جلسه 411

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس:درس خارج فقه بحث طهارت‏
شماره نوار: 411 آ
نام استاد:آية الله تبريزى‏
تهيه شده در سال 1368
توسط دفتر تبليغات حوزه علميه قم واحد صوت‏
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. صاحب العروه بنا مى‏فرمايد بر قبول توبه مرتد فطرى. ادل اين بنا مى‏فرمايد: جايز است بر آن شخص مرتد فطرى بعد توبته و اسلامه آن زنى كه از او جدا شده بود و عدّه وفات نگه داشته بود، آن زن را بعد از خروج عدّه‏اش دوباره تزويج كند. يعنى نكاح، نكاح آخر مى‏شود با همان زن. بلكه مى‏فرمايد اقواء اين است كه آن زن را مى‏تواند بعد توبته و در حال عدّه‏اش هم تزويج كند. قبل از اينكه عدّه‏اش منقضى بشود بما انّه توبه كرده است مى‏تواند آن عقد را تزويج كند. و الوجه فى ما ذكر اين است تا مادامى كه توبه نكرده است اين شخص مرتد نمى‏تواند با آن زن تزويج كند. نه به جهت اينكه روايات دلالت كرده است بر اينكه زنش جدا از او مى‏شود. آن جدا شدن از زن كه تبين زوجته منه، زوجه از او جدا مى‏شود اين دلالت مى‏كند بر اينكه نكاح سابقى باطل شد. نكاح سابقى باطل شد. و بما اينكه نكاح سابقى باطل شده است، مدلولش همين مقدار است. اگر مى‏فرمود تبين زوجته منه و لا تحل له ابدا، انتظار حرمت ابدى مى‏شد. كه علاوه بر بطلان النّكاح آن وقت حرمت ابدى پيدا مى‏كند. مثل اينكه در بعضى روايات رضا وارد است بعد از اينكه موجب تحريم كه رضا محرّمه است در اثناء نكاح واقع شد، تعبير همين است بر اينكه تبين زوجته و لا تحل له ابدا. در اين روايات فقط صحيحه محمد ابن مسلم بود كه در آن جا ذكر شده بود تبين منه زوجته و ديگرى روايت موثقه عمّار بود كه آن جا هم ذكر كرده بود كه تبين منه زوجته. منتهى فرقش اين است در صحيحه محمد ابن مسلم، مجرد تبين منه زوجته فرموده بود. و لكن در موثقه عمّار فرموده بود تبين منه زوجته و تعددّ عدّة لمتوفّى عنها زوجها. عدّه وفات قهرى دارد. و كيف ما كان مدلول اين روايات اين بود كه زن نكاحش باطل مى‏شود و نكاح سابقى به اعتداد از بين مى‏رود. وقتى كه از بين رفت بدان جهت اين زن جداى از آن مرد مى‏شود. حرمت ابدى را دلالت نداشت كه زن بر آن مرد محرّم ابدى مى‏شود. مجرد انفساخ النّكاح بود كه ينفسخ النّكاح. نكاح باطل مى‏شود و زن جدا مى‏شود از آن مرد. پس قبل التّوبه كه نمى‏توانست آن زن را نكاح كند، چون كه شرط نكاح مفقود بود. شرط نكاح كفائت ما بين الزّوجين است. ما بين زوج و زوجه بايد هم كفو بوده باشند و زن مسلمان براى مرد كافر كفو نيست. چون كه كفو نبود بدان جهت لفقد الكفاء مادامى كه مرتد بود و توبه نكرده بود، نكاحش صحيح نبود. وقتى كه توبه كرد بعد التّوبه بنا بر اينكه مسلمان مى‏شود كه بنا بر اين حرف است كه مسلمان شد، شرط كفائت موجود است. بما اينكه شرط كفائت موجود است، اگر عدّه خارج بشود بعد از عدّه او را تزويج بكند، تمام شرايط نكاح موجود است. نكاح موجود شده است، كفائت موجود است، ادلّه حلّ النّكاح و نفوذ النّكاح و مشروعيت النّكاح، شامل اين نكاح مى‏شود. بدان جهت حكم به صحّت مى‏شود و امّا قبل انقضاء العدّه، لما تقرر فى باب العدّه كه عدّه‏اى كه زن نگه مى‏دارد، عدّه به ملاحظه زواج الى الغير است كه زن اگر بخواهد به غير آن شوهرى كه قبلاً داشت به او تزويج كند، عدّه به جهت آن زواج است. تا مادامى كه در عدّه است، زواج به غيرش جايز نيست. در خود روايات حتّى در روايات مرتد كه در باب النّكاح ذكر شده است، آن جا ذكر شده است كه و امّا العدّه، البتّه اين روايات در مرتد ملّى است. يعنى محمول به مرتد ملّى شده است. در آن جاها هست كه اين اعتداد لزّواج الى الغير است.
و امّا به شوهرش كه مرتد ملّى بود توبه بكند، اگر توبه بكند و عدّه تمام شده باشد مى‏تواند بر اينكه تزويج كند. عدّه هم تمام نشده باشد مى‏تواند دوباره برگردد به او. به آن نحوى كه عرض خواهيم كرد. پس على هذا الاساس چون كه اين عدّه براى زواج للغير است، وقتى كه به شوهر اوّلى‏اش خواست تزويج كند خودش را ديگر عدّه نمى‏خواهد نسبت به او. بدان جهت است كه اگر مردى زنش را به عدّه‏اى كه به طلاق مباين طلاق گفت و آن زن معتدّه بود در اثناء عدّه بخواهد دوباره تزويج كند عيبى ندارد. چون كه اعتداد براى زواج للغير است.
و امّا نسبت به شوهر سابقى عدّه رعايت نمى‏شود. اين وجه و دليلى است كه ايشان ذكر فرموده‏اند. سابقاً هم اشاره كردم مرحوم آقاى بروجردى صاحب اين قبر اين جور اشكال كرده است در حاشيه عروه. فرموده است تزويج اين مرتد فطرى زنش را بعد انقضاء العدّه و قبل انقضاء عدّه مشكلٌ. سرّش ايشان اين جور استظهار كرده است از اين كه در موثقه عمّار بود تبين منه امرئته و تعددّ عدّة الوفات. از اين تعددّ عدّة الوفات ايشان اين جور استفاده كرده است كه شارع اين مرد مرتد را تنزيل كرده است منزلة الميّت. بدان جهت به زنش گفته است كه عدّه وفات نگه بدارد. وقتى كه به زن گفت عدّه وفات نگه بدارد، اين شوهر نزّل منزلة الميّت. وقتى كه نزّل منزلة الميّت ديگر اين نمى‏تواند دوباره اين زن را تزويج كند. چرا؟ چون كه زن نمى‏تواند خودش را به مرده زن بكند. نكاح بين الاحياء صحيح است و ممضى است و امّا جايى كه يكى ميّت بوده باشد آن زواجى كه هست، آن زواج هيچ صحّتى ندارد. يك موردى است فقط در شرع كه نكاح ميّت صحيح شده است كه آن در باب نكاح فضولى است كه دو نفر به همديگر تزويج شده بودند فضولاً، يكى اجازه كرد نكاح را، يكى از طرفين آن نكاح فضولى را اجازه كرد و مُرد. بعد وقتى كه مُرد آن ديگرى هنوز اجازه نكرده است. صغير بود هنوز اجازه‏اش نافذ نيست. وقتى كه كبير شد، آن جا همين جور است كه اگر اجازه كرد و گفت و الله اين اجازه من به جهت ارث بردن از او نيست، اجازه‏اش نافذ است. ارث مى‏برد. حكم به زوجيّت مى‏شود بعد از مردن. اين يك مورد است در شرع كه دليل خاص دارد. و الاّ در غير اين مورد، ميّت را نمى‏شود شخص خودش را تزويج به ميّت بكند يا ميّت زن مرده‏اى را براى خودش بگيرد. اين نمى‏شود. زواج هم به موت تمام مى‏شود. اگر نكاح موجود شد در حال حيات، يكى از طرفين مُرد، به مردن نكاح تمام مى‏شود. بدان جهت است كه زن بعد از خروج عدّه خودش را به غير تزويج مى‏كند. چون كه نكاح سابقى تمام شد. عمدش مادام الحيات است. يك كلمه داشته باشيد اين جا و منهنا جماعتى ملتزم شده‏اند كه اگر كسى زنى را مطعه كند در مدّتى كه آن مدّت زائد بر حيات است بگويد اى زن تو را صد سال صيغه كردم به فلان مبلغ. مطعتك يا زوّجتك...مثلاً على المبلغ فلانى، آن هم گفت: قبلت. مى‏گويند اين نكاح، نكاح دائم است. چون كه اين مدّت مقدارش مى‏افتد بعد الموت و بعد الموت نكاح نمى‏شود. بدان جهت اين نكاح، نكاح ابدى است، نكاح، نكاح دائمى است. بدان جهت است كه زن بعد از اعتداد شوهر ديگر مى‏كند. منتهى تا مادامى كه فرض بفرماييد به مجرّد مردن بعضى احكام زوجيّت مى‏ماند كه مى‏تواند به او نگاه كند. مى‏تواند...كند. ولايت دارد و غير ذالك. على هذا الاساس در ما نحن فيه وقتى كه شارع به اين زن گفت عدّه وفات نگه بدار، اين شوهر تنزيل شده است منزلة الميّت و چون كه ميّت را نمى‏شود تزويج كرد يعنى دليل امضاء نمى‏گيرد. نه اينكه دليل داريم كه نكاح الميّت باطلٌ. ادلّه امضاء مال نكاح احياء است. وقتى كه شارع حكم كرد كه اين مرد مرده است، ديگر نمى‏تواند زن خودش را تزويج به اين مرد بكند. ايشان اين جور فرموده است. شما حرفى داريد بفرماييد.
سؤال؟ شيخنا خدا به تو اجر كامل بدهد. كشف حقيقى غير معقول است. كشف، كشف حكمى است. از حالا حكم به زوجيّت مى‏شود. منتهى مبدأ زوجيّت از قبل است.
عرض مى‏كنم بر اينكه على هذا الاساس، ميّت را نمى‏شود. اين فرمايشى بود كه ايشان در ذهنش بود. لا يمكن...حرف درستى نيست. و الوجه فى ذالك اين است. بله در مرتد فطرى ذكر شده است كه تعددّ عدّة الوفات در موثقه عمّار. و ما فعلاً اين تعددّ را قبول مى‏كنيم كه اين عدّه وفات بايد نگه بدارد. ولو اينكه پيش ما يك خدشه‏اى دارد. چون كه رواياتى در مرتد وارد است كه آن جا دارد كه تعددّ عدّة الطّلاق. ولو در مطلق المرتد است. و بعيد نيست كه بعضى‏ها خصوص مرتد فطرى بوده باشد.
على هذا قبول مى‏كنيم كه اين تعددّ عدّة الوفات نتيجه‏اش اين است كه اين مرد را كه شارع ارتدادش را موتش قرار داده است. يعنى ارتداد مثل الموت است. چه جورى كه در موت زن عدّه وفات نگه مى‏دارد، وقتى كه مرتد شد زنش بايد عدّه وفات نگه بدارد. ارتداد مثل الموت است. اين شوهر مرده است. امّا اين تنزيل بالاضافة الى چه چيز است؟ اين است كه اين مرد على الاطلاق مرده است. اگر على الاطللاق مرده است بعد از توبه زن ديگر هم نمى‏تواند بگيرد. چون كه گفتيم مرده كه زن نمى‏تواند بگيرد. پس اين تنزيل نسبت به اين زن است. اين شوهر نسبت به اين زن ميّت است. امّا نسبت به اين زن ميّت است در نكاح سابقى يا مطلق ولو بعد نكاح بعدى، آنى كه از روايت استفاده مى‏شود، نسبت اين مرد ارتدادش مثل موت است به نسبت الى النّكاح سابق. اين معنا استفاده مى‏شود. بدان جهت مى‏گوييم كه نكاح سابق هيچ وقت زنده نمى‏شود. و امّا نسبت به نكاح بعد التّوبه كه شرط الكفاء موجود شده است، در روايت هيچ دلالتى ندارد. كما اينكه دلالتى نسبت به زن ديگر مثل مرده است ارتداد موت...ندارد. و الاّ اگر اين ارتداد به منزله موت على الاطلاق بود، زن ديگر را هم نمى‏توانست بگيرد. چون كه شرط زوج اين است كه زن زنده باشد. پس على هذا الاساس اين ارتداد به منزله موت است براى اين زن در نكاح سابقى. در نكاح سابقى به منزله موت است. اين هم نكاح جديد مى‏كند. نكاح، نكاح سابقى نيست. هذا تمام الكلام فى المقام كه يك كلمه بود حقيقت حرف ما كه تبين زوجته به حرمت ابديه دلالت ندارد و تنزيل منزلة الموت نسبت به نكاح سابقى است. مدلولش به او است. و امّا نسبت به نكاح جديد دلالتى ندارد. بعد ايشان در عروه مى‏فرمايد و منهنا معلوم شد در مسائلى كه مسأله فعلاً محلّ ابتلا است. يك وقتى برمى‏گردد بهائى مى‏شود، يا نصرانى مى‏شود آن مسلمان‏هايى كه در اروپا مى‏روند كه اتّفاق افتاده است. با نصرانى‏ها رفيق شده است و نصرانى شده است. بعد پشيمان مى‏شود و برمى‏گردد به اسلام. همان زن را مى‏تواند تزويج بكند قبل از عدّه يا بعد از عدّه ولو مرتد فطرى است كما ذكرنا. اين مشاكل حل مى‏شود به اين مقدارش. بعد ايشان مسأله ديگرى را مى‏فرمايد. مى‏فرمايد آن اسلامى كه براى كافر حاصل مى‏شود و او را از آن احكام كفر نجات مى‏دهد و احكام مرتفع مى‏شود، او همان اعتراف است و اقرار است كه آن شخص كافر بعد از اينكه كافر بود معترف نبود اعتراف بكند به وحدانيّت و هكذا به نبوّت نبينا. وقتى كه اقرار كرد، آن وقت مى‏شود مسلمان. و ان لم يعلم موافقت قلبه لاقراره. ولو معلوم نباشد كه قلبش موافق با اقرارش است. يعنى در قلب هم معتقد است كه خدا يكى است كه لا شريك له. سه تا را ديگر ول كرد يا اينكه فرض كنيد معترف است قلباً هم اعتقاد دارد كه نبينا تصديق قلبى دارد، ولو تصديق هم معلوم نبوده باشد حكم به اسلام مى‏شود و احكام كفر برطرف مى‏شود. ما مدّعايمان را در خارج اوّل بگوييم كه ببينيم كه اين مدّعا را چه جور اثبات مى‏كنيم. عرض ما اين است ولو ما بدانيم كه اين را كه اقرار كرده است موافق با قلبش نيست. در قلبش به نبوّت نبينا معتقد نيست. در قلبش به وحدانيّت خداوند معتقد نيست. امّا اعتراف كرده است. اعتراف كه كرده است اعتراف به حمل الشّايع است. يعنى اقرار صدق مى‏كند به شهادتش. چون كه خودش چيزى را فعلاً يا قولاً اظهار كند كه منافات با اقرارش داشته باشد نكرده است. اقرار كرده است كه من مسلمان هستم. اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد انّ محمداً (ص) رسوله و خاتم الرّسل. خوب خودش هم مى‏آيد نماز مى‏خواند. ولكن ما مى‏دانيم كه در قلبش اعتقاد ندارد. نه به خدا و نه به پيغمبر. نه به روز جزا. به هيچ چيز اعتقاد ندارد. امّا خودش چيزى نمى‏گويد كه من اعتقاد ندارم. ولكن ما مى‏دانيم. اين جوهره‏اش معلوم است كه اين اعتقادى ندارد. آنى كه خودش اعتراف كرده است، رفتارش بر طبق اعترافش است. چيزى قولاً يا فعلاً منافى با آن اعتراف كه تكذيب خودش را در اعتراف بكند، از او سر نزده است. ولكن ما مى‏دانيم كه قلبش موافق نيست. كلام ما اين است كه اين در اسلام كافى است. ولو انسان بداند كه آن اعترافش موافق با قلبش نيست، اين در اسلام كافى است. اين شخص را از كفر خارج مى‏كند. براى اينكه مدّعاى ما اين است كه مدّعا را مى‏گويم اسلام غير الايمان است. بله. بعض وقت لفظ الاسلام و لفظ الايمان مترادفين مى‏شوند. بعضاً ايمان به معناى اسلام، يا اسلام به معناى ايمان استعمال مى‏شود. ولكن ايمان حيث ما يطلق غير الاسلام است. ايمان همان اعتقاد و باور قلبى است كه در لغت هم مناسب با معناى لغوى‏اش است. منتهى اين جا باور دارد به وحدانيّت خداوند و به نبوّت نبينا و به معاد و غير ذالك. اين ايمان است. كسى اعتقاد داشته باشد به وحدانيّت و به رسالت نبيّنا كه از آن چيزهايى كه آورده‏اند، قضيه معاد است، معاد جسمانى است. اعتقاد داشته باشد، اين مى‏شود مؤمن. و امّا الاسلام، اسلام فقط اعتراف است. چه در قلب ايمان و اعتقاد داشته باشد، يا نداشته باشد. خود معترف كه مى‏گويد اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد انّ محمداً رسول الله بگويد كه على ما تقولون. به مسلمانان بگويد كه على ما تقولون. على ما تقولون اعتراف نمى‏شود. اين حكايت مى‏شود. اگر اعتراف صدق كرد يا بعد به مسلمان ديگر كه پس كوچه بود، گفت الكى گفتم پيش قاضى اينها را. اين اعترافش را ابطال مى‏كند. اين از اعتراف خارج مى‏شود. اگر خودش اعتراف تمام شد و چيزى كه اعتراف را از اعتراف بودن خارج بكند، از او سر نزده باشد، اين معنايش مسلمان است. از كجا مى‏گوييم؟ اين دليل ما است كه خدمت شما عرض مى‏كنم. اين جلد ثانى كافى است. موثقه سماعه است در صفحه 25، از جلد ثانى، روايت اوّلى است. محمد ابن يحيى، كلينى از محمد ابن يحيى العطّار نقل مى‏كند. عن احمد ابن المحمد، احمد ابن محمد ابن عيسى است. عن الحسن ابن محبوب عن جميل ابن صالح از ثقات است. مثل جميل ابن درّاج. ولو درجه‏اش به درجه جميل ابن درّاج ظاهراً نرسد، ولكن از ثقات و از ادول است. عن سماعه. سماعه هم كه سماعة ابن مهران ثقه است. منتهى واقفى است. قال، قلت لابى عبد الله (ع) اخبرنى عن الاسلام و الايمان اهما مختلفان به من خبر بده كه اسلام و ايمان مختلف هستند يا نه، فقال، انّ الايمان يشراك الاسلام. ايمان شركت با اسلام مى‏كند. يعنى هر جا ايمان باشد اسلام هم هست. و الاسلام لا يشارك الايمان. اسلام شركت با ايمان نمى‏كند. يعنى بعضى جاها اسلام هست و ايمان نيست. فقلت فصحفه ما لى. بيان بكن كه چه جور است اين. فقال، الاسلام شهادت ان لا اله الاّ الله. شهادت بايد باشد و التّصديق برسوله (ص) با اين اسلام حقّنة الدّماء. دم احترام پيدا مى‏كند. و منا كافر. اگر داخل در شرايط اهل ذمّه يا معاهده نباشد، دمش احترامى ندارد. به حقنة الدّماء. اسلام است كه حقن دماء مى‏آورد. و عليه جرت التّناكح. تناكح كه مسلمان كفائت كرده است. و المواريث ارث مى‏برند و على ظاهره جماعت النّاس. اين عامّه كه هستند روى اين...مسلمان هستند. و احكام اسلام به آنها بار مى‏شود.
عرض مى‏كنم در روايت ديگر كه اين هم صحيحه محمد ابن مسلم است. در جلد 14 وسائل، صحيحه محمد ابن مسلم، در باب 11، از ابواب ما يحرم النّكاح بالكفر. آن جا دارد، روايت 13 است در اين باب. احمد ابن ابى عبد الله فى المهاسن. اين روايت را از مهاسن برغى قدس الله نفسه الشّريف صاحب وسائل نقل مى‏كند كه سندش به مهاسن صحيح است. عن ابيه. از پدرش نقل مى‏كند برغى قدس الله نفسه الشّريف. آن هم از ابن ابى همير عن سفّان ابن يحيى عن على ابن رضين عن محمد ابن مسلم عن ابى جعفر (ع). قال سألته عن الايمان فقال، الايمان ما كانت القلب و الاسلام ما كان عليه التّناكح و المواريث و تحكن به الدّماء الحديث. ايمان موطنش قلب است ولكن اسلامى كه به او دماء حفظ مى‏شود تحكن به الدّماء آن غير آن ايمان است.
اين محمد ابن مسلم يك صحيحه ديگر دارد. در كافى در جلد ثانى، صفحه 24، روايت، روايت 2 است. علىٌ عن ابيه. محمد ابن يعقوب از على ابن ابراهيم نقل مى‏كند از پدرش از ابن ابى همير عن العلا عن محمد ابن مسلم عن احدهما (ع) قال، الايمان اقرار و العمل. اقرار و عمل است و الاسلام اقرارٌ بلا عمل. اسلام اقرار است. عمل شرطش نيست. همين كه اقرار كرد، مى‏شود مسلمان. روايت ديگر صحيحه ابى بصير است. روايت 5 است در صفحه 25. الحسين ابن محمد عامر. شيخ كلينى قدس الله سرّه است. از اجلّا است. عن معلّ ابن محمد. اين يك سند است. و يك سند ديگر عدّة من اصحابنا عن احمد ابن محمد. كلينى به دو سند نقل مى‏كند جميعاً عن الوشّاح. حسن ابن على الوشّاح است كه از ثقات است عن ابان ابن عثمان. ابان ابن عثمان عن ابى بصير كه سند تمام است. عن ابى جعفر (ع). قال سمعته يقول. شنيدم امام باقر را مى‏فرمود: فقالت الاعراب آمنّا قل لم تؤمنوا. شما ايمان نياورده‏ايد. ولكن قولوا اسلمنا فمن زعم انّهم آمنوا فقد كذب. امام باقر فرمود، هر كس گمان بكند كه آنها ايمان آورده بودند يعنى قلباً معتقد بودند، كذب. دروغ گفته است. و من زعم انّهم لم يسلموا فقد كذب. كسى هم خيال كند كه اينها مسلمان نبودند چون كه ايمان قلبى نداشتند اين هم دروغ گفته است.
روايت 3، صحيحه جميل ابن درّاج است. روايت 3 است در اين باب. على ابن ابراهيم عن محمد ابن عيسى عن يونس عن جميل ابن درّاج قال، سألت ابا عبد الله (ع) عن قول الله عزّ و جل قالت الاعراب آمنّا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لمّا يدخل الايمان فى قلوبكم فقال لى على تَرى انّ الايمان غير الاسلام. ايمان غير الاسلام است. بابش باب فى الاسلام يحقن به الدّم. پس على هذا الاساس و غير ذالك من الرّوايات. آن كه از روايات استفاده مى‏شود آنى كه ايمان گفته مى‏شود، در لسان قرآن ايمان گفته مى‏شود، جايى كه قرينه‏اى نباشد كه به معناى اسلام است. مطلقاً ايمان گفته مى‏شود در مقابل اسلام، آن عبارت از همان...قلب است. همان اعتقاد قلبى و تصديق قلبى است. بالوحدانيته و الرّساله. و امّا اسلامى كه گفته مى‏شود و در لسان قرآن و هكذا كه كافر را از كفر خارج مى‏كند، آن همان شهادتين است. اعتراف به آنها است كه شهادت بوده باشد به حمل شايع و اعتراف بوده باشد. يعنى چيزى از او سر نزند كه او را خارج بكند. بدان جهت فرض بفرماييد ايمان يك استعمال ديگرى هم دارد كه ايمان ربّما استعمال مى‏شود در تصديق خاص. آن تصديق خاص، تصديق به ولايت ائمّه سلام الله عليهم است. ولكن ايمانى كه اين جا در لسان قرآن گفته مى‏شود مقابل اسلام همان وحدانيّت و رسالت تصديق به آن است و عدم تكذيب. تكذيب نباشد كه او را از اعتراف خارج بكند. اين معناى ظاهر ايمان و ظاهر اسلام است. بدان جهت خوب، كسى اگر اين اعتراف را كرد ما از خارج مى‏دانيم. چون كه من با او بوده‏ام و ديده‏ام كه اين در سفر و در جاهاى خلوت نماز نمى‏خواند اصلاً. در اين صورت اجتناب از محرّم نمى‏كند. به نحوى كه يقين پيدا كردم اين اعتقاد ندارد. خوب، اين مسلمان است. احكام اسلام بايد بار بكنم. آنى كه يحقن به الدّم و جرى عليه التّناكح و المواريث و غير ذالك، آثار اسلام به او بار مى‏شود. اين كه ايشان فرموده است اذا لم يعلم مخالفت قلبه لسانه اگر معلوم باشد حكم به اسلام نمى‏شود، اين را ما نمى‏توانيم تصديق كنيم. كه در عروه فرموه است. على هذا الاساس مسألةٌ شرعيه. يك نفر كافر است ديگر كه نسلاً بعد نسل كافر بوده است. الان وقت ظهر است كه آمد. ما هم مى‏شناسيم كه فلانى است. اعترافى نكرده است. ولكن ظهر آمد اينجا و نمانز جماعت خواند با مردم. خودش هم آنى كه مردم خواندند او هم همين را خواند. اين حكم به اسلامش مى‏شود يا نمى‏شود؟ جماعتى كانّ گفته‏اند كه اين حكم به اسلامش مى‏شود. ولو نماز بخواند حكم به اسلام مى‏شود. چرا؟ براى اينكه نماز متضمّن تشهّد است و بما اينكه اين تشهّد را گفته است، حكم به اسلامش مى‏شود. از ما ذكرنا معلوم شد كه اين حرف درست نيست. حكم به اسلام اين نمى‏شود. چرا؟ براى اينكه آن كه معتبر در صلاة است، اعتراف و شهادت به وحدانيّت و رسالت نيست. آن كه معتبر در صلاة است تكلّم به الفاظ شهادتين است كه اشهد ان لا اله الاّ الله و انّ محمداً رسول الله. اين معتبر است. بدان جهت اگر كسى لسان عرب را متوجّه نيست. اصلاً نمى‏داند معناى اين دو كلام چيست. اصلاً نمى‏داند اشهد معنايش چه مى‏شود. اين چيست. اين كلام معنايش چيست. نمازش صحيح است. اگر مسلمان است، اسلامش تمام است، نماز بخواند نمازش صحيح است. چون كه در صلاة شهادت و اعتراف معتبر نيست. تشهّد معتبر است. يعنى عطيان به آن الفاظ. ولكن در خروج عن الكفر شهادت به وحدانيّت و رسالت و اعتراف معتبر است و اقرار. بدان جهت آن الفاظ نمى‏خواهد. به هر لفظى به ما اعتراف كرد كه خدا يكى است و شريك ندارد و انّ محمداً عبده و رسوله (ص) به هر لفظى اين معنا را فهماند، اين اعتراف و شهادت محسوب مى‏شود. به خلاف باب الصّلاة كه بايد آن صيغتين خوانده بشود. ولو به معنايش متوجّه نباشد. و منهنا در ما نحن فيه اسلام اين است و حكم به اسلام اين شخص مى‏شود. ولو علم موافقتش با قلبش نيست در صورتى كه بگويد اعترف و اشهد كه ظاهر كلام هم حجّت است ديگر. در مقام اعتراف و شهادت اعتراف مى‏كند و چيزى از او كه مخالف بوده باشد سر نمى‏زند.
سؤال؟ ولكن اعتراف نمى‏كند. مى‏گويد فقط لفظش را قصد مى‏كند. چون كه نماز مى‏خوانم من هم. مثل اين كسى كه يك بچّه‏اى، پدر نماز مى‏خواند و بچّه كوچك كه مميّز هم نيست، سؤال؟ عيبى ندارد. مثل آن است كه لفظش را كه مى‏گويد فقط لفظ معتبر است نه در مقام استعمال و اعتراف است. در مقام عطيان صلاة است. دو تا مطلب است. با همديگر خيلى فرق دارند اگر آن فارق را پيدا كنيد. او در مقام شهادت و اعتراف است. اين در مقام صلاة است. مى‏گويد با آنها همرنگ بشوم در اين عمل. على هذا الاساس اين را هم بگويم. حتّى اگر كافرى را اكراه بكنند به اسلام كه اعتراف بكن. و او هم اعتراف بكند، حكم به اسلامش مى‏شود. لحديث رفعً امّة...عليه اين جا جارى نمى‏شود. اين امّت نيست. از غير امّت است. اين اكراه شده است و دليل، دليل امتنانى است. رفعً امّة...عليه. اين جا خلاف الامتنان است. بدان جهت حكم به اسلام كافر مى‏شود. ولو اكراه باشد. كما در حروب اين جور بود ديگر. مى‏گفت كافر حربى را يا گردنت مى‏زنم، يا بگو اشهد ان لا اله الاّ الله او هم مى‏گفت. حكم به اسلام مى‏شود. سيره هم بر او جارى بود. ولو مكرهاً بوده باشد. بدان جهت اگر مرتدّى را آوردند. ديد مثلاً قاضى دستگاه هم اين جور است. توبه كرد، توبه‏اش مسموع مى‏شود ولو حد ساقط نمى‏شود كما سنذكر و ذكرنا، ولكن اسلام به او بار مى‏شود. حديث رفع هم اين جا مجرا ندارد كما ذكرنا. خلاف امتنان است. بعد ايشان شروع مى‏كند در اين مسأله كه آيا سبيع، پدرش كافر بود، خودش هم به تبع پدرش كافر بود. ولكن بالغ نشده است، كه خيلى مسائل مبتلا به است. مى‏بينيد در بلاد اروپا همين جور است ديگر. بچّه‏اى مسلمان است با بچّه نصارا صداقت دارد. اين بچّه نصرانى مى‏بيند كه اكثر اينها مسلمان هستند خوش نيست كه همرنگ اينها نشود. مى‏گويد، بابا من هم مسلمان شدم. شما آنى را كه مى‏گفتيد من هم مى‏گويم. خدا يكى است. لا شريك له و انّ محمداً (ص) رسول الله. اين داعى‏اش بصيرت نيست كه فحص كرده است ارباب تعليقه بر عروه! در عروه مى‏فرمايد كه سبيعى كه مميّز بوده باشد ان بصيرتٍ اسلام بياورد، مسلمان مى‏شود. ما خواهيم گفت كه بصيرت لازم نيست. سبيع اگر مميّز شد به نحوى كه اعتراف صدق شد و شهادت صدق كرد او مسلمان است. بصيرت داشته باشد يا نداشته باشد. از باب رفاقت كه همرنگ رفيق‏ها بشود مسلمان مى‏شود كه مسأله دين خيلى هم مهم بر او نيست. تأمّل بفرماييد تا بعد.