جلسه 556
* متن
*
بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: درس خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار:556 ب
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تاريخ:28/11/1369
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم.
كلام در وضو كسى كه اقطع اليد بود. يا اقطع الرجل بود. دو صورت را بحث كرديم. صورت اولى اين است كه يد انسان از فوق المرفق قطع بشود كه گفتيم موضع القطع يا ازد واجب نيست. بدل نيست شستن ازد يا موضع القطع از غسل اليد الى المرفق. صورت ثانيه اين بود كه از دون المرفق پايينتر از مرفق قطع شده است. به حيث اين كه تمام المرفق و شيئى هم يا شيئى هم از زراع يا ساعد باقى مانده است. اين هم گفتيم دست اين شخص الى المرافق همين مقدار است به مقتضاى آيه شريفه بايد او را بشويد عند القيام الى الصلاة. صورت ثالثه كه باقى ماند آنجايى است كه قطع از خود مرفق است، به حيث اينكه آن عظمى كه عظم الزراع است او تمامىاش از بين رفته است. حتى آن مقدارى كه از عظم الزراع داخل ازد است آن مقدار خارج شده است، قطع شده است. فقط آن جايى كه اين ازد گره مىخورد به رأس الازد، ان رأس الازد باقى مانده است كه مىگويند در ما نحن فيه قطع از خود مرفق است. يعنى عظم الزراع از بين رفته است، قطع شده است ولكن رأس الازد كه عظم الزراع داخل او بود آن رأس الازد باقى مانده است.
در اين صورت ايشان در عروه فتوا مىدهد، افاقا للاكثر كه آن مقدارى كه رأس الازد است او بايد شسته بشود. يعنى آن مقدارى كه رأس الازد است آن رأس الازد بايد شسته بشود كه عظم الزراع داخل آن عظم بود. آن مقدار بايد شسته بشود. خوب دليل بر اين چيست؟ طهارتا حساب مىكنيم قطع نظر از روايات خاصه، كه اگر روايات خاصه نبود، چه گفته مىشد در اينجا؟ گفتهاند اينجور گفته مىشد كه اگر مرفق اسم است براى مجموع اين عظم الازد و عظم الزراع، كه رأس الزراع و رأس الساعد با آن رأس الازد كه با همديگر گره خوردهاند، اگر مرفق اسم مجموع العظمين بشود كما فى عبارت صاحب العروه، مقتضايش اين است كه باقى باشد شسته بشود. چونكه مرفق هنوز باقى است. جزئى از مرفق باقى است كه بايد شسته بشود به مقتضاى ادله اولى. و اما اگر گفتيم مذهب علامه و من طبع العلامه را در مرفق تبعيت كرديم، گفتيم مرفق اسم است بر خود آن زراع. آن رأس زراعى كه داخل در ازد است آن رأس الزراع اسمش مرفق است. او است كه باز مىشود و بسته مىشود. او مرفق است و مناسب با معناى لغوى مرفق اين است كه اسم او بوده باشد. غسل ما بقى واجب نيست. چرا؟ چونكه مرفقى نيست. مرفق اسم آن ازد بود. منتهى آن اسم رأس العظم بود. شستن او به شستن بشره بود. وقتى كه او از بين رفته است، مرفقى باقى نيست تا شسته بشود. مثل آن فرضى مىشود كه در ما نحن فيه قطع از ما فوق المرفق بشود كه صورت اولى بود. چه جور آنجا غسل ما ازد لازم نبود، اينجا هم غسل ازد لازم نيست. آن رأس الازد را به جهت رأس الزراع مىشستيم كه بايد آن مقدار غسل بشود. ولكن وقتى كه رأس الزراع وقتى از بين رفت ديگر مرفقى باقى نيست كه شسته بشود. كان مرفقا، يعنى كان در اين موضع مرفقى بود. در اين موضع الان مرفقى نيست.
و هكذا گفته شده است، اگر گفته بشود بر اينكه مرفق اسم آن خط موهوم است، آن خط موهوم فعلا باقى است. يعنى از آن خط قطع شده است. در ما نحن فيه بايد آن موضع شسته بشود. اينجور گفتهاند. ولكن لنا در اين ثمره عملى كلام است. و آن اين است كه اگر لافرض گفتيم مرفق اسم آن مجموع است، آن مجموع باقى نيست. مرفق را بايد بشوييم و
كل منتفى مىشود به انتفاء جزئش. الان مرفقى باقى نيست. ولو اسم مجموع است، مرفق بر مجموع. به خود تنها استخوان ازد كه اسمى نيست مرفق. بايد آن رأس الزراع هم باشد، رأس الساعد هم باشد. مجموع مرفق است. وقتى كه يك جزء رفت، مرفقى باقى نيست كه شسته بشود. بدان جهت اگر ما بوديم و مقتضاى ادله خارجيه، مقتضايش اين بود كه غايت الامر كسى احتياط بكند. احتياط اين است كه آن شسته بشود. احتياط هم احتياط مستحبى مىشد، چونكه مورد، مورد احتياط است. شك داريم كه غسل آن مقدارى كه از ازد هست او شرطيت دارد براى صلاة يا نه؟ در اقل و اكثر ارتباطى رجوع مىشود به برائت. بعله، كسى كه بگويد طهارت شرط صلاة است و طهارت وجود آخرى است، مسبب از وضو و غسل بنا بر آن مسلك بايد احتياط كرد. چون شك در محصل شرعى است. نمىدانيم بدون شستن آن عضو طهارت حاصل مىشود يا طهارت حاصل نمىشود.
سؤال؟ بعله، در آن صورت، نگوييد آن وقتى كه مرفق را گفتيم اسم رأس الزراع است، خود عظم شسته نمىشد. بشره شسته مىشد. ولكن بشره كه شسته مىشد الان همان بشره موجود است. آن عظم الزراع، رأس عظم الزراع نيست، آن رأس عظم زراع كه شسته نمىشود. بشره شسته مىشد. خوب مىگوييم اين درست است، بشره شسته مىشد، اما بشره به چه خاطر شسته مىشد. بما انّه مرفقٌ. بما اينكه عظم الزراع در آنجا هست. بما انّه مرفقٌ شسته مىشد بشره. الان مرفق نيست. الان انقضا عن مرفق بودن. چونكه مرفق بودن از او منقضى شده است شستن او لازم نيست. يعنى به عبارت مختصره. اينها فرقى نمىكند چه بگوييم مرفق اسم مجموع است، كل منتفى مىشود به انتفاء جزئش. چه بگوييم كه مرفق اسم آن رأس عظم الزراع است، چه بگوييم خط موهوم است، خط موهوم بما انه موضع وصل بود. بنا بر تقادير ثلاثه در ما نحن فيه قطع نظر از روايات خاصه كه بحث خواهيم كرد، دليل بر شستن آنها نداريم. نه اطلاق آيهاى شريفه مىگيرد كه ديروز مىگفتيم فغسلوا ايديكم الى المرافق. يد ندارد اين شخص. نه آيه شريفه مىگيرد، نه ساير روايات مىگيرد. نوبت به اصل عملى مىرسيد. اصل عملى هم كسى كه در باب وضو، مسلك ما را اختيار كرده است كه وضو خودش طهارت است و خودش شرط صلاة است، مورد، مورد برائت شرعى بود. اقل و اكثر ارتباطى است. كه آيا صلاة مقيد شده است به دو غسل، كه غسل الوجه و اليد الاخرى است يا مقيد به سه غسل شده است كه يكى هم غسل اين موضع است. اقل و اكثر ارتباطى است رجوع به برائت مىشود احتياط استحباب مىشود. و اما كسى كه در باب طهارت مسببى شد كما هو المشهور و المعروف گفت طهارت وجود آخرى دارد، كه آن وجود آخر شرط صلاة است اين محصل آن وجود است اين وضو و غسل و تيمم در ما نحن فيه بايد احتياط كند. چونكه مىدانيم صلاة مقيد به احتياط است. طهارتى كه ضدّ حدث است، به او مقيد است. نمىدانيم به غسل وجه و يد اخرى طهارت حاصل مىشود يا بايد غسل اين موضع هم بشود. مورد، مورد احتياط مىشود. على ما سلكه فى الاصول.
ولكن در ما نحن فيه يك صحيحهاى هست. از آن صحيحه استفاده شده است كه موضع باقى من الازد آن مقدار كه رأس الازد است او بايد شسته بشود على كل تقدير. چه مرفق اسم مجموع بشود، چه اسم بر رأس الزراع بشود، چه خط موهوم بشود، آن رأس الازدى كه رأس الزراع آنجا فرو مىرفت و اتصال حاصل مىشود و مرفق حاصل مىشد، آن موضع بايد شسته بشود. در ما نحن فيه صحيحهاى هست به اسم صحيحه على ابن جعفر گفتهاند اين صحيحه به اين معنا دلالت مىكند و روى اين اساس هم صاحب العروه لعلّ، چونكه دلالت صحيحه على ابن جعفر تمام است فتوا داده است اگر از مرفق قطع بشود يد به آن معنايى كه رأس الزراع خارج بشود و رأس الازد باقى بماند، رأس الازد را بايد بشويد. آن صحيحه على ابن جعفر اين است كه ببينيد اين كه گفتهاند از اين صحيحه استفاده مىشود يا استفاده نمىشود. اين صحيحه على ابن جعفر را صاحب الوسايل در باب چهل و نه از ابواب الوضو، روايت دومى است. مىفرمايد محمد ابن يعقوب، عن محمد ابن يحيى، كلينى باز از محمد ابن يحيى العطار نقل مىكند، عن الامركى، البوفكى قدس الله سره كه نيشابورى است از اجلا است. كه نقل مىكند از على ابن جعفر راوى از على ابن جعفر است. بعله، آن نيشابورى به حسب ذهنم است. الان شك افتادم كه نيشابورى است يا نه؟ الامركى ابو على بوفكى از اجلا است كه نقل مىكند روايات على ابن جعفر را نوعا. عن على ابن جعفر عن ابيه، عن اخيه، عن موسى ابن جعفر عليه السلام. قال سألته عن رجل، قطعة يده من المرفق. سؤال كردم از مردى كه قطع شده است دستش از مرفق، كيف يتوضء؟ اين چه جور وضو بگيرد. قال يغسل ما بقى من ازده. آن ما بقى از ازدش را بشويد.
بعضىها گفتهاند معنايش اين است كه از مرفق قطع شده است يعنى تمام مرفق قطع شده است. چونكه سابقا گفتيم وقتى كه كلمه من و الى داخل مىشود ظاهرش عبارت از اين است كه آنى كه من به او داخل مىشود او حكمى كه در ما نحن فيه قطع مىشود به تمام مدخول من شامل است. قطعة يده من المرفق يعنى تمام المرفق قطع شده است. كه قهرا رأس ازد هم قطع شده باشد. اينجور مىشود ديگر. آن وقت امام عليه السلام مىفرمايد يغسل ما بقى ازده، از ازدش هر چه قدر باقى مانده است او را بشويد. اين معنايش جعل بدل مىشود. مضمون اين مىشود كه آن ازدى كه در ما نحن فيه باقى است، او جعل بدل مىشود. اگر اين معنا تمام بشود بايد در صورت اولى كه اين بود كه از فوق مرفق قطع شده است آنجا ملتزم شد كه آن مقدارى كه ازد باقى است بايد او را بشويد. همان قولى بود كه قول نادر بود. بايد ملتزم او شد و آن اشكال و استدلالى هم كه ديروز مىكرديم، لازمهاش اين است كه مرفق شسته بشود آن اشكال ديگر اينجا جا ندارد. جعل بدل در صورتى است كه از ازد باقى مانده باشد. و الاّ در جايى كه از ازد شيئى باقى نيست از منكب قطع شده است آنجا جعل بدل نشده است. آن اشكال ديروزى كه هم كه عموم و اطلاق در اين شخص بكنيم آن از بين مىرود. اگر اين معنا بوده باشد كه تمام مرفق قطع شده است و مقدارى از ازد باقى مانده است امام عليه السلام مىفرمايد او را بشويد قرينه نداريم كه حكم استحبابى است. ترخيص در خلاف ثابت نيست. بدان جهت فقيه بايد ملتزم بشود كه جعل بدل شده است. ولكن اين حرفى كه سابقا گفتيم مدخول من داخل در حكم است، اين در جايى است قرينه بر خلاف نبوده باشد. والاّ در مواردى كه مدخول من داخل در ان حكم نيست،... اين معنايش اين نيست كه بصره هم در مسيرش هست. نه قرينهاى بوده باشد در بين، در ما نحن فيه اطلاق مىشود كه آن مدخول من خارج مىشود از آن حكمى كه ذكر مىشود. تمامىاش خارج نشود، بعضىاش خارج مىشود. بعض المرفق قطع شده است و بعضى باقى مانده است. اين عيبى ندارد به اين معنا باشد. گفته شده است بر اينكه در ما نحن فيه قرينه اين است كه من به اين معنا است و معناى اين روايت اين است كه آن مقدارى كه از مرفق در ازد باقى است، ان مقدار از مرفق را بشويد كه معنايش اين است كه مرفق بعضىاش قطع شده است و بعضىاش باقى است. مدلول اين روايت اين است، آن مقدارى كه از مرفق در ازد باقى است اين را بشويد. اين قرينه در مقام چيست؟ گفتهاند خوب سابق بر ماها گفتهاند. گفتهاند اگر اينجور بود كه تمامى مرفق قطع شده بود و فقط از ازد باقى مانده بود شيئى امام عليه السلام در جواب مىفرمود بر اينكه يغسل ازده. ازدش را مىشويد. ديگر ما بقى ندارد. جعل بدل است. ديگر اكل از وفا لازم نيست.
امام عليه السلام مىفرمايد در سؤال، سألته عن رجل قطعة يده من المرفق. اگر مرفق تماما قطع شده بود. كيف يتوض؟ امام مىفرمايد يغسل ازده. ازدش را مىشويد. اين مىشود جعل بدل. پس اينكه امام عليه السلام اين تعبيرى كه مناسب اين بود كه اكل از قفا نشود و اينجور تعبير بشود اين را كه عوض كرده است معلوم مىشود امام عليه السلام مىفرمايد يغسل من مرفقه. يغسل مرفقه. يعنى آن مقدارى كه از مرفق باقى است. منتهى آن مقدار من ازده. آن مقدار از مرفق در ازدش است، آن مقدار را مىشويد. آن مقدار از مرفقى كه در زراع بود او هيچ، رفته است. و اما آن مقدارى كه از مرفق در ازد است او را مىشويد. يغسل ما بقى من مرفقه من ازده. آن مقدار از مرفقى كه از ازدش باقى است او را مىشويد. و اين مطلب را هم بهتر از اين عبارت نمىشود تعبير كرد. اگر مراد اين بوده باشد كه بعض المرفق قطع شده است و بعضش باقى است يغسل المرفق الذى بقى فى ازده. آن مقدار از مرفقى كه در ازدش باقى است، آن مقدار را مىشويد. اين همان معنا مىشود و بما اينكه اگر كسى يقين نكند كه معناى اين روايت اين است و آن يكى از اكل قفا است، محتمل نيست. يقين نكند، لااقل ظهورش همين است. ظهور در اين معنا است كه قطع من المرفق اطلاق مىشود آنجايى كه بعضى مرفق قطع بشود. گفتيم قرينه باشد عيبى ندارد. اين كه مىگويد اگر تمام مرفق قطع شده بود، مىگفت قطع من فوق مرفقه. اين كه من مرفقه مىگويد، اين معنايش غرض سائل بود كه مرفق يك مقدارش باقى است. امام عليه السلام مىفرمايد آن مقدارى كه در ازدش مرفق باقى است كه همان رأس الازد است او را مىشويد. بما انّه ظاهر اين روايت اين است بدان جهت ديگر مرفق خودش ظهورش در چيست، مجموع است، خط موهوم است، رأس الزراع است اينها ديگر مىرود پى كارش. بعد از وجود نصّ خاص و روايت معتبره كه من حيث السند معتبر است و ظهورش هم لا بعث به و خودش هم مطابق با احتياط است، آن وقت در ما نحن فيه و مطابق با فتواى جماعت كثير از فقها است بدان جهت اين معنا كما اينكه آنها فهميدهاند بعيد نيست كه ظاهر اين روايت همين بوده باشد. بدان جهت نتيجه اين مىشود كه در صورت ثالثه ما بقى من مرفقه كه آن ما بقى من مرفق، من ازد است، از اجزاء الازد است، آن مقدار بايد شسته بشود.
بعد صاحب العروه قدس الله نفسه الشريف مىفرمايد اين مال مقطوع اليد بود، اما حكم كسى كه يد زايد دارد. آن كسى كه در يدش لحم زايد است، انگشت زايد است در دستش، او حكمش سابقا گذشت كه بايد بالتبع شسته بشود. و اما آن كسى كه يد زايده دارد. فرض كنيد سه تا دست دارد. يك دست در طرف چپ، دو تا دست هم در طرف راست دارد. اين دو تا دست بعله سه جور متصور مىشود. طهارتا اين است آن دستى كه به او گفته مىشود دست زايد، آن دست در ما دون مرفق است. مثل اينكه فرض كنيد از اين عظم زراعى كه هست يك دست ديگر هم خارج شده است. دو تا دست دارد. دو دست در اين طرف دارد، يك دست هم كه در طرف چپ دارد، سه دستى است. آن يدى كه در ما نحن فيه موجود است، آن يد، يدى هست مادون مرفق است. متصل است به عظم زراعى كه هست مراد از ما دون المرفق اين است كه متصل به عظم الزراع است. در اين صورت ايشان در عروه فتوا مىدهد كه اين مثل لحم زايد است و مثل اسبع زايد است. چه جورى كه اسبع زايد و لحم زايد را گفتيم مكلف عند الوضو بايد بشويد، اين دست زايد را هم بايد عند الوضو بشويد. و اما بعد مىفرمايد كه طهارتا اين دست زايد ما فوق المرفق است. ما فوق است، ما دون نيست. اين ما فوق را تقسيم مىكند به سه قسم. آنى كه مافوق است. مىگويد محرز است كه آن دستى كه ما فوق مرفق است دست زايدى است. مثل اينكه فرض كنيد آن دست زايد به آن وسط استخوان ازد است. به مرفق متصل نيست. از اين ازدى كه هست و از وسط عظم الازد يك دستى درآمده است. خوب اين معلوم است كه شيئى زايدى است بر خلقت اصليه. مىگويد اگر اينجور بوده باشد شستنش لازم نيست.
يك وقت اين است كه نه، اينجور نيست كه زيادتش محرز بشود كه يد، يد زايد است. قسم ثانى اين است كه زيادتش زيادت مشتبهه است. يعنى يك دست زايدى دارد ولكن آن دست زايد مشتبه است كه كدام يكى از دستين است. فرض بفرماييد، فرضى كه ايشان روشنتر بشود، از اين مرفقى كه يد متصل به آن مرفق است آن در آن مرفق كه عظم الزراع متصل مىشود به عظم الازد دو تا عظم الزراع آمده است، يكى از اين طرف، يكى از آن طرف. به رأس الازد هر دو متصل شدهاند. بدون اينكه يكى بر ديگرى مزيتى داشته باشد. با يك مرفق دو تا زراع حركت مىكند. دو تا كف حركت مىكند. مثل آن كسى كه يك يد دارد، چه جور متصل به عظم الزراع است، دو تا دست هم اينجور متصل است و عظم الزراع است. ايشان مىفرمايد در ما نحن فيه مشتبه مىشود كه كدام يكى از اين يدها يد اصلى است و كدام يكى از اينها دست زايد است. اين را تفسير مىكنم كه مراد ايشان معلوم بشود. دست انسان يك خصوصيتى دارد، آثارى دارد. قوت دارد. مىتواند اشياء را امساك بكند. و اين دست چونكه مرفق دارد بسته مىشود، تا منكب مىآيد. اين شخصى كه اين دو تا دست را دارد، بعضى خصوصيات يد در يكى از اين يدها است. و بعضى خصوصيات ديگرش در يد ديگرى است. مثل چه؟ مثل اينكه وقتى كه اين مىبندد مرفق را يكى تا منكب مىآيد، ديگرى در وسط معلق مىماند. آنى كه در وسط معلق مىماند قوت دارد، هر چيز سنگين را مىتواند با او بردارد. اما اين يكى نه شل است. رخوت دارد. وجه ندارد. قوت ندارد. خوب مىگويد خداوندا اين دستى كه دست حقيقى من است كدام يكى از اينها است؟ ايشان كه مىگويد اگر مشتبه باشد، مرادش اين است. بعضى خصوصيات يد در يكى است و بعضى خصوصيات يد در ديگرى است، حتى خود صاحب اليد متحير است كه بعضىها فرمودهاند معنا ندارد صاحب اليد شك كند، معنايش همين است. چونكه بعضى خصوصيات در يكى است و بعضى خصوصيات در آن ديگرى است، شك مىند كه خداوندا كدام يكى اصلى است؟ اين صورت دوم. در اين صورت دوم در فتواى عروه اين است كه اين شخص هر دو تا بايد بشويد. هم آن دست را، هم اين دست را. نه اينكه هر دو تا شستن باالاصاله واجب است، نه از باب مقدمه علميه است. چونكه يكى از اينها يد اصلى است و بايد شسته بشود. چونكه نمىداند و مشكوك است بايد شسته بشود. تا يقين پيدا بكند بر اينكه، آن دستى كه اصلى است او را شست. مسح كه مىخواهد صب را مسح كند بايد با هر دو تا مسح كند. چرا؟ چونكه اگر با يكى مسح كند نمىداند با دستش مسح كرد يا نه؟ شايد آن زايده باشد. اين هم صورت دوم.
صورت سوم آنى است كه ايشان مىفرمايد. در ما نحن فيه هر دو اصلى هستند. چرا؟ چونكه تمام آثار يد به هر كدام از آنها مترتب است. شكلا كه يكى هستند. هر كدام زراع دارد، زند دارد، كف دارد. و هر دو قوت دارد، هر دو بخش دارد، هر دو هم به يك مقدار تا مىشود در منكب. هيچ امتيازى يكى به ديگرى ندارد. در ما نحن فيه اين دو يد نسبت به اين شخص اصلى هستند. يعنى يكى بر ديگرى مزيتى ندارد. نسبت به ديگران باز زايد است، چونكه مردم سه دست ندارند، مردم دو دست دارند. نسبت به ديگران يكى زايد است. ولكن نسبت به خلقت آن شخص هيچ كدام زيادى ندارد. هر دو يكسان هستند. چه جورى دست چپ و دست راست انسان هست، اين دو تا هم يكسان هستند. اين دست چپ كه ربما قوتش كم مىشود، كارهايى نمىشود با دست چپ كرد اين بواسطه عادت و تعلم است. عادت گرفته است با دست راستش كار كند، دست چپش آنجور قوتى ندارد، اين عرضى است. ولكن من حيث الذات چه جور اول راست و چپ داشت اين هم همين جور سه تا دست داشت. يكى در طرف چپ، دو تا هم در طرف راست. هيچ كدام هم بر ديگرى مزيتى ندارد. اين اصلى است به اين معنا كه نسبت به خلقت خودش احدهما مزيت بر ديگرى ندارد. ولكن به خلاف آن صورت سابقه كه آنجا هر كدام يك مزيتى داشت كه آن ديگرى نداشت. فرق ما بين آن صورت ثانيه و اين صورتى كه هست واضح شد.
سؤال؟ شىء را از آثارش كشف مىكنند. آنها را ما قبول داريم. كلام اين است كه هر دو سالم هستند. ولكن هر دو هم كار مىكنند به يك نحو. اين نمىشود، ميز ندارد يكى بر ديگرى. هر دو اصلى مىشود. اما نسبت به آن جايى كه با هم اختلاف دارند، يكى در وسط مىآيد، ولكن قوت دارد. آن ديگرى تا منكف مىآيد، مثل يد متعارفه. اينجا نمىتواند تشخيص بدهد كه يد اصلى من آنى است كه تا وسط مىآيد اين نمىگذارد او خم بشود يا اينكه نه اين اصلى است، او زايد است كه نمىگذارد بيايد به منكف. اين موجب اشتباه اين شخص مىشود. اشتباه ما هم مىشود. اين كلام عروه را توجيح مىكنم، نه اينكه اينها مختار ما است. صاحب عروه كانّ اينجور مىفرمايد در آن صورت ثانيه مشتبه بوده باشد، آن يدى كه مافوق الزراع است، هر دو من باب مقدمه شسته مىشود، و هر دو مسح مىشود و اما در اين صورت ثالثه كه صورت اخير است، هر دو اصلى است. هر دو را بايد بشويد، چونكه هر دو دست است. آيه شريفه كه مىفرمايد فغسلوا وجوهكم و ايديكم دستهايتان را الى المرافق بشوييد. منتهى اگر كسى دو تا دست دارد، بايد دو دستش را بشويد. كسى سه تا دست دارد بايد سه تا دست را تا مرفق بشويد. دستى است تا مرفق هست، مرفق دارد آيه شريف مىگويد كه، نگوييد هر كس بايد يك دست را بشويد در روايات. وضوئات بيانيه يا غير وضوئات بيانيه. آنها ناظر به اشخاص متعارفه هستند كما ذكرنا.
اما آن كسى كه غير متعارف است، كانّ اطلاق آيه شريفه مىگويد كه بايد دستهايتان را تا مرفق بشوييد. خوب به يكى مسح كند كافى است اين شخص، در صورت ثالثه. چونكه هر دو غسلش بالاصاله واجب است و از باب مقدمه علمى است. بدان جهت در ما نحن فيه با يكى مسح كرد، رأسش را با آن ديگرى پايش را مسح كرد. پاى راستش را، با يك دست مسح كرد. سرش را با دست ديگر مسح كرد. عيبى ندارد. چونكه هر دو مسح باليمين است. يمينى اين شخص متعدد است. اين فرمايشى كه صاحب العروه مىفرمايد. آيا اينهايى كه ايشان مىفرمايد، قبول بايد بشود يا نه؟ بايد از سر گرفته بشود كه اگر از ما دون مرفق شد، بايد آن دست را هم شست در ما دون مرفق. چرا؟ چونكه مثل لحم زايد و اسبع زايد است. آنها توابع بود گفتيم. اينجور گفتيم كه متفاها عرفى اين است كه شىء را با توابعش بشور. اشكال شده است كه دستى از اينجا آمده است، سى سانت هم آمده است، پنجاه سانت هم رفته است جلو. هم كف دارد، هم زند دارد، يك مقدارى هم زراع دارد، متصل به عظم الزراع است آن از توابع يد است، تابع يد گفته مىشود اين اول كلام است. اگر تابع هم گفته بشود، اينجور تابع استفاده نمىشود كه فغلسلوا، شىء را بشوييد يد را بشوييد با اين تابع. با اين گل و گشادى، نه اين تابع اينجور استفاده نمىشود. در مقابل اين حرف بايد چه گفته بشود و چه جور مشى بشود انشاء الله بعد.
|