جلسه 579
* متن
*
بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار: 579 آ.
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تاريخ:1370
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم. بسم الله الرّحمان الرّحيم.
ملخّص كلام فى المقام اين شد آنى كه مىشود او را اثبات كرد و ملتزم به او شد، امّا فتواءً او احتياطاً در مسح الرّجلين، رجلين بايد ما بين اطراف الاصابه الى الكعبين اين مقدار بايد مسح داشته باشد. مسح مستوعب بشود طولاً و امّا در ناحيه عرضى كه هست، در ناحيه عرض اين معنا استيعاب معتبر نيست و به مقدار كف بودن معتبر نيست و مسمّى كافى است. آنى كه معتبر است اين مسح بايد به بلّة اليد بوده باشد در رجل يمنى به يد يمنى. و در رجل يسرى به يد اليسرى و يك خصوصيات ديگرى هم هست. و امّا در ساير خصوصيات رجوع مىشود به اطلاقات مثل آن صحيحه زراره كه مىگفت فامسح ببلّة يمناك زهر قدمك اليمنى و ببلّة يسراك زهر قدمك اليسرى. يا آن امر به مسح الرّجلين به آن اطلاقات رجوع مىشود در ساير خصوصيات. مثل اين كه فرض بفرماييد شك داريم بر اين كه مسح بايد با يك مسح بشود اين اثر انگشتان الى الكعبين او العكس بايد با يك مسح بشود يا اين كه يك مسح معتبر نيست يك مرّه. مثل اين كه غالباً اتّفاق مىافتد. هر كسى نوعاً مبتلا شده است. ربّما دست انسان كه مىگذارد به سر انگشتان مىخواهد مسح كند الى الكعبين در اثنى مىپرد اين دست از يك نقطهاى از پا كه در حقيقت در وسط آن جا مسح نشده مىماند. آن جايى كه زهر انسان خيلى صاف بوده باشد و تميز بوده باشد. دستش هم تَر بوده باشد و تَرىاش زياد باشد، در اثنى مىپرد دست انسان. در اثنى يك نقطهاى مسح نشده باقى مىماند. اين شخص كه بايد مسح كند رجلش را الى الكعبين لازم است دوباره مسح را تكرار كند يا از همان جايى كه مسح قطع شد، از همان جا مسح را ادامه مىدهد و بقيهاش را مسح مىكند. مىگوييم نه مرّتاً معتبر نيست. تمسح زهر قدمك اليمنى فرق نمىكند به يك مرّهاى از مسح بشود يا آن مسحى كه هست به وضع مرّتين بوده باشد. يا فرض كنيد انسان سر انگشتش را مسح كرده است، مسح كرد تا وسط پا كه به كعب نرسيده است. برداشت دستش را عمداً متعمداً. آن بقيه كه تا كعبين باقى مانده است، از كعبين مسح مىكند، مىآيد به آن جايى كه از اول مسح كرده بود از اطراف الاصابه. عيبى ندارد. حيثٌ كه مسح زهر القديمين بعد از اين كه تهديد شده است صدق مىكند. يا فرض بفرماييد در طول كه مىخواهد مسح كند منحنياً مسح مىكند. فرض بفرماييد از آن انگشت كوچك مسح مىكند تا اين قوّت القدم منحنياً عيبى ندارد. لازم نيست از آن انگشت شست بوده باشد. چون كه استيعاب معتبر نيست در عرض. طول كه مسح شده است در عرض چون كه مسمّى كافى است عرض هم مسح شده است. اين كه رواياتى كه مىگفت مسح الرّجلين مقبلاً و مدبراً منحنى را طرد نمىكند كما اين كه در رأس گفتيم كه انسان در رأس مىتواند هر جور مسح كند. اين جا بايد در رجلين يك شرطى است كه بايد طول مسح بشود. در سر اين شرط نبود كه بايد طول رأس مسح بشود تا پيشانى. ولكن در ما نحن فيه در رجل بايد از سر انگشت تا قوّه طولاً بايد مسح بشود. عرضش ولو مسمّى بوده باشد. اين بايد رعايت بشود. روايات مقبلاً و مدبراً معنى نمىكند. او توسعه مىدهد كه مقبلاً لزومى ندارد. مدبراً هم مىشود. امّا نهى ديگر نمىشود، دلالتى ندارد. اين به جهت اين كه توى ذهن مىآيد كه بايد مقبلاً باشد از سر انگشتان بوده باشد تا كف، امام (ع) مىفرمايد نه مدبراً هم مىشود. امّا جور ديگر نمىشود او را نفى نمىكند. مقتضاى اطلاقات اين است كه او عيبى ندارد. بدان جهت مسح الرّجلين كامسح
الرّأس كيف مااتّفق واقع بشود مجزى است الاّ انّه در مسح الرّجلين بايد آن طول ملاحظه بشود. كه بايد آن ما بين الكعبين الى سر انگشتان اين طول بايد مسح بشود به مسمّى المسحى در ناحيه عرضش منتهى منحنياً يا مستقيماً فرقى نمىكند.
سؤال؟ يا بيشتر باشد، يا كمتر باشد. فرقى نمىكند. طول بايد مسح بشود از سر انگشت. چون كه اين معنا در عرض نيست. بدان جهت به ان شست پا ملاك نيست. على هذا الاساسى كه هست در ما نحن فيه مقتضاى اطلاقات با آن ادلّه خاصّه كه بعضى از آنها قيد مىزدند كه بعضى توسعه مىدادند كه تمام زهر كف لازم نيست. مقبلاً لازم نيست. مدبراً هم مىشود، با ملاحظه آنها و مطلقات، مقتضايش همين است كه گفتم. ولكن چند مسأله مهمّه باقى مىماند كه صاحب العروه متعرّض آنها مىشود. مىدانيد كه پاى بعضىها مثل دست بعضىها است. پر از مو است. چه جور كه بعضى از دستها پر از مو مىشود. خصوصاً كه...و اينها نگذارد، مىبينيد كه مو تمام دست را گرفته است. تمام دست نه اين كه تا سر انگشتان. مواضعى از دست را گرفته است به نحوى كه زير مو پيدا نيست. بشره پيدا نيست. كه مو كثيف است. زير بشره پيدا نيست. ولكن نوعاً همين جور است. در دستها موى خفيف مىشود. ولكن در آن اشخاصى هم كه بزرگ سال هستند مثل بچّه و تازه رس نيستند آنها در پايشان هم، در روى كعبش كه عبارت از زهر الپا هست و روى اين انگشتان كه انگشتان پا هست نوعاً موى خفيفى هست در اينها. ايشان در عبارتش اين جور دارد، تفصيل ما بين موى خفيف و موى كثيف نمىدهد. فتوا هم نمىدهد. مىگويد احوط آن كسى كه على زهر الرّجلش شعر است جمع كند ما بين مسح بشره و ما بين مسح آن شعر. معنايش اين است كه مسح كه مىكند هم بشره پا را مسح كند، هم آن مويى كه در پا روييده است او را مسح كند. جمع كند ما بين مسح او و ما بين مسح مو. خوب اين از كجا ناشى مىشود. فتوا نيست. احتياط وجوبى است كه مىگويد بايد جمع كند. مقتضايش اين است كه يكى كافى نيست. مثلاً آن كسى كه ذات شعر كثيف است كه اصلاً زير مو پيدا نيست او همين جور دستش مختصرى تَر است. روى همان موهايى كه پاهايش را گرفته است مثلاً فرض كنيد. پاهايش را گرفته است و مويش هم خيلى فرض بفرماييد كثيف است، همين جور او روى موها مىكشد. اصلاً به بشره اين يد تماس نمىكند. مقتضايش اين است كه اين كافى نيست. كما اين كه اگر موها را اين ور و آن ور بكند به خود بشره پا مسح كند. اين هم كافى نيست. مقتضايش اين است. بايد جمع كند ما بينهما. و كذا ذات شعر خفيف آن كسى كه ذات شعر خفيف دارد، او مسح كه مىكند بايد مو را با بشره دو تا را مسح كند. جمع كند ما بين اينها. جماعتى ملتزم شدهاند اگر مو كثيف بشود، در آن جايى كه مو كثيف است اصل مسح كردن مو لازم نيست. آن جا بايد بشره را مسح كند. صاحب حدائق قدس الله نفسه الشّريف اين را به ظاهر كلمات اصحاب مىدهد. كه مىفرمايد ظاهر كلمات اصحاب اين است كه بايد مسح الرّجل بر خود بشره واقع بشود. بر روى مو مسح كردن من دون مسح البشره نه او مجزى نيست. چرا؟ تعليل كردهاند. گفتهاند كما ذكرنا سابقاً خداوند تبارك و تعالى كه مىفرمايد فامسحوا برئوسكم و ارجلكم ارجل اسم خود عضو است. و امّا مو او تابع رجل است. جزء رجل حساب نمىشود او. مثل انگشت پا است. جزء پا است. شعر هم جزء پا باشد كلّا و حاشا. يك تابعى است كه در رجل روييده است. به واسطه روييدن على زهر الرّجل مىگويند تابع الرّجل. والاّ رجل اسم بر خود عضو است. پس خداوند متعّال و در روايات ائمه هدى بيان كردهاند كه مسح بايد بر رجل بشود. و صدق اين معنا كه مسح بر رجل شد، اين است كه عضو را بايد خود بشره را يد ماسحه بايد به آن بشره برسد و رجل را مسح كند تا كافى بوده باشد. بدان جهت شعر را مسح كردن لزومى ندارد و مجزى هم نيست. دليل هم نيست. و اين كه در وجه گفته شد روى مو را بشورد كافى است، و در سر گفته شد بر اين كه اگر روى مو مسح بشود كافى است او در رجل نمىآيد. امّا آنى كه در وجه گفته شد، او مال غسل بود. كه امام (ع) حكم فرمود غسل شعر كثيف از غسل البشره كافى است كه در آن صحيحه زراره اين جور بود كه
در صحيحه زراره امام فرمود كه روايت 2 بود، در باب 46 از ابواب الوضو، و باسناد الشّيخ عن الحسين ابن سعيد عن حمّاد عن زراره قال قلت أريت ما كان تحت الشعر قال كلّما...الشّعر فليس بالعباد ان يغسلوا شستنش لازم نيست. يعنى آن كه زير مو است. و لا يبحسوا عنه كلّما كان تحت الشّعر يعنى شعر كثيف چون كه احاطه به شعر است فليس بالعباد ان يغسلوا ما تحت الشّعر را و لا يبحسوا عنه...هم لازم نيست. ولكن يجرى عليه الماء اين مال غسل است. اولاً مىگفتيم او غسل وجه است. يدين نيست. چون كه در ذيل غسل وجه سؤال كرد زراره اين را. بعد از اين كه امام (ع) حدّ وجه را بيان فرمود بعد سؤال كرد زراره كه زير شعر چه بشود؟ آن مال صورت است. كسى گفت نه اين مال صورت نيست. شما از كجا مىگوييد مال صورت است، غايت الامر مىگويد مال مطلق الغسل است. به مسح جارى نمىشود. بدان جهت در مسح اين صحيحه نمىگيرد. و امّا مسألهاى هم كه در رأس گفتيم، در رأس گفتيم بشره را مسح كردن لازم نيست. آن كسى كه، و شعرى كه على مقدّم الرّأس است مسح بكند شعر را ولو به بشره دستش نرسد حتّى اگر رطوبت هم به بشره نرسد هم بلّه يد گفتيم كافى است. آن سرّش اين است كه قرينه خارجيه داشتيم. چون كه مسح بر مقدّم الرّأس مىشود در مقدّم الرّأس نوعاً و عادتاً پر از شعر كثيف است. همين جور است.
بدان جهت خداوند متعال كه فرموده است وامسحوا برئوسكم و در روايات فرمودهاند مسح الرّأس على مقدمه و تنبيه نكردهاند كه بايد شعرها را از مقدّم اين ور و آن ور كرد، مقتضايش عبارت از اين است كه مىشود روى شعر هم مسح كرد، و ما هم ملتزم شديم. اين كلام ديگران را نقل مىكند. ولكن در مسأله رجلين اين جور نيست. اين كه يك مويى داشته باشد كثيف باشد در پا كه بشره را بپوشاند اين خلاف متعارف است. مويى كه در پا مىشود نوعاً خفيف است. و پاها را نگاه بكنيد مىبينيد نادر پيدا مىشود كه كسى يك موضعى از پايش داخل حد است. شعر كثيف بوده باشد. بدان جهت اين جا كه نه قرينه داخليه بوده باشد. بدان جهت آن جا كه نه قرينه داخليه داريم مثل مسح الرّأس، نه قرينه خارجيه داريم مثل غسل الّحيه كه در باب غسل الوجه بود، ملتزم مىشويم به ظهور اولى كه بايد غسل الرّجلين بشود. اين جور گفته است. ولكن در مقابل اين حرف اين جور ادّعا شده است. گفته است اين رواياتى كه وارد شده است آيه مباركه هم كه فرموده است فامسحوا برئوسكم و ارجلكم يا در روايات مسح الرّأس و مسح الرّجلين غايت آن چيزى كه استفاده مىشود از اين روايات و از ظاهر آيه مباركه اين است كه ما بين يد ماسحه و عضو ممسوح كه عبارت از بشره سر است، بله سر است است براى همان عضو. ولكن غايت آن چيزى كه از اين آيه و روايات استفاده مىشود، اين است كه ما بين يد ماسحه كه عضو ماسحه است و ما بين بشرة الرّأس حائل خارجى حايل نباشد. مثل اين كه انسان كلاه گذاشته است و روى كلاه مسح مىكند. روى عمامه مسح مىكند. يا دوا چسبانده است روى دوا مسح مىكند. فرض بفرماييد اينها را حايل خارجى نباشد بشود. چون كه مىگويد كه به سرش مسح نكرد. روى عرقچين مسح كرد سرش را. يعنى عرقچين را مسح كرد. مسح رأس مع الواسطه شد. در حقيقت اسناد مسح به رأس بالمجاز است. مثل جالس السفّينة المتحرك مثل او مىشود. سفينه متحرّك است. نه جالس. جلوس او به تبع او است. در ما نحن فيه هم آنى كه استفاده مىشود و ظاهر نسبت غسل به رأس است، اين نسبت بايد نسبت حقيقى باشد. از قبيل آن حركت و جالس السّفينه نباشد. يعنى اين هم به اين مىشود كه ما بين عضو...و ما بين يد ماسحه حايل خارجى نباشد. توابع سر كه مو است حايل خارجى نيست. خوب سر مو بايد داشته باشد. پا بايد مو داشته باشد قليل يا كثير. بدان جهت وقتى كه روى مو مسح كرد صدق مىكند كه به رجلين مسح كرده است. چرا؟
سؤال؟ عرض كردم او تابع ناسيه نيست. بدان جهت وقتى كه بنا شد بر اين كه آن حايل، حايل خارجى نباشد و تابع بوده باشد، حايل خارجى نبوده باشد يعنى تابع بوده باشد براى آن عضو نه آن اشكالى ندارد. احتياج اصلاً دليلى نداريم...تا بگوييم غسل را مىگيرد. مسح را نمىگيرد. يا احتياج نداريم كه در شعر بگوييم كه يك قرينه عامّه است كه
بگوييد آن قرينه عامّه در رجل نيست. خود آن ادلّه بيشتر از اين معنا افاده نمىكند. از اوّل دليل مسح على الرّجلين مقتضى قاصر است. نمىگيرد بيشتر از اين را. حايل خارجى را فقط مىگيرد. خوب اين حرف اگر تمام شد، و ظاهر هم اين است كه اين حرف توى ذهن صاحب العروه قدس الله نفسه الشّريف بوده است كه جمع كند ما بين مسح البشره و مسح الشّعر. كه معنايش اين است كه مسح و شعر بايد. خوب چرا مجزى نباشد؟ خوب آن وقت اشكال اين مىشود كه خوب قبول كرديم اين حرف را. حايل خارجى نباشد. بيشتر از اين كه حرف نداريم. چرا جايز نبوده باشد انسان شعر كثيف را از رجلش اين ور و آن ور كند و عضو ماسحه كه يد است به خود بشره مماسه كند؟ او چرا مجزى نباشد؟ آخر اشعار دارد عبارت متن عروه اين است كه احوط جمع بينهما است. يعنى يكى كافى نيست. هم بايد هم مسح شعر بشود، هم مسح بشود آن عضو. بايد جمع بشود. خوب چرا جمع بشود. غايت الامر چه جور در رأس گفتيم فامسحوا برئوسكم اعم از اين كه بشره مقدم الرّأس را مسح كنى يا يا موى على البشره را مسح كنى. در رجل هم همين جور مىشود. اعم از اين كه خود بشره رجل را مسح كنى يا مويى كه روى او هست او را مسح بكنيد. خوب چرا جمع واجب بوده باشد. در ما نحن فيه اگر قبول كرديد كه مسح بر شعر هم داخل آيه است حايل خارجى نيست، لازمه اين، اين است كه به خود بشره هم مسح بكنى آن هم كافى است. ديگر جمع لازم نيست. بدان جهت عرض شده است بر اين كه اگر اين حرفى كه گفته شده است حرف بعيدى نيست كه معنايش اين است كه حايل خارجى نباشد. مثل مو را نمىگيرد.
سؤال؟ عرض مىكنم بر اين كه چه جورى كه آن كشتى از اجزا بدن زيد نيست و فقط مكان است، مركب است براى زيد، اين جا هم همين جور است. رجل مكان است براى اين شعر. شعر جزء رجل نيست. بدان جهت در ما نحن فيه اگر اين حرف را قبول كرديم غايتش همين معنا مىشود. ولكن لازمهاش اين است كه يكى كافى بوده باشد. جمع ديگر لازم نيست. و منهنا گفتيم كه اگر شعر كثيف بوده باشد احتياط اين است بر اين كه بشره مسح بشود و همين جور هم هست. اگر بشره تنها مسحش كافى است و احتياجى هم به مسح شعر ندارد. چون كه صدق مىكند به مسح الرّجلين كما اين كه در رأس اگر انسان مثل زنها اين جور هستند. اين موهاى بلند را يك قسمتش را اين ور مىاندازند، يك قسمتش را آن ور كه فرقش خطّ باريكى پيدا بشود مسحش را به بشره فرقش برساند كافى است. چه جور آن جا كافى است، اين جا هم همين جور مىشود. بالاتر از او نمىشود. به عبارتٌ اخرى اين حرف دومى تمام بشود، توسعه در موضع المسح است. كه مسح تابع هم مسح سر است. مسح تابع هم مسح الرّجل است نه اين كه انحصار ممسوح است به تابع كه تابع فقط بايد مسح بشود. اين در صورتى است كه شعر كثيف بشود. و امّا در صورتى كه شعر خفيف شد بلااشكال متفاهم عرفى اين است كه آن بشرهاى كه مسح مىشود، رجلى كه مسح مىشود انسان مسح را روى مو بكند. آن مو را اين ور نزند. موى خفيفى است كه زير بشره پيدا است. مو را اين ور و آن ور بزند كه بگذار بشره را جادّهاش را صاف كنم كه يد به خود بشره برسد و اين مو در اثنا حايل نشود ما بين انگشتان من و ما بين بشره اين لزومى ندارد. اين بلااشكال است. چون كه مو، موى متعارف است. موى خفيف در رجل متعارف است. مثل موى كثيف است در سر. چه جور او متعارف بود موى خفيف متعارف است. بدان جهت اگر مسح كند از سر انگشتان الى الكعبين و اين دستش در مواضعى از اين سر انگشت يا در مواضعى نزديك به كعب در نقاطى خود دست به بشره آن نقاط نرسد. چون كه رويش مو هست. مو خوابيده است. اگر اين جور بوده باشد اين عيبى ندارد. اين مجزى است. هيچ تنبيه هم در روايات بشود كه موى خفيف چون كه عادى است، محل ابتلاى عام است، موى خفيف را اين ور و آن ور بزنيد، احراز كنيد كه چه جور در غسل الوجه مىگفتيد يك نقطهاى در وجه بماند بدون غسل وضو باطل است، اين جا هم يك نقطهاى بماند بدون اين كه دست مماسه كند با بشره آن جا مسح باطل است، اين جور چيزى تنبيه نشده است و
امر عادى است اين معنا. در مسح. چون كه مو دارد.
سؤال؟ نمىكند. امّا با مو مىكند. پايى كه مو هم دارد رجل است. ما نگفتيم كه مو رجل است. اين را كه اوّل هم گفتيم. در موى كثيف هم صدق نمىكند. امّا بر پا با موى خفيف مسح بكند صدق مىكند كه به پا با مو مسح كرده است و مفروض اين است كه در موى خفيف اين جور است. كه با موى خفيف مسح مىشود. چون كه تنبيه مىخواهد آنى كه موى خفيف بايد كنار زده بشود. اين بلااشكال است. بدان جهت در ما نحن فيه اگر مسح كند پا را به نحوى كه اين دستها در نقاطى از زهر پا از روى مو بگذرند كه مو حايل بشود ما بين آن عضوى كه از يد است و ما بين آنى كه تحت الشّعر است آن نقطه. دست به آن بشره خود آن نقطه بخورد آن عيبى ندارد. اين اشكال ندارد. آنى كه در ما نحن فيه است اين است كه انسان كه مسح مىكند دو تا حالت دارد.
يك وقت اين است كه دستهايش رطوبتش خيلى است. اين كه مسح مىكند روى موى خفيف ولو در نقاطى بشره دست به بشره آن نقاط نمىرسد. ولكن آب مىرسد ولو به توثيق شعر. آب منتقل مىشود به مو و از مو هم منتقل به بشره مىشود. اين معتبر است. يا ايصال ماء به زير آن مو كه خفيف است او اعتبار ندارد. كما اين كه در شعر كثيف ادّعا كرده بودند كه ايصال ماء معتبر نيست. فقط روى مو مسح بشود كافى است. ولو ايصال ماء نبوده باشد. مقتضاى آن كه عرض كردم كه همان تنبيه نشده است در روايات امر متعارف است، و ربّما انسان حين المسح رطوبت دستش خيلى مىشود ربّما كم مىشود، امر متعارفى است هر دو تا. چون كه وصول مختلف است. هواى گرم انسان وضو مىگيرد، هواى سرد وضو مىگيرد، آبش خيلى مىشود، آبش كم مىشود. يك مدّى براى اين دست، يك مدّى به آن دست يعنى يك مشتى به اين دست، يك مشتى به آن دست دارد. آبش كم است. موارد مختلف است. رساندن اين رطوبت بر زير آن موى خفيف لزومى ندارد. همين مسح متعارف وقتى كه كرد، يدش هم مبلّل بود و رطوبت بلّه وضو بود كافى است. بله رساندن طورى باشد كه رطوبت برسد احتياط است. احتياط، احتياط استحبابى است. والاّ دليلى هم بر او ندارد.
سؤال؟ اين على القاعده بود. وامسحوا رئوسكم يعنى گفتيم روى شعر مسح كنيد. اگر شعر است. نه اين كه روايت است كه روى شعر مسح كن. اين على القاعده است كه قرينه عامّه بود و اين قرينه عامّه در موى خفيف هم هست. روى موى خفيف مسح مىشود. چه جورى كه در موى كثيف چه زيرش آب برسد، چه نرسد در سر كافى است، موى خفيف هم در رجل همين جور است. وقتى كه رفت دستش رطوبت مسريه داشته باشد و مبلّل بوده باشد نداوه وضو داشته باشد كافى است. چه آن نداوه وضو زير آن مو، بيخ آن موى خفيف برسد يا نرسد. فرقى نمىكند. اين حاصل ما ذكرنا است و مسأله صاف است و جاى خدشه ندارد.
بعد ايشان قدس الله نفسه الشّريف در ما نحن فيه مطلب ديگرى را عنوان مىفرمايند. آن مطلب ديگر هم از ما ذكرنا معلوم شد. آن عبارت از اين است كه انسان وقتى كه وضو مىگيرد، از مواضع المسح بايد حايل را رفع كند. كما اين كه در مواضع الغسل لازم بود حايل خارجى رفع بشود، از مواضع المسح هم بايد حايل خارجى رفع بشود. مثلاً اگر حنا بسته است به سرش، بايد حنا را بردارد. پاهايش را حنا بسته است بايد خود حنا را بردارد. دوايى گذاشته است كه احتياج ندارد به او اگر عنوان دوايى فعلاً داشته باشد، مداوا باشد عيبى ندارد مسح به او. ولكن نه منقضى شده است و ديگر الان دوايى ندارد. بايد بردارد. بدان جهت انسان جوراب پوشيده است. خيلى سختش است و زمستان است و جورابهايش تنگ است مىگويد روى جوراب مسح كنيم. دستمان خيلى تَر است. تَرىاش مىرسد به خود پا. اين كافى نيست. مسح گفتيم بايد مماسّه كند عضو ماسحه بشره را. رطوبتش مجرّد رسيدن رطوبت عضو ماسح بالواسطه بدون اين كه مسح كند عضو ممسوح را، اين خلاف ظاهر است. داخل اسناد مجازى است. بدان جهت آن معنا كافى نيست.
اين شهادت علاوه بر اين كه ظاهر امر به رجلين اين است كه حايل خارجى نباشد كما ذكرنا علاوه بر اين كه ظاهر امر به مسح الرّجلين همين است كامسح الرّأس، من رواياتى در نهى از مسح على العمامه، خمارى كه زن دارد ربّما دستش خيلى تَر است. روى خمار مسح كند. رطوبتش مىرسد به آن. نه نمىشود. ادخال تحت الخمار بايد بكند دستش را. رواياتى كه نهى دارد از مسح على الجوراب، على الخف، و هكذا على العمامه، على الخمار اينها دليل است كه حايل نباشد. احتياج به اين روايات نبود.
يك روايتى هم در مقام ذكر كردهاند من باب تيمم و تبرّك آن روايت اين است كه خدمت شما عرض مىكنم. اين روايت معروف است به روايت كلبى النّصّابه. در باب 38 از ابواب الوضو، روايت 4 است. كلينى نقل مىكند عن الحسين ابن محمد كه حسين ابن محمد ابن عامر است. كه شيخ كلينى قدس الله سرّه است. اين نقل مىكند حسين ابن محمد كه اكثر رواياتش الاّ ما شزّ و النّظر از معلّ ابن محمد بصرى كه از معاريف است. ولكن يك خدشهاى بر او است كه تضعيفى در حقّش رسيده است. او هم نقل مىكند عن محمد ابن على. اين محمد ابن على كه معلّ ابن محمد از او نقل مىكند قاعده كلّى. اين محمد بن على كه معلّ ابن محمد از او نقل مىكند، اين محمد ابن على ابن حمدانى است. كه ضعيف است. خودش از ضعفا است. به روايتش اعتنا نمىشود. اين محمد ابن على نقل مىكند از سماعة ابن مهران. سماعة ابن مهران هم نقل مىكند عن الكبى النّصّابه كه همان حسن ابن الوان كلبى النّصّابه است. حسن برادرش حسين است. اين كه گفتيم حسن است نه حسين، به جهت اين كه نقل از امام صادق سلام الله عليه مىكند. آن حسين عامّى بوده است. اين خاصّى بوده است كه نجاشى مىگويد كه اخصّ بنا و اولى اخوه الحسن. شيعه هم نباشد اخص بوده است يعنى شيعه بوده است ديگر. ظاهرش اين است. روى اين حساب بود. حسين هم باشد او هم ثقه است.
اشكال در اين روايت در آن محمد ابن على حمدانى و معلّ ابن محمد است. عن الكلب النّصّابه عن الصّادق (ع) قال قلت له ما تقول فى المسح على الخفّين؟ انسان روى كفش مسح كند چه جور است؟ رواياتى كه نهى شده است از مسح مع الحايل همهاش خفّين است. امّا رواياتى كه تجويز شده است، آن مسح على النّعلين است. مسح على النّعلين گفتيم حايل نمىشود به آن بيانى كه گفتيم. ولكن مسح على الخفّين است كه نهى شده است حايل مىشود. سألته عن المسح على الخفّين فتبسّم امام (ع) خنديد. ثمّ قال اذا كان يوم القيامه و ردّ الله كلّ شىءٍ الى شىءٍ. هر شيئى را به اصلش برگرداند خداوند. نه اين كه هر چيزى به اصلش برمىگردد. هر چيزى را كه به اصلش برگرداند و ردّ الجلد على الغنم جلد را هم به غنم برگرداند، رعا اصحاب المسح اين يذهب وضوئه. اصحاب مسح آن مسح على الخف كه عامّه است. مىدانند كه وضويشان رفت به باد فنا. در پا كه شهادت بدهد، ارجل شهادت بدهد كه به من مسح شده است. وضو گرفته است. اين حرفها نمىماند ديگر. به اين روايت هم اين از باب تيمم و تبرك است. احتياجى به اين روايت نيست. در مضمونش هم تحمّل است ارباب تأمّل. مضمونش پيش ارباب تأمّل قابل تأمّل است.
بدان جهت على هذا الاساسى كه هست اين حكم در ما نحن فيه مسلّم است كه جاى خدشه نيست. ثمّ كلام واقع مىشود در جايى كه شخص مقطوع الرّجل بوده باشد. رجلش مقطوع است. درست توجّه كنيد عنوانش را عرض كنم. فهرستش را نمىگويم. مقطوع الرّجل دو جور است.
يك وقت اين است كه از موضع المسحى كه...شد ما بين اطراف الاصابه الى الكعبين، مقدارى باقى مانده است. انگشتانش مثلاً قطع شده است. يا يك خورده بالاتر از انگشتان كه الى الكعبينش يك مقدار مىماند.
يك وقت مقطوع الرّجلى كه چيزى باقى نمانده است. فرض كنيد آنهايى كه از كعب قطع مىشود يا از ساق قطع شده است. يا اصلاً پا خودش رفته است. مثل آن جانبازهايى كه در راه خدا دادهاند پايشان را. آنها حكمش چيست در مسح الرّجلين انشاء الله بعد.
|