جلسه 772

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار:772 ب‏
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تاريخ:1371
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم.
عرض كرديم كلام در قرشيه بود. كه مراد از قرشيه چه بوده باشد. عرض كرديم دو معنا ذكر شده است در كلمات.
يكى اين كه هر كسى كه منتصب بوده باشد به نذر ابن كنانه از اجداد رسول الله (ص) او قرشى است. حيثٌ كه قريش اسم بر همان نذر ابن كنانه بود. منتصب به او مى‏شود قرشى. و بعضى‏ها نقل كرده‏اند كه قريش اسم...ابن مالك ابن نذر بود. بدان جهت هر كسى كه منتصب بشود به... از اولاد نذر ابن كنانه يعنى نوه‏اش، او مى‏شود قرشى. و امّا غيرهم كه اخى...بوده باشد، اولاد اخى...بوده باشد، به آنها منتصب بشود، او قرشى نيست. و ذكر كرديم آنى كه در مقام فرموده‏اند كه تمسّك مى‏شود مع اجمال عنوان المخصّص و المقيد در مورد اجمالش تمسّك به اطلاق و عموم مى‏شود. المرئة تَرى الدم الحمرة الى خمسين سنه. و بيّنا اين حرف در ما نحن فيه درست نيست. چون كه عموم در ما نحن فيه دو تا است و قدر متيقّن نسبت به هر كدام مختلف مى‏شود. نسبت به المرئه تَرى الدّم الى خمسين متيقن منتصب است الى...كه يقيناً اين اقل خارج شده است از تحت تَرى الدم الى خمسين. در ما بقى مانده است تحت عموم.
ولكن نسبت به خطاب ديگر المرئه تَرى الحيض الى ستّين سنه هر مرئه‏اى شصت سال حيض مى‏شود. قدر متيقّن از اين روايت كه خارج شده است آنهايى است كه اصلاً مرتبط نيستند به نذر ابن كنانه به...ابن مالك و آن اخش، آنها است كه آنها زنى كه هيچ به آنها مربوط نيست قدر متيقن او خارج شده است از تحت اين عموم كه كلّ مرئة تَرى الحيض الى ستّين سنه. آنها قطعاً خارج شده‏اند كه آنها ستّين سنه نمى‏باشد. ما بقى مى‏ماند. بدان جهت اين تمسّك به عام در مورد اجمال دو تا خطاب بوده باشد اين جور است. اگر يك خطاب بوده باشد كه مردد بشود خمسين بود يا ستّين بود باز الكلام الكلام مى‏شود كه معلوم نيست او ستّين است كه مجمل بود يا خمسين است. ولكن آنى كه در ما نحن فيه گفته مى‏شود، اين است كه اين بحث ثمره عملى ندارد كه آيا قرشى منتصب به نذر ابن كنانه است، يا منتصب به...او كه...ابن مالك نذر است. كدام يكى قرشى است؟ چرا؟ براى اين كه از آنى كه باقى مانده است اولاد علىٍ (ع) است. يكى هم ابن عبّاس است كه اگر باشد. اينها باقى هستند. بما اين كه اينها باقى هستند بدان جهت اين حكم منحصر مى‏شود به علويّات و اگر باقى مانده باشند از ابن عبّاس كه بعيد هم نيست ما بين فرق مسلمين باقى مانده باشند، آنها را حكم ثابت است. و امّا يك قرشى ديگرى اين...باقى مانده باشد اين جور نيست و نقلى هم نشده است.
سؤال؟ چرا بعيد نيست كه آن جاها پيدا بشود. حكمش به ما مربوط نيست...ما كلاممان آنى كه محلّ ابتلا هست، همين‏ها است كه عرض كردم ثمره عملى ندارد. عرض مى‏كنم گذشتيم اين را.
بعد از اين كه فرض كرديم قرشى يعنى علويه. معلوم شد كه قرشى يعنى علويه. فعلاً مسأله منحصر در او است. اگر شك كرد و شك كرد بر اين كه زنى آيا من علويه هستم يا غير علويه هستم. دمى را بعد از پنجاه سالگى مى‏بيند و آن دم به صفات الحيض است. يا در ايّام عادتش است كه در ايّام عادت...حيض است على ما سيعتى انشاء الله. زنى در ايّام عادتش يا در غير ايّام عادت نمى‏ديده است به صفات الحيض. نمى‏داند يائسه شده است، نمى‏داند بر اين كه قرشيه‏
است تا اين كه شصت سالش نشده است احكام حيض بار است يا اين كه نه شصت سالش نشده است. مى‏داند بر اين كه شصت سالش نشده است. مثلاً پنجاه و نه سالش است و نمى‏داند كه آيا قرشى است كه دمى كه ديده است حيض بوده باشد. يا غير قرشى است دمى كه در پنجاه و نه سالگى ديده است نه محكوم به حيض نباشد. بناعاً على التّفصيل بحث مى‏كنيم. ايشان مى‏فرمايد مرئه‏اى كه شك است در اين كه قرشى است يا غير قرشى، شبهه، شبهه موضوعى است. قرشى يعنى منتصب الى علىٍ (ع). اولاد علىٍ(ع). كلام اين است كه اين آيا از آن طايفه است يا از آن طايفه نيست. احتمال مى‏دهد سيّده باشد. شجره نداشته است. اين احتمالش را مى‏دهد. ايشان دارد آن مرئه شكّ در قرشيّت بكند يلحقها حكم غيرها. حكم غير قرشيه بار مى‏شود. يعنى تحيض الى خمسين سنه. و بعد از خمسين بنا بر فتواى صاحب العروه نه حيض نيست آن...اگر پنجاه و نه سال دارد حيض نيست. احكام استحاضه بار مى‏شود. و المشكوك فى القرشيه يلحقها حكم غير قرشيه.
اين جور فرموده‏اند بعضى‏ها و اين معنا هم صحيح است. فرموده‏اند بر اين كه انسان كلمات فقها را در ابواب مختلفه تتبّع بكند، در مى‏يابد وقتى كه فقها به مسائلى مى‏رسند كه در آنها حكم مترتّب بر ثبوت النسب و عدم ثبوت النّسب است، مى‏گويند در موارد شبهه موضوعيه كه نسب ثابت است يا نه، آن موضوعى كه موضوع حكمش نسب است و حكم خاصّى دارد آن نسب را نفى مى‏كنند به اصل. مى‏گويند اصل اين است كه اين نسب نيست. مثلاً من باب المثال كسى مى‏خواهد زنى را اختيار كند. رفته است ولايتى و آن جا فشار آمده است و مى‏خواهد زنى بگيرد مطعتاً يا دواماً. احتمال مى‏دهد اين زنى كه در اين ولايت مى‏گيرد خواهرش بوده باشد حيثٌ كه پدر مرحومش اهل سفر بود و هر جا كه مى‏رفت زنى براى خودش تهيّه مى‏كرد احتمال مى‏دهد اين هم كه مى‏خواهد اين زن را بگيرد اين خواهرش بوده باشد. علما مى‏گويند كه عيبى ندارد. تزويج كند. شكّ در اين كه اين كه اراده مى‏كند تزويجش را اختش هست يا نه، لا يتنابه. مى‏تواند تزويج كند. يا فرض كنيد در مسأله ميّتى كه فوت كرده است. الان دو تا وارث بيشتر هم ندارد. دو تا پسر دارد. آن دو تا پسر فرض بفرماييد با همديگر اخوين هستند. اخوين فقيه هستند. مادرشان جدا است كه مال را بايد به...تقسيم كنند...شخص ثالثى پيدا شد و گفت كه من با شما برادر هستم. چرا من را كنار مى‏گذاريد؟ منتهى من در شهر ديگر بودم، پدر من آن جا زنى گرفت. من هم اخ شما هستم. بسم الله سهم مرا هم بياوريد. در اين صورت مى‏گويند ما دامى كه اثبات نكند نسب را اصل عدمش است. اصل اين است كه اخ نيست با اينها. تركه به او نمى‏دهند. خوب شما مى‏دانيد وقتى كه مال سه برادر باشند ثلثينش به اين دو تا برادر مى‏رسد. چون كه برادرها همه‏اش برادر ابى هستند. يك ثلث به اين مى‏رسد، يك ثلث به آن ديگرى و يك ثلث هم سهم او است. سهم او چون كه معلوم نيست برادر است، ثلث سومى مردد است كه ما بين اين دو برادر بوده باشد يا مال او بوده باشد. علم اجمالى است ديگر. يا مال اينها است اين يك ثلث سومى يا اين است كه مى‏گويد من هم برادر شما هستم مال او است. مع ذالك مى‏گويد نسب ندارد. اصل اين است كه بر اين كه بر ميّت ولد ديگرى ندارد. بدان جهت در ما نحن فيه به همين مى‏دهند. خوب اين شخص اخ نيست با اينها به اينها بدهيد اين را معتبر مى‏دانند. مى‏گويند اصل اين است كه ولد آخر نداشت و هكذا و هكذا. در مواردى كه موضوع حكم نسب است مثل اين كه فرض كنيد دو نفر آمده‏اند، مهاجرت كرده‏اند از مملكتشان آمده‏اند. يكى زده و ديگرى را كشته است.
در ما نحن فيه حاكم شرع نوبت رسيده است به اين كسى ديگر ندارد...مقتول به حاكم شرع رسيده است. كه قصاص بگيرد از قاتل عمداً و عمداً هم كشته است. قاتل مى‏گويد بابا من پدرش بودم كه كشتم اين را. مى‏گويند لا...قصاص گرفته مى‏شود. دعواى..بعد القتل اثرى ندارد. روى اين اساس در ما نحن فيه كه هست در اين موارد اين اخيه على تأمّلٍ است به خلاف فرضين سابقين. على كلّ تقديرٍ استفاده مى‏شود از كلمات فقها در موارد شكّ در نسب كه شبهه، شبهه موضوعى است. اصل عدم آن نسب محتمل است. اصل اين است كه آن نسب نيست. و در ما نحن فيه هم شكّ در نسب است. نمى‏داند زن منتصب است به قرشى يا منتصب به قريشى نيست. اصل عدمش است. وقتى كه اصل عدمش شد، در ما نحن فيه اين احكام بار مى‏شود. بدان جهت بعضى‏ها فرموده‏اند ولو موارد شكّ در نسب را اين از باب اعتبار استسحاب در اعدام ازليه ندانيم، موارد شكّ در نسب حكمش همين است كه گفته شد. استسحاب در اعدام ازليه به طور فهرست وار مى‏گويم كه معلوم بشود. مى‏دانيد تارتاً حكم شرعى موضوعش در خطاب شارع موضوع حكمى مفاد قضيه سالبة المحمول است. مثل اين كه المرئة اذا لم تكن قرشيتاً تحيض الى خمسين سنه. لسان روايت خطاب اين بود بعد التّقييد. المرئة اذا لم تكن قرشيتاً تحيض الى خمسين سنه. يك حكم ديگر هم بود كه المرئة اذا كانت قرشيتاً تحيض...ستّين. المرئه اذا لم تكن قرشيتاً سالبه به انتفاع المحمول است. در مواردى كه سالبه به انتفاع المحمول خودش حالت سابقه ندارد كه موضوع يك زمانى باشد، ولكن محمول در آن زمان نباشد. بعد شك كنيم كه آن محمول بر موضوع ثابت است در بقاء موضوع يا ثابت نيست. زيد يك زمانى عادل نبود. الان نمى‏دانيم باز عادل نيست، فاسق است يا عادل شده است. اين مى‏بينيد لم يكن زيدٌ عادلاً سالبه به انتفاع محمول خودش حالت سابقه داشت. زيد يك زمانى بود. ولكن عدالت نداشت. بعد شك مى‏كنيم كه نبود عدالت در زيد باقى است يا نه يعنى سالبه به انتفاع المحمول باقى است يا نه، استسحاب مى‏شود. اين را مى‏گويند جايى كه موضوع الحكم سالبه به انتفاع المحمول است، و خود سالبه به انتفاع المحمول حالت سابقه دارد، استسحاب اشكالى ندارد. همه قبول دارند. اين را مى‏گويند استسحاب در مفاد كانه ناقصه و استسحاب نعطى تعبير مى‏كنند. استسحاب سالبه محصّله تعبير مى‏كنند. تعابير مختلف است. و الاّ جوهره كلام اين است كه موضوع حكم سالبه به انتفاع المحمول بشود و اين سالبه به انتفاع المحمول حالت سابقه داشته باشد شك در بقائش كنيم استسحاب جارى است. اين را كسى اشكال نكرده است. نه سنّى، نه شيعه. اين ما بين همه مسلّم است. شبهه هم شبهه موضوعى است.
انّما الكلام در جايى است كه سالبه به انتفاع المحمول موضوع حكم بشود. ولكن حالت سابقه سالبه به انتفاع الموضوع است نه سالبه به انتفاع المحمول. حالت سابقه سالبه به انتفاع الموضوع است. مثل آن مواردى كه شى‏ء حين الوجود يا با آن محمول هست يا با آن محمول نيست. آن وقتى كه طفلى متولّد مى‏شود يا متكوّن در رحم مادر مى‏شود يا قرشى هست يا نيست. يك وقتى كه شخصى متكبّر مى‏شود يا ابن فلان شخص هست يا نيست. ديگر حالت سابقه‏اى كه باشد و محمول نباشد نيست. آن وقتى كه محمول نبود خود موضوع هم نبود. موضوع از حين وجود يا آن محمول را دارد يا ندارد. اين را مى‏گويند عدم ازلى. يعنى در ازل كه خود موضوع نبود عدم محمول آن عدم است كه موضوع خودش نبود. كلام اين است كه در مواردى كه حالت سابقه سالبه به انتفاع موضوع بشود، ولكن موضوع حكم سالبه به انتفاع المحمول بشود در اين موارد ما مى‏توانيم آن وقتى كه موضوع را علم داشتيم موجود است، ولكن در حكم شك داشتيم، در آن محمول شك داشتيم مى‏توانيم سالبه به انتفاع المحمول را كه موضوع حكم است و حالت سابقه سالبه به انتفاع الموضوع است مى‏توانيم احراز بكنيم به استسحاب يا نمى‏توانيم. يا مثبت است. نمى‏توانيم. اين سرّ اين است كه استسحاب در اعدام ازليه جارى است يا نه. يعنى به واسطه اين كه حالت سابقه سالبه به انتفاع الموضوع است ما اگر بخواهيم سالبه به انتفاع محمول را اثبات كنيم كه موضوع حكم است مثبت مى‏شود كه اصل مثبت اعتبارى ندارد يا اين كه مثبت نمى‏شود. خيلى هم خوب مى‏شود اثبات كرد. به استسحاب سالبه به انتفاع الموضوع مى‏شود اثبات سالبه به انتفاع محمول را كرد.
آنى كه مسلك صحيح است دومى است كه حالت سابقه اگر سالبه به انتفاع موضوع بشود، به استسحاب او سالبه به انتفاع محمول ثابت مى‏شود. و اصل مثبت نيست و بحث هم در اصول است. بحث مفصّلش، ان قلت و قلتش در بحث اصول است. ولكن روحش را براى شما كه چرا مثبت نيست و چرا اين استسحاب جارى است روحش اين است محمول در ثبوت احتياج به موضوع دارد. عرض و...در ثبوتش احتياج به معروض و موضوع دارد. و امّا در نفى المحمول و نفى...و انتفاع العرض، انتفاع العرض احتياج به وجود موضوع ندارد. روى اين حساب اين زن آن وقتى كه خودش متكلّم نشده بود حتّى در شكم مادر، لم تكن هذه المرئه قرشيتاً. چون كه نبود قرشيه احتياج به وجود اين زن ندارد. سلب عدم قرشيت آن وقتى كه نبود صحيح بود سالبه به انتفاع موضوع. مثلاً فرض كنيد مى‏گويم كه زيد آنى كه هست فرض بفرماييد زيدٌ لم يكن ابن عمرٍ آن وقتى كه زيد...نبود ديگر. سالبه سلب محمول و سلب الوصف و سلبه عرض انتفاع اينها احتياج به وجود موضوع ندارد. ثبوت المحمول، ثبوت العرض، و وجود العرض اين احتياج به معروض دارد. يكى هم اتّصاف الموجود به امر عدمى احتياج به وجود موضوع دارد. اين شى‏ء فعلى متّصف است به عدم الفسق. اين متّصف است به غير الفاسق. به عدم الفسق. عدم العلم متّصف است. اين قضيه، قضيه معدوله است كه اتّصاف شى‏ء به عدم شى‏ء آخر. اين را مى‏گويند مفاد قضيه معقوله. آن جاهايى كه موضوع حكم قضيه معدوله باشد، آن جاها استسحاب عدم ازلى فايده ندارد. كما اين كه اگر فرض كنيد موضوع الحكم قضيه موجبه باشد حالت سابقه سالبه بشود به انتفاع المحمول او الموضوع اثرى ندارد. آنى كه جايى كه موضوع الحكم سالبه به انتفاع المحمول است، آن وقتى كه مى‏گوييم اين زن نبود قرشيتش هم نبود. بعد آن زن خودش موجود شده است. الان پيرزن هم شده است. يا نيم سال شده است. موجود شده است. مى‏گوييم آن وقتى كه تكوّم پيدا كرد خود اين زن شد، احتمال مى‏دهيم كه اين قرشى نبود آن وقتى كه خودش نبود، بعد از وجودش همان عدم باقى بماند. چون كه احتمال مى‏دهيم كه اصلاً ربطى به مسأله قريش نباشد. احتمال مى‏دهيم كه نبود قرشيّت آن وقتى كه خودش نبود بعد از بود هم آن عدم قرشيّت باقى بماند. چون كه احتمال مى‏دهيم كه نه از اطراف شهرهاى ما باشد. منتصب به همان عدم قرشيتش در عدمش باقى بماند. خوب مسأله تمام شد. اين زنى است. استسحاب هم مى‏گويد كه آن قرشى نيست. اين زن آن وقتى كه نبود قرشى نبود. الان كه موجود است باز استسحاب مى‏گويد قرشى نيست. آن قضيه سالبه باقى است. بعد از وجود موضوع هم آن قضيه باقى است. بعد از وجود موضوع آن قضيه باقى بماند مى‏شود سالبه به انتفاع المحمول. چون كه سلب محمول احتياج ندارد به ثبوت الموضوع. سابقاً هم محمول سلب بود. مى‏گوييم الان هم مسبوق است. قضيه سالبه محمول غير از اين نيست كه شى‏ء باشد، و شى‏ء آخر سلب بشود از او. آن وقتى كه خود اين نبود شى‏ء آخر قرشيت از او مسلوب بود. استسحاب مى‏گويد لا تنقض اليقين بالشّك. آن كه آن وقتى كه نبود قرشيت مسلوب نبود، الان هم كه موجود است همين جور است. قرشيت مسلوب است. خوب تمام شد موضوع حكم. نه مثبت است و نه چيز ديگر است. بدان جهت استسحاب در عدم ازلى جارى است. روى اين اساس در مسأله شكّى نيست. زنى كه شك مى‏كند قرشى است يا نه، مى‏گويد آن وقتى كه نبودم قرشى كه نبودم. الان كه شدم نمى‏دانم نبودم قرشى هست در نبودنش يا نيست. استسحاب مى‏گويد نه نيست. الان كه موجود هستم باز قرشى نيستم. بدان جهت در ما نحن فيه استسحاب در اعدام ازليه، روح جريان را گفتم خدمت شما كه چرا استسحاب در اعدام ازليه جارى است و مثبت نيست، روحش اين است كه قضيه، قضيه معدولة المحمول غير از قضيه سالبة المحمول است. آنى كه عدم ازلى او را اثبات نمى‏كند قضيه معدولة المحمول را اثبات نمى‏كند. و امّا قضيه سالبة المحمول همان سالبه محصّله است. سالبه محصّله صدق مى‏كند با عدم الموضوع يا با عدم المحمول. سابقاً كه موضوع نبود قضيه سالبه صادق بود. الان كه موضوع موجود است باز مى‏گويد همان قضيه كه محمول نبود الان هم باقى است. بدان جهت استسحاب جارى مى‏شود و اشكالى ندارد. بدان جهت زنى كه شك مى‏كند قرشى است يا نه، يلحق بغيرها.
سؤال؟ يقين در مقابل عدم العلم است. يقين داشت اين زن مى‏گويد كه آن وقتى كه شما نبوديد مازندرانى هم نبوديد. تهرانى هم نبوديد. اصفهانى هم نبوديد. سؤال؟ بله عيبى ندارد. الان كه موجود هستى شك كنى كه كجايى هستى باز اگر نسبت خاصّه موضوع حكم بشود كما فى المقام كه قرشيت،
سؤال؟ موضوع زن است. اين نبوده است. ولكن نبود وصفش كه احتياج به بودش نداشت. نبود وصفش احتياج به وجود نبود. موضوع همين زن بود. ولكن نبود وصفش چون كه احتياج به بودش نبود، بدان جهت نبود وصفش هم. الان كه بود شده است باز نبود وصفش احتياج به بود خودش ندارد. باز هم همين جور است. ولكن موضوع حكم تمام شده است. قضيه سالبة المحمول تمام شده است. خودش است و آن وصفش كه نبود الان هم نيست. استسحاب مى‏گويد نيست. وقتى كه استسحاب تعبّد به اين كرد، روح مطلب و جريان يك كلمه بود او را بايد هضم بكنيد كه شى‏ء محمولاً...او عرضاً او وصفاً آن شى‏ء در بودش احتياج به موصوف و موضوع و محمول دارد. ولكن وصف در بودش احتياج به موصوف دارد. بدان جهت اگر خود عدم را وصف گرفتيم كه قضيه معدوله شد، احتياج به وجود موضوع دارد. ولكن نبود وصف و نبود عرض و نبود محمول احتياج به موضوع ندارد. هر جا كه فقيه با آن دو چشمى كه به خطابات نگاه كرده است از آنها اين جور ببيند كه در خطابات موضوع حكم قضيه به مفاد سالبة المحمول است نه به مفاد قضيه معدوله. المرئه اذا لم تكن قرشيتاً. قرشيّت نداشته باشد. اگر اين جور باشد مى‏گويد نه استسحاب جارى است. ولو حالت سابقه عدم محمول به انتفاع موضوع است.
سؤال؟ منصرف است، چرا منصرف است؟ يقين ندارى يا شك ندارى؟ عرف چيست؟ شك معنايش چيست به عرف رجوع مى‏شود. يقين معنايش صادق نيست. شك معنايش صادق نيست. لا تنقض يعنى لا...يدك صادق نيست. از يقين سابقى كه يقين داشتم آن وقتى كه نبود قرشيّت نداشت بعد از وجود هم از آن يقين رفعيّت نكن يعنى قرشيّت كه نداشت الان هم قرشيّت ندارد. يعنى از او رفعيّت نكن. يعنى احكام قرشيّت را بار نكن. معنايش همين است. غير از استسحاب، غير از اين معنايى ندارد و كما ذكرنا اين استسحاب جارى است. بدان جهت در ما نحن فيه نگوييد اصل اين است كه اين غير قرشى نيست. آنها از موضوع حكم نيستند. موضوع حكم كلّ امرئةٍ تَرى الدّم الى خمسين...الى خمسين الاّ ان تكون من قرشىٍ. بدان جهت آنى كه خارج شده است، آن مرئه‏اى كه قرشى نباشد، او از اين كلّ امرئةٍ...خمسين. اين زن است. حمره را هم ديده است. نمى‏داند حيض است يا نيست. استسحاب مى‏گويد تو زن هستى و قرشى كه نبودى. الان هم منتصب نيستى به قريش. قرشى يعنى انتصاب به قريش. يك وقتى منتصب نبودى آن وقتى كه نبودى. الان هم كه هستى منتصب نيستى. موضوع تمام شد. حكم به او بار مى‏شود. بدان جهت و امّا عند الشّك فى...زن دمى ديده است به صفات الحيض. يا فرض بفرماييد شك مى‏كند بر اين كه نه سالش را تمام كرد بالغه شد يا بالغه نشد، استسحاب مى‏گويد كه نه بالغ نشدى ديگر. اين استسحاب ديگر سالبه به انتفاع الموضوع است. خود سالبه به انتفاع الموضوع حالت سابقه دارد. چون كه اين شخص يك وقتى بود. نه سالش را تمام نكرده بود آن وقتى كه به آن نه ماه تازه وارده شده بود كه تمام نكرده بود. الان نمى‏داند نه سالش را تمام كرده است يا نه، مى‏گويد يك وقتى بود نه سالم را تمام نكرده بودم فى علم الله. آن وقتى كه به نه سال تازه داخل شده بودم. الان شك مى‏كنم كه تمام كردم يا نه، استسحاب مى‏گويد نه تمام نكرده‏اى. اين سالبه به انتفاع المحمول است. المرئة الموجوده كه موجود بود، كانت و لم تكن بالغة التّسع. الان هم اين مرئه‏اى كه هست، همان عدم بلوغ تسعش باقى است. سالبه به انتفاع المحمول است. يا زنى شك مى‏كند كه يائسه هستم يا يائسه نشده‏ام. باز الكلام الكلام. سالبه به انتفاع المحمول حالت سابقه دارد. مى‏گويد يك وقتى بود كه من كه يائسه نبودم چه كارها مى‏كردم آن وقت. نمى‏دانم الان يائسه شده‏ام يا نه. استسحاب مى‏گويد كه نه يائسه نشده‏اى. پس يائسه نشدى دمى كه تَرى و اوصاف حيض را داشته باشد محكوم به حيضيت است.
بدان جهت استسحاب عدم بلوغ تسعاً و استسحاب عدم بلوغها فرض كنيد سنّ...هر دو جارى است. هر دو بلااشكالٍ جارى است و انّما الاشكال در آن استسحاب قرشيّت بود. عدم قرشيّت كه گفتيم جارى است. ولكن جماعتى گفته‏اند كه نه استسحاب در عدم ازلى حجّت نيست. اين موارد روى اجماع است. روى تسالمٌ اصحاب است. كه در موارد نسب استسحاب جارى مى‏شود. آن موارد نسب هم بعضى‏ها فرموده‏اند فقط در ارث و نكاح است. در غير ارث و نكاح اين تسالم نيست. بدان جهت در ما نحن فيه اشكال كرده‏اند كه يكى از آنها مرحوم رضوان الله عليه آقاى بروجردى قدس الله سرّه است كه اين جا يك حاشيه زده است كه فيه اشكالٌ. يلحقها بغيرها فيه اشكالٌ. فيه اشكالٌ يعنى استسحاب در عدم ازلى حجّت نيست كه ايشان مى‏گفت كه نه ليسه تامه و ناقصه نداريم و همان حرفهايى كه داشتند قدس الله سره.
و امّا نسبت به مسأله نكاح و ارث و اينها آن جا مورد تسالم است. آن جا هم ملتزم مى‏شوند و امّا استسحاب عدم بلوغ آنها اشكال نمى‏كند. سرّش اين است كه اينها مربوط به عدم ازلى نيستند. استسحاب حالت سابقه سالبه به انتفاع المحمول است و استسحاب در اينها جارى مى‏شود. بعد مى‏رسيم به يك مسأله ديگرى كه يك مسأله...است كه اگر انشاء الله اين حل بشود، مقدار معظمى از مشكلات در مقام حل مى‏شود و آن اين است كه صاحب عروه الان فرمود به عبارت عروه نگاه كنيد. فرموده است كه والمشكوك البلوغ كه به تسع رسيده است يا نه، يحكم بعدم بلوغها. حكم مى‏شود كه بالغ نيست. خوب وقتى كه حكم كرديم بالغ نيست يعنى چه؟ يعنى دمى كه به اوصاف حيض هم ببيند مى‏گوييم حيض نيست. چون كه بالغ نشده است. ولكن در اين مسأله اين جور مى‏گويد در مسأله بعدى، مى‏گويد اذا خرجت الدّم من جاريه و شك بشود كه بالغ به تسع شده است يا نه، نه سالش را تمام كرده است يا نه. مى‏فرمايد اگر دم به صفات الحيض بشود يحكم بكونه حيضاً و يحكم بكونه بالغتاً. حكم مى‏شود كه سنّش هم تمام كرده است نه سال را. مى‏فرمايد دم اگر به صفات الحيض شد، اين حكم مى‏شود كه حيض است و خودش هم به سنّ بلوغ رسيده است. بعد ايشان مى‏فرمايد بر اين كه اين كه گفتيم از شرايط حيض اين است كه بالغ بر تسع بشود، يعنى اگر معلوم شد بالغ تسعى نيست دمش حيض نيست. اگر معلوم شد كه دختر نه سالش را تمام نكرده است دمش حيض نيست ولو به صفات حيض باشد. و امّا جايى كه شك كرديم دختر بالغ تسع است يا بالغه تسع نيست، دم اگر صفات داشته باشد صفات الحيض را، حكم مى‏شود بانّه حيضٌ و حكم مى‏شود دختر بالغةٌ. بالغةٌ سنّ تسع را. خوب توى ذهن مى‏خورد كه پس آن استسحاب عدم بلوغ چه شد؟ قبلاً...و اين رواياتى كه مى‏گفت قبل از تسع حيضى نمى‏شود مقتضاى آنها چه شد تأمّل بفرماييد تا عرض كنم انشاء الله.