جلسه 1056

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار:1056
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تاريخ:1374 ه.ش‏
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم.
(شروع نوار از نيمه است).
يا اين را نمى‏تواند. عرض كرديم بعضى‏ها دعوايى دارند و كبرايى را ادعا كرده‏اند و آن كبرى را به ما نحن فيه تطبيق كرده‏اند و آن اين است كه گفته‏اند اگر مالك اذن بدهد به كسى در اين كه خشبه بنائت را على الجدار من وضع كن. آن خشبه‏اى كه روى آن بنا است، مثل خشبه سقف. وقتى كه اين اذن را داد به آن شخص اين خشبه را روى جدار اين گذاشت و بعد از مدت قليله او كثيره گفت راضى نيستم و اين خشبه را از اين جدار من قلع كن. و نوعا هم اين قلع كردن موقوف است به هدم البنا كه آن شخص بايد بنائش را هدم كند. گفته‏اند در اين صورت بعضى‏ها ادعا كرده‏اند در اين صورت آن مالك الجدار نمى‏تواند مطالبه بكند قلع خشبه را از جدارش. يا مالك بستان اذن داد بر غير كه شجره‏اى كه را كه مال صاحب الشجره است او را در باغ اين قلس كند و بعد از مدتى كه شجر بزرگ شد گفت بيا اين شجر را بكن ببر، ديگر راضى نيستم. ارگ اين شخص اين شجر را قلع كند لازمه‏اش اين است كه خشك بشود. ملحق به حطب بشود. گفته‏اند در اين صورت مالك بستان رجوع از اذنش كه كرده است نافذ نيست. و مى‏تواند صاحب الشجره، شجره را قلع نكند. محل ابتلا بود سابق الايام. الان نمى‏دانم.
فرض كنيد كسى بنائى مى‏كرد. آن آب باران كه مى‏بارد به سقفش از همسايه اجازه مى‏گرفت، مى‏گفت چونكه حياط ما كوچك است آن پشت بام تو رو به جاده است آن آبش مى‏ريزد به جاده وسيعه بگذار اين آب پشت بام ما هم بيايد به پشت بام شما، ريخته بشود به آن جاده. آن هم گفته بود عيبى ندارد. بعد از مدتى كه آن بيچاره بنا كرد و اين ميزاب را آنجا گذاشت، بعد از مدتى مى‏گويد نه، بردار راضى نيستم. گفته‏اند اين حق را ندارد. چرا اين حق را ندارد؟ چونكه تعليل كرده‏اند اين شخصى كه مى‏گويد خشبه بنا را روى جدار من بگذار اين اذن داده است در تصرف وسيع. معنايش اين است كه اين خشبه را بگذارى اينجا و بنا درست كنى و در آن بنا بنشينى، مادامى كه بنا هست. در اين امر وسيع و تصرف وسيع اذن داده است و چونكه در اين تصرف وسيع اذن داده است كانّ براى آن شخص صاحب الخشب كه بنا مى‏كند روى آن حقى پيدا مى‏شود در جدار الغير. حق به او پيدا مى‏شود. وقتى كه حق براى او پيدا شد، رجوع مالك به جدار از اذنش اثرى ندارد. حق پيدا كرده است. صاحب الشجر حق پيدا كرده است. صاحب ميزابى كه جارى مى‏شود به سطح الغير حقى پيدا كرده است و اين حق از بين نمى‏رود. ولو اين شخص بميرد و اين جدار منتقل به ورثه‏اش بشود. شجر در باغ غيره است، صاحب باغ بميرد. باغ منتقل به ورثه بشود. ورثه نمى‏توانند اجبار بكنند كه بياييد شجر را قلع بكنيد. حيث اينكه اين شخص حق پيدا كرده است. گفته‏اند دفن هم در ما نحن فيه از سوريات او است. چونكه دفن كما ذكرنا اين است، خواباندن جسد ميت است زير خاك كه در زير خاك بماند تا پوسيده بشود. در اين تصرف وسيع مالك اول اجازه داده است و ميت حق پيدا كرده است در اين كه بخوابد در اين زمين. وقتى كه مالك فى ما بعد از رضائش برگشت، از اذنش برگشت اثرى ندارد اين رجوع. اين را ادعا كرده‏اند و تطبيق به ما نحن فيه كرده‏اند. لنا اشكال است در خود كبرى. اذن لا يحل ما لامر مسلم الاّ بطيبة نفسه، تمليكى نكرده است. مالك گفته است در مال من تصرف‏
كن و بعد طيب نفسش زايل شده است. تصرف تا زوال طيب النفس تصرف در مال الغير است به طيب نفس مالك. اما ابقاء اين بنا در اينجا اين تصرفى است در ملك المالك بدون طيب نفس مالك. امساك و ابقاء هم تصرف است. بدون طيب نفس مالك جايز نيست.
اينجا را گفته‏اند خوب اگر اينجا را بردارد ضرر وارد مى‏شود بايد خراب بكند. بعضى از فقها گفته‏اند خوب اين كسى كه مى‏گويد بر اينكه اين بناء را بردار از ديوار من، اين ضامن است آن قيمت بنا را، آن نقصى كه وارد شده است ضررى كه وارد شده است بر آن همسايه او را ضامن است. چونكه اين مال را بر او اطلاق كرده است بواسطه رجوع در اذن. اين هم به نظر قاصر و فاطر ما درست نيست. كما اينكه بعضى فقها هم فرموده‏اند كه درست نيست. از آن اجلا. مثل صاحب جواهر قدس الله سره كه از ديگران هم نقل كرده است اين درست نيست. چونكه آن شخص خودش اطلاق كرده است. خودش اطلاق كرده است، خودش مى‏داند كه اين اذن است. ممكن است از اذنش برگردد. برگردد بايد بردارد مال را. خودش با وجود اين كه اين اذن در معرض تضرر خودش است، اقدام كرده است به اين. ربطى به مالك ندارد. مى‏گويد من از اول اذان داده بودم. ديوار كه به تو تمليك نكرده بود. الان مالم است، الان راضى نيستم تو تصرف بكنى. بدان جهت اين اطلاق نكرده است. اطلاق خودش كرده است كه روى آن بناء كذايى ساخته است، با علم به اينكه به يك اذن بند است اين بنا. آن اذن برود و رضا برود نمى‏تواند اين تصرف را بكند.
سؤال؟ اجاره كه نداده است كه تمليك منفعت كند. سؤال؟ عرض مى‏كنم حبه هم بوده باشد، حبه مى‏شود. شلّمه را اگر كسى خوانده باشد، حبه در عين مى‏شود. بدان جهت نه منفعت را تمليك كرده بود نه عين را تمليك كرده است، اذن در انتفاع داده است، ولكن اين را بايد بردارد. ولكن در بحث دفن ميت در ارض الغير، سؤال؟ عرض مى‏كنم بر اينكه مى‏گويد من اذن داده‏ام، كه اذن به اذن بند است، به رضا بند است. محتمل است بعد حرفشان بشود از رضا برگردند.
بدان جهت در ما نحن فيهى كه هست اما در مسئله دفن هم اينجور است، در مسئله دفن نمى‏تواند مطالبه بكند نبش قبر ميت را. چرا؟ چونكه دفن بر خود مالك الارض هم واجب است. چونكه دفن بر خود مالك الارض هم واجب است، وقتى كه اذن داده است اين دفن، دفن صحيح و فرد واجب بوده است و بعد از اينكه دفن، دفن صحيح واجب بود، نه بر او جايز است نبش دفن تمام شده است. راضى باشد يا نباشد. شارع تحريم كرده است، نبش ميت را از اينجا. هم براى او، هم براى ديگران. بدان جهت در ما نحن فيه نه براى خود او مى‏تواند نبش كند نه ديگران مى‏توانند نبش بكنند. اين نه جهت اين كه در ما نحن فيه شارع واجب كرده است اين تصرف را. مالك راضى بشود يا نشود. در مالك هم واجب كرده است اين تصرف ابقائى را. بدان جهت در مسئله دفن صاحب جواهر كه فرموده است دفن للاجماع است والاّ مثل آنجاهاى ديگر مى‏شود، نه للاجماع تعبدى نيست امر به دفن متفاها از او اين است كه ميت از او بماند حتى يبلى يا اينكه عظام بشود. در ما نحن فيه اين تكليف واجب است بر او، بر مالك و بر ديگران. مالك كه اذن داده است، دفن صحيح است و دفن صحيح كه محقق شد، نمى‏شود ديگر اين را نبش كرد. اجماع نمى‏خواهد. اجماع هم باشد روى اين فرق است كه در ما نحن فيه است. روى اين اساس يك مطلب ديگرى هم كه در ما نحن فيه گفته مى‏شود، اين مطلبى هم كه مى‏گويم درست دقت كنيد، فرق است آن كسى كه اذن مى‏دهد خشبه‏ات را بر روى جدار من بگذار يا ميزابت را از سطح من جارى كن. شجر را در ملك من دفن كن. تارتا اين فقط اظهار رضا است. مى‏گويد راضى هستم كه خشبه را بگذارى. در ما نحن فيه حكم و گذاشتن مادام الرضا مى‏شود كه اگر رضا تمام شد، گفت ديگر من راضى نيستم، در ما نحن فيه در مال من تصرف كنى، بايد بردارد. كما اينكه مؤمنين و متدينين همين كار را مى‏كند. ولو بر خودش ضرر است مى‏گويد ديگر صاحب مال راضى نيست، مى‏گويد من نمى‏توانم تصرف كنم.
سؤال؟ يك وقت يك ميليون يا ده ميليون فرقى نمى‏كند. وقتى كه ايمان شد فرقى نمى‏كند گفتم اضرار هم اين نكرده است. او خودش بنا كرده است بنائش را بر بين العنكبوت. چونكه خود رضا بيت العنكبوت است، از بين مى‏تواند برود. يك مطلب، مطلب رضا است كه بعله، لا يحل ما لامر مسلم كه تصرفات خارجيه است، تصرفات خارجيه در ملك مالك جايز نيست الاّ بطيبة نفسه. وقتى كه به طيبة نفسه رفت نمى‏تواند. حتى اين در باب صلاة هم همين جور است. كسى گفت من راضى هستم كه در خانه‏ام نماز بخوانى، عيبى ندارد بيا بخوان. وقتى كه او شروع كرد در ركعت دوم بود ديد بابا اين طول داد، اين كار دارد. گفت بابا من راضى نيستم ما غلط كرديم گفتيم، الان راضى نيستيم. او در ما نحن فيه مثل دفن ميت نيست. او بايد نمازش را قطع كند. سعه وقت است برود بيرون بخواند. ذيق وقت است موقعى كه برمى‏گردد به طرف در خانه كه برود بيرون در حال مشى‏ء مومى لركوع و السجود صلاتش را بخواند اگر ذيق وقت است. مسئله‏اش هم در خود عروه است. هم در باب مكان المصلى، هم در اينجا در ما نحن فيه فرموده است. سرّش اين است در باب صلاة قطع الصلاة بر مصلى حرام است. صلاة الصحيح را مصلى قطع بكند حرام است. صاحب خانه كه بر او چيزى نيست. بر او فقط رضا است كه راضى بشود در ملك خودش به اختيار خودش. راضى شده بود بعد از اين راضى نيست. راضى كه نشد صلاة مى‏شود باطل. صلاة وقتى كه باطل شد منقطع است خود صلاة. قطع است. بدان جهت در ما نحن فيه به خلاف نبش قبر آنجا بر خود مالك واجب بود كه بگذارد ميت را.
سؤال؟ خودش اختيار كرده است. گفت بياوريد دفن بكنيد در ملك من.
فرقش عبارت از اين كه در مسئله دفن الميت به خود صاحب البيت واجب است ابقاء كند ميت را. نبش بر او حرام است، چونكه دفن صحيح است. بر او هم تكليف است. در خود عروه دارد اين را كه در مسئله صلاة تكليف مال مصلى است كه صلاتش صحيح بشود نمى‏تواند قطع كند. ولا صاحب بيع تكليفى ندارد. روى اين فرق است اين دو تا فرع با همديگر فرق كرده‏اند. فرع چيست ما بين اينكه اذن بدهد، دفن بكند ميت را در ملكش يا به كسى اجازه بدهد در بيتش نماز بخواند. آنجا مى‏تواند از اذنش برگردد و او مى‏تواند قطع كند خارج بشود به خلاف دفن الميت نمى‏تواند رجوع بكند. فرقش اين است كه آنجا تكليف مال خود صاحب البيت هم بود، نبش بر او حرام است. ولكن در ما نحن فيه يك مطلبى را مى‏گويم كه مطلب را اگر درست دريافته باشيد خيلى جاها مشكل را حل مى‏كند. دو تا مطلب است. يك وقت اين است كه آن كسى كه مى‏گويد خشبه را در جدار من بگذار به عنوان اينكه من فقط طيب نفس دارم در تصرف تو. اين در اين صورت گفتيم مى‏تواند برگردد از اذنش و از رضايش او بايد بردارد ولو متضرر بشود. خودش اقدام كرده است. و اما اگر به عنوان مسالحه بوده باشد. اين مسئله را در دو جا عنوان كرده‏اند فقها. يكى در باب عاريه يكى در باب الصلح.
مى‏دانيد در خود صلح، صلح انشاء ترازى است بر امرى. صالحنا ترازين على امرين. دو ترازى است كه به همديگر بند خورده است. ترازى است. در اين ترازى دو تا قول است. يك قول صحيح است آن اين است كه ترازى خودش فى نفسه عقد مستقل است. احتياج به ايجاب و قبول دارد كه يكى بگويد ترازينا ديگرى بگويد قبلة. اين صلح قول اول اين است كه عقد مستأنف مستقل است ولو در يك جا فايده‏اش، فايده بيع است. مثل اينكه مى‏گويد من مسالحه كردم اين ده كيلو شكر در مقابل ده هزار تومان. آن هم گفت قبلة. صلح كردم. در ما نحن فيه اين صلح است. ولو فايده بيع را نداد. خيار مجلس نمى‏آيد اينجا. چرا؟ چونكه خيار مجلس مختص به بيع است، اين صلح است. صلح ربما فايده اجاره را مى‏دهد. من مسالحه كرده‏ام منفعت اين خانه را در مقابل بيست هزار تومان. آن هم مى‏گويد قبلت. اين صلح است، احكام اجاره، جارى نمى‏شود. ربما صلح فايده اسقاط را مى‏دهد. كسى مديون است به كسى، مثلا فرض كنيد يك ميليون تومان. مى‏گويد مسالحه كردن آن يك ميليون را به چهارصد تومان. اوضاع تو خوب نيست. دلم مى‏خواهد كه‏
مسالحه كنم با تو. اين عيبى ندارد. فايده اسقاط را مى‏دهد. يك جا صلح فايده حبه را مى‏دهد. مى‏گويد مسالحه كردم من اين كتابم را با تو، به شرط اين كه فلان كار را با من بكنى، يا شرط هم نمى‏كند. مى‏گويد مسالحه كردم اين كتابم را با تو، او هم مى‏گويد مسالحه‏ات را قبول كردم. مرازات را، من هم راضى شدم چونكه ترازى را انشاء كرده است. يعنى تو و من رضايتمان به هم گره خورد كه اين كتاب مال تو بوده باشد. اين صلح مى‏شود. صالحنا بالعوض بوده باشد مشروط بوده باشد يا غير مشروط بوده باشد. يك وقت آن همسايه‏اى كه مى‏خواهد بنا بگذارد استاد است، خودش آدمى فقيهى هست. به صاحب الجدار مى‏گويد بيا مسالحه كنيم كه من خشبات را روى جدار تو بگذارم. گفت بر اينكه مسالحه كردم. اين مسالحه فايده عاريه را مى‏دهد ولكن احكام عاريه جارى نيست. احكام صلح جارى است. احكام صلح چيست؟ اصلح جايز بين المسلمين. صلح نافذ است. جواز به معنا نفوذ و لزوم است. امام عليه السلام در صحيحه حبص ابن بخترى و هكذا در اين صحيحه فرمود الصلح جايز بين المسلمين. بدان جهت در ما نحن فيه چونكه صلح فى نفسه عقد مستقل است و محكوم به لزوم است، بعد پشيمان بشود، گريه هم بكند كه من راضى نيستم اين ديوار تو باشد فايده‏اى ندارد. تا مادامى كه عقاله نشده است اين صلح باز نمى‏شود. اصلح نافذ بين المسلمين ما لم يكن. مخالف با شرع، اين امر مباحى مسالحه كردند ولو بالعوض اين نافذ است. اينجا است كه اگر صاحب جدار بيايد بناء اين را عصبانى شده است، من كه راضى نيستم، پول كه نگرفتم از تو، فلان، فلان شده انداخت بنائش را زمين، ضامن است. هم كار حرام كرده است. منتهى اين يك مطلب است. آيا اين حد الى الابد است. مالك اگر جدار را عوض كرد. جدا پوسيده بود، يواش، يواش آن جدار را برداشت، جدار درستى كرد. ستون زده بود به خشبه اين كه نيافتد. اين باز حق دارد خشبه را بگذارد يا اينكه تا مادامى كه جدار است اين حق است و وقتى كه جدار را برداشت ولو زلزله شد، جدار افتاد ديگر حقى ندارد. اين همسايه بگويد من حق دارم دوباره خشبه را مى‏گذارم به اين روى اين جدارى كه درست كردى اين حق را ندارد. اين فعلا محل كلام ما نيست و ظاهر اين است كه اگر به شخص جدار مسالحه كرده‏اند صلح تمام مى‏شود.
اما اگر مسالحه كرده‏اند بر اينكه اگر اين خشبه روى جدار تو بماند يا به جدار آخرى بوده باشد حق باقى است. و اگر شك بشود كه مسالحه چه جور است؟ اگر مسالحه بشود كه آنى كه قدر متيقن است شخص است. شخص از بين رفت ديگر حقى ندارد. روى اين اساس مى‏بينيد اين صلح با عاريه هيچ فرقى ندارد فقط در انشاء. فقط در انشاء فرق دارد كه النافذ بين المسلمين. وقتى كه صلح عقد مستقل شد، جماعتى هم پيدا شدند گفتند كه صلح عقد مستقل نيست، آنى كه فايده او را مى‏دهد حكم او جارى مى‏شود بر صلح. خودش حق مستقل نيست. اين درست نيست. ظاهر اين است كه الصلح نافذ المسلمين. صلح عند العقلا عقد مستقلى هست منتهى فوايدش مختلف مى‏شود كه اگر درست دقت كنيد به مكاسب شيخ قدس الله نفسه الشريف مراجعه كنيد در باب فرق بين البيع و ساير البيوع كه متعرض شده است به بيع به آنجايى كه صلح فايده بيع را مى‏دهد، آنجا خدا رحمتش كند به ما ياد داده است كه اين صلح، ظاهر اين ادله اين است كه عنوان مستقل است و حكم مستقلى را دارد ولو فايده بيع را بدهد. احكام بيع بر صلح جارى نمى‏شود. و صلح اگر فايده حبه را بدهد، عاريه را بدهد، احكام آنها بر صلح جارى نمى‏شود.
اينكه مى‏بيند صلح با عاريه يك فرقى دارد، انشاء ترازى با اظهار اينكه من راضى هستم خشبه را روى اين بگذارى چه فرق دارد؟ فقط در انشاء فرق دارد. بدان جهت آنى كه بعضى‏ها استيحاش مى‏كنند در آن مواردى كه از فقها قدس الله سره در باب ربا چه فرق دارد اينجور بگويى حلال بشود، اينجور بگويى حرام بشود، معلوم شد كه انما يحلل كلام و يحرم الكلام. كيفيت انشاء فرق پيدا مى‏كند كه اگر انشاء در كيفيت فرق پيدا كرد حكمش هم عوض مى‏شود. در يك انشائى آن امارت ريخته مى‏شود در يك انشائى اين حق ندارد صاحب جدار او را بريزد و حال اينكه اينها در انشاء فقط
فرق دارند، در نتيجه با همديگر فرقى ندارند. گذشتيم از اين مسئله.
سؤال؟ حق مسالحه در صلح است، والاّ در موارد اذن تصرف، من راضى هستم در كتاب من تصرف كنيد.
گفتيم اگر ميت وصيت كند مالى را در دفن با من دفن بكنيد مالى را با من دفن بكنيد، خاتم و سجاده و امثال ذالك را با من دفن بكنيد، در اين صورت دفن واجب است عملا بالوصيه. اگر آمديم ورثه يا وصى يادش رفته بود كه اينها را دفن كند. فكرشان پريشان بود. ميت را وقتى كه دفن كردند برگشتند يادشان افتاد آخر اين مرحوم اينجور وصيت كرد دو شب قبل كه اين كار را با من بكنيد. سجاده‏ام را دفن كنيد، خاتمم را دفن كنيد، مصحفم را دفن كنيد، فلان چيز را با من دفن كنيد كه اهلش مى‏دانند، چرا اين را عمل نكرديد بعد صاحب العروه ظاهر عبارتش اين است كه بايد دفن بشود. چونكه فرمود بايد دفن بشود. دفن موقوف به نبش است. ولكن در ما نحن فيه چونكه دفن صحيح محقق شده است، در ما نحن فيه حرمت النبش با وجوب العمل بالوصيه. وصيت هم مورد عملش تمام شده است چونكه دفن شده است ميت، تمام شده است. در ما نحن گفتيم احتياط واجب اين است كه نبش قبر نمى‏توانند بكنند. اينها را دفن مى‏كنند در همان قبر دفن مى‏كنند. ولكن قبر را آنقدر مى‏كنند كه جسد ظاهر نشود. آن سنگهايى كه گذاشته‏اند روى بدن خاك ريخته‏اند، تا همانجا اگر ممكن بوده باشد از آن سوراخ سنگ و اينها مى‏اندازند زير قبر، نشد، همان رويش دفن مى‏كنند به حيث لا يظهر جسد الميت و اين حرف را هم در اجزاء مبان من الميت گفته‏ايم. ميت را دفن كرده بودند، بدنش فرض كنيد تكه، تكه شده بود. در حرب بود. معظم بدنش را پيدا كردند و دفن كردند. بعد كه مى‏رفتند ديدند اين دست شهيد اين طرف افتاده است همانى كه دفن كرده‏اند. دستش را كه مى‏آورند ظاهر عبارت اين است كه نه، نبش مى‏كنند با ميت دفن مى‏كنند. ولكن ما گفتيم الكلام مثل آن وصيت به دفن است در آن اموال. در ما نحن فيه نمى‏شود نبش كرد، چونكه دفن تمام شده است. بدن تمام شده است.
ولكن اينى كه بعد پيدا شده است اين را حفر مى‏كنند به حيث لا يظهر الجسد. اگر سوراخى پيدا شد كه از آنجا بياندازند پايين نشد روى همان سنگها مى‏گذارند و مى‏پوشانند. هم دفن شده است دست ميت و هم نبش نشده است قبرش. جمع ما بينهما ممكن است. بعد ايشان قدس الله نفسه الشريف به اين مسئله محل ابتلا مى‏رسد. ميت را دفن كردند، تمام شد بعد معلوم شد كه غسلش باطل بوده است. اول به كافور غسل داده‏اند. بايد كافور را بعد از صدر غسل مى‏دادند يا اصلا غسل نداده‏اند. نمى‏دانستند. آخوند و اينها نبود، همين جور دفنش كردند. بعد يا بدون تدفين دفن كرده‏اند يا كفن را تكفين صحيح نكرده‏اند. در ما نحن فيه ايشان مى‏فرمايد كه نبش مى‏شود قبر. تغسيل مى‏شود ميت. اگر غسلش باطل بوده است اگر كفنش باطل بوده است كفن صحيح مى‏دهند. هر دو باطل بوده است، هر دو را فرض كنيد. بعد نماز مى‏خوانند و دفن مى‏كنند تا دفن الصحيح محقق بشود.
سؤال؟ الكلام، الكلام او را بايد نبش كنند. حنوط را. ديگر درآوردن ممكن نيست، واجب نيست كه ميت را بيرون قبر بياورند. باز مى‏كنند در همان قبر تحنيطش مى‏كنند. فرقى ندارد. روى اين اساس بدانيد ضابطه‏اش را، در ما نحن فيه اين جواز اين نبش تخصيص در ادله حرمت النبش نيست. درست متوجه بشويد. در ما نحن فيه اين جواز نبش را كه مى‏گوييم اين تخصيص در ادله حرمت النبش نيست. چونكه دفن صحيح محقق نشده است. دفن صحيح بعد التغسيل و التكفين و التحنيط و بعد از اينها است و بما اينكه تغسيل يا تكفين يا تغسيل محقق نشده است دفن صحيح محقق نشده است. آنى را كه ما از ادله فهميديم ادفن موتاكم، آن استمرار دفن صحيح است كه دفن صحيح بايد مستقر بشود. و در ما نحن فيه دفن صحيح مستقر نيست. خوب اين را مى‏دانيد كه صاحب العروه يك قيدى زده است كه اين نبش مى‏شود، اينها اتيان مى‏شود مادامى كه حتك بر ميت نشود يعنى جسد متلاشى شده است، جدا شده است از همديگر، بو گرفته است. الان دربياورند... قضا و قدر هم اينجور بود كه او بايد بدون تغسيل دفن بشود. ايشان بعد
مى‏فرمايد در عبارت عروه اينجور مى‏فرمايد، و اما اگر ميت را با تيمم دفن كردند، يا كفنى كه در حال اختيار و لازم بود آن كفن را پيدا نكردند در حرير دفن كردند يا در پوستين دفن كردند در پوست دفن كردند. وقتى كه دفن تمام شد و دفن محقق شد آب پيدا شد، تغسيل ممكن شد. كفن را آوردند، كفن از پنبه هم آوردند كه بهترين كفن‏ها است. از قطن است، بهترين كفن‏ها است. ايشان مى‏فرمايد بر اينكه در اين صورت اگر به تيمم دفن كرده بودند نبشش جوازى ندارد. همان تيممى كه داده‏اند كافى است. همان تكفينى كه كرده‏اند كافى است. ايشان اينجور مى‏فرمايد. آنى را كه اتيان كرده‏اند آن كافى است. از ما ذكرنا معلوم شد كه فتوا درست نيست. چرا؟ براى اينكه گفتيم كه نبش بعد دفن صحيح جايز نيست. اگر ميت را منتظر شدند به نحوى كه داشت بو مى‏گرفت، منتظر شدند كه آب بيايد يا اب پيدا كنند منتظر شدند كه كفن بياورند، ديگر تأخير جايز نبود. داشت، يواش يواش ميت بو مى‏گرفت. تيمم دادند و اينجور پوشاندند اينها مأمور به اضطرارى را اتيان كرده‏اند. چونكه گفتيم امر به تغسيل و تكفين و تدفين مادامى است كه مذيق نيست، ولكن الى الابد هم نيست. متفاها عرفى اين است كه مادامى كه ميت فاسد نمى‏شود فرصت هست امر به تغسيل است. منتهى تعجيلش مستحب است كما تقدم.
بدان جهت اگر اينها تا آخر وقت منتظر شدند بعد تيمم دادند بعد ميت را فرض كنيد در آن ثوب كفن كردند، تكفينش هم مأمور به بود، تيممش هم مأمور به بود، ميت تيمم داده شده است، تكليف ساقط شده است. هكذا كفنش تكفين شده است، ساقط شده است. دليلى نداريم بر جواز النبش. اين امر شده است به دفن تا بماند. اما نه، بى موالاتى كرده‏اند يا مأيوس بوده‏اند كه آب پيدا بشود، همين كه جانش از حلقومش از هناجرش تمام شد، درآمد فورى بردند تيمم دادند و يك كفن همين جورى هم پوشاندند و دفن كردند. بعد نيم ساعت نگذشته بود كه آب آمد كفن آورد. چرا؟ چونكه آن دفن، دفن صحيح نيست. چونكه دفن صحيح نبود، تغسيل داده نشده است، آن تيمم، تيمم مشروع نبود، مأمور به ظاهرى، ولو مشروع بوده، به خيال اينكه آب پيدا نمى‏شود. ولكن واقعا مشروع نبود، چونكه آب پيدا مى‏شد. بدان جهت در ما نحن فيه بايد او را دوباره تغسيل بدهند، تكفينش كنند و دفن كنند و الحمد الله رب العالمين.