جلسه 1103

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار: 1103 آ
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تاريخ:1375
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
صاحب العروه قدس الله سرّه براى ما يتيمم به سه مرتبه قائل شد.
مرتبه اولى مطلق وجه الارض بود من التراب و الرّمل و المدر و الحصا و الحجر.
در مرتبه ثانيه غبار را فرمود. اگر مكلّف از مرتبه اولى ماء يتيمم به نداشته باشد، نوبت مى‏رسد به تيمم به غبار. و اگر غبار هم نبوده باشد، نوبت مى‏رسد به تيمم بالوهل كه كيفيتش خواهد آمد انشاء الله.
بعد ايشان مى‏فرمايد اگر مكلف فاقد اين مراتب شد. نه وجه الارض دارد، نه غبار دارد، نه طين دارد و نه هم آب دارد. فاقد الطّهورين است. ايشان مى‏فرمايد بنا بر اقوا فاقد الطّهورين مكلف به صلاة نيست. صلاة ادايه. كه فاقد طهورين است نسبت به او. و امّا اين مكلف بايد آن قضا صلاة را كه فاقد الطّهورين بود و او را ترك كرده بود، آن صلاة را بايد فى ما بعد قضا كند. بدان جهت كلام در دو مقام واقع مى‏شود. مقام اول اين است كه كسى كه فاقد الطّهورين است، اين صلاة را بلاطهارت بايد اتيان كند، مثل كسى كه فاقد است طهارت ثوب و بدن را. متمكّن نيست از تطهير...يا متمكّن از ساتر نيست. بايد عرياناً اتيان كند صلاة را. آيا طهارت از حدث هم مثل طهارت از خبث است و مثل ستر العورت است و مثل استقبال القبله است كه اگر نمى‏تواند شخصى صلاة با طهارت از حدث اتيان كند، همين جور صلاة را اتيان كند. يا اين كه نه، اين طهارت از حدث قياس به آن قبله و ستر العورت و طهارت بدن نمى‏شود. در ما نحن فيه اين شخصى كه هست، مثل اشتراط وقت است. چه جورى كه مكلّفى كه نمى‏تواند اصل صلاة را فى وقتها اتيان كند، متمكّن از اين نيست. جائرى نمى‏گذارد نماز بخواند من اول الوقت الى تمام الوقت. ممكن نيست، چه جور صلاة از او ساقط است و قبل الوقت نمى‏تواند اتيان بكند، اين كس هم كه طهارت از حدثى ندارد، صلاة ساقط است. مثل آن كسى كه اشتراط وقت است در باب صلاة. مقتضى القاعدة الاوليه سقوط تكليف و صلاة است. و اختصاصى به طهارت از حدث نيست. هر شيئى كه قيد براى مأمور به شد و متمكّن نشد آن قيد مأمور به را اختيار كند، مقتضى القاعده سقوط آن تكليف است. چرا؟ چون كه دليل گفته است اين عمل بدون اين قيد نمى‏شود. مثل لا صلاة الاّ بطهورٍ در صحيحه زراره كه طهور هم به معنا طهارت است. يعنى لا صلاة الاّ بطهارتٍ. پس شارع كه ما را امر كرده است به صلاة، صلاة بدون طهارت نمى‏شود. آن مأمور به ما صلاة مع الطّهارت است. و الان كه انسان متمكن از طهارت از حدث نيست، چه ماءً، چه تراباً و عرضاً اگر تكليف بماند، تكليف به ما لا يطاق است. اگر تكليف آخر بكند، كه تو ذات الصّلاة را بياور. آن كسى كه متمكن نيست صلاة را به طهارت اتيان بكند، او صلاة را به غير طهارت اتيان بكند. مع الحدث اتيان بكند. مفروض اين است اين جور دليلى هم نداريم كه خطاب دومى داشته باشيم كه شخص بخواهد دلالت كند آن خطاب كه شخص بايد ذات الصّلاة را بياورد، دليلى بر او نداريم. چون كه دليلى نداريم، مقتضى القاعده سقوط است. منتهى در مواردى كه ما گفته‏ايم صلاء امرش ساقط نمى‏شود، صلاة را در ثوب نجس بخواند، يا ساتر ندارد عرياناً بخواند، يا به قبله نمى‏تواند به غير القبله بخواند اينها را كه گفتيم اينها دليل دارند. در موردشان دليل وارد شده است كه آن دليل خطاب ثانى مى‏شود. كه آن كسى كه فاقد لباس است، و متمكن از ستر العوره نيست يصلّى عارياً. آنى كه متمكن از تطهير ثوب و بدن نيست كما تقدم. يصلى در همان نجس. روى اين دليل است كسى كه نمى‏تواند قبله را تشخيص‏
بدهد نماز بخواند، يجزيه عينما يتوجّه. هر طرف نماز بخواند مى‏شود. اين روى اين ادلّه.
و هكذا حديث لا تعاد دلالت كرده است كه كسى نمى‏تواند حمد و سوره را صحيح بخواند. متمكّن نيست. حديث لا تعاد مى‏گويد كه نه عيبى ندارد. منصوص هم هست. يقرأ بما يحسن. آن مقدارى كه بلد است مى‏خواند. اينها خطابات ثانويه هستند كه تكليف ثانى از اين خطابات استفاده شده است. والاّ اگر اين نبود، مقتضى القاعده اوليه در آن جاهايى كه شرطيّت و جزويت و مانعيّت مطلق است براى مأمور به، سقوط امر از آن مأمور به است. چون كه واجب ارتباطى است. آن يك شى‏ء مطلوب است. شى‏ء مقيّد مطلوب است. او را كه نمى‏تواند اتيان بكند. تكليفش ساقط است. بقائش تكليف به ما لا يطاق است. فاقدش دليل مى‏خواهد. بعضى‏ها فرموده‏اند ما دليل داريم كه خطاب ثانوى است. آن دليل چيست؟ يكى قاعده ميسور. الميسور لا تسقط بالمأسور كه از او قاعده ميسور تعبير مى‏كنند. مى‏گويند اين شخص چه جورى كه مى‏گويد من متمكن نيستم از طهارت ثوب اين ميسور از صلاتش اين است كه صلاة را با آن خبث اتيان كند، آن كسى هم كه نمى‏تواند طهارت از حدث تحصيل كند، ميسور او اين است كه صلاة را همين جور مع الحدث اتيان كند. يكى قاعده ميسور است. و قد ذكرنا و ذكروا قبلنا كه قاعده ميسور دليل درستى ندارد. قاعده ميسور يك دو تا روايت علوى دارد كه روايت ضعيف است، عمده‏اش اين مواردى است كه گفتيم به خطاب ثانوى دليل است. وقتى كه اين جور شد، ما هر مقدارى كه خطاب ثانوى دليل دارد ملتزم مى‏شويم. در مسأله طهارت از حدث فاقد الطّهورين دليلى ندارد، و آن قاعده ميسور تمام نيست. گفته‏اند دليل ديگر اقامه مى‏كنيم.
دليل ديگر اين است كه الصّلاة لا تسقط بحالٍ. صلاة در هيچ حالى ساقط نمى‏شود. چون كه در هيچ حالى ساقط نمى‏شود، يكى از آن حالات هم فاقد الطّهور بودن مكلّف است. اين الصّلاة لا تسقط بحالٍ خطاب ثانوى است در تمامى مواردى كه جزئى يا اجزائى شرطى او شروطى مانعى او موانعى از صلاة رعايتش ممكن نبوده باشد. الصّلاة لا تسقط بحالٍ مى‏گويد بر اين كه بقيه صلاة بايد اتيان بشود. اگر اين جور عمومى داشتيم ممكن است اين بود. اين حرف، حرف متين و صحيحى بود. ولكن اين جور امرى ما نداريم كه الصّلاة يعنى مسمّى الصّلاة لا تسقط بحالٍ. صلاة واجبه ساقط نمى‏شود. اين اصل اين روايت در زن مستحاضه وارد شده است. در جلد 2 در باب اول از ابواب استحاضه، صحيحه زراره است. در آن صحيحه زراره مى‏دانيد زنى كه زاييده است نفسا است، غالباً خونش قطع نمى‏شود در ده روز، قبل از ده روز يا در ده روز قطع نمى‏شود. خون مى‏آيد بعد از ده روز. بعد از ده روز چون كه اكثر نفاس ده روز است، استحاضه مى‏شود. رسول الله (ص) اين جور فرموده است در حقّ مستحاضه در اين صحيحه زراره هست قال قلت له زراره مى‏گويد به امام(ع) عرض كردم. چون كه سائل زراره است، زراره از غير الامام سؤال نمى‏كند. قلت له عن النّفسا متى تصلّى؟ زنى كه نفاس دارد كى نماز مى‏خواند؟ اينها را كه مى‏فرمايد، مى‏فرمايد فقعد بدع حيضها. وقتى كه خون مستمر شد و ده روز را گذشت، به قدر حيضش نماز را ترك مى‏كند. نفاسش است. و تستضحر بيوميه. دو روز هم استضحار مى‏كند. يعنى خودش را حساب مى‏كند حايض. فان انقطعت الدّم خيلى خب همان‏ها حيض بودند. و الاّ اگر دم منقطع نشد و ده روز را هم تجاوز كرد، اغتسلت...كه استحاضه است و صلّت. خب استحاضه هم اقسامى دارد. و ان جاز الدّم الكرسف تعصّبت واغتسلت ثم...بغسلٍ. سه غسل بايد بكند. و الظّهر و العصر بغسلٍ و المغرب و العشاء بغسلٍ و ان لم يجز الدم الكرسف دم تجاوز نكرد يعنى استحاضه كثيره نشد صلّت بغسلٍ واحد كه مستحاضه متوسّطه است. و الحايض مثل ذالك. زن حايض هم اگر مستحاضه بشود آن هم وظيفه‏اش همين است كه اگر مستحاضه كثيره شد سه غسل، متوسّطه شد يك غسل است. بعد مى‏فرمايد حايض هم مثل ذالك فان انقطع الدّم حيضش تمام شده است. و الاّ فهى مستحاضةٌ تصنع مثل النّفسا. همان حكم نفسا را دارد. بعد فرمود كه اين مثل او را مى‏كند. غسل مى‏كند. ثمّ تصلّى. و لا تدع الصّلاة على حالٍ. اين مستحاضه در يك حالى صلاة را ترك نمى‏كند. فانّ النّبى (ص) قال الصّلاة عماد دينكم. اين كه در كفايه هم الصّلاة عمود الدّين از اين جا مأخوذ است كه الصّلاة عماد دينكم. عمود دين شما است. مى‏دانيد شايد همه‏تان وجداناً مى‏دانيد زن وقتى كه ديد تحت جريان دم است، مى‏گويد بابا انشاء الله پاك مى‏شوم. آن وقت نماز مى‏خوانم. رسول الله كه فرموده است انّها لا تدع الصّلاة بحالٍ فانّ الصّلاة عماد دينكم. اين در حقّ مستحاضه است و مستحاضه صلاة را به تمامها و كمالها مى‏تواند اتيان كند. چون كه غسلش طهارتش است. غسل استحاضه قليله شد وضوئش فرض كنيد لكلّ صلاةٍ طهارتش است. او متمكّن از صلاة بتمام اجزائه و شرايطه بود. او را مى‏گويد انّها لا تدع بحالٍ. ما هم همين جور است. مى‏گوييم زن هم اختصاص ندارد. هر مردى هم وقتى كه متمكن شد از صلاة بشرايطها و شروطها لا تدع بحالٍ. ترك نمى‏كند. فانّ الصّلاة عماد دينكم. كلام ما اين است كه در ما نحن فيه متمكن از صلاة نيست. شخص فاقد الطّهورين است. لا صلاة الاّ بطهورٍ. صلاة بدون طهارت نمى‏شود. اين نمى‏تواند صلاة را اتيان كند. اين لا تدع الصّلاة بحالٍ شامل اين نمى‏شود. چون كه اين صلاة را نمى‏تواند اتيان كند. آنى كه مورد روايت بود، و انّها لا تدع الصّلاة بحالٍ، انّها ضميرش به مستحاضه برمى‏گردد. منتهى و لا تدع الصّلاة على حالٍ لا تدع. يعنى آن زن مستحاضه ترك نمى‏كند. اين كبرى است. زن هم خصوصيتى ندارد. هر كسى كه متمكن است صلاة را مع قيوده اتيان بكند، نمى‏تواند ترك كند. چه فرض كنيد بدنش جريان خون داشته باشد، زخم داشته باشد كذا داشته باشد، عيبى ندارد. چون كه در آن حال شارع گفته است كه آن قروح و جروح و آن كسى كه قروح و جروح دارد نماز بخواند. صلاة او شرطش، چون كه طهارت از خبث نيست، بدان جهت لا تدع الصّلاة او را هم مى‏گيرد. ولكن شرطيّتش از خارج القاء شده است. آن كسى دم جروح و قروح دارد و نمى‏تواند در ثوب يا در بدن طاهر بخواند، او صلاتش شرط نيست. چون كه صلاة او شرط طهارت از بدن را ندارد، ثوب را ندارد، لا تدع الصّلاة بحالٍ. هيچ وقت نمى‏تواند ترك بكند. فانّ الصّلاة عماد دينكم.
ولكن در ما نحن فيه دليل نداريم كه فاقد الطّهورين صلاتش طهارت نمى‏خواهد تا بگوييم لا تدع الصّلاة بحالٍ. بدان جهت در ما نحن فيه اين كبرى در آن مستحاضه است كه فرض شده است او صلاة را به تمام قيودها مى‏تواند اتيان كند. چون كه مى‏تواند اتيان كند، او لا تدع الصّلاة بحالٍ. و امّا وقتى كه كسى شد كه صلاة را در وقت نمى‏تواند اتيان بكند اين ربطى ندارد. تو صلاة ظهرت را قبل از ظهر بخوان. لا تدع الصّلاة بحالٍ. چه جورى كه او را نمى‏شود گفت، فاقد الطّهورين هم همين جور است. دليلى بر القاء طهارت از حدث نيست. لا صلاة الاّ بطهورٍ آنى كه صاحب العروه مى‏گويد ادا ساقط است، او مقتضى القاعده است. تكليف در اين مى‏خواهد كه فاقد خطاب ثانى مى‏خواهد و خطاب ثانى نه قاعده ميسور است و نه اين لا تدع الصّلاة بحالٍ است كما ذكرنا. ثمّ كلام در مقام ثانى واقع مى‏شود. مقام ثانى اين است كه اين صلاة را اين شخص قضا بكند فاقد الطّهورين وقتى كه متمكّن از طهارت شد يا قضا هم نمى‏خواهد. فتوا مى‏دهد صاحب العروه بايد قضا كند خارج الوقت. اين هم فتواى صحيح است. چرا؟ براى اين كه در ما نحن فيه اين وجوب القضا نه به جهت اين است كه جماعتى ملتزم شده‏اند. گفته‏اند در ما نحن فيه قدرت از طهارت اول توضيح بدهم و بعد تطبيق كنم به ما نحن فيه.
اين بلااشكال قدرت به متعلّق التكليف شرط تكليف است. كسى كه عاجز است از اتيان به متعلّق التكليف آن شى‏ء را از آن عاجز نمى‏خواهد. تكليف عاجز از شى‏ء قبيح است. اين يك چيزى است كه بنا بر مسلك عدليه از واضحات است. پس مكلّف روى اين اساس بايد به آن فعل در وقت عمل قدرت داشته باشد تا تكليف به آن فعل متوجّه به او بشود. قدرت دخلش در متعلّق تكليف كه قدرت نباشد متعلّق تكليف موجود نمى‏شود. دخل قدرت در متعلّق التّكليف دو نحو است. تارتاً اصل در ملاك عمل قدرت مدخليّت دارد كه اگر انسان به آن عمل قادر نبوده باشد، هيچ مصلحتى از او فوت نشده است. مثل چه چيز؟ مثل كفش پوشيدن. آن كسى كه اصلاً پا ندارد. جانباز است. در جبهه پاهايش رفته است. اين شخص پا ندارد. قادر نيست به كفش پوشيدن. چون كه پا ندارد. امّا اين كه قادر نيست، چيزى از او فوت نمى‏شود. ملاك از او فوت نمى‏شود ملاك كفش پوشيدن. به خلاف آن كسى كه پا دارد. لفقره نمى‏تواند كفش تهيّه كند و بپوشد. اين كه همين جور در اين زمين اسفالت يا گرم يا سنگفرش پابرهنه بدون كفش مى‏رود و هى اوف اوف مى‏گويد كه اين ملاك است. ملاك كفش پوشيدن است كه فوت مى‏شود. اين قدرت مدخليت دارد در اولى در ملاك، و دومى در استيفاء الملاك. والاّ اگر قدرت نداشته باشد ملاك فوت مى‏شود. اوف اوف مى‏گويد. قدرت در استيفا مدخليت دارد. روى اين اساس گفته‏اند در ما نحن فيه كسى كه فاقد الطّهورين است، قدرت بر صلاة مأمور به ندارد. ولكن ملاك فوت مى‏شود. مثل آن كسى است كه پول ندارد كفش بخرد. مثل او است. ملاك صلاتى فوت مى‏شود. چون كه ملاك صلاتى فوت مى‏شود، اقضما فات من الصّلاة اين شخص را مى‏گيرد. اين فات عنه الصّلاة است. چون كه فات عنه الصّلاة است، بايد قضا بگيرد. اين يك دليلشان است. اين دليل يك اشكال دارد.
و آن اشكال اين است كه از كجا گفتيد كه اين مثل او است؟ يعنى قدرت نداشته باشد ملاك فوت مى‏شود از اين. اين را از كجا مى‏گوييد؟ خب اين كاشف مى‏خواهد. چون كه ما ملاكات را در عبادت نمى‏دانيم. در بعضى توسّليات ملاك دست ما است. ولكن در عبادات ملاك عمل چيست پيش خداوند متعال، پيش شارع چيست، آن را ما نمى‏دانيم. بدان جهت است كه مى‏گوييم كسى قبل از وقت آب دارد. بريزد بعد الوقت نمى‏تواند نه وضو بگيرد و نه تيمم. مى‏گوييم عيبى ندارد. بريزد. اين معلوم مى‏شود كه اين دخل در اصل الملاك دارد. اين فتوا با اين جور است. يا اقلاً احتمالش است. روى اين حساب ما اينها را از امر شارع مى‏فهميم. وقتى كه شارع تكليف كرد، كشف مى‏كنيم اين تكليف ملاك دارد. و امّا وقتى كه تكليف نكرد، ممكن است ملاك داشته باشد و فوت بشود. چون كه عاجز است. ممكن است اصلاً ملاك نداشته باشد. و ما اثبتنا اين معنا را كه كسى كه فاقد الطّهورين است تكليف به صلاة ندارد. خب از كجا كشف كنيم ملاكش از قبيل دومى است نه اولى. شايد از قسم اولى است. اصل اين شخص از اين ملاك فوت نمى‏شود. آف و اوفى ندارد. روى اين اساس تمسّك به اقضى ما فات در ما نحن فيه تمسّك به عام است در شبهه مصداقيه‏اش. چون كه فوت محرز نيست. فوت مجرّد ترك عمل نيست فى وقتها. فوت اين است كه عمل يعنى ملاك از دست برود. ما از كجا فهميديم كه اين شخص فاقد الماء بلكه مثل آن كسى است كه جانباز است و پا ندارد. ملاكى از اين فوت نشده است. اين دليل را بگذاريد كنار. اين درست نيست.
عمده دليل در ما نحن فيه صحيحه زراره است كه اين صحيحه زراره در جلد 5 وسائل، در باب خلل فى الصّلاة در باب وجوب قضاء الصّلوات در باب 2 از ابواب قضا الصّلاة است. در ابواب خلل اشتباه شد. در آن باب دوم از ابواب وجوب القضا است. آن جا زراره همين جور نقل مى‏كند از ابى جعفر سلام الله عليه. ايشان فرموده است بر اين كه من نام ان صلاةٍ او صلّاها بغير طهورٍ او نسيها يقضى فى اىّ ساعتٍ شاء. مى‏دانيد نائم تكليف ندارد ديگر. كسى شب خوابيده بود. يك وقت بيدار شد و ديد كه آفتاب سرش خورده است. نماز صبح هم نخوانده است. من نام ان صلاةٍ والاّ كسى كه بعضى وقت بخوابد، در وقت بيدار بشود و نمازش را بخواند آن را من نام ان صلاةٍ نمى‏گويند. نام ان صلاةٍ يعنى در تمام وقت اين صلاة در نوم بود. ياد بگيريد. ظاهرش اين است كه فوت صلاة مستند به نومش است. نام ان صلاةٍ است. خب اين كه مكلّف نبود. نائم كه مكلّف نيست در حال نوم. رفع القلم ان النّائم حتّى يستيقض و ان المجنون حتّى...تكليفى ندارد او. قضا واجب است. مى‏گويد من نام ان صلاةٍ او نسيها كه خيلى اتّفاق مى‏افتد در جوان‏ها كه هنوز خيلى كذا نيست. يك وقت شب مى‏شود. يادش مى‏افتد كه اصلاً من نماز ظهر و عصرم را نخواندم. يادش نبود ديگر. صلاة يادش نبود. رفعاً امّة النّسيان. اين معصيت نيست. يادش نبود اتيان. بدان جهت من نام ان صلاةٍ او نسيها او صلّى بغير طهورٍ. نماز خواند. ولكن وضويش باطل بود. بعد فهميد كه آن آب نجس بود وضو گرفته است يا كذا بود. آب نبود. اينها قضا مى‏كنند. گفته شده است بر اين كه اينها كه تكليف به صلاة ندارند مع ذالك به اينها امر شده است به قضا، خب ما نحن فيه هم همين جور است. تكليف به صلاة ندارد، احتمال فرق نيست. در ما نحن فيه هم طهور ندارد. تكليف به صلاة نيست. امّا بايد قضا كند. اگر در هر موردى كه انسان مكلّف به صلاة نبود، كه اگر متمكّن بود الصّلاة امر داشت مثل نومى كه اگر نائم نبود، غافل نبود، در نوم نبود امر داشت، يادش نرفته بود، قضا واجب بود، اين حرف صحيح بود كه احتمال فرق نيست كه كسى كه فاقد الطّهورين است، اين تكليف به قضا نداشته باشد. اين هم مثل آنها است. ولكن در بعضى موارد ثابت شده است كه شخص مكلّف به صلاة نيست. قضايش هم واجب نيست. مثل...عليه. كسى در وقت صلاة غش كرده بود. كسى فرض كنيد از ضعف يا از پشت بام افتاد و غش كرد. بردند مريضخانه. شب بيدار شد. گفت مرا چرا آورديد اين جا. گفتند احتمال مى‏داديم كه خلاص شدى و ما را راحت كردى. ولكن زنده شدى. كى آوردى؟ قبل از ظهر بود آورديم. الان پا شدى. نمازم چه شده است؟ نماز كه نخوانده است. قضا كنم؟ نه قضا ندارد. چون كه اين جور موردى ثابت است، خب دين كه به قياس نمى‏شود. داير مدار اطمينان و علم فقيه است. خب احتمال مى‏دهد فقيه از آن قبيل بوده باشد فاقد الطّهورين. قضا نداشته باشد. مثل...عليه بوده باشد. بدان جهت اين هم اشكال دارد. ولكن در خود صحيحه زراره است و من صلّى بغير طهورٍ من نام ان صلاةٍ او نسيها او صلّاها بغير طهورٍ. صلّاها بغير طهورٍ مى‏گيرد فاقد الطّهورين را. فاقد الطّهورين خيال مى‏كرد كه خب اين جا مثل طهارت خبث است. نمى‏توانى طهارت از حدث را همين جور نماز بخوان. اين صحيحه مى‏گويد قضا بكن. اين شخص اگر در وقت مكلّف بود مأموربه‏اش به او بود، قضا نداشت. اين صلّى بغير طهورٍ هم دلالت مى‏كند فاقد الطّهورين در وقت مكلّف به صلاة نيست، و او بايد قضا بكند. ولو صلاة را به غير طهورٍ در وقت اتيان بكند بايد قضا بكند. از اين مى‏فهمد اهل الفهم چون كه قضا بدل الادا است. وقتى كه شارع قضا را واجب كرد، اين معنايش اين است كه ادا برايش واجب نبود. آنى كه اتيان كرده بود، او هيچ بود. بدان جهت در ما نحن فيه ثابت مى‏شود من صلّاها بغير طهورٍ. تقريب استدلال اين است كه كسى بدون طهارت بخواند. ولو فاقد الطّهورين بود. خيلى اتّفاق مى‏افتد. مى‏گويد خب نماز را همين جور مى‏خوانيم. متمكّن از وضو و تيمم نيستيم. اين مى‏گويد قضايش واجب است. وقتى كه اين جور شد، از اين فهيمده مى‏شود كه قضا واجب است و خودش هم مكلّف به ادا نيست. هذا كلّه در اين امر.
بعد صاحب العروه قدس الله نفسه الشّريف، مى‏گويد بعضى علما اين جور گفته‏اند. چه بگوييم به اين بعضى علما؟ بعضى از علما هم يك نفر نيست. جماعتى از قدما ملتزم شده‏اند و بعضى متأخّرين. گفته‏اند وقتى كه شخصى نه آب دارد، نه سه مرتبه تيمم را دارد، گفتيم ادا ساقط است. بايد قضا كند. جماعتى بعضى علما گفته‏اند نه تكليف صلاتى ساقط نيست. اگر اين يخى كه جمد است. مراد از جمد يخ است. اگر يخى پيدا كند يا سلجى پيدا كند، سلج يعنى برف. بدان جهت اگر يخى پيدا كند يا برفى پيدا كند ولو آن برف را يا يخ را به عضوش بگذارد شخص، هوا آن قدر سرد است كه اصلاً آب نمى‏شود. چون كه بدن حرارت دارد آخر. ربّما يخ را بگذارى در تابستان آب مى‏كند يخ را. ولو به مقدارى. نه گفته‏اند ولو جارى نشود آب يخ و همين جور يخ بماند، اين يخ را به اعضاء بدن مسح بايد بكند. وضو است مسح وضويى. غسل است نه مسح غسلى بكند. كسى ملتزم شده است كه وقتى كه فاقد الطّهورين شد، متمكّن از سلج يا جمد شد، اين كار را بايد بكند. خب اگر اين را بخواهد مسح بكند، مى‏چسباند ديگر. هوا خيلى سرد است. مى‏چسبد به بدن و در نمى‏آيد. مى‏گويد وقتى كه نتوانستم، اين را همه آنها نگفته‏اند. بعضى‏هايشان عبارتشان مطلق است. اين است كه اگر نتوانستند او را مسح كنند به اعضاء، تيمم بكنند با آن سلج و جمد. با آن برف يا با آن يخ تيمم بكند. دستش را زود بزند و دستش را بكشد به سر و صورتش، به يدينش، به جبينش بكشد. تيمم بكند. بدان جهت در ما نحن فيه متعيّن مى‏شود اين معنا. صاحب العروه اين را قبول ندارد. مى‏گويد اين جور نيست. ولكن صاحب العروه يك فتوايى دارد. آن فتوا، فتواى صحيح است. آن اين است كه بله اگر كسى يخ پيدا كند، برف پيدا كندگ، او را به اعضا بدنش طورى بكشد كه فى الجمله آب جارى مى‏شود. چون كه لازم نيست در غسل و هكذا در وضو شستن مثل آن غسل از خبث بشود. همين كه آب را انسان ريخت با يك مد مى‏شود وضو گرفت آب را ريخت، اين آب فى الجمله ولو به واسطه يدش جارى شد اين كافى است.
روى اين حساب ايشان مى‏گويد اگر اين جور مى‏تواند وضو بگيرد يا اين جور غسل كند كه آب جارى بشود ولو فى الجمله اين متعيّن است بلااشكال. و تيممش هم حتّى تراب هم باشد جايز نيست. بايد اين كار را بكند. چرا؟ چون كه اين شخص واجد الماء است. سابقاً گفتيم كه در واجد الماء بودن، لازم نيست آب داشته باشد. آب مفروض الوجود را وضو گرفتن به او واجب بشود. در فرق ما بين زاد...كه در حج معتبر است و ما بين مائى كه در وضو و غسل معتبر است، فلم تجدوا ماءً گفتيم تمكّن از استعمال ماء، تمكّن از وضو و غسل موضوع حكم است. كسى كه مى‏تواند آب درست كند، يخ آب نيست. ولكن به واسطه گذاشتن كه آب مى‏شود فى الجمله متمكّن از آب مى‏شود حين الوضو و حين الغسل. اين متعيّن مى‏شود. اين واجب است. تيمم هم جايز نيست. مگر اين كه وضو حرجى بشود يا ضررى بشود كه آن وقت تيمم مى‏كنند. و امّا اگر حرجى نشد، ضررى نشد، اين كار را بايد بكند. اين علمائى كه از او نقل مى‏كنند، در عبارت عروه هم هست اگر نگاه كنيد مى‏گويند و ان لم يضرب. اين بايد اين يخ را يا برف را بكشد ولو جريان نكند آب. وظيفه‏اش او است. اگر اين را كرد ابتدعاً متمكّن شد فهو. اگر متمكّن نشد به يخ و هكذا برف تيمم بكند. اين را بعضى‏ها گفته‏اند. اين‏ها اين حرف را از كجا در آورده‏اند كه با برف مى‏شود تيمم كرد. با يخ مى‏شود تيمم كرد. جايش را بگويم. بحثش بماند انشاء الله براى فردا. در باب 10 از ابواب التّيمم. روايتش اين است. روايت 3 است. و باسناد الشّيخ عن محمد ابن على ابن محبوب عن محمد ابن احمد العلوى عن عمركى، عمركى از اجلاّ است. عن على ابن جعفر عن اخيه عن موسى ابن جعفر(ع) قال سألته عن الرّجل الجنب او غير وضوءٍ. رجلى كه على غير وضو است، لا يكون معه ماءٌ. مائى ندارد. و هو يصيب سلجاً و سعيداً. او به برف مى‏رسد و هكذا به زمين مى‏رسد. ايّهما افضل ايتيمم او يتمسّح بالسّلج وجهه. يخ را بكشد يا تيمم كند؟ قال السّلج اذا بلّ رأسه و جسده افضل فان لم يقدر اگر اين را قدرت پيدا نكند، جريان معتبر نيست. همين كه تَرى‏اش رسيد كافى است. اذا بلّ وقتى كه رأس و جسدش رسيد افضل است. و ان لم يقدر. نه نمى‏رسد. چون كه مى‏چسبد. فان لم يقدر ان يغتسل فاليتيمم. بعضى‏ها اين فاليتيمم را به سلج زده‏اند. فاليتيمم يعنى به سلج تيمم بكند. اين درست است، درست نيست، سند روايت، مضمونش، انشاء الله فردا.