جلسه 437

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: درس خارج فقه بحث طهارت‏
شماره نوار: 437 آ
نام استاد:آية الله تبريزى‏
تهيه شده در سال 1368 هجرى شمسى‏
توسط دفتر تبليغات حوزه علميه قم واحد صوت‏
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم.
عرض كرديم اگر شيئى را كه متنجس است ثوبا او كان غير ثوب شك كند كه عين النجاسه در اين هست يا نيست؟ گفتيم اين دو صورت دارد. صورت اولى اين است كه مى‏داند اگر عين النجاسه هم باشد خود ثوب، يعنى موضع العين غسل مى‏شود. منتهى عين زايل نمى‏شود. عين در ثوب يا در شى‏ء آخر مى‏ماند. و اما اگر عين نبوده باشد، ثوب به اين غسل پاك مى‏شود. از ابتدا شك دارد در اين ثوب عين النجاسه اينجورى هست يا نيست؟ اينجا گفتيم استسحاب عدم العين لا بعث به. براى اينكه اين نبود عين شرط شرعى است مقوم غسل نيست. شارع حكم كرده است هر متنجسى كه شسته بشود و عين النجس در او نماند كه ملاقاتش موجب مى‏شود بقاء تنجس را و عين النجس كه رتب است باقى نماند پاك مى‏شود. در ما نحن فيه اين ثوب شسته شده است بالوجدان. حتى اگر عينا بوده باشد، موضع العين شسته شده است. كلام در عين اين است.
منتهى شك مى‏كنيم كه عين داشت، كه عين از آن موضع يا از خود ثوب رد نشده است، بدان جهت ثوب باقى است در نجاستش. يا اينكه فرض كنيد اصل عين نبود. پاك شده است. اينجا گفتيم اصالت عدم العين جارى است و اثبات مى‏كند اين ثوب پاك شده است، شسته شده است بالوجدان، و عين هم نبود بالاستسحاب چونكه شرط خارجى است، حكم مى‏شود به طهارت و اما در جايى كه احتمال بدهيم ولو احتمال، عين، عينى است كه اگر باشد موضع العين شسته نشده است با اين غسل. احتمالش هم بدهيم كه با آن عينى باشد كه با آن عين موضع العين شسته نشده است. آب لم ينفذ در آن موضع... اگر اينجور بوده باشد مطلب عكس مى‏شود. استسحاب در عدم الغسل جارى مى‏شود. اينكه در فرض سابق مى‏گفتيم غسل موضع وجدانى نه اصل نمى‏دانستيم كه اين موضع النجس شسته شده است يا نه؟ بدان جهت در ما نحن فيه احتمال حاجبيت در عين بدهيم كه عين حاجب باشد از رسيدن آب به موضع بايد احتياط كرد. اين را گفتيم در صورتى كه شك در اصل عين داشته باشيم كه عين از اول بود يا نبود؟ ولكن اگر مى‏دانيم اين ثوب يا شى‏ء آخر متنجس بود به نجاستى كه عينش موجود بود. نمى‏دانيم با اين شستن آن عين زايل شد. ذرات غائط و خود غائط از اين كهنه رد شد و تمام شد، يا از اين ثوب رد شد يا نه رد نشده است. در اين صورت گفتيم، مورد، مورد احتياط است. بايد آنقدر بشويد تا علم پيدا كند بنا به قول صاحب عروه، علم وجدانى. بنا به قول ما اطميان هم همان علم است. نمى‏خواهد علم وجدانى باشد. اطمينان پيدا كند كه ديگر عين زايل شده است. چرا بايد اين كار را بكند؟ چونكه به استسحاب بقاء عين. وقتى كه عين را مى‏دانست اين هست، شك مى‏كنيم كه آن عين به اين شستن زايل شده است يانه؟ موضع شسته شده است. ولكن نمى‏دانيم زايل شده است يا نه؟ استسحاب بقاء ملاقات عين با ثوب.
آن وقتى كه شروع كرديم و آب ريختيم آن عين با ثوب ملاقات داشت رتبا بلا شبهة. نمى‏دانم آن ملاقات باقى است يا باقى نيست. استسحاب مى‏گويد باقى نيست. بدان جهت در ما نحن فيه استسحاب مى‏شود بقاء عين، مفاد كانه ناقصه كما اينكه ديروز گفتم ملاقات عين با ثوب بر استسحاب مى‏شود و مقتضايش اين است كه نجس بوده باشد. چونكه‏
شرط طهارت ثوب اين است كه آن عين ملاقات، آنى كه موجب تنجس بود ابتداعا او باقى نباشد در ثوب. استسحاب مى‏گويد او باقى است. اين حرف ما بود. پس بايد در صورتى كه مى‏داند عين دارد بايد علم تحصيل كند. يا به قول ما اطمينان تحصيل كند كه عين زايل شده است و از ثوب رد شده است. خوب آدم متعارف حكمش واضح است.
اما اگر كلام شخص وسواسى شد. شخص وسواسى هى مى‏شويد مى‏گوييم بس است ديگر بلند شو. مى‏گويد احتمال مى‏دهم هنوز عين باقى بماند. پاك نشده باشد. ما در بحث وسواسى، علم وسواسى كه سابقا اگر يادتان بوده باشد كه صاحب العروه مى‏گفت لا اعتبار به علم الوسواسى. آنجا گفتيم كه علم وسواسى على قسمين است. يك علمى دارد كه آن علمش علم متعارف است. وسواسيتش در او مدخليت ندارد. مثل اينكه هوا سرد بود خيلى فشار آمده بود، اين شخص وسواسى بول كرد به ثوبش. بول نجس است، ثوب نجس است، بدن نجس است اين را وسواسى مى‏داند ديگر. اين علم بما هو وسواسى نيست. وسواسى مدخليت ندارد. يا بچه‏اى كه آنجا بول كرد و دستش را هم به آن گل‏ها آلوده كرد آمد زد به اين آب قليل. اين ديگر وسواسى و غير وسواسى مدخليتى ندارد. و اما يك علمى، اين علم وسواسى مثل علم سايرين است اعتبار دارد. مثبت است. تكليف و موضوع التكليف را يا ثبوت تكليف يا تمام موضوع تكليف را، آن اشكالى ندارد. انما الكلام در علمى است كه آن علم وسواسيتش در او مدخليت دارد. مثل اينكه فرض كنيد شخصى مثلا يك بچه‏اى در آن دويست قدمى، صد قدمى بول مى‏كند اين وسواسى مى‏گويد باد آن را آورد زد به صورت من. اين وسواسيت در اين مدخليت دارد. شخص متعارف مى‏گويد با اين صد متر يا دويست متر چه جور؟ خيال است اين. اين علم گفتم در مواردى كه علم موضوع حكم است اين علم اعتبار ندارد. در جاهايى كه شارع علم را در موضوع حكم اخذ كرده است اعتبارى ندارد. مثل مانعيت لصلات كه نجاست ثوب و نجاست بدن مانع از صلات است، نجاست معلومه مانع است نه نجاست واقعيه.
در روايات داشتيم علم انه اصاب، علم را اخذ كرد. آن وقت نماز خواند، نمازش را اعاده كند و اما ان كان لم يعلم فلا اعادة عليه رواياتش را سابقا خوانديم. در اين مواردى كه علم موضوع است علم وسواسى اعتبارى ندارد. چونكه ظاهر خطاب كه اين علم انه اصاب علم متعارف است. منصرف است به علم متعارف، اين علم غير متعارف است، اين علم موضوع حكم نيست. بدان جهت مى‏گوييم كه تو در همين ثوب نماز بخوان. نمازت هم والله بالله صحيح است. تويى كه مى‏گويى اين بول را باد آورد زد به صورتم عيب ندارد. يا به ثوبم نمازت را بخوان، نمازت صحيح است. چونكه اين علم اعتبارى ندارد. آن علمى كه مانع است ثابت نشد. يا اينجور وسواسى مى‏آيد شهادت مى‏دهد. علم مأخوذ است در دم نفوذ الشهاده. نه شهادتش نافذ نيست. چونكه اين علم موضوع حكم نيست. حس متعارف است، نه اين حس وسواسى. اين بدان جهت مسموع نيست.
اما در جاهايى كه موضوع نفس الواقع بوده باشد. علم طريق محض است. لما آنجا كلامى بود كه مى‏گفتيم اين علم هم اعتبارى ندارد. اين علمى كه از وسواسيت آمده است اين هم علم اعتبارى ندارد و در بحث اصول مفصل بحث كرديم. اينى كه معروف است كه در قطع طريقى محض شارع نمى‏تواند تصرف كند يعنى او را از تنجيز و تعزير بياندازد، گفتيم كه نه مطلب اينجور نيست. شارع مى‏تواند علم را از تنجيز و تعزير بياندازد حتى علم وجدانى متعارف را. فكيف اينكه علم وسواسى و شارع اين را از اعتبار انداخته است بالنهى الاتباع عن الوسواس. نهى كرده است از عمل وسواسى. عمل وسواسى يعنى اتباع علم وسواسى يا شك وسواسى، فرقى نمى‏كند. بدان جهت آن علمش هم اعتبار ندارد بما هو، هو. كه بما هو وسواسى آمده است. اين داستان آنجا است، اينجا به درد نمى‏خورد اين بحث اين موكول به باب علم است. كلام ما در شك است. كه در ما نحن فيه وقتى كه وسواسى علم داشت، علمش هم علم متعارف بود. ديده بود كه ازره يا عين بول را خودش ديد ديگر. بول به ثوبش، به بدنش ريخت. بعد شك مى‏كند كه اين علم ازاله شده‏
است يا نه؟ در ما نحن فيه، ايشان در عروه مى‏فرمايد كه بايد علم پيدا كند بر اينكه شخص عين زايل شده است. ايشان مى‏فرمايد بر اينكه اين شكى را كه وسواسى مى‏كند عين زايل شده است يا نشده است، رجوع به متعارف مى‏شود. اگر متعارف الناس با آن شستن اگر آن علم را داشتند، آن علم، علم بما هو وسواسى نبود. علم، علم بما هو متعارف بود ساير الناس اگر با اين شستن علم پيدا مى‏كنند به ازالة العين اينجا كار وسواسى تمام است. مى‏گوييم بلند شو ديگر تكليفت تمام شد. همين مقدار شستن پاك مى‏كند. يا به قول ما ساير الناس اطمينان پيدا مى‏كنند علم وجدانى هم معتبر نيست مى‏گوييم بلند شد. چرا؟ چونكه در حق وسواسى استسحاب جارى نيست. در باب استسحاب شك موضوع الحكم است. موضوع حكم به استسحاب است لا تنقذ اليقين بالشك. و ذكرنا كه الان در شكش هم گفتيم. شكش هم همين جور است. شك متعارف از اين شكى كه هست اين شك منصرف است به شك متعارف. آن شكى كه شك متعارف بوده باشد. اين در ما نحن فيه شستنش عدم نقذ يقين به شك نيست. چونكه در ما نحن فيه عدم نقض اليقين به شك نيست بدان جهت اين استسحاب اعتبارى ندارد. كارت تمام شده است بلند شو. حتى اگر كسى گفت نه من اين انصراف را قبول ندارم. شما از كجا مى‏گوييد اين انصرفا دارد شك. شك هر كس، يقين هر كس و شك هر كس به نفسش نگاه كند. لا تنقذ اليقين بالشك. اين متعارف و غير متعارف اينها را شما در مى‏آوريد. مى‏گوييم خيلى خوب، حرف نيست‏ها، حرف صحيح است. مثل باب علم، انصراف العلم به آنجايى كه علم انه اصابه فلا يصلى علم متعارف است. يا در باب جواز الشهاده و امثال اينها. اين حرف متعارف است، شك هم هر جا موضوع حكم شد منصرف به شك متعارف است. افرض كسى گفت نه من اين را يقين ندارم. خوب مى‏گوييم يقين پيدا نكن. شك، شك مطلق است. لا تنقذ اليقين بالشك. ولكن اخبار اتباع از شخص وسواسى كه هست.
در ما نحن فيه استسحاب را اجرا كردن اين اتباع وسواس است. مفروض اين است كه شك بما هو وسواس است. فرض ما اين است. اين اتباع وسواس است و آن روايات معتبره‏اى كه سابقا خوانديم، روايات را. كه نهى از اتباع وسواس داشت اين منع مى‏كند مى‏گويد بلند شو. اين نقض يقين به شك بكن. چونكه نكردنت اتباع وسواس است. آن لا تنقذ اليقين بالشكى كه هست اخبار نهى از اتباع الوسواسى كه هست در ما نحن فيه چونكه نمى‏شود عنوانش را القا كرد، عنوان اين نهى را، و نهى هم قابل تخصيص نيست ولو ما بين دليل استسحاب و ادله نهى از اتباع وسواس عموم خصوص من وجه بوده باشد، چونكه وسواس غير موارد استسحاب را مى‏گيرد. نهى از اين وسواس. استسحاب غير وسواس را هم مى‏گيرد. در وسواس محل اجتماعشان هست. الاّ انّه چونكه اين نهى قابل تخصيص نيست. ابا از تخصيص دارد، و عنوانش لغو مى‏شود بدان جهت در ما نحن فيهى كه هست آن نهى تقييد مى‏كند كه نه اينجا نقض بكن يقين را به شك. منتهى اين نهى از اتباع وسواس نهى تحريمى است كه عمل وسواس حرام است. مبغوض شارع است مثل شرب الخمر. چه جور غيبت كردن مبغوض شارع است، كذب مبغوض شارع است. افترا على الله مبغوض شارع است اين عمل وسواسى هم، عمل به وسواس همين جور مبغوض شارع است. يا اينكه نه اين حرمتى ندارد. اگر جايى بشود كه اختلال نظامش را نياورد كه زن و بچه‏اش گرسنه مانده است، هى مى‏شويد كسب كى بكند؟... آن تكاليفى را كه عصيان مى‏كند آنها معصيت هستند اما خود اين اتباع وسواس بما هو اتباع وسواس نهيش نهى تنزيهى است. تحريم نيست لهذا الكلام به اين امر كه نهى از اتباع وسواس نهى تحريمى است يا تنزيهى؟ يك مقدارش را در آن بحث ذكر كرده‏ايم. مقدار ديگرش را هم كه انشاء الله فى بحث الوضو كه معون مى‏شود كه بحث ابتلا است آنجا بحث مى‏كنيم. الان اجمالا مى‏گوييم كه حرمت را استفاده كرده‏اند از اين نهى‏هايى كه وارد شده است، حرمت را نمى‏شود استفاده كرد. لسان اينها اين است كه اينها اطاعت نيست. اينهايى كه وسواس مى‏كند اين اطاعت امر خداوندى نيست. لسانشان اين است اين اتباع شيطان است. اين را هم مى‏دانيد كه شيطان هميشه اتباعش حرام نمى‏شود. والاّ انسان‏
نصيان بكند مطلبى را آن هم از شيطان است. روى نصيانش عمل مى‏كند. آن اتباع شيطان است. نصيان از شيطان است. ولكن اين معنا كما اينكه آيه مباركه دلالت مى‏كند ولكن حرمت ندارد اين معنا. مجرد الاتباع شيطان حرام بوده باشد اين معنا نمى‏شود ملتزم شد و آن روايات هم مدلولش همين است. غايت مدلولشان فكيف يطيع الله ربه و هو يطيع الشيطان.
على تقدير اين معنا دلالت مى‏كند كه شارع امر اعتبار استسحاب نكرده است در اين مورد. نهى به اين معنا دلالت مى‏كند بدان جهت اين فتوا تمام مى‏شود كه دو وجه شد. انصراف الشك چونكه شك مأخوذ در استسحاب است. وجه ثانى كه اگر انصراف را كسى نپذيرفت با سليقه‏اش جور درنيامد روايات نهى از اتباع وسواس آنها تقييد مى‏كنند. بدان جهت، نتيجه‏اش اين است كه وقتى كه آن قدر شست كه متعارف الناس ديگر اطمينان پيدا مى‏كنند كه نه عين زايل شده است و پاك شده است بايد بلند شود. اين يعنى وظيفه‏اش اين است كه بايد بلند شود، اين مقدار كافى است. بدان جهت اين مسئله را رد مى‏شويم بقيه‏اش را مى‏گذاريم به جاهاى ديگر تفسيرش را.
شروع مى‏كند صاحب العروه قدس الله نفسه الشريف در حكم الاوانى، حكم ظروف را بيان مى‏كند. ايشان اول ظروف يك قسمش را متعرض مى‏شود. ظروفى كه آنها از جلود ميته است. ظرف را از جلد الميته درست كرده‏اند. ايشان مى‏فرمايد طهارتا اين ظرفى كه از جلد الميته است و اين ظرف را درست كرده‏اند اين را استعمال مى‏كند در جايى كه در آن استعمال طهارت كرده است. مثل اينكه فرض كنيد مشكى كه از ميته است آب ريخته در آن. كه آب را مى‏خورد. اين آب را مى‏خورد. استعمال مى‏كند در شرب الماء كه معتبر است در شرب الماء بر اينكه ماء پاك باشد. براى اينكه رواياتش را خوانديم ديگر. فاذا تغير الماء و تغير الطعم فلا تشرب و لا تتوض‏ء منه و لا تشرب. يا در آن آب قليلى كه وقع عليه القزر كه لا تتوض‏ء و لا تشرب. سُعر آن سباع آن كلب و خنزير، لا تتوض‏ء بفضله و لا تشرب. ماء متنجس را نمى‏شود خورد. طعام متنجس را نمى‏شود خورد. فرض كنيد ظرفى است در آن آبگوشت مى‏ريزد و تليت مى‏كند و مى‏خورد. اين خوب ما يشترط فى طهارته است اكل النجس حرام است. كما اينكه در آن روايات مرق بود و غير روايات مرق. زيت، عسل و امثال ذالك كه موضع نجس را بيانداز. و هكذا اگر مايع باشد بريز كه خورده نمى‏شود. نه سمن نجس... و هكذا در مرق و غير مرق.
در اين صورت مى‏گويد در چيزهايى كه شرط است در آنها طهارت، استعمال اوانى كه از جلود ميته است در چيزهايى كه شرط است طهارت. شرط طهارت دو قسم است. طهارتا طهارت شرط در حكم تكليفى است. يعنى در جواز تكليفى است. مثل طعام و شراب كه اگر انسان بخواهد جايز بشود اين طعامش و شرابش بايد متنجس نبوده باشد، پاك بوده باشد. و اخرى طهارت شرط جواز وضعى است. با تكليفى كارى ندارد. مثل آبى كه انسان وضو مى‏گيرد يا با او غسل مى‏كند آن آب بايد پاك بشود اين شرط جواز وضعى است. يعنى بخواهد وضو بگيرد يا غسل كند كه غسلش صحيح يا وضوئش صحيح بشود بايد پاك بشود. براى اينكه در آن ماء متنجس گفت بر اينكه لا يتوض‏ء منه و لا يشرب اين روايات كثيره. در اينجاها مجرد اينكه انسان جلد ميته، آب قليلى در آن هست با آن وضو مى‏گيرد، خودش هم مى‏داند جلد، جلد ميته است. مى‏گويد وضو مى‏گيرم نه اينكه خدا اين وضو را خواسته است تا اينكه بدنم خنك بشود. اين حرامى را مرتكب نشده است. اين حرمت ندارد فقط شرط جواز وضعى است. اين در قسم اولى كه ايشان مى‏فرمايد حرام است استعمال كردن اين اوانى كه از جلود ميته است در آن چيزهايى كه شرط طهارت است هم آن مواردى را مى‏گويد كه شرط در طهارت، شرط است طهارت در حكم تكليفى مثل اكل و شرب يا در حكم وضعى. و اما ظروفى را كه از جلود ميته است ولكن اينها را استعمال مى‏كند در غير ما يشترط طهارته. يك چمدانى هست جلدش، از جلد ميته است. مى‏داند جلد ميته است يا فرض كنيد از خارجه آورده‏اند از بلاد كفر كه محكوم به ميته بودن است. يا
مى‏داند هم ميته است على كل تقدير. كتابهايش در آن جمع مى‏كند. اوراقش را در آن جمع مى‏كند، مى‏بنندد. ايشان مى‏فرمايد آن هم استعمالش در غير ما يشترط فيه طهارته احوط اين است كه آن هم حرام است. احوط وجوبى است. احوط عبارت از اين است كه اين استعمال، استعمال ميته در آن چيزهايى كه شرط طهارت نيست احوط اين است كه آنها هم حرام است. بلكه ايشان مى‏فرمايد مختص به استعمال نيست. انتفاع به ميته احوط اين است كه حرام است. جميع الانتفاعات به ميته حرام است. ولو از قبيل استعمال نبوده باشد. استعمال ظروف نبوده باشد. مثل اينكه فرض كنيد يك گوسفند ميته‏اى هست او را تكه تكه مى‏كند به حيوانى كه، به كلبى كه دارد به او مى‏دهد. مى‏گويد آن هم جايز نيست احوط. اينجور مى‏گويد صاحب العروه. ايشان مى‏فرمايد اين انتفاع هم جايز نيست. يا ميته را تكه تكه كرده است به آن اجاقى كه هست گذاشته است تا بسوزد. تا بواسطه اين آن اجاق را به جوش بياورد، فلز را حل كند. كچ را بپزد و امثال ذالك. مى‏فرمايد اين انتفاعات هم حرام است.
اگر درست به عبارت عروه نگاه كنيد ما كه كرديم يك چيزى فهميديم. ببينم درست فهميديم. ايشان كه اين را مى‏گويد احوط اين است حرام است بايد در آن صورت اولى كه ظروف اسعتمال مى‏شود جلود ميته در ما يشترط فيه الطهاره آنجا ملتزم بشويم، ما كه بيان كرديم گفتيم اكل طعام نجس حرام است. شراب نجس حرام است ديگر يا وضو با آب نجس باطل است. مثل اينكه ايشان مى‏گويد آنجا خود اين استعمال حرام تكليفى است در قسم اول. كه مى‏گويد وقتى كه طعام را گذاشت در ظرف ميته و آن را ميل كرد، نوش جان كرد يا نكرد، دو تا حرام مرتكب شده است. يكى اين كه استعمال كرده است جلود ميته را يكى هم اينكه طعام نجس را خورده است. آنجايى كه وضو گرفت با آن آب قليلى كه در ظرف است وضويش باطل است. حرامى نيست تكليفا ولكن استعمال كرده است اين ظرف را اين استعمالش حرام است. ظاهر عبارت اين است. براى اينكه مراد از آن حرمت در آنجا، از عدم الجواز، عدم جواز اكل و شرب بود چونكه نجس بود خوب اينجا موضوع ندارد. ما لا يشترط فيه الطهاره آنجا ديگر براى حرمت وجهى نمى‏ماند. پس معلوم مى‏شود كه مى‏فرمايد احوط اين است كه اين هم حرام است، بلكه انتفاعات حرام است آن معلوم مى‏شود كه خود آن استعمال را در صورت اولى حرام مى‏دانست. قطع نظر از اينكه اكل طعام نجس و شراب نجس حرام است خود استعمالش را حرام مى‏دانست. يا به نحو الفتوا يا به نحو احتياط. چونكه آنجا مثلا آن طعام را خوردن حرام بود ديگر تعبير به احتياط نكرد. اين ظاهر عبارت ايشان اين است. آن وقت كلام واقع مى‏شود بر اينكه دليل بر اين چيست؟ دليل بر اينكه استعمال ميته نجسه در آن جاهايى كه مشروط به طهارت بوده باشد وجهش معلوم شد. استعمال خودش حرام نيست. اكل طعام نجس حرام است. شرب طعام نجس حرام است، وضو به ماء نجس يا غسل باطل است. و اما اصل الاستعمال حرام بوده باشد حتى در آن صورتى كه لا يشترط فيه الطهاره خود استعمال حرام باشد بلكه جميع انتفاعات حرام بوده باشد دليلش چيست؟ دليلش اطلاق به رواياتى است كه در بعضى روايات نهى كرده است از استعمال و انتفاع بالميته. در اين روايات نهى شده است و نهى هم بما اينكه ظاهرش ظهور در تحريم است ظاهرش اين است كه حرام است. اين حرمت اكل ميته كه اكل ميته حرام است لا يجوز الصلاة فى الميته آنها مسلمات است. كلام اين است كه خود استعمال ميته ولو فى غير ما يشترة فيه الطهاره بلكه انتفاعش اين حرام است. مثل چه؟ مثل موثقه سماعه.
موثقه سماعه در جلد شانزده در باب سى و چهار از ابواب اطعمه محرمه، در اين روايت محمد ابن الحسن باسناده عن الحسين ابن سعيد، شيخ الطايفه روايت چهارمى است. سندش به كتاب حسين ابن سعيد اهوازى كه صحيح است. حسين ابن سعيد اهوازى كه جلالتش واضح است، عن الحسن. حسين از برادرش حسن نقل مى‏كند. حسن نقل مى‏كند عن زرعة ابن محمد عن سماعه قال سألته كه سابقا هم گفتيم مزمرات سماعه مثل مسندات است. فرقى نمى‏كند. سألته‏
عن جلود السباع اينتفع بها. از آنها منتفع مى‏شود فرض اين است كه سباء غير مأكول اللحم هست. اينتفع بها، از جلودش سؤال مى‏كند كه جلودش را مى‏شود ظرف درست كرد كما اينكه، فقال اذا رميت و سميت فانتفع بجلده. اگر تذكيه كردى، عيبى ندارد. و ام الميتة فلا. و اما ميته فلا ينتفع. خوب اين روايت و روايات ديگر كه بر طبق اين موثقه هستند دلالت مى‏كنند بر اينكه انتفاعى كه هست انتفاع جايز نيست. روايات كه لا ينتفع بالميته متعدد است و بعضى‏ها من حيث السند مثل اين موثقه تمام است و ظاهر نهى تحريم است. خوب اين عيبى ندارد اين استدلالل ولكن اين نهى آن وقتى تحريم را اثبات مى‏كند كه ترخيص ثابت نشده باشد. والاّ اگر ترخيص ثابت شده باشد كما اينكه ما در بحث نجاست الميته آنجا اين مسئله گذشت. آنجا خود صاحب العروه گفت كه انتفاع عيبى ندارد. انتفاع به ميته در غير ما يشترط فى طهارته و اسعتمال جلود ميته عيبى ندارد. آنجا خودش ملتزم شد به عدم الوصف. اينجا احتياط وجوبى كرده است و گفته است جايز نيست و بايد ترك بشود. آنجا آن روايات را گفتيم كه رواياتى هست كه نهى مى‏كند از انتفاع به ميته ولكن در مقابلش رواياتى است كه ترخيص مى‏دهد. جمع ما بين اين روايات را چند نحو گفتيم. يعنى چند نحو گفتيم بواسطه تعدد روايات. نهى را در بعضى روايات نهى از انتفاع ميته حمل كرديم به ارشادى. اينكه نهى مى‏كند از استعمال الميته مثل آن جلود ميته‏اى كه با آنها غلاف شمشير درست مى‏شد. كه الان هم مى‏خوانم. كه از آنجا، اين نهى نهى ارشادى است. چونكه ثوب نجس مى‏شود. ديگر نمى‏شود با آنها نماز خواند.
يك قسمتش هم نهى، نهى ارشاد به ما عند العامه است كه عامه كه مى‏گويند جلد الميته دباغت پيدا كرد كه چند روز قبل گفتم، اين مى‏شود مذكى طاهر در مقام نفى اين است كه اصل اين انتفاع از ميته اينجور درست نيست. چونكه آنجا مى‏گفتند كه طاهر شده است. در آن آب بريز، شراب بريز، شير بريز، لبن بريز، گفته‏اند عيبى ندارد. اين در مقابل اين است. بعضى روايات هم كه روايت حسين ابن زراره هم تقية همين مضمون را مى‏گفت. مى‏گفت وقتى كه جلد شد در آن آب بريزى، لبن بريزى بعد الدباغه عيبى ندارد. كه گفتيم حمل بر تقيه مى‏شود، تقية است. يك قسمتشان نهيشان، نهى كراهتى است. اصل خود استعمال اين ميته‏اى كه هست خود استعمال الميته نهى تنزيهى دارد، ترخيص دارد. نهى دارد، منهى عنهى كه ترخيص در ارتكاب بود مى‏شود چه چيز؟ مى‏شود كراهت. از رواياتى كه دلالت مى‏كند در ما نحن فيه بر اينكه نهى، نهى كراهتى است ترخيص دارد يكى باز موثقه سماعه است كه در اين باب روايت هشتمى است. در ما نحن فيه نقل مى‏كند اين روايت را كه هست محمد ابن الحسن باسناده عن الحسين ابن سعيد و عنه عن حسن ابن على عن سماعه. حسين ابن سعيد عن حسن ابن على ابن فضال است لابد. شيخ باسناده حسن ابن على بشاء است عن سماعه. قال سألته عن جلد الميته، من سؤال كردم امام عليه السلام را از جلد الميتة المملوح و هو الكيمخت كه به او كيمخت مى‏گويند. فرخص فيه. و قال ان لم تمسحه و هو افضل. اين افضل ديگر معنايش اين است كه استحباب دارد. اين روايت و يكى هم صحيحه على ابن جعفر است كه روايت ششمى است. در صحيحه على ابن جعفر، على ابن جعفر فى كتابه كه سند صاحب الوسايل به كتاب على ابن جعفر، سند شيخ الطايفه است از طريق شيخ نقل مى‏كند كه كتاب على ابن جعفر را بواسطه شيخ نقل كرده است. و سند شيخ هم به آن كتاب صحيح است. على ابن جعفر فى كتابه عن اخيه موسى ابن جعفر عليه السلام قال سألته عن الماشى تكون رجل، انسان گله‏اى دارد فيموت بعضها. بعضى‏ها مى‏ميرد. ميته است. ايصلح بيع جلدها و دباغها و يلبسها؟ مى‏تواند اينها را بفروشد يا خودش دباغى كند و بپوشد؟ بفروشد. فرمود بفروشد، دباغى كند و بپوشد. قال لا، نفروختنش جايز است. اگر لا تنها بود يعنى دباغش و نفسش هم جايز نيست. ولكن ذيلش دارد كه لا، لا تبع. و ان لبسها فلا يصلى فيها. سابقا گفتيم در بحث انتفاع بالميته اين تعبير با چيزى كه هست، اين تعبير با تحريم نمى‏سازد. اگر تحريم بود مى‏گفت كه لا و لا يلبسها و لا يصلى فيها. اين كه مى‏گويد و ان لبسها و لا يصلى فيها اين به ذهن مى‏زند كه بواسطه اين لبسش عيبى ندارد. اين منع بواسطه صلات است.
اين لبسش، لبس اين معنى عيبى ندارد، فى نفسه مانعى ندارد بواسطه او است. آن موثقه است اين صحيحه هم اين را دارد. بعضى‏ها در اين كه انتفاع جايز است و استعمال جايز است تمسك كرده‏اند به روايت ديگرى كه هست. در آن روايت ديگر تعبير كرده‏اند به صحيحه بزنتى. آن صحيحه بزنتى كه تعبير شده است در باب سى‏ام از ابواب ذبايح روايت چهارمى است. محمد ابن ادريس فى آخر السرائر نقل من كتاب الجامع البزنتى، محمد ابن ادريس در آخر سرائر از كتاب جامع بزنتى نقل مى‏كند، صاحب الرضا سلام الله عليه. بزنتى كه از اصحاب امام رضا بود. قال سألته عن الرجل يكون له الغنم يكون له الغنم، گله دارد. يقطع من الياته، بعضى‏ها دنبه‏هايشان خيلى بزرگ است، سنگين است مى‏برد كما اينكه گفتيم سابقا و هى احياء. در حالى كه گوسفندها خودش زنده است. ايصلح ان ينتفع بما يقطع. آنى كه قطع مى‏شود يا بما تقطع بمنتفع بشوند، قال نعم يزيبها و يسرج بها و لا يأكلها و لا يبيعها. اينكه يزيبها و يسرجها، انتفاع است ديگر. پس اين صحيحه است. اين صحيحه را ما سابقا هم گفتيم و عرض كرديم ولكن اين روايت صحيحه نيست. چونكه اين روايت را ابن ادريس در مستدرفات سرائر از جامع بزنتى نقل مى‏كند. خوب خود ابن ادريس كه بزنتى را نديده است. بزنتى بگويد اين كتاب من. كتاب او به وسايط رسيده است. بواسطه مشايخ سرائر رسيده است به سرائر. مثل ساير كتب كه به يد شيخ الطايفه رسيده است. اين بالاتر از او كه نيست. خوب سند اين سرائر به كتاب بزنتى، كتاب سابقا كه طبع نبود... آن نسخه‏اى كه به اسم جامع بزنتى به ابن ادريس رسيده است اين بايد وسائط داشته باشد، طريق مألوف داشته باشد. مثل رسيدن ساير كتب به يد كلينى، به يد شيخ الطايفه، به يد صدوق عليه الرحمه، بايد طريق داشته باشد. چه جورى كه طريق شيخ با آن كتاب ضعيف باشد مى‏گوييم اين به درد نمى‏خورد، طريقش به آن كتاب ضعيف است. سرائر هم همين جور است. خوب طريق سرائر چيست؟ خوب طريقش را كه ما نمى‏دانيم نه كسى ذكر كرده است و نه خودش ذكر كرده است. نه ما هم علم غيب داريم. اين چه جور مى‏شود صحيحه؟ بدان جهت سابقا گفتيم لجهالت الطريق الى جامع البزنتى، چونكه نسخه بود، اصل الكتاب قطعى بود ولكن اين نسخه ايك به دست او رسيده است اين همان جامع بزنتى است به تمامه و كماله كه اين روايت هم يكى از آنها است اين سند مى‏خواهد كه مثل سندى كه شيخ دارد و كلينى دارد. بدان جهت در سندها اگر ضعيف بوده باشد مى‏گوييد سند شيخ به آن شخص ضعيف است.
على هذا الاساس چون كه اين سندش نيست اين روايت تصلح لتأييد. براى جواز الانتفاع تأييد مى‏شود بدان جهت ملتزم مى‏شويم كه عمده همانهايى است موثقه سماعه‏اى است كه گفتم و اين و هو افضل. عمده آن موثقه است و آن صحيحه على ابن جعفر هم به آن بيانى كه گفتيم لا بعث به اين هم قابل تأييد است. بدان جهت اين اصل المطلب. ثم يقع الكلام در انتفاع به ميته‏اى كه او نجس نيست. ميته‏اش نجس نيست. مثل حيوانات بحريه كه دم سائله ندارند. والحمد الله رب العالمين.