جلسه 435

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: درس خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار: 435 آ
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تهيه شده در سال 1368
توسط دفتر تبليغات حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم.
فرض مسأله اين بود كه دو تا شى‏ء هر دو متنجّس بودند سابقاً. بعد بيّنه قائم شد بر اين كه يكى از اينها تطهير شده است، يكى معيّن. و تعيين كرد اين ثوبى كه در طرف شرق است اين تطهير شده است يا اينكه خود مكلّف اين ثوبى را كه در طرف شرق بود اين را تطهير كرد. بعد آن را كه در طرف شرقى بود بيّنه گفته بود تطهير شده است يا خود مكلّف او را تطهير كرده است، آن مشتبه به ثوب آخر شد. قاطى شد اين دو تا ثوبٌ. الان مكلّف هر دو تا ثوب را دارد و مى‏داند بر اينكه يكى‏اش را تطهير كرده است يا بيّنه قائم شده است بر طهارتش. ولكن فعلاً تعيينش را نمى‏داند. صاحب العروه فرمود، در اين دو صورت استسحاب نجاست فى كلّ منهما جارى است. هم در اين ثوب و هم در آن ثوب ديگر. علاوه بر اينكه به استسحاب النّجاسه به هيچ كدام از اينها نمى‏شود نماز خواند چون كه با ثوب نجس نمى‏شود نماز خواند بلكه اگر شى‏ء طاهرى با يكى از اينها ملاقات بكند مع الرّطوبه، حكم مى‏شود به نجاستش. يعنى يكى از اين ثوب‏ها افتاد در آب قليل يا افتاد توى انائى كه در آن لبن بود. آن لبن و آن ماء قليل هم حكم مى‏شود به نجاستش. عرض مى‏كنم اين كه ايشان فرمود استسحاب نجاست هم در اين ثوب جارى مى‏شود و هم در ثوب ديگر جارى مى‏شود، اين مبتنى است بر آن مسلك صاحب الكفايه كه ملتزم شده است در اطراف علم اجمالى اصولى كه مثبت تكليف هستند، آنها جارى مى‏شوند. اين دو تا ثوبى كه يكى از اينها را مى‏دانيم واقعاً نجس است و آن يكى تطهير شده است مقتضاى اين علم اجمالى اين است كه از هر دو تا بايد اجتناب بكنيم. نه در اين نماز بخوانيم و نه در آن ديگرى. مقتضاى خود علم اجمالى اجتناب از اطراف است. در اطراف اصول مثبت به تكليف است. آنى كه ما اطراف را...احتياطاً لازم بود ترك كنيم، استسحاب مى‏گويد اين اطراف مورد تكليف است هر كدام. مى‏گويد اين هم نجس است و آن يكى هم نجس است. اين اصل مثبت در اطراف آيا با اين علم اجمالى به خلاف كه يكى پاك شده است يا بيّنه گفته است يكى پاك شده است جارى مى‏شود يا جارى نمى‏شود، ايشان ملتزم شده است به جريان، مرحوم شيخ انصارى منكر شده است جريان را. گفته است در اطراف علم اجمالى چه اصل مثبت تكليف بشود مثل اين مثال، چه نافى تكليف بشود مثل اين كه دو تا اناء هر دو پاك بودند. علم دارم كه يكى از اينها نجس شده است. حالت سابقه طهارت است. استسحاب طهارت و عدم تنجّس در اين اناء و استسحاب عدم تنجّس در آن اناء كه نافى تكليف هستند آنها جارى نمى‏شوند. چه جورى كه در آنها جارى نمى‏شوند، در اطراف اگر اصل مثبت تكليف شد، باز جارى نمى‏شود. عرض كردم ثمره ما بين القولين در ملاقى احد الاطراف ظاهر مى‏شود. مثل اينكه يكى از ثوبينى كه بيّنه گفته بود پاك شده است يا من خودم يكى را تطهير كرده‏ام و بعد مشتبه شده‏اند، يكى از اين ثوبين در آب قليل افتاد يا در آن كاسه شير افتاد بنا بر استسحاب نجاست آن كاسه شير نجس مى‏شود. چون كه ثوب ملاقات كرده است با مايع و شارع مى‏گويد اين ثوب نجس است. سابقاً گفتيم كه شى‏ء متنجّس مايعى را ملاقات كرد نجس مى‏كند. خود شارع گفته است. آن مايعى كه، آن ثمنى كه، آن زيتى كه، آن ماء قليلى كه به او متنجّس يا عين نجس افتاد، او نجس مى‏شود. ثوب افتاده است بالوجدان و شارع هم مى‏گويد ثوب متنجّس است. و امّا به خلاف مسلك مرحوم شيخ بنا بر مسلك مرحوم شيخ از ثوبين اجتناب مى‏شود.
يعنى در هيچ كدام نمى‏شود نماز خواند. ولكن اگر يكى افتاد توى شير، مى‏گوييم آن شير پاك است. چرا؟ چون كه نمى‏دانيم ملاقات با نجس كرده است يا نه. چون كه استسحاب نجاست در ثوب جارى نيست. نمى‏دانيم اين شير ملاقات با نجس كرده است يا نه نجسى، متنجّسى در شير افتاده است يا نه، استسحاب مى‏گويد كه نه نيفتاده است متنجّس. يا كلّ شى‏ءٍ طاهر. شير پاك است كه عبارت بهتر قريب به فهم‏ها است. اصالة الطّهاره جارى مى‏شود. مرحوم شيخ چرا گفته است اين استسحاب‏ها جارى نيست.
ايشان فرموده است اگر بنا بشود لا تنقض اليقين بالشّك بگويد آن ثوب هم در نجاستش باقى است و لا تنقض اليقين بگويد اين ثوب ديگر هم در نجاستش باقى است. نهى از نقض هم شامل بشود آن ثوب را و هم ثوب دوّمى را كه الان مشتبه هستند. با ذيل ادلّه استسحاب كه ولكن انقضه بيقينٍ آخر تناقض پيدا مى‏كند. چون كه ذيلش مى‏گويد آنى را كه سابقاً يقين داشتى به او، به يقين به خلاف نقض كن. يكى از اين دو انائين را كه من يقين داشتم سابقاً نجس بود، يقيناً پاك شده است آن يكى. انقضه يقينٍ آخر مى‏گويد نقض كن. صدر روايت شامل بشود آن سالبه كلّيه هر دو اناء را و بگويد نقض يقين به شك نكن. اين سالبه كلّيه هر دو تا طرف را بگيرد و ذيل موجبه جزئيه است كه ولكن انقضه بيقينٍ آخر كه در يكى كه در بعضى يكى است من يقين داشتم به يقين نقض شده است حالت سابقه. در او امر بشود به نقض يقين سابقى، با همديگر جمع نمى‏شوند. چون كه سالبه كلّيه با موجبه جزئيه متناقضين هستند. در هيچ كدام نقض نكن. ولكن در آن يكى نقض كن. نمى‏شود. بدان جهت تناقض مى‏آيد ما بين الصّدر و الذّيل اگر ادلّه استسحاب اطراف علم اجمالى را بگيرد ولو آن استسحاب در اطراف علم اجمالى مثبت لتّكليف بشود، تناقض كه شارع نمى‏گويد. پس معلوم مى‏شود كه اين ادلّه‏اى كه هست شامل اطراف علم اجمالى نمى‏شود. اين وجه را فرموده است. خوب، شما اگر توجه بفرماييد اين فرمايش ايشان مختص مى‏شود به استسحاب كه استسحاب در اطراف علم اجمالى جارى نمى‏شود. مثبتتاً كانت او نافيتاً چون كه از جريان استسحاب در اطراف علم اجمالى لازم مى‏آيد تناقض در ادلّه استسحاب بين الصّدر و الذّيل. بدان جهت اين موارد علم اجمالى را ادلّه اعتبار استسحاب نمى‏گيرد. اين فقط مورد استسحاب را مى‏گيرد. امّا ساير اصول اطراف علم اجمالى جارى نمى‏شوند، ديگر به او نفياً و اثباتاً دلالتى ندارد اين استدلال ايشان. اين را كه الان گفتم، ايشان اين جا گفتند در ما نحن فيه اين معنا را، اين به جهت يك مقدّمه ديگرى است كه ايشان مى‏گويند چون كه ادلّه استسحاب اطراف علم اجمالى را نمى‏گيرد لزوم المناقضه فى الادلّه، بدان جهت فرقى ندارد. اصل مثبت بشود، يا نافى بشود. اين فرمايش شيخ دو تا جواب گفته شده است كه هر دو جواب، جواب متينى است. جواب اوّلى كه تقرير صحيح جواب اوّلى اين است در بحث علم معلوم است كه علم قابل تصرّف شارع نيست. شارع نمى‏تواند در علم تصّرف كند نفياً او اثباتاً. مثلاً بگويد اگر يقين پيدا كردى اين مايع خمر است و شربش حرام است، واجب است اطاعت كنى. اين قابل تكليف نيست. بدان جهت علم نسبت وقتى كه متعلّق شد به حكم يا به موضوع الحكم، آن علم منجّز مى‏شود عقلاً و شارع هم اگر امر بكند كه فيتّبع بما علمت من التّكليف اين ارشادى مى‏شود. حكم مولوى نيست.
بدان جهت در ذيل اين اخبار استسحاب كه دارد ولكن انقضه بيقينٍ آخر، بايد به يقين آخرت عمل بكنى، نقض بكن و به يقين آخرت عمل بكن، اين حكم تكليفى نيست. اين ارشاد به اين است كه به يقين آخر موضوع استسحاب تمام مى‏شود. اين كه من نهى كردم از نقض اليقين بالشّك، وقتى كه يقين به خلاف آمد ديگر لا موضوع على الاستسحاب. معنايش اين است. خوب وقتى كه اين شد، اين مال علم تفصيلى مى‏شود. چون كه در موارد علم اجمالى كه من مى‏گويم اين ثوب يك زمانى يقيناً نجس بود. الان شك دارم آن نجاست سابقى باقى است يا نه، آن نجاست سابقى اين ثوب را من يقين ندارم به انتقاض. كه موضوع استسحاب تمام بشود. چون كه ارشاد به انتفاع موضوع استسحاب است كه به يقين آخر موضوع استسحاب منتفى مى‏شود، اين قهراً علم تفصيلى مى‏شود. وقتى كه من علم داشتم تفصيلاً اين ثوب نجس است، الان شك مى‏كنم كه آيا آن نجاست سابقى باقى است، اين ثوب بخصوصه شسته شده است يا شسته نشده است. يقين به خلاف ندارم. چون كه يقين به خلاف ندارم موضوع استسحاب محفوظ است. ذيل كه مى‏گويد ولكن انقضو بيقين آخر يعنى مى‏گويد اگر يقين آخر آمد لا موضوع على الاستسحاب، خوب آن معنايش يقين تفصيلى مى‏شود. چون كه تا مادامى كه يقين تفصيلى نيامده است، تفصيلاً ندانستم اين ثوب به عينه پاك شده است، موضوع استسحاب باقى است. بدان جهت هم موضوع استسحاب در اين باقى است و هم در آن ثوب ديگر باقى است. هر كدام را دست بزنيد، يقين به نجاست سابقى داشتيد، الان شك مى‏كنيد بر اينكه آن نجاست سابقى باقى مانده است يا نه. بله، علم اجمالى داريد كه يكى از اينها باقى نمانده است. خوب يك علم اجمالى بعد جريان الاصلٍ اثرى ندارد. چون كه مخالفت عمليه لازم نمى‏آيد. فقط مخالفت التزاميه لازم مى‏آيد. يعنى من بنا گذاشته‏ام بر دو تا حكمى كه مى‏دانم يكى از اينها در واقع نيست. فقط بناعاً مخالفت كرده‏ام حكم واقعى را. در بحث خودش ثابت شده است كه مخالفت التزاميه محصورى ندارد. آنى كه محصور است، در مخالفت عمليه تكليف است و بما اينكه در جريان اصلين مخالفت عمليه نيست، هر دو اصل جارى مى‏شوند. اين يك جواب.
جواب دوّمى عبارت از اين است كه يا شيخ فرضنا انقضوا بيقينٍ آخر تكليف است، يكى از تكاليف الهى است و خودش هم اعم است از علم تفصيل به علم اجمالى. اگر علم پيدا كردى به خلاف حالت سابقه ولو آن علمت تفصيلى نباشد، اجمالى باشد، بايد نقض كنى يقين به حالت سابقه را. غايت الامر اين رواياتى كه اين ذيل را دارد نمى‏تواند موارد علم اجمالى را شامل بشود. چرا؟ چون كه صدر اگر شامل بشود، ذيل بايد شامل نشود. ذيل شامل بشود، بايد صدر شامل نشود. دو تا كه نمى‏تواند شامل بشود. افرض اين اخبار كه مذيّل هستند لا تنقض اليقين بالشّك ولكن انقضوه بيقينٍ آخر اينها موارد علم اجمالى را نمى‏گيرد. ولكن يك اخبارى مطلقه داريم كه آن اخبار مطلقه‏اى كه هست، لا تنقض اليقين بالشّك. هيچ ذيل ندارد. اين اخبار اين موارد علم اجمالى را مى‏گيرد. اين جواب را يك خورده توضيح مى‏دهم تا اين شبهه در ذهن شما نپرد. خوب اين مطلقات فايده ندارد. ذيل در اين روايات كما اينكه اين صدر در اين روايات را مقيّد كرده است، اطلاق در ساير روايات را هم تقييد مى‏كند. اين شبهه در ذهن شما نيايد. و به جهت اينكه شبهه به ذهن شما نيايد، شيخ نفرمود بر اينكه در استدلالش ذيل در اخبار مقيّد عموم هستند، مخصّص عموم صدر هستند، لا تنقض اليقين بالشّك عموم است. ولكن انقضوه بقينٍ آخر مخصّص آن عمومات است. شيخ اين را نگفت. تا لازمه‏اش اين است كه ساير عموماتى كه اين ذيل ندارم آنها را هم تخصيص بزنم. شيخ اين جور نگفت. گفت كه روايات مذيّله مجمل هستند. چرا؟ چون كه موارد علم اجمالى به انتقاض يا بايد از صدر خارج بشود كه لا تنقض آن موارد را نگيرد. فقط ذيل انقضوه بقينٍ آخر بگيرد كه نتيجه‏اش اين است كه استسحاب جارى نيست در هر دو تا. يا بايد آن اخبار به عمومشان اخذ بشود ذيل را تقييد كنيم به علم تفصيلى. بگوييم كه ذيل موارد علم اجمالى را نمى‏گيرد. چون كه مرادش موارد علم تفصيلى است. چون كه فرمود هم صدر را عمومش را بگيرى، هم اطلاق ذيل را بگيريد كه موجبه جزئيه است با همديگر سازگار نيست تناقض لازم مى‏آيد، آن روايات مجمل مى‏شود. من حيث شمولش به موارد علم اجمالى به انتقاض و عدم شمولش مجمل مى‏شود. حرف شيخ اين بود. بدان جهت مرحوم آخوند اين اشكال را كرده است. خوب افرض آن روايت مجمل شد. اجمال يك خطاب كه سرايت به خطاب ديگر نمى‏كند. آن رواياتى كه مطلق هستند لا تنقض اليقين بالشّك كه ذيل ندارند، به آنها تمسّك مى‏كنيم. صدر آنها مى‏گيرد موارد علم اجمالى را. بدان جهت اين جواب شيخى كه هست يعنى استدلال شيخ مردود است و در اطراف علم اجمالى وقتى كه اصل مثبت تكليف شد، نه اشكالى ندارد. استسحاب جارى است. ولكن مرحوم نائينى قدس الله نفسه الشّريف وجه آخرى گفته است. در عدم جريان استسحاب در اطراف علم اجمالى، آن استسحاب مثبت تكليف بشود يا نافع تكليف بشود. فرقى نمى‏كند. و اين وجهى كه ايشان فرموده است، مختصّ به استسحاب نيست. بلكه در تمام اصول اين وجهى كه در استسحاب گفته است جارى بشود، آن اصول هم جارى نمى‏شود در اطراف علم اجمالى. ايشان چه فرموده است؟ اصول عمليه را ايشان تقسيم كرده است به دو قسم.
فرموده است يك اصول عمليه اصول محرزه هستند. يك اصول علميه‏اى هست كه آنها غير محرزه هستند. اصول محرزه را ايشان به اين نحو بيان كرده است كه مفاد دليل اعتبار آن اصل تعدد به علم است. به مكلّف مى‏گويد تو عالم هستى. مثل خطاب استسحاب. لا تنقض اليقين بالشّك، نقض يقين به شك نكن، يعنى آن يقينى كه به حدوث الشّى‏ء داشتى، آن يقين به بقاء هم هست. چون كه الان ترتيب اثر ندهى، آن يقين را نقض كرده‏اى. يقينت را نقض نكن. يعنى آن يقين باقى است. وجداناً آن يقين به بقاء متعلّق نشده است. آن يقين متعلّق به حدوث است. شارع تعبّد مى‏كند كه آن يقين به حدوث يقين به بقاء است. تعبّد به علم است. از قبيل استسحاب است مثل قاعده...و تجاوز. انّما الشكّ فى شى‏ءٍ لم تجزه يعنى وقتى كه شيئى را گذشتى و فارغ شدى، شك ندارى. آن اصولى كه مفادشان تعبّد به علم است، آنها در اطراف علم اجمالى جارى نمى‏شود. چرا؟ چون كه اگر بنا بشود آن اصول در اطراف علم اجمالى به انتقاض جارى بشود، دو تا ثوب هر دو نجس بود يكى را شستيم. نمى‏دانيم كدام يكى است. اگر شارع بگويد آن ثوب را هم مى‏دانى فعلاً نجس است و اين ثوب را هم مى‏دانى فعلاً نجس است، اين تعبّد به خلاف وجدان است. من كى مى‏دانم هر دو نجس است. قطعاً قسم حضرت عبّاسى مى‏خورم كه دوتايش نجس نيست. شارع تعبّد كرده است مرا به خلاف الوجدان. چون كه تعبّد كرده است به خلاف الوجدان، به اين جهت اصل جارى نمى‏شود. ولكن به خلاف اصولى كه آنها غير محرزه هستند. كه تعبّد به علم نيست. مثل اين كه شارع مى‏گويد بر اينكه فرض بفرماييد علم دارم يا آن اناء نجس شده است يا اين اناء هر دو هم در سابق پاك بودند. شارع تعبّد، لا تنقض اليقين بالشّك مى‏دانى پاك هستند نمى‏تواند بكند. بر خلاف وجدان است. قطع نظر از لزوم مخالفت عمليه. امّا اگر امر به احتياط بكند كه هم در او احتياط كن و هم در اين احتياط بكن. حكم ظاهرى وجوب الاحتياط است. اين عيبى ندارد. اين فرمايشى است كه ايشان فرموده است روى اين اساس اگر اين مطلب تمام بشود، لازمه‏اش اين است كه آن اصولى كه در مفاد آنها تعبّد به علم است دليل اعتبار آنها، استسحاب جارى نشود.
اوّل اشكالى كه به اين مرحوم نائينى شده است اين است كه اين حرف شما مبتنى بر اين نيست كه استسحاب مفادش دليل اعتبار، مفادش اعتبار علم بشود كه تو مى‏دانى اين نجس است و مى‏دانى كه آن يكى هم نجس است. نه، اگر گفتيم دليل استسحاب مفادش جعل نجاست است در زمان ثانى كه مسلك مرحوم كفايه است. لا تنقض اليقين بالشّك يعنى شارع كه مى‏گويد نقض نكن يقين سابقى را به شك، يعنى مثل آن متيقّن سابقى فعلاً من حكم جعل كرده‏ام، نجاست جعل كرده‏ام، منتهى نجاست سابقى، نجاست نفسى بود. نجاستى كه فعلاً جعل كرده است حكم ظاهرى طريقى است كه او را منجّز كند. و آن يكى هم نجس است. اگر بگوييم مفاد استسحاب اين است كه جعل نجاست مى‏كنند، باز اين اصل درست نيست. چرا؟ چون كه بر خلاف وجدان مى‏شود. شارع بگويد هم او نجس است، هم او نجس است، من مى‏دانم وجداناً كه دو تا نجس نيست. آن امر به احتياط عيب ندارد. امر به احتياط نمى‏گويد كه نجس است. مى‏گويد احتياط كن. امّا اگر بخواهد نجاست جعل كند، آن هم بر خلاف وجدان لازم مى‏آيد. كلّ شى‏ءٍ طاهر بگويد دو تا اناء هست كه مى‏دانم يكى نجس شده است، كلّ شى‏ءٍ طاهر هم او را بگيرد و هم اين را بگيرد، گفتيم مخالفت عمليه قطعيه عيب ندارد. چون كه علم اجمالى است. اين تعبّد ممكن نيست. هم آن پاك است و هم اين پاك است. چرا؟ چون كه مى‏دانم يكى از اينها نجس است در واقع. تعبّد بر خلاف واقع است. پس اگر بنا بوده باشد دليل اينكه اصول محرزه در اطراف علم اجمالى جارى نيست، چون كه تعبّد بر خلاف وجدان مى‏شود، اين مختصّ به استسحاب نمى‏شود. و آن اصل محرزى كه دليل اعتبارش تعبّد به علم است، مختصّ به او نمى‏شود. هر اصلى كه مفادش تعبّد به علم است يا جعل حكمى است كه مى‏دانم آن دو تا حكم مجعول يكى مطابق با واقع نيست و در واقع نيست، اين تعبّد بر خلاف وجدان است. همان محصور لازم مى‏آيد. بدان جهت بعضى‏ها گفته‏اند مراد از اصول محرزه كه مرحوم مازيا است كه گفته است مراد از اصول محرزه آن اصلى است كه مفادش تعبّد به واقع بشود. ولو خودش واقع نيست حقيقتاً حكم واقعى نيست. كلّ شى‏ءٍ طاهر يعنى هر شى‏ء طاهر واقعى است. تعبّد به او است. ولكن اين طهارتى كه هست، حقيقتش تعبّد است. ولكن متعبّد به طهارت واقعى است. كلّ شى‏ءٍ حلال متعبّد به حلّيت واقعيه است. اينها اصول محرزه هستند. اگر ملاك اصول محرزه اين بوده باشد كه آن جا انسان تعبّد به هر دو تا مى‏شود كه خلاف وجدان لازم مى‏آيد در آن اصول ديگر هم جارى مى‏شود. در غير امر به احتياط. در اصول ديگر هم كه مى‏دانيم مفاد آنها وجداناً در واقع نيست هر دو تا، آن تعبّد به خلاف وجدان است. ولكن حلّ اين مطلب اين است كه در اطراف علم اجمالى اصول جارى مى‏شوند اگر مثبت تكليف بشوند. چه اصول محرزه بشوند به آن معنايى كه مرحوم نائينى مى‏فرمايد و چه آن اصول محرزه بشود به آن معنايى كه مرحوم صاحب كفايه مى‏گويد. فرقى ندارد. اصول جارى مى‏شود. و الوجه فى ذالك اين است كه هر طرف يك اصل دارد. اين طرف يك اصل دارد. اين خطاب لا تنقض انحلالى است. اين طرف كه اين ثوب است اين خودش يك مورد از استسحاب است كه يقين داشتم اين ثوب نجس است، شك دارم در طهارتش. آن ثوب ديگر، استسحاب ديگر است. لا تنقض انحلالى است. در او هم يقين به نجاست سابقه داشتم. الان هم شك دارم. در هر كدام از اينها شارع بگويد بر اين بگويد كه تو علم دارى، خوب اين تعبّد بر خلاف وجدان نيست. چون كه احتمال مى‏دهم در واقع هم نجس بوده باشد. نجاست سابقى باشد. به اين يكى هم كه نگاه مى‏كنى، در اين هم احتمال مى‏دهم كه نجس واقعى باشد شارع مى‏گويد كه علم دارى. شارع به هر دو نجاست جعل بكند هر دو ممكن است. چون كه احتمال مى‏دهم اين نجاست واقعى داشته باشد يا احتمال مى‏دهم كه نه، اين يكى داشته باشد. هر دو تا هست. منتهى من مى‏دانم مجموع نيست. مجموع مى‏شود مخالفت التزاميه. اين مخالفت التزاميه محصورى ندارد. هم اين شمشير برّنده‏اى است كه هم حرف شيخ را دو تكّه مى‏كند و هم حرف مرحوم نائينى را. آن چيست؟ اين دو تا بزرگوار هر دو ملتزم هستند. دو تا انائى بوده باشد كه در سابق يكى نجس بود آن اناء شرقى كه آن ور گوشه است، او در سابق نجس بود، آن انائى كه در طرف غرب است، آن هم به عينه طاهر بود. من بعد علم اجمالى پيدا كردم يا آن انائى كه در طرف غرب بود و پاك بود او نجس شده است ديشب كه اهلاً دو اناء هر دو نجس است. يا آن انائى كه در طرف شرق بود او پاك شده است كه الان هر دو پاك هستند. الان علم دارم يا هر دو پاك هستند و يا هر دو نجس هستند. اين را علم دارم. حكم اين چيست؟ يك دفعه ديگر مى‏گويم. يك انائى در طرف شرق بود كه يقيناً نجس و آن اناء در طرف غرب يقيناً پاك، بعد علم پيدا كردم يا آن پاك نجس شده است و يا آن نجس پاك شده است. يعنى قهراً يا هر دو پاك هستند فعلاً يا هر دو نجس هستند. هم شيخ و هم مرحوم نائينى مى‏گويند اين علم اجمالى منجّز نيست. در ما نحن فيه استسحاب طهارت در آن اناء غربى جارى مى‏شود و استسحاب نجاست هم در آن اناء شرقى جارى مى‏شود. مسلك هر دو تا همين است. برويد هم شيخ در رسائل دارد و هم در تقيداتشان ايشان دارد در بحث علم اجمالى كه شرايط تنجيز است. در ما نحن فيه مى‏گوييم يا مرحوم نائينى چه شده است؟ استسحاب نجاست او و استسحاب طهارت او اين تعبّد به خلاف وجدان است. من مى‏دانم كه دو تا يا پاك هستند و يا دو تا نجس هستند. يكى پاك و يكى نجس نيست. مى‏دانم اين را. اين چه شد؟ چه جور ملتزم شديد؟ شيخ هم همين جور است. چه جور آن جا تناقض ما بين صدر و ذيل لازم نيامد يا شيخ؟ اگر مى‏آمد كه همه جا لازم مى‏آمد. بدان جهت در ما نحن فيه اين حرف درست نيست. استسحاب جارى است. تعبّد به علم كه مى‏دانى اين نجس است، اين تعبّد به علم حقيقى نيست. تعبّد به علم است. يعنى اگر نجاست واقعى داشته باشد منجّز است. اين معنايش اين است. به تو منجّز است. به جهت ترتّب آن اثر است. آن اثر هم مترّتب مى‏شود. بدان جهت مى‏گويند مفاد دليل اعتبار استسحاب تعبّد به علم عملى است. يعنى من حيث العملى كه هست، يعنى چه جور علم داشتى به نجاست واقعيه او علم منجّز بود، شارع كه تعبّد به علم مى‏كند تا آن اثر مترتّب بشود. و الاّ علم، علم حقيقى نيست. و اين هم ممكن است و مترتّب مى‏شود. اين هذا كلّ قطع نظر از مسأله ما.
در اين مسأله ما يك خصوصيت ديگرى هست كه ابتداعاً گفتم در اصول بحث نشده است و آن خصوصيت اين است كه ايشان در عروه فرض كرد يكى از انائين را بيّنه قائم شد كه من تطهير كردم اناء معيّن را يا آن اناء معيّن را من خودم تهطير كردم. ثوب معيّن را من خودم شستم. در ما نحن فيه گفته شده است اگر استسحاب در اطراف علم اجمالى به تكليف مثبت بشود استسحاب جارى بشود در اين مثل اين مثال جارى نمى‏شود. چرا؟ چون آن ثوبى را كه من طشت گذاشته بودم كنار حوض و هِى يك ساعت زحمت كشيدم با شستن علم تفصيلى پيدا كردم كه آن ثوب كه يقيناً نجس بود علم تفصيلى پيدا كردم كه او پاك شد. يا آن بيّنه قائم شد كه آن ثوب پاك است كه مثل همان علم تفصيلى است. بعد وقتى كه مشتبه شد، آنى كه من علم تفصيلى پيدا كرده‏ام به انتقاض حالت سابقه او مورد استسحاب نيست. چون كه آن جا موضوع استسحاب تمام شده است. گفتيم ارشاد است. لا تنقض اليقين بالشّك و لاكن انقضو بقين آخر يعنى آخر آمد موضوع استسحاب تمام مى‏شود. آنى را كه من كنار حوض مى‏شستم آن ثوب معيّن در او موضوع استسحاب تمام شده است. مى‏ماند آن يكى. آن يكى لا تنقض اليقين بالشّك ندارد. ولكن آن يكى ثوب. اگر احتمال مى‏دهم كه به او مطهّر واقع شده است عيبى ندارد در آن يكى استسحاب نجاست اگر احتمال مى‏دهم كه آن يكى شسته نشده است و در نجاستش باقى است آن هم موضوع استسحاب نيست. چون كه آن يكى را علم دارم به حصول طهارت. و در اين يكى هم، يعنى در آن جا علم به وقاع دارم نه شك. نسبت به اين ديگرى هم موضوع استسحاب تمام شده است. اين شبهه اين شده است كه فرق است ما بين اينكه دو تا ثوب نجس بشود و بعد من علم اجمالى پيدا كنم كه يكى پاك شده است. آقاى بيّنه كدام يكى بود؟ نمى‏دانيم كدام يكى بود. امّا يكى پاك شده است. آن حرف مرحوم شيخ درست نيست. مرحوم نائينى درست نيست. استسحاب‏ها جارى است. ولكن در اين مثل اين مثالى كه هست آن صحبت نيست. من علم تفصيلى داشتم. و بيّنه به آن تفصيل شهادت داده است. بدان جهت در ما نحن فيه استسحاب نمى‏ماند. تمسّك به استسحاب در ما نحن فيه تمسّك به عام است در شبهه مصداقيه. اگر من در اين اناء استسحاب نجاست بكنم، اين احتمال مى‏دهم همان مصداقى باشد كه از استسحاب خارج است، موضوع استسحاب در او تمام شده است. تمسّك به استسحاب در اين اناء كه فعلاً نمى‏دانم كدام يكى بود. و تمسّك به استسحاب در آن اناء تمسّك به عام است در شبهه مصداقيه‏اش. چون كه يكى از اينها خارج شده است. اين اشكال مختص به مقام است. يك جواب دندان شكن كه يادتان بوده باشد كه ما قبول داريم وقتى كه علم تفصيلى آمد ديگر موضوع استسحاب نيست. ولكن علم تفصيلى مادامى كه باقى است موضوع استسحاب نيست. و امّا اگر علم تفصيلى مبدّل به علم اجمالى شد كما هو الفرض الان علم تفصيلى ندارد. نه در اين اناء و نه در آن اناء. در يكى از اينها علم تفصيلى سابقاً داشت. ولكن الان ندارد. الان يقين دارد اين ثوب نجس بود احتمال مى‏دهد همان نجاست سابقه در اين ثوب باقى بماند. مورد استسحاب است ديگر. اين يكى هم همين جور است. سابقاً نجس بود. احتمال مى‏دهد عين نجاست سابقى در اين باقى بشود. مورد استسحاب است. موضوع ما در ما نحن فيه استسحاب علم و شك است. نه امر واقعى است مثل خمر و خل كه دائر مدائر واقع بشود. اين علم و شك است كه تا مادامى كه علم باقى است به انتقاض استسحاب جارى نمى‏شود. چون كه موضوع استسحاب نيست كه. و امّا اگر علم زايل شد يعنى مبدّل به علم اجمالى شد كه شك در اطراف توليد شد، موضوع استسحاب زنده مى‏شود و استسحاب جارى مى‏شود و هيچ محصورى ندارد. اين جا تمسّك به عام در شبهه مصداقيه نيست. چون كه وقتى كه علم تفصيلى مبدّل به علم اجمالى شد آن علم تفصيلى نداريم كه استسحاب او را نگيرد. علم تفصيلى نيست تا بگوييم كه موضوع استسحاب تمام شده است. علم، علم اجمالى است. علم اجمالى باشد كه در اطراف جمع مى‏شود و استسحاب جارى مى‏شود و نتيجه‏اش هم حكم به نجاست ملاقى است. و الله سبحانه هو العالم.