جلسه 1102
* متن
*
بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار:1102
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تاريخ:1375
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
(نوار از نيمه شروع مىشود).
و اگر غبار ممكن نشد نوبت به تيمم بالدين كه وهل است، نوبت به او مىرسد. تيمم به گل كه وهل گفته مىشود. و فى ما بعد هم بيان خواهد كرد كه مراد از تين طورى است كه اگر دست بزنى به او مىچسبد به دستها. كه همان يدين متلخطين مىشود به گل. كلام در دليل اين بود، كه آن تيمم بالغبار مقدم است بر تيمم به اين گل. اگر امر داير بشود ما بين غبار و ما بين تيمم بالدين تيمم بالغبار مقدم است. خلافا لبعضىها كه آنها فرمودهاند كه تيمم دين مقدم بر تيمم بالغبار است. حيث اينكه دين از اجزاء الارض است. تراب است، منتهى ترابى است كه آب دارد.
اما ما هو الصحيح فقد ذكرنا كه غبار مقدم است بر تين. و رواياتش را خوانديم و اوضح از آن روايات كه خوانده شد، صحيحه ابى بصير است. در باب نه از ابواب التيمم روايت هفتمى است. محمد ابن يعقوب عن محمد ابن يحيى عطار است. عن احمد ابن محمد، احمد ابن محمد ابن عيسى است. عن ابن محبوب. احمد بن محمد خالد هم از حسن ابن محبوب روايت دارد ولكن خيلى كم است. آنى كه غالبا از او نقل مىكند از حسن ابن محبوب احمد ابن محمد ابن عيسى است. ابن محبوب هم روايات كثيرهاى دارد از على ابن رعاب رضوان الله عليه كه از اجلا است. عن ابن رعاب يعنى على ابن رعاب. على ابن رعاب هم نقل مىكند عن ابى بصير يعنى المرادى. آن ابى بصيرى كه على ابنه رعاب نقل مىكند همان ليس مرادى است. المرادى از صاحب وسايل است كه صاحب وسايل در اين موارد تعيين مىكند. عن ابى عبد الله عليه السلام، چونكه صاحب وسايل چونكه مسلك اخبارى را داشت، ولكن بصير در رجال بود. مثل صاحب الحدائق كه اخبارى بود. سند روايات را ايشان، همه كتب اربعه را معتبر مىداند ولكن مع ذالك خبير در روايات هستند. ايشان عن ابى عبد الله عليه السلام، قال اذا كنت فى حال لا تقدر على الدين، اگر تو در حالى بوده باشى كه تيمم نمىتوانى بكنى مگر بر گل، فاليتيمم به، به او تيمم بكن. فان الله اولى بالعذر. در حال عذر هستى، چونكه غير از گل ندارى چيزى را. اين معلوم مىشود كه گل در مرتبه اولى نيست. اين گلى كه گفتيم اين در مرتبه اولى نيست والاّ عذر نداشت. مأمور به اختيارى است. فان الله اولى بالعذر. كى تيمم بكن، اذا لم يكن مع ثوب جاب او لبد تقدر ان تنفذه و تيمم به، ان وقتى كه غبار ندارى. لباسى ندارى كه غبارش را يك خرده بتكانى كه روى لباس بيايد و روى لباس، مغبر تيمم بكنى. اگر غبار ندارى با تين تيمم بكن. اين تنفذه اينجور نيست كه سينى بياور، اين را بتكان خاك بشود كه مرتبه اولى بشود. او نيست. ثوبى كه يك خرده تكان بدهى، غبار مىآيد اولش به موضع يدش، او را اگر نداشته باشى آن وقت به تين مىتوانى تيمم بكنى. اذا كان فى حال لا يجد الاّ الدين در روايات متقدمه بود. اينجا هم اذا لم يكن قضيه شرطيه است. آن وقتى كه با تو غبار نبوده باشد. آن وقتى به تين مىتوانى تيمم بكنى. آنى كه مشهور گفتهاند و صاحب العروه فرموده است مطابق اين روايات است. ولكن در بين دو تا روايت ديگرى هست، ادعا شده است كه اين روايات دلالت مىكند نه، تين مقدم است بر غبار. كدام يكى است؟
روايت پنجمى است در باب نه. دارد و باسناده عن سعد ابن عبد الله و عنه يعنى سعد ابن عبد الله. به سندش عطف به سند سابقى است. عن سعد ابن عبد الله عن الحسن ابن على، عن احمد ابن هلال. اين حسن ابن على در او كلامى
هست كه حسن ابن على فضال است، حسن ابن على كوفى است، كه حسن ابن عبد الله مغيره است، يا فرض كنيد بر اينكه وشياع است كه بعيد است كه حسن ابن على وشياع بوده باشد على كل تقدير هر كدام باشد روايت معتبر است. اينها ثقات هستند. هم حسن ابن على ابن فضّال، هم حسن ابن على كوفى، هم حسن ابن على وشاع عيبى ندارد، هر كدام باشد. اين حسن ابن على نقل مىكند عن احمد ابن هلال، ابرطائى است. احمد ابن هلال هم نقل مىكند عن احمد ابن محمد. اين احمد ابن محمد، احمد ابن محمد نصر است، بزنتى رضوان الله عليه كه احمد ابن هلال رواياتى دارد از همان احمد ابن محمد ابن ابى نصر. احمد ابن محمد ابن ابى نصر هم كه جليل القدر است از ابان ابن عثمان، عن زراره، عن احدهما عليه السلام. در سند روايت فقط احمد ابن هلال ابرطائى است كه تضعيف كردهاند، ولو شيخ مفيد قدس الله نفسه الشريف از او نقل شده است كه توثيق فرموده است آنى كه دريادم هست اينجور است. ولكن اين سندش اين مناقشه را دارد. قال قلت احدهما عليه السلام عرض كردند، يا امام صادق يا امام باقر سلام الله عليه، قال قلت رجل دخل العجمه. شخصى داخل نيزار شد. ليس فيها ماء. آب نبود آنجا و فيها تين. آنجا فقط گل بود، ما يصنع؟ چكار بكند؟ قال يتيمم فانه السعيد. به تين تيمم بكند كه آن سعيد است. قلت فانّه راكب. اين شخص سواره است، و لا يمكنه ان نزول، نمىتواند بيايد پايين تيمم به تين بكند. من خوف مىترسد. سبعى باشد، دشمنى باشد. لا يمكنه النزول من خوف و ليس هو على وضوء و مىخواهد نماز بخواند، وضو ندارد. قال ان خاف على نفسه من سبع او غير سبع كه عدو باشد، از نزول در اين صورت و خاف فوت الوقت. اين هم دليل مىشود كه تيمم بايد در ذيق وقت بشود. انسان احتمال بدهد كه آب پيدا خواهد كرد، نه تيمم مشروع نيست. اگر بداند يا احتمال بدهد، احتمالى كه خواهيم گفت. آن وقت مشروع نيست. و خاف فوت الوقت، فاليتيمم يضرب بيديه تيمم مىكند دو دستش را كجا بزند؟ على اللود. به آن لود كه با خودش دارد كه خاك مىنشيند به او، گرد دارد. او البرده. آنى كه زير سلج اسب مىگذارند تا كه سلج كمر اسب را زخمى نكند كه گرد دارد او. دو دستش را به او بزند و يتيمم و يصلى. مىبينيد در اين روايت تين مقدم بر غبار شده است. اول فرمود بالتين فانّه سعيد. بعد ثانيا كه فرض كرد به تين نمىتواند تيمم بكند چونكه قادر بر نزول نيست، گفت غبار. پس غبار در مرتبه اخيره است، نه اينكه مقدم بر تين است. اين اينجور گفتهاند.
عرض كردم علاوه بر اينكه اين روايت در سندش احمد ابن هلال دارد اين معارضهاى با روايات ندارد. چونكه اين تينى كه در روايات به او امر شده است در مرتبه اخير، آن روز گفتيم آن تينى است كه يتلط فى اليدين، دو دست مىچسبد. و اما ارض المبتله بود، مىگويند زمينها گل است، نه اينكه مىچسبد به يدين. مرطوب است، ندابت دارد، باران تازه آمده است. خصوصا بعضى زمينها كه شن هستند. آنها اثرى ندارد. گل نمىشود. آن در صحيحه رفاعه بود كه آن ارض مبتله عيبى ندارد. آن در مرتبه اولى است يا اگر خاك نشد كه دو تا احتمال بود اين تين را حمل مىكنيم به آن ارض نديه. و قرينهاش هم همين جور است. يك جايى كه نيزار باشد، آبى نداشته باشد، يك جايش پيدا نمىشود كه گلش خشك بشود. خشك به اين معنى كه مبتله است ولكن به دست نمىچسبد. خوب همين جور است، شما ببينيد وقتى كه باران خيلى مىآيد مثلا راهى كه آسفالت نيست، خاكى است، گل مىشود. همه جايش گل نيست كه به زمين بچسبد. به دست بچسبد اگر دست بزنى. يك خرده گلى است كه يك خرده ندابت دارد. اين تين را حمل مىكنيم به آنجايى كه تينى بوده باشد كه به دست نچسبد. مبتله باشد. به قرينه روايات. كسى بگويد من آن روايات را قبول ندارم. اين روايت را، فانّه السعيد دليلش است. اين را در مرتبه اولى قرار داده است. آنى كه در مرتبه اولى است با خاك ارض مبتله است. آن تين است. فانّه السعيد، خداوند مىفرمايد بر اينكه او سعيد است. آن وقت اگر اين نشد، نوبت به غبار مىرسد. اين همان حرفى است كه سابقا گفته بوديم. اين روايت با وجود اينكه سندش خدشه دارد، به قانون اطلاق و تقييد و بالقرينة الداخليه كه در خود اين روايت است فانه السعيد اين حمل مىشود به آن ارض مبتله كه آن نه آن گلى كه اگر
دست بزنى دستها فرو مىرود، مىچسبد به دست. او را نمىگويد. اين بعيد است در عجمه، نيزارى كه آب ندارد، خشك شده است، آبش كشيده شده است، يك جا اينجورى نباشد. اين عادتا نمىشود. اين معنايش عبارت از اين است كه اينجور تيمم مىكند، فانّه سعيد قلت فانّه راكب. نمىتواند نزول كند، آن وقت غبار مىرسد. موافق را با روايات ديگر مىشود. روايت دومى كه به او گفته شده است از او استفاده مىشود كه غبار در مرتبه متأخره از دين است، اين روايت مرسله على ابن مطر است كه روايت ششمى است در اين باب. باز عن سعد ابن عبد الله. شيخ و عنه يعنى محمد ابن حسن باسناد عن سعد ابن عبد الله. عن احمد ابن محمد اين احمد ابن محمد، يا عيسى است يا خالد. چونكه سعد ابن عبد الله هم از احمد ابن محمد عيسى روايت دارد و هم از احمد ابن محمد ابن خالد روايت دارد. هر كدامش باشد عيبى ندارد. اين احمد ابن محمد هم نقل مىكند عن على ابن مطر عن بعض اصحابنا. روايت مرسله است، على ابن مطر هم توثيق ندارد و از آن معاريف هم نيست. روايت من حيث السند ضعيف است. قال سألت الرضا عليه السلام، عن الرجل لا يصيب الماء و التراب ايتيمم بالتين، قال نعم، هو سعيد طيّب و ماء طهور. سعيد طيّب است و ماء طهور است. مىگويد كه اين روايت دلالت مىكند بر اينكه مىشود با اين تيمم كرد. اين روايتى كه گفتهاند علاوه بر ضعف سند دلالتش هم اشكال دارد. چرا؟ چونكه اگر مراد از تين گل بوده باشد، وهل بوده باشد اين روايت دلالت مىكند كه اين در مرتبه اولى است. يعنى با وجود خاك هم مىشود تيمم كرد. با وجود حجر هم مىشود به اين تيمم كرد. اين را كه نگفته است. اين قائل مىخواهد بگويد كه اگر آن مرتبه اولى نشد نوبت به تين مىرسد. اين مدعاى او را اثبات نمىكند.
بدان جهت در ما نحن فيه اگر فرض كرديم اين تينى كه در اين روايت هست آن ارض مبتله نيست كه در مرتبه اولى است به قرينه اينكه تراب است به آن آب طهور رسيده است. اگر مراد از اين وهل بوده باشد خوب اين قابل تقييد است به اينكه، آنى كه در صحيحه ابى بصير، در صحيحه زراره، در صحيحه رفاعه بود تقييد به او مىشود. عن الرجل لا يصيب الماء و لتراب، ايتيمم بالوهل كه اين جايش وهل بگذاريد. قال نعم، سعيد طيب و ماء طهور. اين مطلق است. حتى غبار متمكن باشد. حتى در مرتبه اولى از خاك خشك متمكن بوده باشد. تقييد مىشود اذا كنت فى حال لا تقدر على الدين فاليتيمم به فان الله اولى بالعذر اذا لم يكن معك ثوب جاب مغبر. تقييد مىكند، قانون اطلاق و تقييد است. اين روايت مطلقا مىگويد به تين تيمم بكند. صحيحه ابى بصير گفته است آن وقتى كه غبار پيدا نشد و آب هم كه نبود. مورد، مورد عذر بود. آن وقت عيبى ندارد اين تقييد مىشود.
پس ما يك روايتى داشته باشيم كه متعارض بشود و جمع عرفى نشود و فقيه بگويد چكار كنم، كدام يكى را اختيار بكنم تا نوبت به مرجّحات برسد كه كدام يكى موافق با كتاب است، كدام يكى مخالف؟ كدام يكى موافق با عامه است؟ نوبت به اين حرفها نمىرسد. اينجا جمع عرفى هست و بما اينكه جمع عرفى هست در موارد جمع عرفى جاى ترجيح به موافقت الكتاب و مخالفة العامه نمىباشد.
سؤال؟ اين كه تبديل سند را گفتيم، تبديل سند در جايى است كه آن شخصى كه شيخ به جميع روايات او سند دارد، سند معتبر آن شخصى كه ضعيف است قبل از او واقع بشود. يعنى اين روايت بواسطه اين شخص ضعيف از او نقل شده است. آنجا جاى تبديل در سند است. مثل آن روايتى كه محمد ابن على ابن محبوب مثلا نقل مىكرد از محمد ابن على ابن محبوب پسر احمد ابن محمد ابن يحيى قبلش بود، قبل به طرف ما. بدان جهت مىگفتيم نه اين ضرر ندارد، چونكه محمد ابن على ابن محبوب به كتاب او سندهاى ديگرى هم دارد. و اما اگر شخص ضعيف بعد از آن شخص واقع شد مثل فرض كنيد بر اينكه در اين روايتى كه هست، در اين روايت باسناد سعد ابن عبد الله عن احمد ابن محمد، عن على ابن مطر. شيخ به جميع كتب و روايات سعد ابن عبدالله سند صحيح دارد در فهرست. احمد ابن
محمد هم همين جور، اگر مراد احمد ابن محمد بوده باشد، عيسى باشد، همين جور است. ولكن على ابن مطر بعد واقع شده است. سند متعدد داشتن به احمد ابن محمد عيسى اين ضعف را از بين نمىبرد. بدان جهت عزيزان من، خصوصيات حرف را متوجه بشويد، معناى تبديل سند اين است كه آن سندى كه ضعف دارد او را كنار مىگذاريم. جايش اين سندى كه در فهرست گفته است او را مىگذاريم. خوب اگر آن سند را بگذاريد باز مىشود سعد ابن عبد الله عن احمد ابن محمد، عن على ابن مطر. على ابن مطر توثيق ندارد، روايت مرسله است اين به درد نمىخورد.
بعد صاحب العروه قدس الله نفسه الشريف اينكه فرمود به حجر الجس مىشود تيمم كرد به نوره مىشود قبل الحرام، قبل الاحرام قيد هر دو تا است. چونكه هم گچ را مىپزند هم آهك را. مىپزند و مىسوزانند. بدان جهت قبل الاحراقى كه هست به اينها مىشود تيمم كرد. اما بعد نمىشود كرد. چرا؟ چونكه بعد گفته است كه وجهش اين است كه اين از اطلاق الارض خارج مىشود. بعد ايشان دارد بر اينكه تين مطبوخ هم همين جور است. گل را اگر بپزند، مثل اينكه آجر بشود، نمىشود به آنها تيمم كرد. بعد ايشان قدس الله نفسه الشريف مىفرمايد بر اين كه به معادنى كه مثل زرنيخ است و مثل ذهب است و مثل فضّه است و مثل فرض كنيد ملح است، و هكذا عقيق است، به اينها نمىشود تيمم كرد. من ما يخرج عن اسم الارض. كان معادن دو جور است. يك معادنى است كه عنوان ارض از آنها منصرف مىشود. چرا؟ چونكه مثلا سنگ است، سنگ آهك است. اين جزء زمين است، مىكنند و گچش مىكنند. آهك هم همين جور است. يك معادنى است كه مخلوق فى الارض است، اسم زمين به آنها اطلاق نمىشود. به طلا نمىگويند كه جزء زمين است. زمين كه طلا نمىشود، در بهشت انشاء الله به طلا و نقره است. اين متكوم و مخلوق ارض است. مثل... و جيوه. جيوه جزء زمين نيست، شيئى است كه مخلوق است. مثل نفت كه مخلوق در زمين است. به اينها اسم زمين گفته نمىشود. نه زمين در مقابل آسمان. اينها زمين در مقابل آسمان هستند. اينها در آسمان نيستند. زمين يعنى اجزاء ارضيه. اجزاء ارضيهاى كه زمين را، آن مركب از آنها است. در نظر العرف اجزاء ارضيه نيستند. اما اينكه سنگ گچ و آهك بپزند و بسوزانند گفتيم اينها تيمم جايز است. از عنوان ارض خارج نمىشوند. طبخ استحاله نيست. يك كلمه گفتيم اگر يادتان باشد، استحالى آنى است كه همان عنوان اولى اصلا صدق نمىكند عرفا. مثل سگى كه ملح شده است. به او نمىگويند سگ است. سگ بود در خبر كان. يا مثل آن انسانى كه قرده شده است، خنزير شده است كه مسخ مىكردند. عذاب خداوندى در امم سابقه بود. بدان جهت مىگويد كان انسان در خبر كان بود. ولكن به خلاف مواردى كه تغيير اسم فقط شده است، تغيير حقيقت نشده است، اينجاها همان حقيقت اولى، همان اسم اولى صدق مىكند با تقييد به وصف. آرد را مىگويند گندمى است كوبيده شده است. نان را مىگويند همان آردى است كه پخته شده است. خمير شده است پخته شده است. همان گندمى است كه آرد شده است، پخته شده است، اين همان است وصفش عوض شده است. گفتيم در موارد خزف و آجر و آهك و جس مىگويند سنگ است سوزاندهاند. همان عنوان گچ صدق مىكند. سنگى است كه آهگى است كه آب ريختهاند و سوزاندهاند. در اين موارد اين عيبى ندارد، همان عنوان اولى ارض باقى است، استحاله نيست. بعله، استحاله، هر كجا بشود از عنوان ارض خارج بشود، همين جور است، يتمم خارج نمىشود در حال اختيار. ولكن بعضىها در معادن اينجور فرمودهاند، در معادن دو جور است معادن. معدن است، گفتهاند ما دليل نداريم كه به معدن نمىشود تيمم كرد. كما اينكه دليل نداريم كه به معدن نمىشود سجده كرد كه در كلام اكثر فقها اين است كه به معدن نمىشود سجده كرد. دليلى نداريم. بدان جهت مقتضاى سجود على الارض مقتضاى تيمم على الارض اين است كه تيمم عيبى ندارد. اين قائل فرموده است، حتى الاعقيق، مىشود به او سجده كرد. بعله به طلا و نقره نمىشود سجده كرد. به عقيق مىشود سجده كرد. چرا؟ چونكه عقيق هم همان حجر است. همان زمين كه حجر دارد، حجرها مختلف است چه جورى كه رنگها مختلف است، بعضى سنگها
مختلف است بعضىها زرد است، بعضىها مثلا رنگ سرخ دارد، قرمز است، چه جورى كه الوان مدخليت ندارد، اين كه بعضى احجار قيمتش، قيمت دارد، بعضىها نه، خيلى قيمتى ندارد هر قدر سفارش بدهى با تريلى مىآورند. مىريزند كه چاه بكنيم و سنگ بستش كنيم. ولكن بعضىها قيمت دارند، اينها در حجر بودن مدلخيت ندارد. بدان جهت اينها را احجار فمينه مىگويند. احجار كريمه مىگويند. سنگ هستند اينها. اگر بنا شد، سنگ از اجزاء ارض است، كما اينكه مفروض اين است كه حجر از اجزاء الارض است به اينها هم مىشود سجده كرد. بدان جهت تعليقه فرمودهاند در اين عبارت عروه كه به عقيق نمىشود سجده كرد، فرمودهاند كه نه، اين احتياط است. اين عدم جواز السجود محل اشكال است. چرا؟ چونكه حجر است اين معنا. ولكن به نظر قاصر و فاطر ما آنى كه در عروه فرموده است او صحيح است. اين را ما در كرات و مرات گفتهايم. گفتهايم در مواردى كه شارع موضوع حكم قرار مىدهد، او آن وجود حقيقى علمىاش موضوع حكم نيست. آن وجود عرفىاش موضوع حكم است. آنى كه عرفا از او مىفهمند او موضوع حكم است. مثلا مىگويند كسى سكته مغزى بكند اين به حساب علمى مرده است، آن بعضى سكتههاى مهم كه قابل علاج نيست. او به حساب علمى مرده است. مىشود بار كرد يا نه؟ ولكن اين ولو به حساب علمى مرده است ولكن به حساب عرفى كه موضوع حكم است زنده است. تامادامى كه نفسش مىآيد مىرود، ولو بواسطه اين كه دستگاه به او متصل كردهاند، قلبش كار مىكند، او زنده است. بدان جهت احكام ميت به او بار نمىشود. ولو به حساب علمى اين مرده بوده باشد. بدان جهت در ما نحن فيه هم حجر به حساب علمى احجار كريمه هم حجر هستند، همين جور است. ولكن عرفا منصرف است آن ارضى كه در روايات بود، جعل الارض مسجدا و طهورا يا الارض فتيمم فتمسح الارض. كلام در اين ارض است كه عرفا منصرف است به غير اين عقيق. غير فيروزه كه در مشهد پيدا مىشود. والاّ فرمودهاند كه آن هم سنگ است، تيمم بكند. سجده بكن به او. منصرف است از اين معنا. در رواياتى كه فاليتمسح من الارض آنى كه معروف است از اجزاء الارض است كه تراب است رمى است و سنگ است و حصاء است و مدر است و اينها است، اينها است. بدان جهت در روايت كه فرمود لم فوت ان فاتك الماء فلم يفتك الارض عقيق را نمىگويد يا فرض كنيد آن فيروزه را نمىگويد. اين ارض، ارض متعارف، اجزاء ارضيه متعارف را مىگويند.
سؤال؟ اين همين جور است براى اينكه آهك، گچ اينها كوه است، كوه سيمان است، سنگ سياه است. سيمان درست مىكنند. استحاله نيست گفتيم تغيير وصف است. روى اين حساب كه امام مىفرمايد ان فاتك الارض... فيروزه و عقيق و اينها را نمىگويد. كلام در انصراف است كه لفظ الارض منصرف از اينها است. مثل نجف كه فرض كنيد به وادى السلام خدا توفيق بدهد، اين وادى السلام نمىدانم الان چه جور است، آن وقت كه ما بوديم، در آنجا دُر پيدا مىشد. دُر حقيقة حجر است ولكن به نظر العرف اين دُر دانه، دانه كه در اين شنهاى وادى السلام پيدا مىشود حجر از اينها منصرف است. به اينها نمىشود تيمم كرد. به اينها نمىشود سجده كرد. ارض از اينها منصرف است. نه اينكه به حساب علمى ارض نيستند. والاّ حجر به حساب علمى همان تراب است. بدان جهت در ما نحن فيهى كه هست اين صاحب العروه كه جدا فرموده است و اما طلا و نقره، عقيق را به اينها متصل كرده است نه به اين حجر و مدر سرّش همان انصراف است. والاّ جهت ديگرى ندارد.
سؤال؟ انصراف دليل نمىخواهد، وقتى كه گفتم چيزى كه هست، زمين آنى كه به ذهن شما مىآيد يعنى خاك و سنگ. نه اينكه آن عقيق كه بعضى اصلا نمىدانند اصلا اين عقيق چيست؟ اين به ذهن نمىآيد. بدان جهت در ما نحن فيه انصراف معنايش اين است، كما اينكه گفتهاند، مىگردند در آن موارد انصراف را ملاحظه كنيد، آنها برهانى نيست، انسواق الى الذهن است. ذهن مأنوس به آنها است. منشاء انصراف انس الاذهان مىشود. انس اذهان از حجر به آنها نيست. آنها را اگر بخواهيد تفهيم بكنيد بايد بگوييد احجار كريمه. حجر زمين، بايد قيد بكنيد. والاّ مطل حجر بگوييد
مثل مطلق الماء است. اگر گفتيد به ماء المطلق منصرف است. اما اگر بخواهيد آب هندوانه بگوييد يا آب خربزه بگوييد بايد تقييد كنيد آب هندوانه تا صدق كند.
بدان جهت در عبارت عروه دارد كه وقتى كه نوبت به غبار رسيد الاحوط اختيار ما كان غباره اكثر. مثلا انسان دو تا ثوب دارد. يك ثوبش خيلى غبار دارد، يكى كم است. الان كه مىخواهى تيمم بكنى به آنى كه فرض بفرماييد غبارش زياد است به او تيمم بكن، احوطش هم وجوبى است. حتى بعد كه مسئله مستقلهاى اين را عنوان كرده است آنجا به صورت فتوا گفته است بنا به نظر بعضىها، ولو به نظر ما به صورت فتوا نيست. احتياط است، ولكن به نظر بعضىها فرموده است كه نه، فرض كنيد اين اختيار كرده است فتوا كه غباره اكثر. آن وقت كلام واقع مىشود آخر صاحب العروه چيزى را كه مىگويد فقيه به حمل شايع است. او كه بدون مدرك نمىگويد. مدرك اين احتياط يا مدرك اين فتوا چه باشد؟ گفتهاند قاعده ميسور. چونكه هر قدر غبار زياد بشود به خاك نزديكتر است. چونكه تيمم بايد به ارض بشود. به خاك بشود. قاعده ميسور اين است كه چيزى مأسور شد به اقرب از او كه ميسور گفته مىشود به او اكتفا بشود. و بلا اشكال آنى كه غبارش بيشتر است ميسور شىء است. بدان جهت بواسطه او نوبت به دومى نمىرسد. يكى هم در روايت اينجور ذكر كرده است كه در صحيحه ابى بصير كه امروز خواندم كه مسئله تين بود، اذا كنت فى حال لا تقدر الاّ على التين فتيمم به فان الله اولى بالعذر. اذا لم يكن معك ثوب جاف او لبد تقدر عن تنفذه و تيمم به. امام عليه السلام فرموده است كه ثوب گرد دارد، مىگويد بتكان. اين تكان دادن بواسطه چيست؟ واجب كرده است در اين روايت كه تنفذ يعنى بتكاند ثوب را گفتيم تكان دادن به زمين نيست كه ترابش بكن. يعنى بتكاند. تكان دادن غبارى را كه در موضع يد اين تكان نمىداد آن غبارى كه بود، اگر تكان بدهد آن غبار بيشتر مىشود. يعنى غبارى كه پايين ثوب است او مىآيد رو. قهرا آنى كه روى موضع ضرب اليدين است غبارش اكثر مىشود. بدان جهت در ما نحن فيهى كه هست امر داير شد ما بين اكثر و غير الاكثر تيمم بالاكثر مقدم مىشود.
اما قاعده ميسور فقط ذكرنا مرارا. قاعده ميسور اصل و نسبى ندارد. در بعضى موارد منسوس است آن بعضى موارد از آنها قاعده استفاده نمىشود. خصوصيت دارد آن موارد. مثل بعضى اجزاء صلاتى و شرايط صلاتى كه فردا انشاء الله متعرضش مىشوم.
اما مطلقا هر وقت يك چيزى مأمور به شد، او را نتوانستيم ميسورش بيايد اين قاعده ثابت نشده است. بدان جهت آن را بگذاريد كنار. اما اين روايت، اين هم دليل ندارد. چرا؟ چونكه ممكن است ثوب اصلا غبار نداشته باشد ظاهرش. همين جور است، غبار صغيل است. خصوصا آنى كه فرض كنيد كلفت بوده باشد و اينها بوده باشد كه غبار ته مىنشيند بواسطه مرور زمان. ممكن است امام عليه السلام كه فرموده است ان تنفذه به جهت اينكه غبار ظاهرش بيايد. اين نه اينكه غبار زياد بشود. بلكه در روايات نفرمود اگر آب نداشتى، تراب نداشتى به غبار كثيف تيمم بكن. غبار را مطلق فرموده است. مقتضاى اطلاق در روايات حتى در اين روايتى كه امر به نفس الثوب كرده است، اين نيست كه به اكثر تيمم بشود. و الحمد الله رب العالمين.
|