجب بطلان است. انسان فرض كنيد يك ساعتى دارد بندش از چرم غير مأكول است. او را گذاشته است جيبش نماز مى‏خواند، آن صلات محكوم به بطلان است، براى اين كه از موثقه ابن بُكير استفاده شده است آن حيوانى كه لا يأكل لحم، الصلات فى بَرِه و شعره و روسه، شعر الحيوان ولو موى گربه افتاده است روى قبايش، حمل است اين را نپوشيده است. بدان جهت استفاده شده از آن موثقه صلات در اجزاء حيوانى كه آن حيوان غير مأكول اللحم است صلات در اجزاء او ولو حمل كند محكوم به بطلان است كامل بشود به ثوبه او بدن. لا يقبل الله تلك الصلات حتى يصلى فى غيرها، در مقام اجرا و ثبوت التكليف قبول نيست. بايد صلات ديگر اطيان بكند.
در آن روايت دارد كه لا يقبل الله تلك الصلات. چرا او را حمل كرده‏اند فقها كه اين قبول در مقام اجزاء است؟ يك قبولى هست در مقام اطاع الاجر، يك قبولى هست در مقام اجزاء تكليف. قبول در مقابل اجزاء است به معناى اجزاء است تكليف، معنايش مثبت تكليف است. لا يقبل يعنى تكليف ساقط نيست. يك قبولى هست نه تكليف ساقط است ولكن اطاع اجر نمى‏شود. مثل كسى كه فرض بفرماييد عملى را اطيان بكند ولكن واجب، واجب توسلى است، قصد قربت نداشته باشد. او لا يقبل... يعنى اطاع اجر نمى‏كند چون كه قصد قربت نكرده است. در مواردى اختلاف است در اين كه اين عدم قبول روايات به معنا بطلان است، به معناى اولى است يا به معنى الثانى است كه اجر نمى‏دهد. از آن رواياتى، رواياتى كه وارد شده است كسى اگر بدون ولايت عملى را اطيان بكند لو انّ رجلا... رواياتى هست كه بدون ولايت اعمال قبول نمى‏شود. آنجا خلاف است ما بين فقها. اين عدم قبول، عدم قبول از اجرا از تكليف است؟ يعنى باطل است عمل آنها يا عدم قبول در مقام اطاع الاجر است؟ خدا رحمت كند بعضى از اساتيد ما، مى‏فرمودند بر اين كه انسان اگر از مشهور نترسد مى‏گويد كه اين شرط قبول اطاع اجر است نه صحت. چون كه مشهور آن ولايت را شرط صحّت اعمال گرفته‏اند و اين قبول در اين روايت را قبول در مقام اجرا تكليف گرفته‏اند. اجرا تكليف نمى‏شود بدون ولايت. ولكن ظاهر روايت كما اين كه آن مرحوم مى‏فرمود همين جور است. ظاهر روايت اين است كه ما كان له على الله شى‏ء اطاع امر نمى‏شود، قبول در مقام اطاع اجر است. (شروع طرف ب)
موثقه ابن بُكير و نظاير اين قبول، عدم قبول به معنا عدم الاجرا است. يعنى تكليف باقى است. لا يقبل الله تلك‏
الصلات. چرا؟ به قرينه حتى يصلى فى غيره. اين حتى يصلى يعنى بايد صلاتش را اعاده كند، اين معلوم است كه باطل است. در مقام چيزى كه هست، در مقام عدم القبول، به معنا عدم اطاع الاجر، عمل اعاده نمى‏شود ديگر گذشت ديگر. قرضش را داد ولكن به قصد قربت نداد، به اين كه مشهور بشود ما بين الناس، خوش حساب است به اين داعى قرضش را داد. تكليف ساقط شد. و اما به خلاف آن عدم قبول در مقام اجزا. آن به معناى اين است كه تكليف باقى است بايد انتصال بشود. چون كه در آن موثقه هست لا يقبل الله تلك الصلات حتى يصلى فى غيره آن معلوم است كه قبول به معنى عدم الاجزا است. (قطع صداى نوار).
مصلى با خودش داشت باشد در صلات موجب بطلان صلات است. ظاهر روايات اين است كه ميته هم حكم آن غير مذكى را دارد. و اما غير المذكى و غير الميته ساير نجاساتى كه هست، دليلى نداريم كه آنها اگر انسان حامل متنجس شد يا حامل فرض كنيد عين النجس شد، نمازش باطل است اين را دليل نداريم. بدان جهت در ما نحن فيه اين قبا و عبايى كه اين تراب نجس يا آن تراب آن ازره نشسته است به اين عبا و قبا با اين نماز بخواند صلات را در ثوبى خوانده است كه آن ثوب متنجس نيست. ولكن حامل النجاست است و حامل المتنجس است. اين على القاعده عيبى ندارد. ولكن در بين يك صحيحه‏اى هست، آن صحيحه دلالت مى‏كند بايد اين ثوب را نفس كند، نماز بخواند. اين بايد بتكاند نماز بخواند. از آن مقدار مدلول صحيحه را ملتزم مى‏شويم كه اينجور حمل‏ها موجب بطلان صلات است. اينجور حمل‏هايى كه انسان عين النجس يا متنجس را به ثوبش حمل كند اين نحو از حمل، اين موجب بطلان صلات است. اما دستمال متنجس را جيبش گذاشته است يا بچه متنجس را روى بغلش گرفته است نماز مى‏خواند اين هم موجب بطلان صلات است ديگر آنها استفاده نمى‏شود. بدان جهت در اين روايت صحيحه اينجور ذكر كرده است امام سلام الله عليه. بعله، جلد دوم باب بيست و شش از ابواب النجاسات، روايت، روايت دوازدهمى است. روايت يازدهمى و هكذا نهمى اينها مال صحيحه على ابن جعفر هستند و روايت دوازدهمى دارد كه قال و سألته با همان سند صحيح و سألت برادرم را عن الرجل يمرّ بالمكان فيه الزره. در آنجا ازره يابسه هست... مى‏نشيند به ثوب او، و بدنش از ازره. فيصيب ثوبه و رأسَ، يصلى فيه قبل ان يغسله، قبل از اين كه اين را بشويد، اين كه گفته‏اند در ارتكاض متشرعه در تنجس رطوبت معتبر است، اين منافات با اين سؤال ندارد. چون كه صحيحه على ابن جعفر شايد خودش مى‏دانست كه ثوب نجس نمى‏شود، چون كه رطوبت مسريه نيست. سؤال مى‏كرد اينجور حمل نجس مى‏شود با او نماز خواند يا نه؟ يصلى فيه قبل ان يغسل، يعنى قبل ان يغسل الثوب. قال نعم. ينفذه و يصلى، تكان مى‏دهد و نماز مى‏خواند. ينفذه و يصلى فلا بعث. اگر نفس كند و نماز بخواند عيبى ندارد، ظاهرش، مفهومش اين است كه اگر نفس نكند صلاتش عيب دارد. مفهومش اين است، ظاهر حجت است و آن ظاهر را ما بايد بگيريم، دليلى بر خلاف نداريم. ما كه مى‏گفتيم حمل متنجس عيبى ندارد، على القاعده مى‏گفتيم چون كه دليل نداشت بر مانعيت. اين قسمت از حمل را، اين نحو از حمل را منع مى‏كند و مانعيت اثبات مى‏كند به مقدارى كه مثل اين حمل است ملتزم به مانعيت مى‏شويم. و اما دستمال در جيب بوده باشد فرض بفرماييد يا مثلا انسان آن بچه متنجس را حمل كند و امثال ذالك اينجور حمل‏ها را دليل نداريم و الاصل عدم المانعيت است.
بناعا على ما هو مقررُ فى محله كه در دوران الامر بين الاقل و الاكثر ارتباطيين، اگر شك كنيم در شرطيت شيئى را جزئيت شيئى يا مانعيت شيئى، مقتضى اصالت البرائه عدم شرطيت و عدم مانعيت و عدم الجزئيت است. بعد در عروه اينجور مى‏فرمايد، بنا شد كه اين بايد تكان داده بشود تا اين خارج بشود. مى‏گويد اگر شك شد كه آيا تكان داد يك مقدارى هم كه ريخت خودش معلوم است. شك كرد آيا باز هست؟ در اين ثوب هست باز متنجس، باز حامل متنجس هست، يا حامل متنجس نيست؟ اين در آن، مثل آن عباهايى كه كلفت است، در عباهاى مثلا رشتى، يا اينهايى‏
كه مثلا فرض بفرماييد پوستين مى‏پوشند و اينها كه پشم گوسفند است و امثال ذالك است كه آن جاها محل ابتلا مى‏شود، نمى‏داند آيا آن مقدارى كه متنجس بود، ما تكان داديم افتاد يا باز متنجس است، چون كه اگر متنجس باشد به مقتضاى اين صحيحه مانع از صلات است. ايشان مى‏فرمايد اگر در عروه شك كرديم در اين كه اين متنجس زايد است يا همين مقدارى بود كه ريخت اصل بر اين است كه عدم الزياد است، بيشتر از اين نيست. چون كه آن مقدارى كه يقين داشتيم آنها ريخته است، شك داريم مقدار ديگرى بوده است يا نه؟ اصل عدم الزياد است. اين را مى‏دانيد كه اين دو صورت دارد. يك صورتش اين است، كه انسان شك دارد، آنى كه اين ثوب حامل آن متنجس بود او چقدر بود آن متنجس؟ مثلا به اندازه يك كيلو ريخته است اينجا، يا به اندازه نيم سير ريخته است. نمى‏داند اين حامل يك سير از اجزاء ازره بود يا از اجزاء التراب بود يا بيشتر از يك سير را حامل بود. از اول شك دارد كه آن مقدارى كه در ثوب بود مقدارش چقدر بود؟ در اين صورت فتوى العروه درست است. چون كه آن مقدارى را كه فرض بفرماييد يقين داشتيم كه يك سير است، اقل اكثر است كه ريخته است در آن مقدار زايد از اول شك داريم كه بوده است يا نه؟ اصل عدم الزياد است. اينجا نفرماييد مثل بعضى‏ها كه استسحاب مى‏كنيم بقاء التراب المتنجس را مثل استسحاب كلى. كه نمى‏دانيم يك وقتى اين ثوب حامل تراب متنجس بود يا حامل ذرات ازره بود، نمى‏دانم الان هم در اين ثوب آن ذرات و آن تراب موجود است يا نه؟ استسحاب مى‏كنم بقاء را.
چرا نفرماييد؟ به جهت آنى كه توضيح داديم خدمت شما در موارد استسحاب كلى، همان استسحاب وجود خارجى سابق مى‏شود. منتهى آن استسحاب باز استسحاب وجود شخصى است. اين را كه مى‏گويم استسحاب كلى چون كه عنوان آن جزئى را كه به او نسبت بدهيم وجود خارجى را بر ما مجهول است. آنى كه در خارج موجود بود كه يا فيل بود يا بق، ما كه استسحاب كلى مى‏كنيم مى‏گوييم همان حيوانى كه بود، همان حيوانى كه بود آن صدايش شق شقش قبل از چند روز مى‏آمد، من احتمال مى‏دهم همان حيوان باقى باشد. منتهى اضافه كه به عنوان فيل مى‏دهم از اول مشكوك است. به عنوان بق مى‏دهم مشكوك است اما به عنوان جامع الحيوام مشكوك است. استسحاب، استسحاب آن وجود خارجى است. على هذا الاساس گفتيم استسحاب در قسم ثالث كلى جارى نمى‏شود. چرا؟ چون كه آن وجودى كه سابقا بود او قطعا معدوم است. شك در وجود آخر دارم در حدوثش. استسحاب شك در بقاء است. اين جا هم همين جور است آن يك سير ترابى كه يقينا موجود بود در اين ثوبى كه هست اين يك سير كه الان ريخته است بيرون، يك وقتى در ثوب بود يقينا ريخته بيرون. در ثوب باقى نيست. شك دارم اجزاء تراب ديگرى از اول بود، كه وجود آخر است، آن وجود آخر بود از اول بود يا نه؟ اين شك در حدوث است. شك در بقاء نيست. و به عبارت واضحه اگر شك در مقدار داشته باشم آنجا استسحاب، مثل استسحاب قسم ثالث كلى است يا بلكه عين او است. استسحاب جارى نيست. سؤال؟ قسم سوم ديگر. مرحوم شيخ مى‏گويد جارى مى‏شود. عجب اشكالى شد! آقا آن در سوا و بياض است كه مى‏گويد استسحاب كلى نيست اصلا. استسحاب مرتبه است. مرتبه شخص است. شخص سواد استسحاب مى‏شود.
عرض مى‏كنم كلى قسم ثالثى كه هست، كلى قسم ثالث در ما نحن فيه يك جسم نيست كه يك شى‏ء نيست كه شدتش رفته است يا ضعفش باقى مانده است. اجزاء تراب ديگرى است كه نمى‏دانم آن اجزاء تراب ديگرى كه بيشتر از يك سير است، دو سير بشود آن سير دومى هم بود يا نبود؟ وجود على حده است، شدت و ضعف نيست اين. وجود على حده است اين مربوط به شدت و ضعف نيست، شك مى‏كنم كه آن وجود ديگر بود از اول يا نبود استسحاب مى‏گويد كه نه حادث نشد اصلا. استسحاب در ناحيه كلى جارى نيست. و اما نه، من مى‏دانستم كه در اين مكانى كه هست مثلا فرض كنيد دو كيلو تراب متنجس بود يا ازره يابسه متنجس بود. يك كيلوى آن خوابيد به اين لباسهاى من. اين را
مى‏دانم. يك كيلو خوابيد به لباس من. چون كه آنى باقى مانده است يك كيلو بيشتر نيست. الان تكان دادم نمى‏دانم آن يك كيلو در آمده است يا درنيامده است؟ اينجا استسحاب عيبى ندارد. استسحاب، استسحاب شخص است. همان يك كيلو كه سابقا موجود بود و در اين ثوب بود احتمال مى‏دهم همان باقى بماند. همان وجود سابقى باقى بماند. اين استسحاب، استحاب شخص است. وقتى كه استسحاب شخص شد اين استسحاب جارى مى‏شود و اشكالى ندارد. ولكن مى‏دانيد اثر اين استسحاب چيست؟ اثرش اين است كه با اين ثوب نمى‏شود نماز خواند. اما اگر اين ثوب را هنوز تكان نداده‏ايم. استسحاب گفت اين اجزاء باقى مانده است. اين ثوب را همين جورى باد برد انداخت در آب قليلى كه آنجا موجود بود در ديكى يا حبى آب قليل بود. اين عبا را برد انداخت آنجا. آن هم رفت در آن. خيس شد رفت داخل. آن آب حب نجس است يا پاك است؟ نه حكم مى‏كنيم به طهارت. حكم به نجاست نمى‏شود. چرا؟ در آن استسحاب بقاء عين النجس در بدن الحيوان كه گفتيم اگر بدن الحيوان نجس نبوده باشد فقط عين النجس، نجس بوده باشد و ما شك كنيم كه آن عين النجس حين دخول فى الماء هست يا نه؟ گفتيم حكم به نجاست آب نمى‏شود. چون كه استسحاب بقاء عين در رجل حيوان اثبات نمى‏كند كه اين آب ملاقات با آن عين كرد. اينجور گفتيم ديگر. در ما نحن فيه عين آن كلام است. استسحاب بقاء آن تراب متنجس در ثوب، چون كه ثوب خودش نجس نيست. اينجا مثل همان رجل حيوان است. ثوب پاك بود. آن استسحاب بقاء آن ترابى كه هست در اين ثوب، اثبات نمى‏كند كه اين آب ملاقات با آن اجزاء ترابيه كرد، با آن اجزاء ترابيه‏اى كه نجس است كرد؟ اين را اثبات نمى‏كند. حتى اين را هم اثبات نمى‏كند كه ثوب خودش نجس است. اين را هم اثبات نمى‏كند كه ثوب هم ملاقات كرد با آن اجزاء ترابيه‏اى كه در او بود، مع الرطوبَ. آن را هم اثبات نمى‏كند. بدان جهت هم ثوب خودش محكوم به طهارت است، هم آب محكوم به طهارت است. اما با اين ثوب نمى‏شود نماز خواند. چرا؟ چون كه استسحاب مى‏گويد اجزاء ترابيه هنوز در او موجود است. اين همان مواردى است از همان مواردى است كه اصول آنجا تفكيك بين المتلازمين مى‏كند. اگر اجزاء ترابيه است، هم آب نجس است، هم ثوب نجس است. اگر اجزاء ترابيه نيست، هم آب پاك است هم ثوب پاك است، هم صلات در ثوب جايز است. اينجور است ديگر.
ولكن استسحاب تفكيك مى‏كند. اين به حسب حكم واقعى است. ولكن در حكم ظاهرى انفكاك است. در ثوب، خود استسحاب بقاء اجزاء ترابيه هست ولكن در ناحيه آب استسحاب اين است كه ملاقات با نجس نكرده است، (با اجزاء ترابيه) و در خود ثوب هم استسحاب مى‏گويد كه با اجزاء ترابيه مع الرطوبه ملاقات نكرده است چون كه احتمال مى‏دهد اجزاء ترابيه نباشد. استسحاب بقاء وجود خارجى درست نمى‏كند بر اجزاء ترابيه تا لازمه‏اش را اثبات بكند.