* عبارت مورد نظر :
*
*
ل?ست دوره ها> دروس خارج فقه > کتاب طهارة (حضرت آ?ت الله م?رزا جواد تبر?ز? (ره)) > جلسه 1109
* متن
*
بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار: 1109 آ
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تاريخ:1374
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
نامفهوم. يا اين كه نه اصابه المطر او غسل استسحاب مىگويد مطهّر هيچ كدام واقع نشده است. شرعاً محكوم مىشود به نجاست فعليه. اختصاص به خاك ندارد. هر شيئى كه نجس شد، مادامى كه محرز نشد مطهّر به او جارى شده است شارع حكم كرده است به بقاء نجاست. خود جعل مطهّر معنايش اين است. اين كه خود مطهّر كه قرار داده است، معنايش اين است كه تا اين نيايد نجاست مىماند. وقتى كه گفتيم نيامده است، ثابت مىشود مترتّب مىشود. اثر شرعىاش اين است كه نجاست باقى است. و امّا اگر حالت سابقهاش نجاست نبوده باشد، حالت سابقه طهارت باشد، استسحاب عدم وقوع نجاست، اصابه نجس جارى است. حكم به طهارت مىشود. اصل از اول ندانيم چه جور است كلّ شىءٍ طاهر جارى مىشود. حتّى كلّ شىءٍ نظيف كلّ شىءٍ طاهر حتّى تعلم انّه قضر. اين كه مرحوم صاحب العروه در ما نحن فيه فقط حالت سابقه را استثنا كرده است با وجود اين كه دو خاكى بوده باشد كه ما عمل داريم يكى نجس است نمىدانيم، نمىشود به آنها تيمم كرد. اين كه اينها را نفرمود چون كه مسأله قبلى گفته است در آن دو ترابى كه مىداند يكى نجس است. يا آب و ترابى كه مىداند نجس است. مرادش مشكوف به شبهه بدويه است و آن هم محكوم به طهارت مىشود. اين فرمايشى است كه مىفرمايد.
بعد مى رسيم به مسألهاى كه مكلّف آب ندارد. و ما يتيمم به شيئى است كه نمىداند تراب است يا تراب نيست. نمىداند اين خاكستر است يا خاك است. فرض بفرماييد خاك ديگر هم ندارد. فرض بكنيد. در ما نحن فيه شك دارد كه اين شىء تراب است يا خاكستر است كه لا يجوز التيمم به. به او تيمم جايز نيست. در هيچ مرتبهاى تيمم به خاكستر جايز نيست. ايشان در ما نحن فيه مىفرمايد ينتقل الوظيفه. وظيفه منتقل مىشود به مرتبه لاحقه. با اين مشكوك التّراب تيمم بگيرد آن تيمم هيچ است. آن مرتبه لاحقه كه مثلاً غبار است به آن غبار تيمم مىكند. و اگر فرض بفرماييد غبارى هم نداشته باشد، غبارى نيست. فقط ما يتيمم به منحصر به اين است كه شك دارد خاك است يا خاكستر است. در اين صورت آن تيمم مىكند با آن مشكوك صلاة را در وقت مىخواند و بعد هم در خارج وقت قضا مىكند. آن وقتى كه ديگر خارج وقت آبى پيدا كرد وضو مىگيرد و قضا مىكند. اين ظاهر عبارتش در عروة الوثقى احتياط، احتياط وجوبى است در صورتى كه منحصر بشود. چون كه نه مسبوق است به فتوا، نه ملحوق است به فتوا. فرموده است لا يجوز التيمم بما يشكّ كونه تراباً او غيره ممّا لا يتيمم به. تيمم به او جايز نيست كما مسح. و ينتقل الى المرتبة الاّحقه ان كانت. اگر مرتبه لاحقه است غبار به او منتقل مىشود وظيفه. والاّ فالاحوط الجمع بين تيمم به و الصّلاة در وقت صلاة را بخواند ثمّ القضا خارج الوقت. بعد از آن اين نماز را كه به اين مشكوك خوانده است، در خارج وقت قضا بكند. خوب آن وقت توى ذهن مىآيد كه ايشان فرمود تنتقل الى المتربة الّاحقه بايد جمع كند ما بين تيمم و اين. غصب كه نيست. شك دارد خاكستر است يا خاك. بايد جمع كند بين التّيمم به و التّيمم بالمرتبة الاخيره تا احراز كند كه طهارت داشته باشد. و منهنا جملهاى از محشّين على العروه قدس الله اسرارهم از فهول الفقها حاشيه زدهاند در ما نحن فيه كه اين وظيفهاش جمع است ما بين تيمم بالمشكوك و المرتبة الّاحقه. ايشان فرمود منتقل مىشود به مرتبه لاحقه. يعنى تيمم به او فايدهاى ندارد.
كلام اين است كه صاحب العروه نظرش چه بوده است و اين حضرات قدس الله اسرارهم نظرشان چه بوده باشد. عرض مىكنم آنى كه در عروه فرموده است كه منتقل مىشود وظيفه به مرتبه لاحقه، به نظر قاصر فاطر ما هو الصّحيح است. وظيفهاش تيمم به مرتبه لاحقه است. چرا؟ چون كه اين مشكوكى كه هست، سابقاً اگر يادتان بوده باشد گفتيم تيمم در تمام مراتبش تمكّن مأخوذ است. تمكّن از ما يتيمم به. آن رواياتى كه آيه مىگويد آب پيدا نشد تيمم، روايات مىگويد تراب و ارض پيدا نشد غبار، غبار پيدا نشد دين على ما تقدم از تمامى اينها استفاده مىشود كه اين تمكّن داشته باشد از تراب. خب مكلّف شك دارد بر اين كه متمكّن از تراب است يا نيست. چون كه احتمال مىدهد خاكستر باشد. حالت سابقه كه ندارد. از اول شك مىكند اين موجود تراب بود يا خاكستر بود. نمىداند بر اين كه تمكّن دارد بر اين كه تيمم بكند يا تمكّن ندارد. مقتضى الاصل عدم تمكّن است. چون كه تمكّن امر وجودى است. مسبوق به عدم است. اصل اين است كه تمكّن ندارد. در ما نحن فيه آن وقتى كه اين را هم پيدا نكرده بود تمكّن نداشت. الان هم تمكّن ندارد. اگر سابقاً خاك ديگر داشت. تمكّن داشت، الان او را ندارد، آن تمكّنى كه سابقاً بود او مرتفع شده است. اين شكّ در تمكّن آخر است كه حادث شده است يا نه، اصل عدم حدوث است. آنهايى كه استسحاب قسم ثالث كلّى را مىدانند منقّه كردهاند، ملتفت مىشوند كه اين جا جاى استسحاب عدم تمكّن نيست. آنى كه فرد از تمكّنى كه بود، از آن فرد او منعدم شده است، شكّ در تمكّن در فرد آخر است. شكّ در حدوثش است. بدان جهت اصل اين است كه تو متمكّن نيستى. اين جا اصل سببى و مسببى است. چه جورى كه انسان اگر فرض كنيد ثوبى كه مقطوع النّجاست است با آبى بشورد كه نمىداند آن آب پاك است يا نجس. يا محدث بوده باشد وضو بگيرد با آبى كه نمىداند آن آب پاك است يا نجس. وقتى كه اصالة الطّهاره در ماء جارى شد يا استسحاب طهارت در آن ماء جارى شد ديگر استسحاب بقاء حدث يا استسحاب بقاء نجاست ثوب كه با آن آب شسته شده است، اين استسحاب به هوا مىرود. چون كه موضوع ندارد. چون كه شارع حكم كرده است كلّ متنجّس اذا غسل بماءٍ طاهر يطهر. اين ثوبى كه با اين آب شستهام غسل بماءٍ. با اين آب شستهام. شارع مىگويد اين آب هم پاك است فيطهر حكم شرعىاش مترتّب مىشود. ديگر شك ندارم در حكم شارع، در طهارت ثوب تا استسحاب نجاست ثوب جارى بشود. شارع گفت مىدانى كه ثوب پاك است. لا تنقض اليقين بالشّك. آن وقت كه آب يقيناً پاك بود، مىشستند يقيناً پاك مىشد، شارع مىگويد همان اثر شرعى را به شك نقض نكن. الان هم همين جور است. مىدانى پاك شده است. بدان جهت مىگويند اصل سببى حاكم بر اصل مسببى است. حاكم يعنى وجداناً شك دارند كه اين ثوب پاك شد يا نه. ولكن شارع حكم كرده است كه شك نداريم. مىدانى كه پاك شده است. يا شارع گفته است با آن مائى كه طاهر است، غسل الوجه و اليدين بكنى، على وضوءٍ مىشوى. على طهارتٍ مىشوى. اين جور فرموده است ديگر. اذا قمت من الصّلاة فاغسلوا. منتهى روايات گفت كه آب نجس نباشد. و الاّ آن آب را دور بريز. آب طاهر مىشود. شارع فرموده است آب اگر پاك شد با او صورتت را و يدينت را شستى، و مسح الرّأس و الرّجلين كردى على وضوءٍ هستى. من سر و صورتم را با اين آب شستهام. شارع هم مىگويد پاك است. پس من على وضوءٍ هستم. پس اصل وقتى كه در سبب جارى شد، سبب يعنى موضوع حكم مسبب. موضوع حكم كه از آن حكم به مسبب تعبير مىكنيم. استسحاب وقتى كه موضوع حكمى را منقّه كرد ديگر در ناحيه حكم شكّى نمىماند. اين جا همين جور است. شارع مىگويد اگر متمكّن از خاك نداشتى، با غبار تيمم بكن. استسحاب مىگويد بر اين كه تو متمكّن از تراب نيستى، معنايش چيست؟ حكمش مترتّب مىشود. يعنى با غبار بايد تيمم بكنى. اين مستند فتوا العروه است. يك تقريب ديگرى بگويم. بلكه استسحاب در خود اين كه اين موجود تراب نيست جارى است. چرا؟ چون كه در استسحاب عدم ازلى خلافى است كه استسحاب در عدم ازلى جارى است يا نه. يك خورده على نحو الاجمال توضيح مىدهد. كلام اين است كه اگر حالت سابقه سالبه به انتفاع الموضوع بوده باشد، ولكن اثر شرعى مترتّب بر سالبه به انتفاع المحمول بوده باشد. آيا مىشود بعد از احراز موضوع خارجاً همان حالت سابقه سالبه موضوع را استسحاب كرد و اثبات كرد سالبه محمول را. چون كه موضوع فعلاً موجود است. اين اصل جارى است يا مثبت است. مثلاً فرض بفرماييد بر اين كه آن وقتى كه اين خونى كه از بدنم خارج نشده بود اكثر من الدّرهم هم نبود. آن وقتى كه خون خارج نشده بود. الان خارج شده است. نمىدانم اكثر من الدّرهم يعنى به اندازه درهم يا اكثر من الدّرهم هست يا نه. اين را مىدانيد كه خون اگر به اندازه درهم يا اكثر شد معطف نيست در صلاة. اين خون خارج شده است فعلاً. خون هست. نمىدانم اين درهم يا اكثر من الدّرهم هست يا اكثر من الدّرهم نيست. مىدانيد كه اثر شرعى به سالبه به انتفاع المحمول مترتّب است. خونى كه مفروض است وجود او و خروجش و اصابتش به بدن آن دم مفروض الوجود اگر به اندازه درهم يا اكثر نباشد معطف است. موضوع اصل سالبه به انتفاع المحمول است. دمى باشد كه سلب بشود از او كه به اندازه درهم يا اكثر نبود. ولكن آن وقتى كه اين اكثر از درهم نبود خودش هم نبود. اصلاً خارج نشده بود اين. حالت سابقه سالبه به انتفاع الموضوع است. كلامى است ما بين حضرات. وقتى كه خون خارج شد، و من شك كردم كه به اندازه درهم يا اكثر است يا نه، مىتوانم بگويم اين خون آن وقتى كه خارج نشده بود، به مقدار درهم يا اكثر هم نبود. الان احتمال مىدهم اين كه به مقدار اكثر به مقدار درهم نبود، اين عدم در حال خودش باقى بماند. بعد از خروجش هم اين عدم در حال خودش باقى بماند. آنهايى كه مىگويند اين استسحاب جارى است مىگويند استسحاب مانعى ندارد. و ما هم در اصول منقّه كردهايم كه استسحاب اشكالى ندارد. چرا؟ چون كه اين كه حضرات مىگويند عرض احتياج به وجود معروض دارد اين به مقدار درهم اكثر بودن عرض است، اين بايد حالت سابقه عدم العرض وجود المعروض بايد سابقاً باشد، عرض نداشته باشد. خون باشد به اندازه درهم نبود. الان هم نمىدانم خون علاوه شده است بر او به اندازه درهم شده است، مىگويم اين خون به اندازه درهم نبود. الان هم نيست. و امّا در جايى كه حالت سابقه سالبه به انتفاع الموضوع است. يعنى خون نبود. آن فايدهاى ندارد. اين عوض را اثبات نمىكند كه اين عرض نبود. فعلاً هم نيست. سابقاً كه خون نبود، عرضش هم نبود. الان خون موجود است. اين استسحاب اثبات نمىكند كه اين عرضش نيست. اين جور اشكال كردهاند كه عرض وجودش مرتبط به وجود معروض است. بدان جهت استسحاب عدم ازلى و اثبات سالبه محصّله اصل مثبت است. اين جواب گفتهايم در اصول و قبل از ما هم بزرگان جواب گفتهاند كه بابا عرض در وجودش احتياج به وجود معروض دارد. در عدمش احتياج به وجود موضوع ندارد. آن وقتى كه خون نبود، دو شىء نبود. يكى اصل خون نبود، يكى هم عرضش نبود. چون كه عرض وجود آخر دارد. منتهى قائم به وجود معروض است. عرض هم در وجودش احتياج به معروض دارد. امّا در عدم الارض احتياج به وجود موضوع ندارد.
پس سابقاً در حقيقت دو شىء به مفاد واو الجمع نبود. يكى وجود خود خون، يكى هم آن كه آن خون به مقدار درهم يا اكثر است اين هم نبود. الان يكى از وجودين موجود شده است. خون موجود شده است. خارج شده است. احتمال مىدهم آن عدم عرض سابقى كه احتياج به معروض نداشت، او الان هم موجود بوده باشد. در حال وجود موضوع ولو در عدم احتياج به وجود موضوع ندارد. ولكن احتمال مىدهيم در حال وجود موضوع آن عدم العرض باقى باشد. صدق مىكند بر اين كه اين خون يك وقتى به مقدار درهم او اكثر نبود آن وقتى كه خودش هم نبود. الان نمىدانم الان كه خودش هست باز به مقدار درهم او اكثر است يا نه، استسحاب مىگويد نيست. روى اين اساس در ما نحن فيه كه اين ديگر اين صحيحه است چرا صحيح است لمّش را گفتم كه عرض در وجود احتياج به وجود معروض دارد. و در عدم احتياج به وجود معروض ندارد. و المستسب در موارد عدم ازلى كه سالبه محصّله را اثبات مىكنند، مستسحب عدم الارض است نه وجود الارض. بدان جهت استسحال جارى مىشود. اين ملاك مطلب است. بدان جهت مىگوييم آن وقتى كه اين شىء اصلاً نبود، اين شىء خلق شده است ديگر اين مشكوك تراباً او رماداً. آن وقتى كه اين شىء اصلاً نبود، تراب هم نبود ديگر. آن وقتى كه نبود، تراب هم نبود. الان كه موجود شده است نمىدانم تراب هست يا نيست. آن وقتى كه نبود نه ترابيتش موجود بود، نه خودش. الان نمىدانم كه موجود شده است آن عدم ترابيتش موجود نبود، آن هم مبدّل به وجود شده است يا نه، استسحاب مىگويد نه. اين يك وقتى تراب نبود آن وقتى كه نبود. الان هم كه موجود شده است الان هم تراب نيست. بناعاً على جريان الاستسحاب فى الاعدام الازليه اثبات مىشود كه اين تراب نيست. سالبه محصّله اثبات مىشود. مرحوم آقا ضياء عراقى و طايفه ديگرى گفتهاند استسحاب ولو در عدم ازلى جارى است، ولكن در عدم ازلى جارى است كه آن وصف و عرض بوده باشد. آن كه مىخواهيم عدم او را فعلاً اثبات بكنيم، عرض بوده باشد، وصف بوده باشد كه آن وقتى كه موجود نبود، آن عرض و مسح عرضى را موجود نبود. آن جاها عيبى ندارد. ولكن در ما نحن فيه صفت الذّات را مىخواهيم استسحاب بكنيم. مىخواهيم اين موجود بگوييم كه تراب نيست. مىدانيد ترابيّت تراب ازلى است. مسبوق به عدم نيست. ذهبيّت ذهب مسبوق به عدم نيست. ازلى است. اين در صفات الذّات چون كه اينها سابقه عدم ندارند. حتّى در وقتى كه موضوع موجود نيست. اگر زهبى در خارج نباشد، باز زهب، زهب است. يا فزّه مىشود آن وقت. زهب فزّه مىشود آن وقتى كه نبود در خارج. اين به خلاف خون. خون آن وقتى كه نبود، اكثر از درهم هم به اندازه درهم هم نبود. اين درست. و امّا در ما نحن فيه كه صفات نفس الذّات است حالت سابقه. مىگوييم اين شىء تراب نبود، اين شىء در كدام مرحله تراب نبود. اگر خودش هم نبود تراب بود، تراب بود. خاكستر بود، خاكستر بود. اين حالت سابقه عدمى ندارد صفات الذّات. ما جعل الله...امر ازلى است اين. مشمشه، مشمشه مىشود. بدان جهت اوجدها است كه فقط ايجاد كرده است. صفات الذّات حالت مسبوق به عدم نيستند تا استسحاب بشود. مرحوم آقا ضياء و من تبع اين جور فرمودهاند. اين را هم در بحث اصول گفتهايم. در بحث فقه هم كرّات اعاده كرديم. اين هم به نظر قاصر ما اشتباه است. چرا؟ چون كه آنى كه حالت سابقه عدمى ندارد، حمل اولى است. تراب به حمل اولى حالت سابقه ندارد. زهب به حالت اولى حالت سابقه عدمى ندارد. زهب از اول زهب است ماهيّت زهب. سلب ماهيت شىء از ماهيّت نمىشود. ذاتيات الشّىء از ذات سلب نمىشود. مستسحب حمل اولى نيست. مستسحب حمل شايع است در مقام. حمل شايع حالت سابقه دارد. اين وجود مشت پر كنى كه الان هست، مىخواهيم دو دست را به او بزنيم اين وجود خارجى است. مىگويم آن وقتى كه نبود اين تراب هم نبود. اين درست است ديگر. اين تراب نبود. طبيعى التّراب تراب بود. ولكن اين وجود خارجى مصداق تراب نبود. آن وقتى كه موجود نبود مصداق تراب نبود. يا بود. بلااشكال آن وقتى كه نبود، مصداق تراب هم نبود. الان كه موجود شده است نمىدانم مصداق تراب هست يا نه. استسحاب مىگويد نه اين تراب نيست. وجود تراب نيست. كلام ما در مقام در حمل شايع است. در حمل شايع است. در حمل شايع فرق نمىكند حالت سابقه عدم الوصف بشود يا عدم الذّات بشود. فرقى نمىكند. يعنى مسلوب از ذاتيات بشود يا عرض بشود. فرقى نمىكند. اين گذشت. در ما نحن فيه استسحاب كرديم كه اين تراب نيست. در ما نحن فيه كسى در اين استسحابها اشكال بكند. بگويد استسحاب اين كه من قدرت بر تراب ندارم اين حالت سابقه ندارد. از اول من شك دارم كه قدرت بر تراب دارم يا نه. استسحاب عدم ازلى را هم من قبول ندارم. خب يك استسحاب ديگر.
استسحاب ديگر اين است كه كسى تيمم كرد به اين تراب مشكوك. شك مىكند آيا اين تيمم به تراب كرد، تيمم كه طهارت است و شرط صلاة است، تيمم موجود شد يا نشد، خب احتمال مىدهد تيمم موجود شده باشد. احتمال مىدهد نشده باشد. خب مىگوييم آن وقتى كه اين تيمم را نكرده بود كه طاهر نبود يقيناً. بعد از اين طهارت كه نداد. نمىتوانست نماز بخواند. الان بعد از اين تيمم نمىدانيم طاهر شد يا نه. احتمال مىدهيم كه نه اصل طاهر نشده باشد...اين خاك است. استسحاب عدم طهارت مىكنيم. بدان جهت اين از طهارت ترابيه ندارد. عدم وجدان، وجدانى مىشود. يعنى شارع حكم مىكند تو طهارت ترابيه ندارى. تو طاهر نيستى. خب من بالوجدان ديگر طهارت ترابى ديگر نمىتوانم تحصيل كنم. اين كه مىتوانستم شارع گفت اين طهارت ترابيه نيست. الان هم كه من متمكّن نيستم، منتقل مىشود به مرتبه لاحقه كه عبارت از غبار است. غبار اگر نشد، فاقد الطّهورين مىشود. بدان جهت اين كه صاحب العروه رضوان الله عليه فرمود اگر مرتبه لاحقه نباشد، جمع مىكند بين التّيمم بالمشروط و القضا خارج الوقت اين فتوا به احتياط با آن انتقال وظيفه كه فرمود با همديگر تفاوت دارد. انتقال وظيفه معنايش اين است كه اين تيمم به تراب نيست. شارع گفته است اين تيمم به تراب نيست. خب وقتى كه تيمم به تراب نيست شارع گفت، من هم كه غبار ندارم. اين هم كه ندارد. مىشوم بالوجدان فاقد الطّهورين. بدان جهت ما در حاشيه نوشتهايم كه اين شخص فقط قضا بكند كافى است. لازم نيست به آن مشكوك تيمم بكند. قضا خودش كافى است. چون كه فاقد الطّهورين است. اين كه احتياط وجوبى قرار داده است با آن مشكوك تيمم بكند نماز بخواند، بعد در خارج وقت قضا بكند ما وجهش را نفهميدم. چون كه فتوا داديم كه اگر مرتبه لاحقه است او تيمم نيست. بايد مرتبه لاحقه بشود. خب وقتى كه مرتبه لاحقه نشد مىشود فاقد الطّهورين. بايد قضا بكند. اين دو تا با همديگر تفاوت دارند. ما ديگر نفهميديم.
سؤال؟ رماد موضوع حكم نيست. اصول بايد منقّه بشود. رماد موضوع حكم نيست تا استسحاب جارى بشود. موضوع حكم ما يتيمم به است. ما يتيمم به تراب است. بايد تراب ثابت بشود. استسحاب مىگويد اين تراب نيست. استسحاب در كفايه گفته است، در وسائل گفته است، مستسحب يا بايد حكم شرعى يا موضوع حكم شرعى بشود. رماد خصوصيتى ندارد. تخته هم باشد نمىشود تيمم كرد. كتاب هم باشد نمىشود. اينها بايد منقّه بشود تا مسأله حكمش معلوم بشود. استسحاب در موضوع بايد جارى بشود. تراب موضوع حكم است. عنوان ارض موضوع حكم است. اجزاء ارضيه. اينها است. استسحاب گفت كه نه تيمم به ارض موجود نشده است. تيمم به تراب موجود نشده است. يعنى چه؟ يعنى وظيفهات اين است كه با غبار تيمم بكنى. غبار هم كه ندارم. بالوجدان ندارم. من فاقد الطّهورين هستم. بايد قضا كنم. بدان جهت همين جور عرض كرديم كه اين فتواى ايشان به انتقال الوظيفه اولاً به مرتبه لاحقه و بعد احتياط وجوبى كردن، اينها با همديگر...هستند. با همديگر جمع نمىشوند. گذشتيم اين را هم. رسيديم به مسأله ديگرى. آن مسأله ديگر هم عبارت از اين است كه كما اين كه فعلاً در بلاد مسلمين اتّفاق مىافتد. شخص مؤمنى را همين جور است. بردهاند حبس كردهاند در مكانى كه مكان غصبى است. خود آن شخص كننده غصب كرده است آن جا را. اين بيچاره مؤمن هم كه اهل نماز است و اينها است بردهاند آن جا انداختهاند. بماند. خب در ما نحن فيه اين شخص مؤمن مىخواهد نماز بخواند. هم آن جا آب است و هم تراب است. امّا ترابش هم غصبى است. چون كه ملك، ملك غير است. آبش هم غصبى است. ايشان اولاً متعرّض مىشود به تيممش. مىگويد كسى كه محبوس است. مضطر است. محبوس است در مكان غصبى بماند، اين را مىدانيد ما من محرّمٍ الاّ و قد احلّه الاضطرار. اين غصب حرام است. ولكن وقتى كه شخص قدرت اختيارى ندارد آن گردن كلفت گرفت آورد اين جا انداخت اين جا و درش را هم بست و رفت، خب...و مىدانم مكان غصبى است. از غير غصب كردهاند. مالكش را هم ربّما مىشناسم. مع ذالك چون كه فرض كنيد مضطر است به غصب كونش عيبى ندارد. بودنش در اين جا كون فرقى نمىكند. قيامش، قعودش، نومش اينها هر نحو بوده باشد كونش عيبى ندارد. كلام اين است كه وقت نماز رسيد، مىخواهد تيمم بكند. مىگويد تيممش جايز است. مىتواند اين شخص يدينش را بزند به حايط، يا به زمين آن جا تيمم بكند عيبى ندارد. چرا؟ لانّه لا يعدّ تصرّفاً زايداً. اين عرفاً تصرّف زايدى نيست. يعنى كما اين كه سابقاً هم گفتيم اين تيمم ضرب اليدين على الارض است. و مسح الجبهة و اليدين است. اين مسح الجبهه و اليدين سابقاً گفتيم جزء كون است.
بدان جهت كون وقتى كه مباح شد مضطر است، آن عيبى ندارد. اين ضرب اليدين مىماند به زمين، اين عرفاً تصرّف زايدى نيست. انسان آن جا مثلاً فرض كنيد حبس كردهاند گفت بابا من كمرم ديگر درد گرفت. خدا لعنت كند به اينها. تكيه كرد به ديوار. اين تكيه كردن به ديوار حبس تصرّف آخرى نيست. اين انتفاع مىگويند به اين معنا در لسان علما. مثل فرض كنيد كه سابقاً مىگفتند اين طالب العلم از فقرش چراغى نداشت روشن بكند و از شوقش هم نمىتوانست مطالعهاش را ترك كند، مىرفت آن همسايهاى كه چراغ او روشنى انداخته است به اين طرف، در آن روشنى چراغ او مطالعه مىكرد. صاحب خانه در بيايد و بگويد من راضى نيستم مطالعه كنى با اين چراغ من. فايده ندارد. آنى كه حرام است تصرّف در مال الغير است. امّا انتفاع به مال الغير كه تصرّف صدق نكند. عدوان صدق نكند. آن حرمتى ندارد. بگويد هزار سال هم راضى نشو. من در اين روشنايى مطالعه خواهم كرد. يا مثلاً فرض كنيد كسى كارگر است. زحمت كشيده است بيچاره و خسته شده است. آمده است به محلّ كار. مىبيند هنوز زود است. يك خورده به ديوار مردم تكيه كرده است توى كوچه. آن صاحبخانه مىگويد من راضى نيستم به ديوار من تكيه كنى. آن كارگر مىگويد راضى نشو. به جهنّم. انتفاع است اين. اين تصرّف آخر عدوان در ملك الغير نيست. تصرّف عدوانى بر ملك الغير نيست، بدان جهت اين تيمم هم همين جور است. تصرّف آخرى انتفاع به ملك الغير است. عيبى ندارد. مىگويد خالى از اشكال نيست. چون كه اين به حساب علمى تصرّف است. اين ضرب يدين على الارض ارض...اين تصرّف است. ولكن عرفاً تصرّف نيست كما ذكرنا. مىگويند اگر آن جا آب بوده باشد. خب مىگويد آب است. وضو بگيريم ديگر. ايشان مىگويد كه اشكال در وضو اقوا است و معلوم شد از ما...مىگويد اگر آب قيمتى ندارد، عيبى ندارد. وضو بگيرد. ولكن اشكالش اقوا است از خاك.
و امّا اگر آبى است قيمتى دارد. مثل اين كه فرض كنيد آن آبهاى بهداشتى گذاشته است آن صاحبخانه بيچاره آن جا كه مصرف كند. اين بردارد. وضو بگيرد. اين قطعاً وضويش جايز نيست. اين تصرّف ديگرى است. مضطرّ به او نيست بدان جهت صلاة مع الوضو واجب نيست. بايد تيمم كند. و امّا نه آبى است كه قيمت ندارد. او را مىگويد عيبى ندارد. مىگويد بعيد نيست بگوييم او هم عيبى ندارد. از ما ذكرنا ظاهر شد كه آن عيب دارد. چرا؟ چون كه او تصرّف آخر است. مثل آب فرض كنيد قيمتى ندارد. ولكن برمىدارد آب را استعمال مىكند به اين مضطر نيست. عرفاً هم به اين مضطر نيست. اين تصرّف آخرى است. غير از تصرّف كونى حتّى در نظر عرف. بله، اگر آن جا آبى بوده باشد كه مثل نهرى بوده باشد كه نهر از كوچه مىآيد. منتهى از خانه اين رد مىشود كه غصب كردهاند او را، حبس كردهاند از آن نهر وضو بگيرد عيبى ندارد. چون كه اين انهار در در باب وضو گفتيم كه مردم حقّ شرب و وضو دارند اين آبها. ولو اينها مانع دارد اين آبها. ولكن سيره مستمرّه اين است كه در اينها حقّ خوردن دارند و حقّ وضو گرفتن دارند. اين جور نيست كه يك دهى كه مالك دارد، رعيّت آنها اجازه بگيرند، اجازه مىدهيد از اين آب نهرى كه مال شما است بخوريم يا وضو بگيريم؟ اگر منع هم بكند حق ندارد. اينها حقّ شرب دارند و حقّ وضو دارند. اگر از آن انهار بوده باشد، آن نهر جارى بشود از ملك اين، الان كه داخل شدن به ملك اين جايز است. چون كه مضطر است به اين از آن نهر وضو بگيرد عيبى ندارد. امّا در غير اين موارد بخواهد وضو بگيرد، وضويش مشكل است. مشكلتر از اين فرمايش صاحب العروه است. مىگويد احتياط عبارت از اين است كه هم از آن آب وضو بگيرد كه قيمت ندارد. هم تيمم بكند آن جا، هم نمازش را بعد قضا بكند. خب اين چه جور جمع مىشود. اگر تصرّف در آب جايز است، حرمتى ندارد وضويش صحيح است. چون كه بطلان وضو از ناحيه حرمت بود. اگر شما مىگوييد كه وضو بگيرد يعنى فعلش جايز است. فعلش كه جايز شد وضويش صحيح مىشود. نه تيمم مورد دارد و نه قضا مورد دارد. اگر نه، گفتيد حلّيت معلوم نيست. چون كه آنى كه ما من محرّمٍ الاّ و قد احلّ الاضطرار شك داريم يا مىدانيم كه اضطرار صادق نيست به اين. اين در حرمتش مىماند. حرمتش كه باقى ماند تيمم بايد بكند. تيمم هم كرد قضا واجب نيست. اين فرمايش ايشان، اين احتياط ايشان اشبه به آن احتياطى است كه نفهميديم. الله سبحان هو العالم.
|