جلسه 551

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: درس خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار:551 آ
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تاريخ: 9/11/1369
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم.
بعد از بيان اينكه معتبر در وضو غسل الوجه است و حد الوجه من قصاص الشعر الى.... . و بعد از بيان اينكه غسل بايد الى على الى اسفل بوده باشد و صدق فى بعد از بيان اين و بيان اينكه شعر على وجه على قسمين است..... و آنى كه از معنا محيط ظاهر يا قدرى متوقن است اين است كه به واسطه كفايت شعر... ديده نشود. در اين مورد آنى كه بر مكلف لازم است، غسل نفس شعر است. و اما در جايى كه شعر غير محيط شد لابد من غسل بشرة و شعر، هر دو تا بايد شسته بشود. بعد از بيان اين ايشان يعنى.... و قدس الله و النفسه الشريف به مسائلى متعرض مى‏شود كه تمام اين مسائل غير از يكى، تمام مسائلى كه ذكر مى‏شود همه‏اش از ما ذكرنا ظاهر شده است. فقط احتياج دارد به اشاره به آنها. تفسيرش در اين مباحثه سابقه گذشته است. يكى از آن مسائل مى‏گويد ما احاط به الشعر، لا يجزى غسل المحاط عن المحيط. گفتيم اگر شعر محيط بوده باشد بايد شعر را بشويد. اين تعيّن دارد، غسل الشعر. و اين غسل بشره را بشويد به تخليل و به تعميق آب را به بشره برساند و شعر شسته نشود او مجزى نيست. چرا؟ اين سابقا گذشت، ان رواياتى كه دلالت مى‏كرد شعر المحيط الى البشره، شعر شسته مى‏شود و بشره شسته نمى‏شود كه فرمود بر اينكه ولكن يجرى عليه الماء يعنى بر شعر، ماء ظاهر مى‏شود. گفتيم اين ادله حاكم است بر آن ادله‏اى كه دلالت مى‏كرد در وضو غسل الوجه من قصاص الشعر الى الزغن طولا و ما بين الاسبعين عرضا شسته بشود. بيّنا كه وجه اسم بشره است. اسم عضو است. شعر نابط على الوجه است.
در معناى وجه، مقوم وجه نيست. يك شيئى است تابع على الوجه و ظهور ادله اين بود كه خود وجه اين مقدار شسته بشود. ولكن اين صحيحه‏اى كه گفت ما احاط به الشعر، حاكم بود بر آن ادله يا حاكم اگر خيلى اصرار كرديد، نمى‏خواهيم مخصص بود كه اين غسل در وجه در موقعى كه شعر كثيف است در آن موضع نيست. در آن موضع بايد شعر شسته بشود. بدان جهت لازمه‏اش اين است، اگر شعر كثيف را شخص نشويد، ان بشره را بشويد اين وضوئش، وضوء صحيحى نيست. چونكه غسلى كه معتبر در وضو است او موجود نشده است. اين معناى اين عبارت است. ما احاط به الشعر، يعنى آن مواضع از بشره كه شعر به او احاطه كرده است لا يجزى غسل المحاط. مجزى نمى‏شود غسل آن بشره كه محاط است به شعر. غسل آن بشره‏اى كه محاط است او مجزى نمى‏شود عن المحيط. شعر بايد شسته بشود. بدان جهت گفتيم آن وصول الماء الى البشره مدخليت در صحّت وضو ندارد. شعر بايد شسته بشود. اين آن فرع بود. بعد مى‏فرمايد بر اينك كما ذكرنا سابقا اين دليل اولى گفته مى‏شد بشره شسته بشود. بدان جهت در شعر الكثيف، بشره اگر شسته بشود، يعنى لازم است بشره شسته بشود. نه اينكه شعرى كه در بشره است او شسته نشود. اين بشره بايد شسته بشود كه وجه شسته بشود. اين در شعر كثيف تخصيص خورد.
و امام در شعر الخفيف نه مخصص هست نه حاكمى هست. بدان جهت بشره بايد شسته بشود. و ذكرنا و لعله بما لا مزيد عليه، ظاهر از غسل الوجه كه وجه را بشور يعنى با آن تابعش بشور. يعنى با آن شعرش بشور، متفاها عرفى اين است. كما اينكه در غسل العضو و جسد از خبث اينكه آن جسد را با آن تابعى كه از خبث است هر دو تا بايد دو مرتبه‏
شسته بشود. سألته عن البول يصيبه الجسد امام عليه السلام فرمود صبّ عليه الماء مرتين. آن متفاها عرفى اين است كه آن شعرى كه در جسد است كه اصابه نجس به او كرده است، او هم عليه الماء مرتين. كسى حق ندارد بگويد كه شعر جسد نيست. امام جسد را فرمود دو دفعه بشور. اما شعر به يك دفعه شستن پاك مى‏شود. كسى اين حق را ندارد. چرا؟ چونكه متفاها عرفى اين است، جسد را بشور يعنى با تابع متنجسش او را مرتين بشور. اينجا هم در باب وضو غسل وجه را بكن در جايى كه شعر رقيق است كه بايد بشره شسته بشود و آن ادله تخصيص به آنها وارد نشده است، ظاهرش اين است كه با تابعش بشور. اين مسئله بعدى همين است. الشقوق الرقاق، شعرهايى كه رقيق هستند، خفيف هستند. المعدودة من البشره. معدود از بشره حساب مى‏شود. نه اينكه جزء بشره است. يعنى تابع بشره حساب مى‏شود. المعدودة من البشره يعنى من توابع البشره. مراد اين است. يجب غسلها معها با بشره بايد شسته بشود. بعد مى‏فرمايد، اذا شكّ اين هم مثلش هم سابقا گذشت، خوب شعر محيط شعر شسته مى‏شود. در غير شعر محيط هم بشره، هم شعر شسته مى‏شود. الان ما نمى‏داند مكلف اين شعرى كه در اوايل لحيه‏اش هست، در انتهاى حدودش هست نمى‏داند اين شعر محيط حساب مى‏شود يا شعر محيط حساب نمى‏شود. آن گفتيم مثلا شك مى‏كند كه غالبا هم اينجور است. گفتيم مقتض القاعده در ما نحن فيه اين است كه هم بايد آن بشره هم آن شعرها بايد شسته بشود. چرا؟ گفتيم نه به جهت اين علم اجمالى كه يكى واجب شستن است تا كسى بگويد علم اجمالى منجز است. و نه بواسطه قاعده اشتغال. بلكه به جهت اين است كه در ما نحن فيه مطلق اولى و دليل اولى دلالت كرد، كه بشره با توابعش شسته بشود. شعر هم توابع بشره است. خفيف باشد يا كثيف بوده باشد. از اين آن مواضع شعر كثيف خارج شد كه شعر محيط است. كه آنجا فقط شعر مفيد شسته مى‏شود، بشره فقط شستنش لازم نيست. خوب گفتيم اصلى كه جارى مى‏شود در شبهه مصداقيه فرد كه نمى‏دانيم اين فرد باقى تحت العام است، كه شعر در اينجا غير محيط است. محيط نيست. يا داخل عنوان مخصص و مقيد است، محيط است. گفتيم استسحابى كه جارى مى‏شود در شبهه مصداقيه طهارتا داخل مى‏كند فرد مشكوك را در عنوان مخصص و مقيّد و اخرى ادخال در عام مى‏كند. مى‏گويد عنوان مخصص مسلوب است.
مى‏گفتيم خوب يك وقتى بود كه انسان در صورتش شعر كثيفى نبود. آن وقتى كه مثلا اوايل بلوغ يا بعد البلوغ، شيئا فشيئا نبات لحيه مى‏شود. بعد نمى‏داند كثيف شد، اين موارد كثيف شده است، آن جلو را نمى‏داند كثيف شده است يا نه؟ و شعر محيط شده است يا نه؟ مى‏گويد آن مواضع محيط نبود به شعر الان هم محيطش نيست. داخل مى‏كند كه بايد بشره با شعر شسته بشود. گفتيم ربما امر عكس مى‏شود. مثل آن مواردى كه فرض بفرماييد شخص اصلاح كرده است، قبلا محيط بود شعر در اينجا به بشره‏اش. احتمال مى‏دهد بعد از اصلاح كه از آرايشگاه آمده است يا حلق كرده است يا نمى‏داند از محيط بودن خارج شده است يا نه؟ گفتيم استسحاب محيط مى‏شود. اينجور گفتيم. بعله، استسحاب مى‏شود كه اين شعر محيط بود الان هم محيط است. يعنى شعر را شستن كافى است. داخل عنوان مخصص مى‏شود. بدان جهت ايشان مى‏فرمايد اذا شكّ فى انّ الشعر محيط ام لا يجب الاحتياط. اين احتياط واجب است. يعنى هم بايد بشره را شست هم شعر با شست. يجب الاحتياط به قصد الشعر مع البشره. با بشره بايد شست و معلوم شد از ما ذكرنا. اين در يك صورت است. در آن صورتى كه مسبوق است... اما در عكسش مقتضى اكتفا به غسل شعر است. بعد ايشان يك مسئله ديگرى را مى‏فرمايد. مى‏فرمايد اذا بقى من ما حد ما لم يغسل، اين اختصاص به صورت ندارد. در دستها هم همين حرف خواهد آمد. انسان صورتش را شست در صورتش يك نقطه‏اى مانده است كه او شسته نشده است. آب به آنجا نرسيده است. مى‏فرمايد اذا بقى من ماء فى الحدّ ما لم يغسل، ولو مقدار رأس ابرة، ولو يك سر سوزن آب نرسيده است خشك است پيدا است. در اين صورت لا يصح الوضو. وضو تمام نمى‏شود. يعنى بايد برگردد آنجا را بشويد دوباره چونكه ترتيب معتبر است، دست و راست و اينها را بشويد.
اما ساير موارد هم خشك شده است، وضو را بايد از اول بگيرد كه موالات به هم خورده است. لا يصح الوضو. سؤال؟ در بعضى موارد لا يصح يعنى تمام نمى‏شود، در بعضى موارد بايد از اول اعاده كرد، بعضى موارد نه، بايد آنجا را شست بقيه را شست. موالات به هم نخورده است. در شرط موالات خواهد آمد. سؤال؟ فرق نمى‏كند اگر در شعر بوده باشد يا در بشره بوده باشد كه واجب است شستنش كما ذكرنا، سرّش واضح است. چونكه امام عليه السلام آن حدّى را كه بايد شسته بشود بيان فرمود و ظاهر امر اين است كه اين حد بايد به تمامه شسته بشود. اين تمام اين شسته نشده است. و عرفا همين جور است. عرفا بگوييد همه‏اش شسته شده است، اينجا خشك... مى‏گويد نه غير از اينجا شسته شده است. از تسامحاتى كه عرف بگوييد متوجه مى‏شود و قد ذكرنا مرارا، و لعله تكرارا، در هر موارد تسامح عرفى اگر انسان به عرف بگويد كه اينجور است، تصديق مى‏كند، ملتفت مى‏شود اين تسامح عرفى دليل اعتبار به او نيست، مگر موارد خاص كه اعتبار به او وارد بشود. آن دقت عقلى يعنى آن تسامح عرفى، كه عرف آن دقت عقلى را نمى‏فهمد. آن دقت عقلى ملاك نيست. ملاك همان نظر عرفى است. جاهايى كه به عرف بگوييد، نمى‏فهمد. ميگويد چه مى‏گويى، اول صبح آمده‏اى شيخنا انتقاد عرض از معروضى به معروضى نمى‏شود. هى بگوييد كه بابا اين لكه سفيد كه خون بود، شستى اينكه مانده است اين خون است باز. مى‏گوييد بابا برو كسى ديگر، من حال ندارم. اين تمام شده است ديگر اين را اثبات بر اينكه اين لكه خون است به دقت العقليه خون است. اجزاء صغار خون است ولكن عرف ملتفت نمى‏شود. اين مسامحات عرفيه‏اى كه آن دقت عقليه را بگويى عرف متوجه نمى‏شود اين دقت عقليه‏ها ملاك حكم نيست. اين مسامحات عرفيه ملاك حكم است كه دقت عقلى را نمى‏فهمد. و اما آن مسامحات عرفيه‏اى كه حقيقت را بگوييد تصديق مى‏كند، مى‏گويد همين جور است، مى‏فهمد. بما هو عرفا مى‏فهمد كه بابا اينجا آب نرسيده است، من هم ديدم. ولكن خيلى كم است، او شسته نشده است. تصديق مى‏كند، اين مسامحات عرفيه اعتبارى ندارد. مگر در موردى كه دليل خاص وارد بشود كه شارع اين تسامح عرفى را اعتبار داده است. كما در مواردى كه انسان گندم را آرد مى‏كند، جمع كرده است داده به آسياب. خوب اين گندم خاك دارد. به عرف هم بگوييد كه آخر اين خاك دارد، مى‏فهمد. ولكن مى‏گويد گندم را از زمين، از بيابان بياورى خاك دارد ديگر، بايد خاك داشته باشد و شارع در اين موارد، اين تسامح عرفى را اعتبار داده است. خودش مى‏فهمد كه خاك دارد و اين آرد شد خاك هم خورده مى‏شود با اين. ولكن شارع اعتبار داده است. چونكه همان گندم متعارفى كه هست آورده مى‏شود او را حلال كرده است خوردنش را كه متعارفا خاك دارد و هيچ تنقيه هم نكرده است كه خاكهايش را بشوييد بعد آرد كنيد و نان بپزيد، اين حرفها نيست. در اين مواردى كه تسامحات عرفيه عرف مى‏فهمد ولكن شارع اعتبار داده است دليل خاص دارد، آن عيب ندارد. ملتزم مى‏شويم. مى‏فرمايد بر اينكه اذا بقى من ما فى الحد ما لم يغسل ولو به مقدار... لا يصح الوضو. اين نتيجه‏اش چه مى‏شود؟ نتيجه‏اش اين است كه ربما در صورت انسان، در بعضى مواضع يك حاجبى مى‏شود كه آن حاجب نمى‏گذارد تمام بشره شسته بشود. يك مقدار ولو به مقدار رأس الابره از بشره مى‏ماند. مثل چه؟ مثل اينكه فرض كنيد، اين عمق العين، عَمَق العين آن طرفى را مى‏گويند كه متصل به بينى است. آنجا ربما يك چركى مى‏شود نوعا. ربما چرك هم درشت مى‏شود. يك مقدارش بشره را مى‏گيرد. ولو در كنار العين است. در عمق است. الاّ انّه يك مقدار از بشره‏اى كه بشره وجه است مى‏گيرد. بدان جهت لازمه اين حرف كه يك مقدار ولو به رأس ابرق باقى بماند، بايد اين اعماقش با فحص كند انسان. فيجب، نتيجه ما سبق اين است فيجب عن يلاحظه عامقه، عاماق جمع عمق است. عمق آن طرف عين را مى‏گويند كه متصل به بينى است.
فيجب عن يلاحظه عاماقه و اطراف عين،... كه لا يكون عليها شى‏ء من القيح او الكهل. قيح يعنى همان چرك بوده باشد. از آن چرك نباشد كه مانع بشود يك مقدارى از بشره شسته نشود. يا كهلى بوده باشد كه مانع است از وصول بشره يا اگر زن است ملاحظه كند در ابروهايش آن رنگى كه كرده است باقى نماند كه مانع بشود از حصول ماء به شعر الحاجب. يا آن خطوطى كه مى‏كشند به حاجبين آن خطوط، خطوطى باشد كه مانع نباشد. فيجب عن يلاحظ، اين معنا كه عن لا يكون عليها شى‏ء من القيح او الكهل المانع و ان يلاحظ حاجبيه كه لا يكون عليها شى‏ء از چيزى كه مانع مى‏شود و حاجب مى‏شود ولو كهل بوده باشد يا وسخ بوده باشد، فرقى نمى‏كند. يا آن خطوطى بوده باشد كه به ابرو كشيده است، مانع نشود. اينها را بايد فحص كند. مرحوم حكيم قدس الله نفسه الشريف اينها را حمل كرده است به آن صورتى كه سابقا اينجور بود. يعنى در عينش قيح بود. نمى‏داند كه بشره را هم گرفته است يا قيح كوچك است. اينجا فرموده است فحص كند. سابقا كهل بود، نمى‏داند آن كهل مانع از وصول ماء به بشره يا خفيف است مانع نيست يا خطوط بود. و اما در آنجاهايى كه شك در اصل اين امور بكند كه اصل در عمقش قيح هست يا نيست؟ نه اينكه قيح هست، مانع است يا نيست؟ حمل كرده است اين عبارت صاحب العروه را به آن صورتى كه در اين بشره و در اين اطراف العين اين امور باشد، شك در اين دارد كه اينها حاجب بشره هستند يا نيستند؟ و اما در صورتى كه شك در وجود اينها بكند، صبح بلند شده است، نمى‏داند اصلا در عاماقش قيحى اصلا هست يا نه؟ فضلا از اينكه بشره را بگيرد. اصل وجودش را نمى‏داند فرموده است اينها بعد خواهد آمد. نه بعد نخواهد آمد، بعد هم صاحب العروه قاعده كلى كه مى‏گويد لازمه‏اش اين است.
فرقى نيست در اين ملاحظه و فحص ما بين اين كه علم داشته باشد به وجود اينها و شك حاجبيت اينها داشته باشد يا احتمال بدهد بود اينها را به نحوى كه حاجب باشد ولو احتمال مى‏دهد اصلا قيح نيست. ولكن احتمال مى‏دهد كه قيح على تقدير بودش حاجب بوده باشد. بايد فحص كند. بعد آن مسئله‏اى كه اين مطالب آنجا خواهد آمد اين مسئله‏اى است كه شروع مى‏كند. مى‏فرمايد بر اينكه ربما اين مسئله، مسئله محل ابتلاء عموم است، انسان فرض كنيد وضو مى‏گيرد، شك مى‏كند در اعضاء وضو. مثلا اعضاء وضو حاجب دارد يا نه؟ مانع دارد يا نه؟ در صورتش مانعى هست يا نيست؟ يا در غير صورت در موضع ديگر هوا تاريك است، نمى‏بيند درست دستهايش را كه حاجب دارد يا نه؟ متعرض مى‏شود در مسئله شك در اينكه حاجب در بشره هست يا نيست. و براى اين شك در حاجب سيد قدس الله نفسه الشريف دو صورت را عرض مى‏كند.
صورت اولى اين است كه مى‏داند در مواضع الوضو كه در مواضعى كه بايد شسته بشود مى‏داند شيئى هست ولكن نمى‏داند حاجبيت دارد آن شى‏ء يا حاجبيت ندارد. مثل اينكه فرض بفرماييد كچ كارى كرده است. الان كچ در دستهايش هست، ولكن نمى‏داند حاجبيت دارد عند الوضو كه غالبا هم محل ابتلاء عمله و كارگر است كه مى‏رسد آب به آن زير اين سفيدها كه در دستش هست يا نمى‏رسد؟ يكى اين صورت است. مى‏داند در اعضاء وضو چيزى هست. ولكن شك در حاجبيت است. اين همان صورتى است كه مرحوم حكيم مسئله مذكور، فى المسئله سابقه را به اين صورت عرض كرد.
صورت ثانيه آن صورتى است كه نه علم ندارد كه چيزى در اعضائش بوده باشد، احتمال مى‏دهد چيزى باشد على تقدير بودش حاجب بشود. ولكن احتمال مى‏دهد كه اصلا نبوده باشد، هيچ چيز نبوده باشد. اين هم صورت ثانيه است. اما در صورت اولى آنى كه در ما نحن فيه مقتضى القاعده است، مقتضى القاعده بگوييم و بعد ببينيم كه در اين صورت چه صورت اولى، چه صورت ثانيه چيزى هست كه ما از قاعده اوليه رفعيت بكنيم يا نه؟ مقتضى القاعدة الاولى در صورت اولى اين است كه انسان بايد فحص كند. چونكه آنى كه بر من واجب است كه صلاتى است مقيد، مقيد به غسل الوجه و اليدين و مسح الرأس و الرجلين. بنا بر اين بنا بر اينكه طهارت اسم بر خود وضو بوده باشد. خوب غسل الوجه را من بايد احراز كنم كه صلاة مقيّد به غسل الوجه را من موجود كرده‏ام. وقتى كه احتمال بدهد انسان در عمقش يك چيزى هست، مى‏داند يك چيزى هست. احتمال مى‏دهد كه او بشره را هم ستر كرده باشد، اگر او را ازاله نكند و از بين نبرد، احتمال مى‏دهد كه غسل الوجه محقق نشده باشد. چونكه ولو به مقدار رأس ابره‏اى باقى بماند غسل الوجه محقق نشده است.
بدان جهت احرازا لانتصال تكليفى كه معلوم بالتكليف است بايد فحص كند و ازاله بكند آن حاجب را. و اگر گفتيد نه، صلاة مقيد است به طهارت كه طهارت حاصل از وضو مى‏شود، شك دارد اين صلاتش اصلا با طهارت شد يا نشد؟ چرا؟ چونكه اگر يك موضعى از وجه شسته نشود، طهارت حاصل نمى‏شود. طهارت مترتب بر وضوء تام است كه نقصى نداشته باشد. اگر احتمال بدهد در عمقش چيزى هست كه مانع از وصول ماء الى البشره است، پس طهارت را احراز نمى‏كند. مى‏داند كه مأمور بهش صلاة مع الطهارت است. بدان جهت احرازا لانتصال كه انتصال را احراز بكند بايد ازاله بكند، آنى كه انتصال مى‏دهد كه مى‏داند هست ولكن احتمال حاجبيتش را مى‏دهد كه حاجب بوده باشد. قاعده اوليه اين است در صورت اولى. آيا در بين چيزى هست كه ما به او از اين قاعده اوليه رفعيت كنيم يا نه؟ بسا اوقات گفته شده است در بين روايتى هست، صحيحه، او دلالت مى‏كند بر اينكه ازاله اين شئى كه احتمال حاجبيت و مانعيت در او داده مى‏شود لازم نيست. در بين روايات صحيحه‏اى است كه اين معنا از او استفاده مى‏شود. او كدام روايت است؟ او صحيحه على ابن جعفر است. اين صحيحه على ابن جعفر را صاحب وسايل در باب چهل و يكم از ابواب الوضو نقل كرده است. روايت اولى است، محمد ابن يعقوب عن محمد ابن يحيى العطار، عن الامركى، همان امركى بوفكى است كه از اجلا است رضوان الله عليه كه از اجلا است از على ابن جعفر رواياتى دارد. عن على ابن جعفر، عن اخيه موسى ابن جعفر سلام الله عليه. قال سألته عن المرء عليها السوار و الدملج. سؤال كردم از زنى كه براى او دستبند است و دملج است. فى بعض زراعيها، آن هم كه يك زينت ديگرى است كه در زراع و اينها مى‏شود. لا تدرى يجد الماء تحته‏ام لا؟ اين زن نمى‏داند اين مثلا دملجى كه بسته است به بازويش يا سوارى كه مثلا تنگ است در دستش هست، نمى‏داند در موقع وضو يا غسل آب زير اينها مى‏رود يا نمى‏رود. لا تدرى سألته عن المرئه. سؤال از حكم زن است. سألته عن المرئه عليه السوار و الدملج فى بعض زراعيها. لا تدرى يجرى الماء تحته ام لا كيف تصنع. چكار كند اذا توض‏ء او اغتسلت. وقتى كه زن وضو بگيرد يا غسل كند. قال تحركه، امام مى‏فرمايد اينها را حركت مى‏دهد حتى يدخل الماء تحته، حتى اينكه ماء تحت اينها داخل بشود يعنى ماء به بشره برسد يا وضو و غسل اينها را بكند؛ كه آب برسد به مكان اينها. بعد دارد كه و عن الخاتم الزيق، محل شاهد در اين خاتم زيّق است. و عن الخاتم الزيّق. سؤال كردم از خاتم زيّق لا يدرى فاليجرى الماء تحته اذا توض‏ء ام لا. معلوم نيست بر اينكه وقتى كه انسان وضو بگيرد آب به تحتش وارد مى‏شود يا نه؟ كيف يصنع، اينجا چكار بكند؟ قال ان علم انّ الماء لا يدخله، اگر بداند كه آب داخل تحت نمى‏شود فليخلجه. انگشتر را خارج بكند. اذا توض‏ء وقتى كه وضو مى‏گيرد. اين معنايش اين است كه در عضو كه يد است چيزى هست كه احتمال مانعيتش را مى‏دهد. همين جور است، احتمال مى‏دهد كه اين آب زيرش نرود. مى‏گويد اگر بداند كه قال ان علم ان الماء يدخله، فاليخرجه، او را خارج كند. مفهومش اين است كه اتگر اين را نداند، احتمال مى‏دهد كه آب زيرش مى‏رود، نه خارج كردنش لازم نيست. اگر بداند بر اينكه آب زيرش مى‏رود يا احتمال بدهد كه آب زيرش مى‏رود اخراجش لازم نيسات. فقط در صورتى كه بداند مانع است، مانعيت محرز بشود در اين صورت بايد اخراج بكند. خوب مقتضى اين است كه فحص لازم نيست.
جوابى گفته‏اند از اين صحيحه كه اين صحيحه اين معنا درست نيست. گفته‏اند فرق ما بين انگشتر در دست و ما بين آن بازو بند در بازو يا آن دملجى كه در اجب است، فرق ما بين اينها قطعى است كه نيست. فرقى ما بين اينها نيست. امام عليه السلام كه اول فرمود بر اينكه آنها را حركت بدهد يا خارج بكند در صدر فرمود كه آب داخل وارد بشود، ديگر موضعى، موردى براى سؤال از اينكه انگشتر زيق حكمش چيست، اصل موردى بر اين سؤال نمى‏ماند. پس معلوم مى‏شود بر اينكه امام عليه السلامى كه هست، امام عليه السلام در ما نحن فيه سؤال از اين نيست كه احتمال مى‏دهد زيرش آب نرفته باشد. امام عليه السلام بواسطه اين مى‏فرمايد مثلا اين انگشتر را خارج بكن كه وجه استدلال اين بود ديگر. مى‏گويد بعد از اينكه ايشان اين را در صدر فرمود در زيل براى اين معنا اصلا جاى سؤال نمى‏ماند.
بلكه در ما نحن فيه اين زيل را كه فرموده است امام عليه السلام كه زيل عبارت از اين است كه ان علم ما لا يدخله فاليخرجه، معنايش عبارت از اين است كه اگر بداند كه به حركت دادن، اگر احتمال مى‏دهد به حركت دادن آب برود زيرش، خوب همين حركت را بدهد، اگر مى‏داند كه حركت دادن فايده ندارد. اگر مى‏داند حركت دادن فايده ندارد، يعنى احتمال اين است كه حركت بدهد آب زيرش نرود. اگر مى‏داند كه حركت دادن فايده ندارد. يعنى فايده ندارد در احراز علم به وصول الماء كه بايد علم پيدا كند به تحتش آب رسيده است آخر. اگر مى‏داند كه حركت دادن كه در قبل گفتيم فايده‏اى ندارد. چرا؟ چونكه احتمال مى‏دهد با حركت آب نرود. در بعضى انگشترهاى زيّق اينجور مى‏شود؛ كه اصلا حركت بدهد، اصلا انگشتر هم درنمى‏آيد آب هم زيرش نمى‏رود. مى‏گويد اگر بداند كه اين حركت دادن فايده‏اى ندارد كه در اولى گفته بود يا حركت بدهد يا خارج كند، اگر بداند كه اين حركت دادن فايده‏اى ندارد، احراز وصول الماء به تحت نمى‏كند به تحت اين انگشتر فاليخرجه، بايد خارج كند كه احراز كند آب رسيده است. اين با صدرش منافاتى پيدا نمى‏كند. اينجور جواب داده‏اند. خوب يك روايت را دوباره بخوانم، ببينيم اين مى‏شود يا نه؟ مى‏گويد بر اينكه يك كلمه‏اى اول بگويم ياد داشته باشيد.
اصل ما بايد احراز كنيم كه اين روايت، روايت واحده است. چونكه على ابن جعفر مسائلى داشت. مسائلى داشت كه از برادرش موسى ابن جعفر سلام الله عليه اين مسائل را، تدريجا سؤال كرده بود. يك وقتى يك سؤال كرده بود، يك وقتى سؤالى ديگر كرده بود، در همان كتاب مسائلش بود و سألته، و سألته و سألته. اينها از قبيل جمع فى الروايه بود. اينها روايات متعدده‏اى بودند. آنها را در آن وقتى كه در كتابش نقل كرده است جمع كرده است. اين جمع در روايت است نه جمع در مروى است كه در مجلس واحد اول او را سؤال كرده است بعد اين را سؤال كرده است كه جمع فى المروى باشد، يك روايت باشد. نه، اينها اغلب آنهايى كه تتبع بكنند رواياتى را كه از على ابن جعفر عن اخيه موسى ابن جعفر از مسائلش نقل شده است در تهذيب و هكذا در من لا يحضر الفقيه، درمى‏يابد بر اينكه اينهايى كه نقل شده است، روايات متعدده است. منتهى در مقام ندو اينها را جمع مى‏كند. اينى كه در ما نحن فيه گفته شده بود اين مبتنى بر اين است كه اصلا اين جمع در مروى بشود. يعنى يك روايت بشود كه اول او را سؤال كرده است در مجلس، بعد اين را سؤال كرده است. آن وقت بگوييم كه بعد از اين سؤال كردن در اين سؤال كردن، نوبت نمى‏ماند. نه ممكن است بر اينكه، ممكن است يعنى ظاهرش هم اين است قرينه‏اش را خواهيم گفت. اين دو تا روايت است. در يك وقتى آن انگشتر را سؤال كرده است، يك وقتى هم اين مسئله زن را سؤال كرده است، منتهى آنجا اينجور فرموده بود، اينجا اينجور فرموده بود اين جمع در روايت كرده است. همين جور دو تا را نقل كرده است. اين يك روايت نيست كه صدرش را قرينه بر ذيلش بگيريم. چرا يك روايت نيست؟ اينجا دارد بر اينكه و سألته عن الخاتم الزيق لا يدرى هل يجرى الماء تحته‏ام لا، اذا تضوء. اين مال مرد است، ربطى به زن ندارد. آنجا سؤال اولى مال زن بود، داشت بر اينكه و عن الخاتم الزيق. اين سؤال، سوال ديگرى است ربطى به آن مسئله زن ندارد. عن الخاتم الزيق، مى‏گويد بر اينكه لا يدرى هل يجرى الماء تحت اذا توض‏ء كيف لا يصنع. قال ان علم اين مال مرد است. انّ الماء لا يدخله فيخرجه. او را خارج بكند. اذا توض‏ء وقتى كه مى‏گيرد. اين از قبيل جمع در روايت، اگر شما هم خدشه بكنيد كه نه از كجا مى‏گوييد، شايد همين يك روايت است، احتمالش كه هست. احتمالش هست كه اين از قبيل جمع در روايت است خوب كم رواياتى كه با همديگر متعارضين هستند. آن روايت با آن روايتى كه ذكر مى‏كند فى ما بعد متعارضين هستند. چونكه ظاهرش اين است ان علم ان ما لا يدخله. مى‏داند بر اينكه آب داخلش نمى‏شود. نه اينكه اين علم انّه لا دخول الماء. دو تا عبارت است. بنا به آن معنايى كه گفته بودند صدر را، قرينه بر زيل گرفته بودند، اينجور حمل كرده بودند كه علم، انّه لا يحرز ان الماء يدخله. اين احراز نيست، اين علم ما لا يدخله. اين همين جور است كه اين روايتى كه هست با آن روايتى كه هست ممكن است از قبيل جمع در روايت بشود اگر نگوييم كه ظاهر روايات على ابن جعفر را كسى تتبع بكند يقين به اين معنا و وصول لااقل پيدا مى‏كند احتمالش است كه جمع در روايت بشود و آن وقت، آن يك روايت، اين يك روايت با همديگر متعارض بشود. خوب متعارضين هستند، چه مى‏شود اين نتيجه؟ خوب تساقط مى‏كنند. تساقط كردن چه مى‏شود؟ رجوع به قاعده اوليه مى‏شود. يكى قرينه بر ديگرى نيست. آن يك ظهور دارد كه بايد احراز كند وصول الماء را. اين هم ظهور دارد كه بايد ظهور الماء لازم نيست. احراز عدم وصول الماء مضر است. اين دو تا ظهور متباين دارند، كلمه احراز هم نيست كه بواسطه قرينه... اينجور معنا كردن اگر درست هم باشد اين در صورتى است كه در يك روايت باشد كه بگوييم قرينه‏اى ديگر بعد از اينكه امام فرمود ديگر جايى براى اين سؤال ثانى نماند. معلوم مى‏شود كه در اين سؤال ثانى نظر به چيز ديگر است. اينجور نيست و الحمد الله رب العالمين.