جلسه 584

* متن
*

بسم الله الرحمن الرحيم.
موضوع درس: خارج فقه بحث طهارت.
شماره نوار: 584.
نام استاد: آيت الله تبريزى.
تاريخ:1370
توسط دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم واحد صوت.
اعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم. بسم الله الرّحمان الرّحيم.
عرض كرديم صاحب العروه قدس الله نفسه احتياط استحبابى فرمود اين كه انسان رأس و رجلينش را مسح مى‏كند به كفّين، به باطن كفّين احتياط استحبابى اين است كه عند تمام الغسل اليدين آن رطوبتى كه در آن يدين مى‏ماند در كفّين با همان مداوت مسح كند رأس و رجلين را. كه گفتيم نتيجه‏اش اين مى‏شود كه بعد از تمام شدن غسل يد يسرى كه غسل اليدين تمام شد، اين دو تا كف باطنش را به اعضا وضويش نزند. به صورتش نزند. يا به زراعش نزند. كه آن مسحى كه على الرّس و الرّجلين مى‏شود به بلّه‏اى بوده باشد كه عند تمام الغسل اليدين در كف موجود است. اين را احتياط استحبابى فرمود و يك مسأله ديگرى را هم به اين منضم كرد. فرمود بر اين كه امّا در صورتى كه در كف بلّه نماند و در كف بلّه‏اى نباشد آن وقت مى‏تواند بلّه را از ساير اعضايش بگيرد. اين را فرمود. لحيه، اشحار العينين، ساير اعضايش مى‏تواند بگيرد. آن احتياط استحبابى فرمود و اين را هم كه مسلّم است وقتى كه بلل نشد يعنى پيش صاحب العروه و امثال صاحب العروه مسلّم است وقتى كه بلل نشد مى‏شود از ساير اعضا اخذ كرد.
بدان جهت مى‏فرمايد تركيب اين دو تا مطلب آن احوط با جواز...عند عدم البلّه نتيجه‏اش اين مى‏شود كه بلّه‏اى كه وقتى كه غسل يدين را تمام مى‏كند، بلّه در كف كم است. به نحوى كه اگر سرش را مسح كرد ديگر چيزى نمى‏ماند در دستش كه پايش را مسح كند. بدان جهت مى‏فرمايد احوط استحبابى اين مى‏شود كه سرش را مسح كند با آن بلّه‏اى كه عند تمام الغسل اليد در دستش بود. بعد براى پايش از بلّه ساير الاعضا اخذ كند. چون كه بلّه ندارد. مى‏فرمايد اين احتياط است. ولكن قد عرفتك اقوا جواز اين است كه از اوّل قبل از اين كه سرش را مسح بكند، بلّه اخذ كند از ساير جاها. بلّه زياد. كه هم سرش را و هم رجلينش را مسح كند. به آن حرفى كه فرمود كه آنى كه در وضو معتبر است، بايد مسح الرّجلين به بلّه وضو بوده باشد. اعم از اين كه آن بلّه وضو كه در كف است، حين تمام الغسل اليدين در كف باشد يا بعد حين المسح در كف باشد، از ساير جاها، از ساير اعضا اخذ كرده باشد. فرمود عيبى ندارد. فقط يك مطلب را استثنا كرد كه احتياطش را وجوبى داشت و آن اين است كه موقعى كه بلّه ندارد در كفش از آن مقدار از لحيه‏اى كه..دارد خارج از حد وضو است احوط وجودى اين است بلّه را از او اخذ نكند. اين حاصل كلامش بود و ما هم عرض كرديم به حسب روايات مقتضاى ادلّه را ذكر كرديم، و عرض كرديم كه آنى كه ثابت است، عند فقد البلّه اگر بنا شد كه ما احتياط وجوبى كرديم كما اين كه كرديم يا كسى فتوا داد كه بايد بلّه، بلّه كف بوده باشد كه عند تمام الغسلين، آن بلّه‏اى كه در كف است در آن زمان با آن بلّه بايد مسح كند. كسى به اين معنا فتوا داد يا احتياط كرد بنا بر اين معنا وقتى كه رطوبت هست در دستش با او بايد مسح كند. سرش رطوبت دارد مسح كند. و امّا نسبت به رجلش رطوبتى ندارد. آن مقدار كه دليل دلالت كرد اين است كه از لحيه مى‏تواند بلّه اخذ كند. يعنى لحيه‏اى كه بلّه وضو آن جا جمع است. كه داخل حدّ ال...از او بايد اخذ كند. اگر لحيه دارد، از او اخذ مى‏كند و رجلينش را مسح مى‏كند. والاّ اگر لحيه ندارد، اخذ از ساير جاهايى كه هست، از ساير جاها مسح كند با او نمى‏تواند نماز بخواند. امّا احتياطاً يا اين كه فتواءً كه جماعتى كه گفته بودند. بدان جهت بايد وضويش را تجديد كند. تجديد كند وضو را تا با آن بلّه معتبره وضو گرفته باشد. اتمام آن وضو
هم واجب نيست. ممكن است او را ول بكند و از اول قصد وضو بكند. قبل از اين كه مسح را ادامه بدهد اين نحو وضو را تجديد كند على ما سنذكر.
سؤال؟ اگر لحيه‏اى باشد در حدّ...چرا نمى‏شود. مسمّاى...استيعاب كه معتبر نيست. استيعاب در طول با يك خط مى‏شود...
على هذا الاساسى كه هست ايشان شروع مى‏فرمايد كه مسح كه مى‏شود رأس و الرّجلين بايد طورى بوده باشد اين بلّه‏اى كه در يد ماسحه است، اين بلّه ماسحه به رجل برسد. به نحوى كه رجل تأثّر پيدا كند از اين بلّه. اين بلّه به او منتقل بشود فرض بفرماييد بعضش. نه كلّش. بعضش كه در روايات هم داشت كه رجل يمنى را به بقيه بللى كه از مسح الرّأس مانده است مسح كن. بدان جهت بلّه بايد منتقل بشود به رأس و رجلين. اين معتبر است. بايد رجل تأثّر پيدا بكند. مجرّد انتقال هم كافى نيست. بايد طورى بوده باشد كه اين رطوبت رجل با اين رطوبت متأثّر بشود. انتقال، انتقال تأثّرى داشته باشد و منهنا اگر رجل قبل از مسح يا سر قبل از مسح خودش رطوبت دارد. خيس است خودش. پاها را تازه شسته است. سرش را هم تازه شسته است وضو گرفت. اصلاً سر تَر است. رجلين هم تَر است. ايشان مى‏فرمايد در اين صورت اگر با اين رطوبت پاها و رطوبت سر مسح كند، اين مسح محكوم به بطلان است. چرا؟ چون كه تأثّر پيدا نكرد اين رجل با اين بلّه يدى كه با او مسح شد. چرا اين تأثّر شرط است؟ بايد منتقل بشود بلّه به رجل و با او متأثّر بشود. چرا؟ براى اين كه اين مقتضاى ظهور ادلّه است. امام (ع) كه در صحيحه زراره مى‏فرمايد و تمسح ناسيتك ببلّة يمناك و هكذا زهر رجلك اليمنى ببلّة يمناك و زهر رجلك اليسرى ببلّة يسراك اين ظاهر اين است كه اين بلّه به يسرى و يمنى و ناسيه منتقل بشود. كما اين كه عرفاً اگر گفته‏اند فلانٌ مسح رأسه بالدّهن يا رجلك بالدّهن، چربى منتقل به رجلين شد. نه همه‏اش. مقدارى. به نحوى كه چرب شده است. اثر گذاشته است در رجلين. اين ببلّة يمناك مثل بالدّهن است. امسح رأسك بدهن يدك ببلّة يمناك معنايش همين است كه دهن منتقل بشود. بلّه منتقل بشود. بدان جهت در اين فرض سه صورت مى‏شود.
يك وقت اين صورت است كه رجل خيلى تَر است. وقتى كه من دستم را گذاشتم مسح بكنم اصلاً پيدا نيست. تَرى دست گم شد در آن خيسى پا كه غلبه پيدا كرد. يا به نحوى است كه تَرى دست هم مثل تَرى پا است. هيچ فرقى نمى‏كند پا. مسح كند. متأثّر نمى‏شود. اگر اين جور بوده باشد اين مسح محكوم به بطلان است لما... و اخرى عكسش است. نه پا تَر است. بدان جهت پا اگر اين جور تَر باشد، بايد قبل از مسح تجهيف كند. رطوبت كثيره را از پا يا از سر بگيرد و بعد مسح كند. صورت ثانيه عبارت از اين است كه نه مطلب عكس است. تَرى پا كم است. تَرى دست هم خيلى است. به نحوى كه اگر مسح كرد مسح پيدا است. رطوبت منتقل شده است به اين خطّ مستقيمى كه از سر انگشتان الى الكعبين است. آن تَرى، تَرى كم است. به نحوى كه تأثّر و ظهور اثر المسح مسح بر يد در پا بالبلّه، بلّه مسح پيدا است. اين كافى است. يابس بودن جفاف دو تا پا و رأس اين در روايات نبود. آنى كه در روايات است اين است كه مسح بايد مسح مؤثّره باشد. اثر داشته باشد در رأس و پا و مفروض اين است كه آن اثر را دارد. ولو رطوبت و ماء رجل دارد كه آن مغلوبه است. مندكّه است. اين بلل در او پيدا مى‏شود و مسح به بلل مى‏شود.
سؤال؟ عرض كردم بر اين كه آن بلّه، طورى است كه مزمهل مى‏شود در بلّه يد. آنى كه پيدا است بلّه يد است. او اين جور رطوبتى نيست. ربّما كه انسان پاهايش را مى‏شورد بعد با حوله پاك مى‏كند، خوب پاك نمى‏كند. دست بزند سردى پا منتقل مى‏شود. امّا رطوبت منتقل نمى‏شود. هست. بدان جهت اگر اين نحو كم بوده باشد يا نقاطى منتقل مى‏شود. دست خيس نمى‏شود. نقاطى خيس مى‏شود. اگر اين نحو بوده باشد اين مانعى ندارد. چون كه مسمّاى مسح معتبر است. و مسمّاى مسح به بلّه يد شده است و تكليف حاصل شده است. انتصال شده است. بدان جهت اگر در بعضى جاها رطوبت مسريه بوده باشد در پا ولكن در مسمّاى مسح كه طول الى الكعبين كه بايد در طول استيعاب اين قدرى را داشته باشد و در عرض مسمّى حاصل بشود، آن رطوبت مسريه در ساير جاها ضررى ندارد. بدان جهت است كه بعضى مردم است كه پاهايش كثيف است و چرك بسته است. چون كه آدم مؤمن و نمازگذار است و هميشه مسح مى‏كند، در اين مقدار خط چرك نيست. عيبى ندارد. اين كافى است. چون كه حاجب ندارد اين. چون كه مسمّى معتبر است. بدان جهت اگر در آن تحقق مسمّى طورى اگر بود كه رطوبت، رطوبتى بود كه مندك شد، مزمهل بود آن مسمّى به بلّه يد شد، اين عيبى ندارد. اشكالى ندارد. صورت ثالثه شك است. انسان پاهايش را قبلاً شسته بود. الان هم دستش تَر است. پاهايش را هم يك خورده خشك كرده است. سرش را دارد مسح مى‏كند. نمى‏داند سرش رطوبتى دارد قبل از مسح كه اين رطوبت تأثير نگذارد يا نه رطوبت آن جورى ندارد. در ما نحن فيه ايشان مى‏فرمايد در عروه كه ظن كافى نيست فضلاً از اين كه احتمال بدهد. ظن داشته باشد كه رطوبت مسريه نيست و سرش آن جور رطوبت قبلاً ندارد ظن كافى نيست. چون كه اعتبارى به ظن نيست. بايد احراز كند. متعلّق تكليف يعنى آنى كه معتبر در وضو بود آن مسح مؤثّره بود. مسحى كه در جزء ممسوح اثر بگذارد. نمى‏داند آن مسح كه اثر بگذارد موجود شد يا موجود نشد. استسحاب مى‏گويد كه موجود نشده است. استسحاب مقتضايش اين است كه موجود نشده است، استسحاب عدم رطوبت مسريه اگر حالت سابقه عدم رطوبت مسريه است، يا استسحاب بقاء رطوبت مسريه، اينها فايده ندارد. چرا؟ چون كه اثبات نمى‏كند كه مسح مؤثّر موجود شده است يا نشده است. اثبات نمى‏كند آنها. مثبت است اين استسحاب‏ها نسبت به او. بدان جهت در ما نحن فيه چون كه استسحاب‏ها هر دو تايش مثبت است، استسحاب بقاء رطوبت مسريه مثبت اين است كه اين مسح مؤثّر نبود. لازمه عقلى‏اش اين است كه اگر رطوبت مسريه فعلاً باقى باشد، اثر عقلى‏اش اين است كه مسح مؤثر نباشد. والاّ اثر شرعى نيست. اگر رطوبت مسريه نباشد، لازمه‏اش اين است كه اين رطوبت چون كه دست بلّه حسابى دارد مسح مؤثّره مى‏شود. و استسحاب شيئى فقط آثار شرعيه‏اش را به او مترتّب مى‏كنند به استسحاب شى‏ء. وجوداً او عدماً. وجوداً نفى عدم اثر شرعى. وجود مسحى مؤثّر كه جزء ممسوح متأثّر شده است، اين اثر شرعى بوده است رطوبت مسريه در سر يا نبود، اثر شرعى او نيست. لازمه تكوينى است كه اگر تكويناً اگر رطوبت مسريه باشد اين مؤثر نمى‏شود. نباشد مؤثر مى‏شود. مثل اين كه اگر حيضٌ رطوبت مسريه داشته باشد نا ديگر نمى‏سوزاند او را. نداشته باشد مى‏سوزاند. مثل او است.
سؤال؟ اين ماء جديد است ديگر. اين رطوبتى كه در سر هست از اول قبل از وضو اين مثل ماء كاسه است. رطوبت خارجيه است. ماء جديد است. مسح به ماء جديد معتبر نيست. بايد مسح به بلّه وضو بشود. وقتى كه به بلّه وضو شد يعنى مسح مؤثّر. مثل امسح بالدّهن. مثل او بايد مؤثّر بشود. اين مؤثّر بودن لازمه‏اش همين است. مسأله چيزى ندارد اين را كه خودمان را معطّل كنيم.
بعد ايشان يك مسأله ديگرى را در ما نحن فيه مى‏فرمايد. مى‏گويد اين كفّوى كه انسان با كف مسح مى‏كند سابقاً گفتيم كه جزء ممسوح بايد حايل نداشته باشد. انسان روى جوراب مسح كند پا را. به نحوى مسح كند كه بلّه يد هم به بشره برسد. گفتيم اين مكفى نيست. ظاهر دليل كه مى‏گويد بر اين كه مسح كن ظاهر رجل را، يعنى يد مباشرت داشته باشد با بشره رجل. يا موى سر. چون كه قرينه عامّه بود. ظاهرش را اين جور گفتيم سابقاً در جزء ممسوح. بدان جهت گفتيم اگر روى جوراب مسح كند او مباشرت ندارد يد با بشره رجل. او مكفى نيست و الان در جزء ماسح او را مى‏گويد. اين مسأله جزء ممسوح سابقاً گذشت. جزء ماسح اين مسأله است كه ايشان ذكر مى‏فرمايد. آن يد ماسحه كه مسح مى‏كند بايد آن يد حايل نداشته باشد به نحوى كه آن حايل بشود و نگذارد آن بشره دست به پا برسد ولو رطوبتش مى‏رسد. مثل اين كه انسان فرض كنيد بعضى‏ها تسامح مى‏كنند ديگر. شايد پيدا بشود وضو گرفته است و قبل از مسح ديد دستمال كاغذى است. دستمال كاغذى را گذاشت توى دستش و يادش افتاد كه سر را مسح نكرده است. گفت خيلى خوب با آن دستمال كاغذى كه خيس شده است مسح كرد. سر هم تأثّر پيدا كرد. رجلين هم متأثّر شد. آن وضو مسحش باطل است. چرا؟ چون كه در عضو ماسح هم معتبر است چه جورى كه معتبر بود يد ماسحه به بشره رجل برسد كه اين ظاهر ادلّه بود كه ظاهر رجلت را مسح كن يعنى ظاهر بشره‏اش را. علاوه بر اين رواياتى داشتيم كه بايد ادخال كند يد را تحت الخمار رأسش را مسح كند. اين معنايش اين بود كه فوق الخمار نمى‏تواند مسح كند. ولو رطوبتش به آن رأسى كه مقدّم الرّأس است برسد. مقتضايش اين بود. آن حرف نظيرش در يد ماسحه هم هست. اين كه مى‏گويند وامسح ناسيتك ببلّة يمناك يا امسح رأسك و رجليك بما بقى بيديك كه عبارت از بلّة الوضو است معنايش اين است كه اين دست كه بلّه وضو دارد به ظاهر الرّجل برسد. اگر حايلى بوده باشد ما بين دست و ما بين رجل نه اين اطلاقات و اين اوامر آن جاها را نمى‏گيرد. بدان جهت در ما نحن فيه اين بايد اين عضو نباشد. بدان جهت اگر كسى حايل داشته باشد در يك جايى از دستش مثل اين كه فرض كنيد دو تا انگشتش مجروح است و آنها را بسته است و مسح كرده است. وقتى كه مسح مى‏كند آنها ولو خيس هم باشد نمى‏تواند به آنها مسح كند. چون كه بشره يد نمى‏رسد. بايد با اين طرف، با كف يا با انگشتهاى ديگر مسح كند. چون كه مسمّى معتبر است. در آن مسمّى مى‏تواند بشره باطن الكف به بشره ظاهر رجلين يا به موى سر بشره رأس برسد. اين هم نتيجه‏اش اين مى‏شود. بعد ايشان شروع مى‏فرمايد يك مسأله مهمّه‏اى را كه از آن مسائل مهمّه در باب الوضو است. و در اين مسأله كه مسأله 38 نيست سه تا مطلب ذكر مى‏كند. مطلب اوّل اين است كه سابقاً گفتيم مسح الرّأس و الرّجلين بايد به باطن الكفّين بشود. به باطن كف يمنى رأس و رجل يمنى را، به باطن كف يسرى رجل يسرى را بايد مسح كند. اگر آمديم شخصى نمى‏تواند به باطن يد يمنى او يسرى او كلاهما نمى‏تواند به اين باطن مسح كند. چرا نمى‏تواند؟ نمى‏تواند از دو راه مى‏شود.
يك راه اين است كه نمى‏تواند چون كه اين باطن الكفى كه است زخم است. نمى‏شود اين را به جايى گذاشت. يا حايل دارد. همه‏اش زخم است و دوا گذاشته‏اند. پارچه گذاشته‏اند. ظاهر رجلى كه هست، با اين نمى‏شود مسح كرد. باطن رجل. امّا با ظاهر اين يد مى‏شود مسح كرد. پس يك وقت اين است كه به باطن كه نمى‏شود چون كه نمى‏تواند به باطن. نه از ناحيه بلّه است. از ناحيه بلّه وضو اشكال ندارد. از ناحيه اين كه بشره اين را به بشره رأس و رجلين نمى‏تواند برساند. ولو بلّه هم دارد.
يك وقت اين است كه نه با باطن نمى‏تواند مسح كند، چون كه باطن خشك شده است ولكن ظاهر تَر است و تَرى‏اش هم آن جور است كه نمى‏شود او را از آن جا برداشت و به باطن آورد. تا بياورى آن هم خشك مى‏شود كه باطن نمى‏شود مسح كرد، چون كه باطن تَرى ندارد و از ساير الاعضا هم نمى‏شود تَرى را آورد. آنهايى كه در بلاد عربيه زندگى كرده‏اند مى‏دانند چه مى‏گويم. ربّما فصل جورى است كه اگر دستش را با آن تَرى تَر كند و بياورد به باطن رجل خشك مى‏شود همه‏اش. ولكن فعلاً در زهر الكف هست. امر اوّل اين است كه با باطن الكف نمى‏تواند مسح كند. چون كه باطن الكف را نمى‏تواند به رأس و زهر الرّجلين برساند. نه اين كه از ناحيه بلّه است. اين امر اوّل است. ولكن با ظاهر الرّجل مانعى ندارد. با او مى‏تواند هم مسمّى را كه در رأس معتبر است مسح كند و هم رجل يمنى را مسح كند. همان مسمّى را مسح كند. در اين مسأله ايشان قدس الله نفسه الشّريف فتوا مى‏دهد كه مسح بالظّاهر. در اين امر اول كه به باطن نمى‏تواند مسح كند بشره‏اش را به بشره ظاهر الرّجل و رأس برساند مى‏فرمايد به ظاهر كف مسح كند. اين امر اول.
امر دوم اين است كه اصلاً به ظاهر كف و باطن كف نمى‏تواند مسح كند. نه به ظاهرش، نه به باطنش. نه از ناحيه اين كه بلّه نيست. نه صحبت بلّه نيست. اصلاً اين نمى‏تواند باطن كف يا ظاهر كف را به رأس و ظاهر رجلين برساند. چرا؟ اولاً اين كف ندارد. جانباز است. يا كف دارد. ولكن زخم است ظاهر و باطن. نمى‏تواند به جايى بزند. يا مى‏تواند بزند. ولكن بسته است. دوا گذاشته است. اين را نمى‏تواند به بشره‏اش برساند. ولكن با زراع مى‏تواند مسح كند. در اين مسأله دومى هم مى‏گويد كه با زراع مسح كند. يعنى به اين دست يسرى نوبت نمى‏رسد كه هر دو پايش را با اين مسح كند. نه. در ما نحن فيه اين رأسش را و هكذا رجل يمنى را با زراعش مسح مى‏كند. در زراع ديگر ندارد باطن يا ظاهر. ظاهر زراع باشد يا باطن زراع. و خواهيم گفت كه فرقى نمى‏كند. چه ظاهر، چه باطن مى‏تواند مسح كند...اين هم امر دوم.
امر سوم اين است كه عدم امكان مسح به باطن الكف در امر اول يا عدم امكان المسح به باطن اكف و ظاهر در امر ثانى كه گفتيم نوبت به زراع مى‏رسد، اين از ناحيه اين باشد كه در امر اول در باطن كف بلّه نيست و از جاى ديگر هم نمى‏شود منتقل كرد كه مثال زدم. در فرض ثانى هم در ظاهر و باطن كف بلّه نيست. از جاهاى ديگر هم نمى‏شود منتقل كرد. خشك مى‏شود تا برسد به اين جا. مى‏گويد اگر اين بوده باشد اين مسح جايز نيست. در فرض اول مسح به ظاهر جايز نيست كه باطن خشك شده است. ظاهر تَر است. امّا نمى‏توانم اين تَرى را به باطن بياورم. به ظاهر مسح مى‏كنم. مى‏گويد نه اين مجزى نيست. بايد دوباره وضو بگيرد. باطنش تَر باشد مسح كند. در مسأله ثانيه هم كه ظاهر و باطن هر دو خشك شده است. نمى‏شود...آورد. ولكن از ناحيه فقد البلّه است. مى‏گويد نه با زراع نمى‏شود مسح كرد. بايد از اوّل وضو بگيرد، تَرى دست موجود بشود و با او مسح كند. اين هم امر سوم است.
بدان جهت در ما نحن فيه كلام واقع مى‏شود بر اين سه امرى كه ايشان قدس الله سرّه در اين مسأله ذكر فرموده است. امّا امر اول اين است كه زخم است باطن كف. يا مثلاً دوا گذاشته است. با او نمى‏تواند مسح كند. پارچه است. حايل دارد. با او نمى‏شود مسح بشود. شخصى است كه باطن دستش زخم است و بسته است باطن دستش را. ولكن ظاهرش چيزى ندارد. به ظاهر بايد مسح كند. مى‏گوييم عيبى ندارد. اين مطلبى كه ايشان مى‏فرمايد مطلبى است كه متعيّن است. لا ينبقى فقيهى تأمّل در اين معنا بكند. نه به جهت اين كه اين ميسور مسح است. اين حرفها نيست. چون كه قاعده ميسور تمام نيست. در ما نحن فيه اين مسح اين به جهت اين است كه ما دليلى كه داشتيم بايد به باطن كف مسح كند او از اول...است. آنى كه مطلقات است، مطلقات عبارت از اين است كه وامسح ببلّة يمناك ناسيتك...بلّه يمنى صدق مى‏كند هم به ظاهر و هم به باطن. هر دو بلّه يمنى است ديگر. به كسى مى‏گويند كه دست راستت را نشان بده. يك وقت مى‏گويد اين جور، يك وقت مى‏گويد اين جور. هر دو نشان دادن است. هر دو تا را نشان مى‏دهد. فرقى نمى‏كند. وامسح ببلّة يمناك ناسيتك و زهر رجلك اليمنى و اليسرى. اين مقتضايش اين است كه عيبى ندارد. ما از اين اطلاق چرا رفعيّت كرديم؟ و گفتيم اگر يادتان باشد مسح بايد به بلّه كف باشد. دليل ما وضوعات بيانيه بود. وضوعاتى كه هم در حكايت وضو رسول الله (ص) و هم در وضويى كه از امام رضا سلام الله عليه بزنتى سؤال كرد يابن رسول الله سألته عن المسح كيف هو و وضع كفّه على اصابه رجليك كه گفتيم كه و وضع كفّه ظاهرش اين است كه باطن كف را گذاشت. چون كه متعارف اين است ديگر. در وضوعات بيانيه هم كه امام (ع) و مسح بيديه و كفّيه رجليه الى كعبيك اين ظاهرش گفتيم بر اين كه باطن كف است. چرا ظاهرش باطن كف بود. ظهور از كجا آمد. با وجود اين كه كف صدق مى‏كند به ظاهر و باطن. سرّش را اين جور گفتيم. گفتيم در اين وضوعات بيانيه همّ روات عبارت از اين است آن جاهايى كه موضوع اختلاف برانگيز است ما بين عامّه و خاصّه يا مورد مناقشه ما بين خود خاصّه است آنها را مى‏خواهند آن خصوصيات را بفهمند و نقل كنند. غرض در وضوعات بيانيه اين است. امام (ع) هم كه وضو را تعليم مى‏دهد غرضش اين است كه اينها وضو را ياد بدهند و به مردم بدهند. آنى كه مهم است و بايد ياد بگيرد. يا همه‏اش را بگويد. در وضوعات بيانيه كه از امام رضا، از امام صادق و از امام باقر سلام الله عليه است، تا آن زمان وضو مسلمان‏ها مى‏گرفتند براى نماز. عامّه و خاصّه كه مسح مى‏كنند، عامّه كه رأس را مسح مى‏كنند و آنهايى كه رجل را مسح مى‏كنند، با باطن يد مسح مى‏كنند. او جاى كلام نيست. اگر امام (ع) در اين روايات در يك موردى به ظاهر كف مسح مى‏كرد، به جهت اثبات اين كه در مذهب شيعه مسح به ظاهر هم عيبى ندارد، فرقى نمى‏كند نقل مى‏كردند. اين كه در اين وضوعات بيانيه هيچ كدام ندارد كه امام(ع) مسح به ظاهر كرد. همان روال كه در خارج هست فوضع كفّه على اطراف اصابه فتجرّها الى الكعبين. اين بود، اين دليل بر اين بود كه مسح به باطن الكف بايد بشود. چون كه وضوعات بيانيه كانّ در آنها ذكر شد كه امام به باطن كف مسح كرده است. و آنى كه امام (ع) به باطن كف مسح كرده است چون كه گفتيم غرض از اينها تعليم وضو مشروع است كه مردم ياد بگيرند نقل كنند، تا مادامى كه دليل بر خلاف قائم نشده است، ملتزم مى‏شويم كه آن خصوصيت، خصوصيت واجبه است. پس مسح به باطن كف خصوصيت واجبه است. ولكن از كه؟ از كدام شخص؟ از مثل امام روحى له الفدا كه باطن كفّش كه مانعى نداشت. كف داشت هم ظاهر و هم باطن. امّا آن كسى كه نمى‏تواند به باطن كف مسح كند للجرح و نحو ذالك كه به ظاهر نمى‏تواند، از اطلاق صحيحه زراره و تمسح ببلّة يمناك ناسيتك و زهر رجلك اليمنى نمى‏توانيم رفعيّت كنيم. به مقدار دلالت مخصص و مقيّد از اطلاق رفعيّت مى‏شود. و امّا در آن مقدارى كه ديگر مخصص لسان ندارد و مقيّد لسان ندارد چون كه فعل امام (ع) بود و مفروض در آن مورد سلامة الامام بود. يا اقل محرز نبود كه دست امام (ع) زخم است. كسى بگويد از كجا مى‏فهيمد كه دست امام (ع) زخمى بوده است؟ مى‏گوييم لا اقل محرز نيست اين معنا. بدان جهت قدر متيقن از آنها در صورتى است كه سالم بوده باشد باطن. آن وقت مى‏شود مسح به باطن بشود. و امّا در غير اين صورت تمسّك مى‏شود به اطلاق و مقتضاى اطلاقات اين است كه لا فرق در صورت عدم تمكّن لا فرق براى اين شخصى كه باطنش همين جور است لا فرق ما بين ظاهر اين و باطن شخص سالم. مقتضاى اطلاقات اين است. بدان جهت در ما نحن فيه به ظاهرش مسح مى‏كند.
بدان جهت در مسأله هم ادّعاى اتفاق شده است. گفته‏اند صاحب مدارك قدس الله نفسه الشّريف چون كه اين مسأله همه متعرّض نشده‏اند. ولكن صاحب مدارك قدس الله نفسه الشّريف العهدة على الرّاوى ايشان فرموده است كه اين مسأله اجماعى است. عمده اينها نيست مسأله دعواى اجماع. چون كه اينها قيمتى ندارد پيش ما. عمده همان است كه مقتضاى ادلّه التزام به اين است. امّا الامر الثّانى آن كسى كه دست ندارد اصلاً. يا دارد و ظاهر و باطن هر دو نمى‏تواند. اين حكمش چيست انشاء الله بعد.